Thursday, December 30, 2004

دوباره امتحانات ...
هفته دیگه شروع می شن :|

Saturday, December 25, 2004

باده بده ... باده بده ... باز سبکبال شدم ...
مست شدم هست شدم عاشق دلدار شدم ...

...
احساس قشنگی که پنجشنبه داشتم و داشتنش رو برای اونهایی که دوستشون دارم آرزو می کنم ...

ساقی ساقی ... ما باده پرستیم ... پیمانه بدستیم ... تا گوی می ای هست ، در این گوشه نشستیم !

Tuesday, December 21, 2004

خیلی وقت پیش سالها .. و قرن ها پیش ... احتمالا در چنین روزی ... اونها روزه بودند ...
و من در میان باد و بوران ... در میان مشغله روز به یادشان بودم ... بخصوص هنگام غروب ... به یاد گرسنگی و نهایت بخشندگی ...
چطور ممکن است ... کسی در عین گرسنگی ببخشد ... آن هم برای سه شب متوالی ... این ممکن نیست مگر اینکه سیر باشد از جای دیگری ... مگر آنکه روحی بزرگ داشته باشد و اتصالی قوی ... و بریده باشد از همه وابستگی ها ... جز عشق نداند و جز عشق نخواهد و یار ...

Sunday, December 19, 2004

آقای مهندس مجتبی کاشانی شاعر توانا ... و مرد بزرگی که سهم مهمی در آغاز و ادامه حرکت موسسه خیریه "جامعه یاوری" داشت درکذشت ...
جایش ... و صدایش و اشعارش برای همیشه در جمع خیرین این موسسه خالی خواهد بود ...
هیچ وقت از یاد نخواهم برد صدای رسایش را که همه حظار را به شوق می آورد و به همه امید حرکت میداد ...
صحنه ها یی از مراسم سالیانه این مجمع در فرهنگسرای نیاوران به کوشش او برگزار می شد ... هنر و عشق و موسیقی و خدمت به مردم ... فضایی که فقیر و غنی را به کمک کردن تشویق می کرد .. جمعی که مدرسه سازی را انتخاب کرده بودند و در راه خود خوب پیش می رفتند ... آن روز ها که هر سال تکرار می شد همیشه در ذهنم می ماند ... و شک نمی کنم به قدرتی که یک انسان می تواند داشته باشد برای بیدار کردن عشق درون قلب ها ...
خدایش بیامرزد و روحش شاد.

Tuesday, December 14, 2004

به من می گویند چرا به فکر خارج رفتن نیستی ... چرا به فکر رشته ای که می خواهی ادامه بدی فکر نمی کنی ... به فکر یاد گرفتن زبان فرانسه نیستی ...
خودم فکر می کنم که دارم چه می کنم ؟ چه می کنم که انقدر شلوغم ... چرا از اون آرزوهای بزرگی که قدیما داشتم ندارم؟ چرا نمی خوام یک زندگی خوب بسازم برای خودم تو یک کشوری که آزادی و رفاه وجود داره ؟ چرا به مسائل مهم زندگیم و آیندم فکر نمی کنم؟ در مورد مهاجرت در مورد ازدواج در مورد خیلی چیز ها فکر نمی کنم ... انگار دارم فرار می کنم از همشون ...
نمی دونم چرا ... یا قدرت ریسک کردنم کم شده ... و ترسم زیاد ...
یا اعتمادم کم شده به آدم ها ... شایدم اعتماد به نفسم کم شده ... نمی دونم ...
ولی فکر کنم همه اینا به این خاطره که .. معتاد شدم ...
همش مال اعتیاده ... اعتیاد از نوع سوم ... اعتیاد به ورزش کردن ... جنسشم مهم نیست هرچی دستم برسه مصرف می کنم ...
فکر کنم اوردوز کردم ... جنسا هم که ناخالصی زیاد دارن ... ولی چاره ای نیست ...

گاهی یکی دوتا سرگرمی دیگه وسط اینهمه شلوغی پیدا می کنم ... فقط برای اینکه به خودم یادآوری کنم که فکر روح بدبخت بیچارم هم باید باشم .... از انواع مختلف ... شرقی غربی ... عربی ... ایرانی ... چینی ... هندی ... هرراه و روشی که یک کلمه ، فقط یک کلمه حرف معنوی توش باشه عین براده آهن جذبش می شم ... با کلی امید و آرزو ...
حالا هم رفتم و اسم خودم رو گذاشتم پیشاهنگ ... به این امید که بتونم به تنوع علایقم و کارهای زیادی که دوست دارم انجام بدم یک انسجامی بدم ... یک هدف مشترک ...
و حس خوبی که از خدمت کردن بدست میاد رو تجربه کنم و بچشم ...

نمی دونم شاید از وسط این همه شلوغی و شاید و اما ... بتونم راه اصلی زندگیم رو پیدا کنمخ ...
فقط می دونم که نمی دونم ... می دونم که باید بدونم ... و می دونم که فعلا فقط باید بدوم ... شاید سرعتم اشتباه باشه ... شاید مسیرم انحراف داشته باشه ... ولی ایمان دارم که یک جایی از مسیر می افتم تو راه اصلی ... و اگه تا قبلش هی دویده باشم ... استقامت و قدرت دویدن تا آخر مسیر رو خواهم داشت انشا الله ... .
:)

Saturday, December 11, 2004

من انقدر فکر و کار و درگیری دارم این هفته ...
عین خیالم هم نیست که سه هفته دیگه امتحانام شروع می شه ...

فعلا شما برید این سایت رو ببینید کلی طرح غرفه اینجا پیدا می شه ;)
irancommercial

Tuesday, December 07, 2004

این سایت (world time server) جالبه ...
در هر لحظه می تونید بدونید یک جای دیگه ... ساعت چنده ... بدرد اونایی که دوستی فکی فامیلی خارج دارن می خوره ...

تو هفته آینده یک مسافر داریم ما از کانادا ... که خیلی دوسش دارم و دلم براش خیلی تنگ شده ... ;)

Friday, December 03, 2004

دیشب قبل از خواب ... نمی دونم شایدم خواب بود ... خودم رو تو کوه دیدم ... تنها ... روی یک سنگ بزرگ زیر آسمون آبی ... انگار که یک کانال انرژی هست ... و من در نقطه تمرکزش نشستم ... انگار دوباره پر از عشق بودم ...
شروع کرده بودم به سرودن ...
انقدر به وجد اومده بودم که کلمات پشت هم و بی اراده بیرون می اومدن و خودم از زیباییشون لذت می بردم ...
...
امروز قرار بود فقط برم یک کتاب از یک دوستم بگیرم ... ولی به تمریناشون تو پارک رسیدم ... با اینکه دیر رسیدم ... با اینکه از سرما داشتم یخ می زدم ... ولی حال و هوای پارک ... چمنهای سبز و برگای نارنجی که دونه دونه می ریخت رو سرمون ... با موسیقی آروم و آرامش بخش ... و حرکاتی که سعی کردم بهشون اعتماد کنم ... احساس خوبی بهم داد ...
هیچ نمی دونم ... باید فکر کنم ... بخونم و بشنوم و بشناسم ... ولی در کل احساس خوبی دارم نسبت به تمرینات این گروه ...
فقط امیدوارم خود خدا بهم کمک کنه تو همه زمینه ها ... تو همه انتخاب ها ... تصمیم گیری ها و امتحانات ... می خوام فکر نکنم با شاید ها و باید ها ... به آینده ... به آدم ها ..
می خوام از هر فرصتی استفاده کنم برای بیدار کردن خودم ... بیدار کردن یک جنبه از وجودم و خوابوندن یک جنبه های دیگه ... جنبه هایی که آرامش و عشق رو ازم می گیرن و اثری ندارن جز افزودن نگرانی و ترس ....

حقیقت - نیک خواهی - بردباری
باز یک شعار جدید در برابر من فراموشکار و بی ثبات ... اما در پی یک کمک در پی یک عشق ... یک انرژی ... یک نفس عمیق برای همیشه ...
می دونم که یکی فقط هست ... :)

Friday, November 26, 2004

عجب جواد پارتی ای رفتم دیشب ... کلی خندیدیم و کلی مسخره کردیم همدیگه رو ....
یک مشت آدمه فوفول که حالا به طرز فجیعی جوات شده بودن ... جالب بود ...
متاسفانه نتونستم به حد اعلا جواد باشم و به عنوان جواد برتر انتخاب بشم ... ولی فکر می کنم اگه چندتا از دوستای دانشگاهم همراهیم می کردند جوادتر برخورد می کردم ;)

Thursday, November 25, 2004

در راستای بحث روز خلیج فارس (Persian Gulf و Arabian Gulf)
لطفا اینجا رو هم امضا کنید

Tuesday, November 23, 2004

ووی ... بخاطر یک درس دانشگاه مجبورم 32 ساعت تو مدرسه کار کنم ...
این هفته یک روز رفتم ... چه کار سختیه با بچه ها سر و کله زدن ... فکر نکنم هیچ وقت اینکاره بشم ...
تازه اینا بزرگ بودن ... دوم و سوم راهنمایی ... اما کلی لوس بودن و هی غر می زدن ...
در کل معلمی کار سختی هست بخصوص اگه بخواهی جدی بگیریش و احساس مسئولیت کنی ...

الکامپ رو دوباره رفتم این بادکنکه رو هم می خواستم هیچکی بهم نداد .. حالا بعد چند روز عکسشو دادن

Friday, November 19, 2004

الکامپ رو خیلی سرسری و نصفه نیمه دیدم ... آخه وقت نبود .. حالا شاید یک سر دیگه رفتم ... ولی بهش نمیاد ارزش دوباره رفتن رو داشته باشه ...
دیروزم باز ایندر و اون در دنبال یک باشگاه بدنسازی خوب می گشتم که از برنامم عقب نیفتم ... رفتم راسپینا ... جای خوب و باحالی بود ... ولی نشد ... به توافق نرسیدیم ... احتمالا باید برم یک باشگاهی نوک کوه تنها تنها تمرین کنم ...

امروز صبح ساعت 7 و نیم ... تهران عین بهشت بود انقدر خوشگل بد .. زمین خیس و بارون زده ... آسمون آبی با ابرای تیکه تیکه سفید ... و کوههایی که کمی برف روشون نشسته ... فوق العاده بودن و برق می زدن ... هوای تهران ... تمیز تمیز بود ... و حس می کردی با کوه سه سوت فاصله داری ...
خلاصه از اون روزهایی بود که کوه و ددر رفتن بدفرم می چسبه ... اما هیچ ددری نرفتم ... دانشگاه و بعدم ستسنگ ... و ظهر خونه بودم ...
شاید اگر این گلودرد رو نداشتم ... و عصرم قرار نبود با خانواده دیدو بازدید بریم ... تنهایی سر می گذاشتم به کوه ...
حالا که اینجام .. خیلی هم گرفته نیستم .. پیش میاد همچین روزهایی که اونچه رو که دوست داری بدست نیاری ... :)

Saturday, November 13, 2004

عیدتون مبارک ...
ماه رمضون رو دوست داشتم ... ولی دیگه این چند روز آخر دعا می کردم زودتر بره ... خیلی خسته شده بودم ... حالا که رفت طفلکی ...

تولد وبلاگ منم که فردا باشه مبارک ....
دیگه پیرشده وبلاگم ... باید بازنشست شه ... :P

دیگه همین ... هوا خوبه ... بارون میاد ... امروز عصر می خوام برم کوه ... تمرین آمادگی اسکی دارم ...
دیگه ... می خوام برم عضو سازمان پیشاهنگی ایران بشم .... (از اینکه یکجور تشکل جهانی هست خوشم میاد .. و اینکه خیلی زمینه برای کار تو ایران داره)
هوای کاریکاتور و انیمیشن هم افتاده به سرم ...
در عین حال یک کار پاره وقت به عنوان طراح وب به تورم بخوره بدک نیست ...
کارها و فکرا ی همیشگی هم که سر جاشه .. دانشگاه باشگاه ... ددر و ...
یک کمی مثل "یک سر داره و هزار سودا" در موردم صدق می کنه ... نه خیلی ...
:">

Tuesday, November 09, 2004

بازم انگار بارونه که منو به شوق میاره برای وبلاگ نوشتن ...
خودمم از دستم در رفته که چند وقته اینجام ... یک هفته دیگه سالگرده ... سه ساله !
دیگه حرفای سیاسی نمی زنم ... (شلوغی دانشگاه علم و صنعت و بعدم بقیه دانشگاه ها ... انتخابات آمریکا ... آینده ایران ... و کلی خبر و حرف دیگه ..)
دیگه از در و دیوار و فیلم و خیابون و مردم و دوستام حرف نمی زنم ...
دیگه شروع نمی کنم یک متن کامل بنویسم .. یا تحلیل کنم و یا احساس کنم ادبی می نویسم (به خیال خودم البته )
نمی دونم ... انگار اینجا شده فقط حسب حال نویسی ... وقتای ناراحتی ...

مهم نیست ...
مهم اینه که من به امید یک هوای تازه تر اومدم اینجا ... حالا هم شاید آب و هوای اینجا عوض شده ...
شاید درگیری های من ... مشغله ذهنی من عوض شده ...
شاید کارم عوض شده ...

ولی در واقع من همونی هستم که بودم ... فقط لباس عوض کردم ...
هنوز هوای تازه می خوام ... کوه می خوام ... دریا می خوام .. یار می خوام ... عشق می خوام ...

فکر می کنم باید خیلی چیزای دیگم بگم ... حرفایی که باید به خودم بگم ... تذکر بدم .. در مورد واقعیت ها ... به خودم که خیلی از این خواسته های قشنگ جز با سختی واقعی بدست نمیان ...
با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی شه ...
می دونم باید تلاش کنم ... باید از خیلی چیزا بگذرم ...
اینکه باید چه کار کنم و چه راهی برم ... از چی بگذرم ... و از چی نگذرم ... فهمیدنش کار سختیه ... کمک می خوام ...
در درجه اول باید خودم به خودم کمک کنم ...
خدایا ... کمکم کنم که به خودم کمک کنم ;)

Tuesday, November 02, 2004

همه این حرفا یعنی اینکه تو آخرشی
:X:X

یک دوست قدیمی دوران بچگی ... سه سال پیش ازدواج کرد و از ایران رفت ...
خیلی سختی ها کشید ... از همه مدلش ... حالا که دو هفته اومده بود ایران ...
اگر قصه زندگیشم نمی دونستی ... باز تنهایی رو تو چشماش می دیدی ...
و اشتیاقی که باهاش می خواست لحظه لحظه این شبا ... و قطره قطره انرژی ای که ما بی توجهیم بهش، ببلعه
به نظرم خیلی عوض شده بود .. شاید بهتره بگم پیدا کرده بود خودش رو .. اصلش رو .. و عشقش رو ... اما به سختی ....
با خودم فکر می کنم که اون اینهمه راه رفت از اینجه ... اینهمه سختی کشید .. که پیدا کنه جواهری رو که تا قبل از اون کنار پاش بوده ...
عین قصه کیمیا گر کوئیلو ....

و من باز به یاد خودم می افتم در میاد باد و باران نام ها ...
من پر می شم با خوبی و عشق ... اما نادانسته چتر بر سر می گیرم ...
و من فراموش می کنم ...
اکنون با تمام وجودم بارانی همیشگی را آرزو می کنم ....
عشق و اتصال
نم نم باران رحمت که مرا در برگیرد و یادآور شود که با او تنها نخواهم بود ..

Monday, November 01, 2004

او می گوید:

1- خدارا بشناس
2- به خدا اعتماد کن
3-خدا را دوست بدار
4-خدا را در آغوش گیر
5-از خدا بهره مند شو
6-خدا را یاری ده
7-خدا را شکر کن

و او می گوید که برای دوستی با هرکسی می توانی از این 7 گام مدد گیری ...
از کتاب دوستی با خدا اثر نیل دونالدوالش

Friday, October 29, 2004

خسته ام من ... از خودم ... از حرفهایم ... از افکارم ... از مشغولیات ذهنی ام ... از خودم ...
من ...
وجود من ... دل من ... خواسته های من ... آرزوهای من ... نگرانی های من ... خودخواهی های من ...
من ...
هدفهای من ... زندگی من ... دنیای من ... عمر من ... توان من ...
و قدم های من ...
قطره قطره زندگی شخصی من اندوده شده با گرد و غبار غمی که خودخواهی من بپا کرده ...
گوشه گوشه قلبم تاریک گشته از بی نوری عشق ...
و قدم به قدم راهم را بی توجه بی خیال و بی نظری به آسمان می روم و باز می گردم ...
نمی دانم ... چه می کنم ... نمی دانم چه می خواهم ...
یا شاید می دانم ... حتما می دانم ... اما جراتش را ندارم .. جرات اینکه خودم باشم بی خودخواهیم ...
دنیایم یکی باشد با دنیای حقیقی ... یکی شوم با دنیا ... نه دنیا در برابر عقبی ... دنیا به معنی نفس ... به معنی لحظه ... به معنی عش ... به معنی کل ... به معنی خدا ...

Sunday, October 17, 2004

من زیاد گشنم می شه ...:">
آب خوردنم که جزو تفریحات وسط تمرینه ... خیلی می چسبه ...
این ماه رمضون اومده .. با خواب آلودگیش ... با گشنگی و ضعف سر تمرین ها .. با تشنگی و خشکی دهن ... و آرزوی یک قطره آب ...
به علاوه نارضایتی مربی از اینکه با روزه گرفتن همه زحمت ها و تمرین ها رو به باد می دیم ... و باعث تحلیل رفتن عضلات می شیم ...
اما من دوست دارم روزه بگیرم ... سحر پا شدن رو دوست دارم ...
با اینکه به قیافم نمی یاد و خیلی ها باور نمی کنن من روزه گیر باشم ... ولی من دوست دارم .. حال و هوای ماه رمضون رو
تغییری که تو زندگی بوجود میاره ... تغییری که با یک نظم همراهه ...
یک تغییر که باعث می شه به رفتن و اومدن خورشید بیشتر دقت کنی ... به آسمون بیشتر نگاه کنی ...
درسته که یک احساس ضعف آدم داره ... ولی یک حس سبکی هم هست ...
می دونید ... وقتی یک روز ... با همه سختی ها آدم هیچی نمی خوره ... فکر می کنه سخت ترین کار دنیا رو کرده ... به خودش امیدوار می شه ... و از کم کاری ها و بی توجهی ها ی خودش شرمنده ...
یک احساس سبکی ....
انگار که یک کم پای آدم از رو زمین کنده می شه ...
احساسم مثل وقتی هست که می رم کوه ... و دلم هوس پرواز می کنه ....
:):)

Wednesday, October 13, 2004

چه حس عجیبی !!
بعد از سه سال از صدقه سر ORKUT رفتم دنبال استادهام ...
حمید بهرامی - بهرام عظیمی - کیارش زندی - افشین سبوکی - نیک آهنگ کوثر ...
خانه کاریکاتور ...
وای یک جوری شدم ...
دلم بد هوای اون روز ها رو کرده ... شبهایی که از خانه کاریکاتور با بر و بچ می زدیم بیرون .. فکر سوژه بودیم ... فکر کار گروهی ... فکر نمایشگاه گذاشتن ...
وای چقدر دلم برای خط کشیدن تنگ شده ...
نمی دونم چی شد که مسیر زندگیم انقدر تغییر کرد ...
نمی دونم بازم تغییر خواهد کرد؟
نمی دونم به کجا چنشن شتابان ؟
فردا کلی کلاس دارم و شبش عروسی ... و دوباره صبح روز بعد کلاس و دانشگاه ...
نمی دونم بعد از یک روز شلوغ و شب از اون شلوغ تر .. و احتمالا شیطنت و شب نخوابیدن خونه یکی از بچه ها که قراره هوارشیم سرش، فرداش کی اهل کلاس رفتنه!!!!
ک
;)

Friday, October 08, 2004

مجله Nature در مورد رکورد 100 متر خانم ها در المپیک 2156 پیش بینی هایی کرده ...
تو لینک زیر بررسی ای رو می بینید در مورد پرش ارتفاع:
آیا در آینده ارتفاع پرش زنان و مردان تا 4 متر هم خواهد رسید؟

نمی دونیم در آینده چی پیش میاد ... شکوندن رکورد ها طلبمون مسئله الان اینه که چرا رکورد های ما ایرانی ها انقدر با رکورد های جهانی فاصله داره ... این نمونه ساده ای از عقب افتادگی ماست ...
چرا تو همه زمینه ها عقب تریم؟ ... می تونیم امیدوار باشیم که یک روزی به دنیا برسیم؟
باز خبر ... باز زندان ... باز محکومیت ... محکومیت در عین بی گناهی ..
و باز حس بد نبود آزادی ...

Tuesday, October 05, 2004

وقتی هی هیچی نگی به گیر و گور های حراست .. بعد یک دفعه بشوری بگذاری کنار طرف رو ... یکجوری که نتونه هیچی بگه ... ای می چسبه ...
آخه اینا گاهی یادشون می ره وظیفشون رو !!!!
:>:>;)

Monday, October 04, 2004

وای دلم می خواد داد بزنم .... دلم گرفته ... دلم کوه می خواد ....
خیلی وقته که نرفتم ... خیلی وقته که احساس نیاز می کنم به کوه ... خیلی وقته که یک نفس عمیق نکشیدم تو هوای کوه ...
دو هفته گذشته خیلی دلم می خواست برم ... اما نشد ... دیگه نمی دونم ... تا آخر این هفته اگه نرم می دونم که اوضاع بد می شه ... شده تنها برم ... یک ساعت فقط برم باید برم ...
آخر این هفته بچه ها یک برنامه کویر دارن .. ولی من نمی رم هم بخاطر کلاس جمعه ام هم بخاطر اینکه فکر کنم برنامشون بیشتر با ماشین گشتن باشه ... من دلم پیاده رفتن تو گویر می خواد ... صبح خوابیدن و شب راه رفتن ... زیر آسمون بی انتها ... یک کوه جینگولی هم دعوت شدم برای جمعه ... ولی اصلا حسش نیست ... نه حسش هست ... نه خیلی چیزای دیگه ...
الان فقط سکوت کوه ... باد کوه ... و نشستن بالای ارتفاع رو می خوام ....
یک عکس قدیمی رو نگاه کردم از دربند دلم خواست ... یک عکسی که توش منظره دره دربند و پشتش تهران دود گرفته ...
کاش الان بالای کوه بودم ...
ولی امروز نمی شه ... دو تا کلاس دارم به علاوه اینکه امروز شروع مسابقات دوومیدانی لیگ آقایون هست ... ورزشگاه شیرودی .. احتمالا یک سر می رم ...
کوه می مونه برای یک روز دیگه ... ولی تا آخر هفته حتما می رم
:P

Saturday, October 02, 2004

چند روزی حرفام جمع شد رو هم ... مریض بودم و حال نشستن پای کامپیوتر رو نداشتم ..

خیلی خبر ها بود ... عید بود .. بحث داغ آقای اهورا بود و سرگرمی جدید مردم (که البته خیلی هم سرگرمی هیجان انگیزی نبود!)
متن تو سایت hoder رو هم در مورد سای بابا خوندم و به فکر رفتم ... نمی دونم باید باور کرد یا نه ...ممکنه اتهام باشه ... دروغ باشه ... اما همونقدرم ممکنه درست باشه ...
چند سال پیش دوستی داشتم که مریدش بود به دیدنش هم رفته بود ... منم اون موقع ها افتادم دنبال کتاب خوندن ازش و بحث کردن با دوستم .. راجع به خیلی چیزا با هم حرف زدیم .. از دکتر شریعتی و حرفاش و اثراتش گرفته تا تناسخ و ...
من خودم یک جورایی داشتن مراد و پیر و تو راه عرفان و تو راه سلوک قبول دارم ... اما چیزی که همیشه بهش فکر می کنم و به خودم یادآوری می کنم اینه که این کسانی که الان به عنوان پیر و مرشد معروف می شن و یک سری مرید دورشون جمع می شن ... خودشون هم دارن مسیر زندگی رو برای رسیدن به تکامل طی می کنن ... اونها هم آدم هستن و ممکنه خطا کنن ... نمی شه بهشون مثل یک معصوم از گناه و اشتباه نگاه کرد ...
شاید به درجات بالایی رسیده باشن ... شاید قدرت زیادی داشته باشن ... شاید خیلی از حقایق رو درک کرده باشن ... و شاید بتونن نقش موثری تو زندگی من داشته باشن و بتونن کمکم کنن برای پیدا کردن خودم ...
اما اونها هم ممکنه هر لحظه اشتباه کنن ... و لغزش پای اونها که رو پشت بام ایستادن، سقوط سخت تری به همراه داره تا منی که رو پله اول ایستادم ...
به هر حال اراست بودن یا نبودن این قصه چندان فرقی به حال من نداره ... فقط بهم یادآوری می کنه که تو راه معنویت خیلی باید آدم دقت کنه ... تا انرژی اش و وقتش و عمری که در اختیار داره هدر نره ... و قدم تو راهی نگذاره که دورش کنه از حقیقت و عشق ....
فکر می کنم برای رسیدن و یکی شدن با معشوق فقط می شه از خودش خواست که کمک کنه ... راهنما های خوبی رو جلوی پام بگذاره .. و چشمم رو برای دیدن حقیقت باز کنه ... و هیچ لحظه ای منو تو این مسیر تنها نگذاره ...

Monday, September 27, 2004

دیروز افتتاحیه دومین نمایشگاه آثار پیشکسوتان هنرهای سنتی ایران بود که تومرکز هنری صبا برگزار شد.
از دیدن نمایشگاه لذت بردم ... فقط ایکاش یک کمی سواد هنریم بیشتر بود و می تونستم ریز ریز تفاوت کار ها و ظرافت و زیباییشون رو بیشتر درک کنم ...
به خودم که نگاه می کنم می بینم چقدر بی هنرم و چقدر از دنیای زیبایی ها دورم ...
خوشحال کننده ترین چیزی که انتظارش رو نداشته بودم دیدن کار های بهترین دوستم میون کار پیشکسوتان بود ...
خیلی ذوق کردم .. عزیزم از صمیم قلب بهت تبریک می گم و منتظر موفقیت ها و پیشرفت های تو هستم ... :*

Saturday, September 25, 2004

روزها پشت هم می گذرند ...
زشت و زیبا می گذرند ...
زیبایان بیشتر در خاطر مردمان می مانند ...
چه مردمان زیبا چه روز های زیبا ..
و مهربانان بیش از زیبا رویان در خاطر می مانند ...
این روز ها رو دوست دارم ... و می دانم که دوست داشتن من روز ها رو دوست داشتنی میکنه
دوست داشتن نوعی بودن هست ... باید دوست داشت ... لحظه لحظه بودن رو با دوست داشتن یکی کرد ... تا همه چیز دوست داشتنی بشه .... این فقط شعار نیست حرفیه قابل اجرا همونی هست که خدا از مردم خواسته و وجود خودش عین عشقه ...
و من دوست دارم رها از هرگونه تعریفی برای دوست داشتن، دوست بدارم و بودنم را یکی کنم با عشق جاری در کل هستی

:)

Tuesday, September 21, 2004

انگار این blogger کم آورده ... چند وقته که تعداد پستامو با اینکه مطلب می نویسم باز ... یک عدد ثابت می زنه ...
اتفاقا این چندوقته بهش دقت می کردم تا ببینم تا سالروز وبلاگم چندتا پست می شه ..
تا الان که رو 715 نگه داشته ... دیگه نمی دونم ...
این رقم مال منی هست که خیلی هم مرتب وبلاگ ننوشتم ...
ولی عدد کمی نیست ... یعنی من اینهمه حرف زدم ... :">
....

Sunday, September 19, 2004

این چند وقته کمتر احساس نیاز می کنم به وبلاگ نوشتن ... فکر می کنم بیشتر بخاطر این کتابس که دارم می خونم ... بیشتر حال می کنم که با خودم تنها باشم .. تا بیام اینجا هی حرف بزنم ... البته صحبت کردن راجع به چیزایی که فکرمو مشغول کرده هم به نظرم قشنگه ...
وقتی به عشق فکر می کنم ... به خدا ... به حقیقت کل ... به یکی بودن روح من با کل هستی ... به آدم ها و روابط و اتفاقاتی که می تونن بر خلاف ظاهرشون قشنگ و مفید باشن ... جزئی از وجود من باشن ... و همراه و کمک من ... و اطمینانی به من جرات پیش رفتن می ده ... دل زدن به دریا ...
بدم نمی اومد می شستم همه فکرا و بالا پایین ها ... و سبک سنگین کردنها ... با همه احساس های قشنگ رو اینجا توضیح بدم و باز کنم ... ولی فکر کنم هنوز به اونجایی نرسیدم که این حرفا از دل خودم بر بیاد ... بیشتر می شه نقل قول ..
اوه ... بگذارید همینجا یک ایراد از حرفای خودم بر طبق کتاب گفتگو با خدا بگیرم ، ... اینکه من منتظر روزی باشم که از نظر معنوی متحول شم ... پیشرفت کنم ... و عشق رو به معنای دقیق حس کرده باشم تو قلبم درست نیست ... یا بهتر بگم این راهش نیست ...
راهش اینه که در هر لحظه بخوام که بودنم جز بودن حقیقیم نباشه .. یعنی بودنی که سرشار از عشق و سروره .. و این اون کلید طلایی هستش ...
اینکه در هر لحظه خودم رو با عشق بیافرینم ...
عشق ... و یکی شدن ... دوستی و یگانگی با خدایی که اونقدر مهربان و زیباست ...
و در راهش که جز راه عشق نیست .. درگیری و ترس و رقابت و گله مندی راه نداره ... در واقع این من هستم که با تصور خودم این راه رو سخت و ترسناک می کنم ... من آزادم تا راهی پر از عشق و زیبایی رو برای رسیدن به معشوق انتخاب کنم یا راهی پر از ترس و سختی ...
می تونم ... از یک سنگ صاف بالا برم برای رسیدن به زیبایی بر قله ... یا اینکه از راهی سهل تر برم و از لحظه لحظه عشق ورزیدنم لذت ببرم ...
کسی که یکی شده با هستی ... کسی که دلش و کل وجودش عشقه ... هر کاری می کنه و هر قدمی بر می داره جز عشق نیست ... و این رو هر کسی نمی تونه بفهمه ...
:)

Friday, September 17, 2004

چری جی می گه :
عشق و انظباط دو روی یک سکه است ...
عشق بدون انظباط ارزشی نداره ... همه ما آدم ها عشق بدون زحمت ... بدون محدودیت و بدون نظم رو می خواهیم ... انظباطی که از عشق سرچشمه بگیره .. عشقی که از درون بیاد ... دیگه هیچ محرک خارجی نمی خواد ...
(دو لغت عشق و انظباط با همه معانیشون در این جمله صدق می کنن )

Thursday, September 16, 2004

دارم کتاب "دوستی با خدا " رو می خونم و دلم نمیاد زود تموم شه ... یواش یواش می خونمش ...

"تو پیشینه خود نیستی ...
در هر لحظه طلایی اکنون، از نو آغاز کن"

این سایت نویسندش (Neal Donald Walsch) هستش و اینم لیست کتابهاش .

Monday, September 13, 2004

خوب شد رفتم ... خیلی خوب شد ...
حال و هوای اونجا ... آدم هایی که باهام بودن ... و آدم هایی که رفتم پیششون ... چیزایی که شنیدم ... چیزایی که خوندم .. در مجموع جو حاکم بر اون سه روز ... کلی انرژی مثبت بهم داد ... انرژی مثبتی که بهش نیاز داشتم ...
همه چی دست به دست هم داد تا الان من خیلی راحت تر برخورد کنم .. ناراحتی ها و نگرانی هام رو فراموش کنم ... و در مورد مشکلات کاریم هم سخت نگیرم ...
موثر تر از همه کتابی هست که دارم می خونم ... بعدا در موردش بیشتر حرف می زنم ...
دیروز هم روز خوبی بود هم روزش هم شبش ... راستی عیدتون مبارک ...
XXXXX
راستی امروزم دارم می رم که یک دوست قدیمی رو که گمش کرده بودم و به برکت orkut پیدا کردم بعد از 15 سال ببینم ... یکی که تو عالم بچگی خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .. نمی دونم حالا چقدر زندگیمون و افکارمون و احساساتمون با هم تناسب داره ...
دارم می رم ببینمش ...

Wednesday, September 08, 2004

با اینکه خستگی جسمیم تشویقم می کنه به خونه موندن ... ولی فکر کنم یک سفر حتی یک روز و نیمه برای رفع خستگی روحیم لازمه ...
برم .. و فکر نکنم به دغدغه های الکی ... کار ... آدما ...
ولش کن ... فقط خوبه با وجود این همه درگیری کاری ... تو که یک جنبه زندگیم الان آرامش دارم ...
:):*
>:D<

Tuesday, September 07, 2004

تو یک روز آدم می تونه راجع به چند تا موضوع فکر کنه ؟
کارای روز قبل ... و برنامه ریزی آینده برای جلوگیری از ضرر تو یک کار ریسکی ...
ثبت نام .. انتخاب واحد ... و دوندگی هاش ...
تمرین ... فکر مسابقه قهرمان کشوری .. اینکه تو تیم هستم بالاخره یا نه ...
یک حرف خیلی کوچیک ... که ناراحتم کرد و به فکرم انداخت ... که یک صحبت جدی کنم ...
در کنارش نگرانی برای حال یکی که خیلی دوسش دارم ... و حالش اصلا خوب نیست ... داره دوران بدی رو می گذرونه ...
یک قرار کاری برای روشن کردن تکلیف یک شرکت نا مرد ... که خیلی راحت وسط یک پروژه تصمیمشو عوض می کنه و حال آدمو می گیره ...
حالا هم که نشستم تا صبح مثلا کارو به یک جایی برسونم ...
...
شاید 5 شنبه صبح رفتم یک سفر دو روزه ... با اینکه کلی کار و کلاس دارم ولی فکر کنم برای حال و اوضام خوبه ..:)

Sunday, September 05, 2004

دلم می خواد این بلا رو سر کامپیوترم بیارم ... چارش همینه فقط ...
وقتی می شینم جلوش احساسم مثل وقتیه که دارم فیلم ترسناک می بینم با حیوونای عجیب قریب که از هر گوشه کناری می زنن بیرون ... و زندگی آدمو می ریزن به هم ...

Friday, September 03, 2004

یک روز روشن ... یک روز قشنگ ...
بالای پیست دیزین ... میان کوه ها ... آسمان آبی با ابر های سفید تکه تکه بالای سر .. یک سمت کوه .. یک سمت مسابقه ... سمت دیگر جاده و ماشین های در حال حرکت ...
و اینجا که من نشستم ... دور از هیاهو ...
گرمای آفتاب ... خنکای باد ... یک تکیه گاه ... یک پروانه سیاه ...
و ... آرامش ... لحظاتی که در حال سپری می شوند بی نگاهی به گذشته و آینده ...
همیشه دوست داشتم چشم بگشایم بر افق های دور ... در مسیر باد ... بر بلندای کوه ...
... با یک نفس عمیق ... مثل یک خواب عمیق و آرام .... برای همیشه
:)


* فکر کنم دو تا نوشته بی ربط رو پشت سر هم آوردم ... خوب چی کار کنم ... من متغیرم ... احساس هایی که از بیرون می گیرم متفاوت و متنوع هستن ... هم خوبی و قشنگی هست هم بدی و زشتی ... از همشون حرف می زنم ... ولی تلاشم برای بیشتر کردن لحظات قشنگ و مفید زندگی کوتاهم هست ...
این نوشته ترانه مجهول داغ دل ما تهرانی ها رو تازه می کنه ... زخمی رو تازه می کنه که شاید نا خواسته ایجاد شده ... ولی بعد همه با هم به عمیق تر شدنش کمک کردیم ... حالا زخم انقدر عمیقه که امیدی به زنده موندن نیست ...
خوب است همه بدانند که چرا باید خارجی ها برای کار در جایی که ما زندگی می کنیم حق بدی آب و هوا بگیرند ... نه فقط بخاطر آلودگی هوا ... این همه بخاطر آلودگی جامعه ماست ... انقدر شلوغ و کثیف که تمیز ترین ها و بهترین ها هم در آن غرق و نا پیدا می شوند ...
اینجا پر از زشتی و خشونت و نا مهربانیست .. و این همه چیزی جدا از وجود تک تک ما نیست .. زشتی درون تک تک ماست که به بیرون تراوش کرده .. و خشونت و کینه ای که سر رسز شده از ظرف تک تک ما ...
چاره این درد را نمی دانم ...اما به گمانم این درد را منشایست درون دل من ...
و درون دل من دردی است که می دانم جز با عشق و رهایی درمان نمی شود ...

Thursday, September 02, 2004

فردا اختتامیه مسابقات اسکی رو چمن دیزین هستش ... من که اسکی رو چمن بلد نیستم ... شنیدم هم یک جورایی ترسناکه ... ولی فردا دارم می رم تماشا ... D: :">

Tuesday, August 31, 2004

این منم که اینجا می نویسم ... منی که آدمم ... منی که پا بست این دنیام ... این دنیا .. با قشنگی هاش و زشتی هاش ... منی که گره خوردم بین ضعف ها و خودخواهی های خودم ... این منم با آرزو ها و ترس هام ... و همه اینها نشونه اینه که من آدمم ...
من آدمم ... با اشتباهات و خطا ها ... با ترس ها تردید ها ...
من آدمم ... همونطور که اینهمه آدم دیگه از اول تاریخ بودن ... اشتباهاتم .. خواسته هام و نگرانی هام ... مشابه همون هاست ... و مثل خیلی هاشون ... من هم به یک قدرت برتر اعتقاد دارم ... یا بهتر بگم نیاز دارم ...
من نیاز دارم به خدایی که مواقع ناراحتی بهش پناه ببرم و ازش کمک بخوام ... همون خدایی که وقتی خوشحال می شم ... شکرکزارش می شم ... همونی که فکر می کنم تا الان خیلی کمکم کرده .. همونی که مدیونشم ..هم قدرت داره و هم محبت ... همونی که می شه بهش مطمئن بود ... که وقتی می ری سراغش ( اگه با تموم قلبت بری ) پس نمی زندت ... و اگرم بزنه برا اینه که با عشق بیشتری دوباره برگردی ...
من می دونم که خیلی وقتا گیر می افتم بین خواسته هام و بین رویای زندگیم ... گاهی به تناقض می رسم ... اینو می دونم ... و دوست دارم یک سو کنم جهت خواسته هام رو با جهتی که عقلم و دلم هردو می گن درسته ... می دونم سختی زیاد داره همچین راهی ... ولی با کمال پر رویی از همون خدا می خوام که راه آسونی رو جلوی پام بگذاره ... و چون اون خداست می تونه !
...
می دونید دلم می خواد به یک ثباتی برسم .. تو دنیایی که برای خودم ساختم ... می خوام دغدغه خارجی نداشته باشم ... تا اون وقت جوشش درونم رو حس کنم ... :)

Sunday, August 29, 2004

ای یار همیشگی من .. در خوشی و نا خوشی ...
ای کسی که هیچ وقت تنهام نمی گذاری ... و هر وقت من اشتباهی می کنم یا فراموشت می کنم ... می بخشیم ...
ای خدای من ... ای مدد رسان من ...
کمکم کن که همیشه به یادت باشم ... کمک کن لحظه به لحظه زندگیم ... انتخاب هایی که می کنم ... تصمیماتی که می گیرم ... قدم هایی که بر میدارم ... راهم .. همراهم ... همه و همه همونی باشه که تو می خوای ... همونی که برای رشد من خوبه ... و منو از کوتاه ترین راه آسون ترین راه و قشنگ ترین راه به تو می رسونه ...
کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم ... به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم ...

خدایا ازت می خوام ... و می دونم مهم این خواستن منه .. می خوام که نگهدارم باشی .. نگدار دلم ... ایمانم ... عشقم .. آرامشم ... خانوادم ... لحظاتم ... آیندم ... زندگیم ... سلامتی جسمی و روحیم ... و مرگم ...
مرسی از همه چی ... از لحظه لحظه زندگیم ... تا الان ممنونم ...

Saturday, August 28, 2004

تفالی زدم به حافظ ... تا یک چی بگه آروم شم ... آتیش زد ... :


دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند / پنهان خورید باده که تغریر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند / عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
جز قلب تیره، هیچ نشد حاصل و هنوز باطل درین خیال که اکسیر می کنند
گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید / مشکل حکایتی است که تقریر می کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب / تا خود درون پرده چه تربیر می کنند
تشویش وقت پیر مغان می دهند باز / این سالکان نگر که چه با پیر می کنند
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید / خوبان درین معامله تقصیر می کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست / قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر / این کارخانه ایست که تغییر می کند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

Tuesday, August 24, 2004

یک خوش آمدی به وبلاگ فارسی پرس وپ (اولین نشریه تحت وپ ایران)
همیشه فعال باشی و تخت گاز برانی ;)
آتن - مسابقات دو و میدانی - شنا - ژیمناستیک : خیلی با حال ...
آتن - ورزش ایران : هر سال دریغ از پارسال
من - آتن - دو و میدانی - پرش با نیزه : یک روز در میون منگولتینا
...
من- کار: کژدار و مریز به پیش
من - پس چندتا : چرا پس چند تا ؟
من- کوه - سفر - تنگه واشی : چهار راه چه کنم !
...
من- آینده - افکارم - اعتقاداتم - احساساتم - تصوراتم -انتظاراتم - جامعه -افکار جامعه - اعتقادات جامعه -احساسات تو - اعتقادات تو - تصورات تو - انتظارات تو - زن و مرد بودن - قانون - عشق - عقل - یکنواختی - خودخواهی - تقابل همه اینها با هم - و باز آینده : این منم دلواپس بود و نبود از غم ایکاش ها چشمم کبود ...

Monday, August 23, 2004

*دیدید آرشیو رو آوردم صفحه اول ؟
رو "آرشیو همین جا" کلیک کنید تا آرشیو چندین و چند سالم رو تو همین صفحه ببینید ...:>

Wednesday, August 18, 2004

سعی می کنم راحت بگذرونم این دوره رو ... نمی دونم چرا همه کارام یگ جورایی نا خواسته گیره ... وقتم ... حوصلم ... ابتکارم ... دقتم ... همشون کم شدن ... و اثرش تو همه کارام مشخصه از پروژه دیزاینی که دستم دارم گرفته ... تا پیشرفت تو تمرینات ... با فکر کردن به دوره کارورزی هم که باس بگذرونم مخم صوت می کشه ...
احتیاج دارم به یک ثبات .... که آرامش بهم بده ... یک امنیت ، که نظم بده به کارام ...
- و البته گاهی با شکستن اون نظم لذت ببرم از زندگیم ...;) -
ولی واقعا هر چی فکر می کنم علت اصلی عدم پیشرفت کارام همینه ... برای کار از خونه زدن بیرون یک خوبیش همینه .. ساعت کاری مشخص بودن - حتی به صورت نیمه وقت - هم همین خوبی رو داره ... کلا از قدیم گفتن نظم همه جورش خوبه ...
یک برنامه ریزی دقیق نیاز دارم ... فکر کنم اگر یک حرکت جدی بکنم می شه ...
شاید این وسط به کمک یک نفر احتیاج داشته باشم ... :)

Monday, August 16, 2004

A nice red rose … that bring freshness …
it will fade ,
but the feeling will stay alive when we try and when we wish deeply ... and pray for the best

Friday, August 13, 2004

افتتاحیه المپیک آتن رو دیدم ...
Opening Ceremony of the ATHENS 2004 Olympic Games © ATHOC/GETTY IMAGES
نمی دونم بودن اونجا چه حسی داره ... به عنوان تماشاچی یا ورزشکار ... باید خیلی هیجان انگیز باشه ... اینهمه آدم ... از کشورای مختلف ... با فرهنگ های مختلف همه یکجا جمع می شن ...
قراره بدور از همه اختلافات ... مسائل سیاسی و تفاوتها ... فقط رقابت ورزشی داشته باشن ( هرچند گاهی بعضی کشورها مثل ما مسائل رو یکی می کنه و باعث می شه یک ورزشکارمون مجبور بشه از رقابت با ورزشکار یک کشور دیگه صرف نظر کنه )
در کل فضای قشنگی باید حاکم باشه اونجا ... آدم ها با هم آشنا می شن ... کشور های جهان سوم مثل ما در مقابل کشور های پیشرفته ای که از تعداد ورزشکار های تیمشون قابل شناسایی هستن قرار می گیرن ...
الان آتن چه خبره؟ ... برای خودش اشانتیون کل دنیاست ...
شادی موج می زد تو چهره ورزشکارایی که رژه می رفتن ...
خودم رو که می گذارم جای اونها ... علاوه بر شادی احساس ترس می کنم ... همشون حتما نگران نتیجه کارشون هستن ... اینکه موفق می شن یا نه ...
از میون این جمعیت تعداد محدودی با موفقیت بر می گردن کشورشون ... بیشتری ها سختی شکست رو خواهند چشید ... همه اینو می دونن .... ولی باز اومدن تا تو لیست شرکت کننده ها اسمشون و اسم کشورشون باشه ...
المپیک علاوه بر اینکه یک جای موثق هست برای ثبت رکورد ها و برای رقابت کردن ... جایی هست که آدم احساس می کنه معنی انسان بودن رو .. معنی محبت کردن روو می فهمه معنی دوست بودن رو بخصوص با کسایی که کمترین تشابه رو با آدم دارن ... قدرت تحمل کردن و احترام گذاشتن آدم سنجیده می شه ....
باید تجربه خوبی باشه ...
هرچند خیلی بعیده که من با این سن و سال و با این سطح ورزشم و با این دولت حاکم برم المپیک ولی چند تا از دوستام پیرو اینکه من شب عروسی خواهرم از اردو اومدم خونه و خیلی دفعه های دیگه که از تمرین مستقیم می رم مهمونی به شوخی بهم می گن که حتما شب عروسیم مصادف می شه با بازی های المپیک و چون مسابقه دارم سر سفره عقد حاضر نمی شم :">
:))
المپیک رفتن و مسابقات جهانی شرکت کردن آرزوم نیست که شبا با رویاش به خواب برم ... ولی باید تجربه جالب و قشنگی باشه ...
مثل خیلی کارای دیگه که هر آدمی دوست داره تو طول زندگیش تجربه کنه ...
ولی اینکه چقدرشون متحقق می شن و آیا واقعا تو عمر به این کوتاهی ارزش تجربه کردن رو داشتن یا نه نمی دونم .. دونستن اولویت ها مهمترین چیزه ...
تازه گی ها خیلی احساس می کنم وقت کم دارم ... بعضی وقتا فکر می کنم نکنه وقتی رو که باید صرف کارای مهمتر کنم دارم تو ورزش و گردش و کار تلف می کنم ؟؟!!
نمی دونم ...
فقط می دونم که باید زندگیم یک تعادلی داشته باشه ... نباس افراط و تفریط کنم حتی در کار خوب !
;)

Monday, August 09, 2004

چه بگویم ... که سکوت بهتر است ... چه نمی خواهم بر من بخندید از اینکه درد ندارم و از بی دردی نالان ...
می دانم ...من الان درد نداشتن بال دارم ...
بالی برای پرواز و گذر از نام ها و عادت ها ... گذر از خطرات و مشکلات
می خواهم تا آنجایی بالا روم که زن و مرد بودن معتا نداشته باشد ... می خواهم فراموش کنم لذت زیبا بودن را ... و تلخی محدودیت را ...
تا آنجا که جامعه ای نیست ... برداشتی نیست ...
آنجا که تنهای تنهایم ...
باید تنها شوم تا درک کنم ...
تا بیابم ...
تا دوست بدارم آن یار یگانه تمام عالم را ...
آنگاه اگر باز گذرم بر خاک افتد ... دوست تر خواهم داشت همگان را ...

اما من بال ندارم ...

خیال رفتم به بیابان می کنم ... رفتن به کوه ... رفتن به دشت .. هر جایی به دور از این شهر غریب ...
می خواهم بروم اما من برروی این زمین خاکی ... در میان این مردم ... درمیان آداب و رسوم و برداشتها هستم ...
مرا نامی است و نشانی ... خانه ای و خانواده ای ...
کار و زندگی ...
و من هرچقدر هم قدرتنمایی کنم و سر نترس داشته باشم دختری هستم آسیب پذیراز این دنیای پیچیده ...
هوس سفر در سر دارم ... اما نه سفری به درون منجلاب و بدبختی و مرگ بی فایده ...
سفری می خواهم برای دمی آسودن از کار و مشغله ... برای تنهایی و برای تفکر ... سفری رو به روشنایی باشد ... سفری که در آن انرژی درونم را همسو کنم با انرژی باد ... و نیرو گیرم از قدرت کوه ... و بر زبان رانم نام یار را ...

اما تصور من از سفری چنین تنها با واقعیت تناسبی ندارد ...
و باز من می مانم در انتخاب ...
ولی باز احتمال سفر رفتن من به مویی بند است از برای چه نمی دانم ...
یعنی نمی خواهم بدانم ... نمی خواهم برای قدم برداشتن بر این خاک اسیر نامم باشم و جایم ...
نمی خواهم آرزوی نامی دیگر کنم و جایی دیگر ...
نمی خواهم برای لحظه ای بی خود شدن بر سر قله و مست شدن از باد و غرق شدن، منکر همه چیز شوم ...
راضیم بر نامم و جایم و جنسم و کارم ....
و حتی جامعه ام ... سعی می کنم تحمل کنم سختی ها و محدودیت هایش را ...
سعی می کنم قطرات انرژی را از میاد دود و دم این شهر بیابم ... و عشق را از میان لبخند های محو شده همین مردمان ... و گاه به بالاترین نقطه همین شهر شلوغ روم تا به یارم نزدیک تر شوم ... منی که آنقدر قدرت و توجه ندارم ... از میان اینهمه شلوغی صدایش را بشنوم ... آنقدر تمرکز ندارم ... که میان اینهمه مشغله فراموشش نکنم ... باید به بلندترین نقطه روم ..
من باز اینجایم و با چنگ و دندان به دنبال دری که چون می کوبم حرکتی کند حاکی از باز شدنش ...
من سر جای خودم می مانم ... و سعی خواهم کرد ...

با همه این حرف ها ...
ای کاش بال داشتم ...

Friday, August 06, 2004

چهار روز پشت سر هم من مهمونی بودم ... از انواع و اقسام مختلف ... عروسی و حنابندون(برای اولین بار تو عمرم رفتم !!) ... تولد ... هرکی هرکی !!... مهمونی خانوادگی ... خلاصه جالب بود که همه افتاده بودن پشت سر هم ...
خیلی وقته وبلاگ ننوشتم ... راستش از دست این کامپیوترم هم اعصاب ندارم ... بد موقعی هوس فرمت شدن کرده ... هر روز کارامو می ندازم عقب تا با آخرین backup از کارام فرمت کنم .... هی وقت فرمت کردن هم پیدا نمی شه ... و انجام این دو تا کار دیزاین می افته عقب و عقب تر ...
نگران کار هام هستم ...
قدرت ریسک کردن ... چیز عجیبیه ...
امشب اینجا نشستم و چپ چپ نگاه می کنم به فردای خودم ...
آیا ....
نمی دونم ...
دلم می خواد بدون هیچ حساب کتابی بدون هیچ نگرانی ای همه چی رو بسپرم به خدا که به بهترین شکل پیش ببره برام ... به شرطی که قول بده راحت ترین و بی خطر ترین راه رو برای تفهیم مسائل بهم انتخاب کنه ...!!
من اتکا می کنم به قدرتش ... دل می بندم به عشقش ... و قدم می گذارم در راهی که با چشم ضعیف خودم دیدم و انتخاب کردم و فقط به امید او به راهم اطمینان می کنم
....

Thursday, July 29, 2004

من وبلاگ نمی نویسم ... ولی هستم ;)
من هستم مثل همیشه ...
اینجا می نویسم فکرام و مشغولیاتم رو به شرطی که فرصت بدن بهم که روشون فکر کنم و انقدر پشت هم نیان سراغم ... خوب یادم میره .. رشته افکارم از دست می ره انقدر موضوعات و درگیری های فکریم متنوع هستن ...
از درگیری های شخصی و کاری و باشگاهی گرفته ... تا نگرانی های احساسی ... قشنگی های زندگی ... مسائل اجتماعی ... و روابط آدم ها ... و . . .
فکر کنم باید برای وبلاگ نوشتنم باید یک میرزا بنویس تمام وقت استخدام کنم ... که افکارم رو بدون فوت وقت بفرسته اینجا ...
P:

Sunday, July 25, 2004


امروز .. تو باشگاه برام روز خوبی بود ...
یک کمی پیشرفت کردم ...
یک روزایی انگار روز شانس آدمه ... هم سرحالی ... تعداد بیشتری از پرش ها با موفقیت هستن ...
حتی یک  فرود بد روی زمین هم  نمی تونه مانع تمرین بیشتر بشه ...
روزی که مربی بالای سر آدمه ...اگه سرحال باشی ... خسته نباشی .. نیزه خوب داشته باشی ... روز شانستم باشی ... روز خوبی می شه ...
 متشکرم ...
:)

Friday, July 23, 2004

من  اینجایم ... مرا می بینی؟ می دانم که می بینی ...
من دارم دور خودم می چرخم ...
کاش این چرخش من سماعی عاشقانه بود ... نه چرخشی از سرگردانی و گمگشتگی ...
دیدی مرا دیشب ... در میان تاریکی ... در میان وزش نام ها و اذکار از این سو و آن سو ... دیدی چه مظلوم و بی صدا بودم ... با شرمساری سر فرو افکنده و به امید قطره بارانی بودم که طراوت را برگرداند به باغ دلم .. بارانی که کم نباریده در روزهای پیشین ... اما آنی نبوده که باید ...
بارانی نبوده که قدرت جلای دلم را داشته باشم .. چون از کوی یار نیامده بوده ...
از سوی خودخواهی و خودپرستی هایم به سوی خودم بازگردانده شده بود ...
و من مدتهاست که زیر تابش آفتاب ذوب نشده ام .. جذب را نچشیده ام ...
چون سنگی سخت سر جای خود نشسته ام ...
دیشب در میان آن تاریکی و باد های دل انگیز فکر های بسیار عبور کردند از سرم ... و من چون اکثر اوقات ... به خاطر نمی آورمشان ...
در عجبم از دل بازیگوشم و سر فراموشکار و تن تنبلم .. وقتی بزرگی مرا مژده می دهد و تمجیدم می کند ...
من  را می گوید ؟ ... نه ...
تعریفی همراه با نصیحت ... که ارزان نفروشم گوهروجودم را از روی بی خبری ...
من بی خبرم ... و تنهایم ... فرموشکار و بازیگوش ... با این وجود جویای جذبی بی جدایی ... و مستی ای بدون خماری ...
و من می خواهم .. با تمام وجودم می خواهم که کمر بندم ... بر مراقبت دل ... بدون وجود غیر ...
و از یار می خواهم یاریم رساند در آرامش روح و روانم ... برهمپایی همراهانم ... و زیبایی درونم ... و جوشش عشقش درونم ... بی لحظه ای فراموشی ...

Wednesday, July 21, 2004

من این نوشته ابراهیم نبوی (امام زمان: دست از سر من بردارید)  رو خیلی دوست داشتم ... اگه نخوندینش برید بخونید ...

Saturday, July 17, 2004

عجب دنیایه ... تغییر...  تغییر ...
زتدگی هم سخته ...
آب هوا هم غیر قابل پیش بینی ... یکهو می بینی وسط گرمای تابستون رعد و برقی می زنه که همه وجودت رو می لرزونه ... و بارونی می باره که شاخ در بیاری ...
حق داری که فردا صبح یک شب بارونی شک داشته باشی به آفتابی بودن هوا ...
شایدم هوا آفتابی شد ...  مثل هفته قبل تهران ...  شبها بارون روز ها آفتاب ... 

Tuesday, July 13, 2004

حال و اوضاعم خوبه ... نسبت به تمرینام و مسابقه پریروز که چهارم شدم(پرش ارتفاع) احساس خوبی دارم و راضیم از خودم .. البته در مورد پرش با نیزه آینده گنگی پیش رومه ... با این نیزه ای که ما داریم ... بدون مربی کار کرده ... امیدی به پیشرفت نیست .. ولی در مجموع بد نیست اوضاع ...
دیگه اگه دل نگرانی های همیشگی رو در مورد کار ... درمورد دوستی ها و در مورد آینده هم نادیده بگیرم .. ملالی نیست جز فراغ یار که خیلی وقته ازش بی خبرم .. هرزگاهی یادش می افتم ... یاد روز های خوش عشق بازی ... و دلم می گیره ... باید یک سفر برم ... تنهایی ... باید با خودم تنها بشم تا پیداش کنم ... و ازش بخوام همیشه باهام بمونه ... :)

Sunday, July 11, 2004

چه تجربه عجیب ... جای یک دوست رفتم برای آموزش شنا به شاگرداش ... شونصد تا بچه 4، 5 ساله از سر و کولم بالا می رفتن ...
جالب بود برام ... دوستشون داشتم ... تونستمم هم یک چیزایی یادشون بدم ... ولی یک روز به عنوان یک تجربه کافی بود برام ... فکر نکنم فکر مربی شدن به کلم بزنه ... البته اگه مجبور بشم و تو یک شرایطی لازم بشه اکشالی نداره می تونم ...

Saturday, July 10, 2004

وسط تابستون ... یک روز خوب داشتی ... عصر ... در راه برگشت به خونه ... هوا پاییزی می شه یک هو ... چی بادی ... چه بارونی .... چه لحظات قشنگی مزه مزه می شن ...
اینجا من بودم ... و خدایی که همین نزدیکی است ...
من بیمناک از فردایی ناشناخته ... فردایی که آفتاب سوزانش مجال زندگی نخواهد داد ... و هیچ آبی گوارایی توان رفع عطش از من آفتاب زده را ندارد ...
صدای رعد باران مرا اطمینان می دهد و آرامش ... و صدای رعد از تصادف افکارم با صدای رعد از بیرون با هم مرا می ترسانند از فردا ... و توصیه می کنندم به احتیاط و می گویندم اگر ایمان نداری تند نرو ... که با تند روی حتی در بی خطر ترین اعمان باعث رنجش خود و دیگران می شوی ...
من سرم را بالا می گیرم ... چون نوجوانی که دوست ندارد نصیحت بشنود ...
به هیچ نمی اندیشم جز قدرت باد ... جز زیبایی باران ... جز لطافت هوا ... :)

Thursday, July 08, 2004

من که نمی خوام حرف سیاسی بزنم ...
تازگی ها تو وبلاگ بناس حرفای سیاسی و مایوس کننده زد ...
خودمم که دیگه حوصله سیاست رو ندارم ... روش بی اعتنایی رو پیش گرفتم ...
دیروز 18 تیر 1383 بود ... این فقط یک اعلام تاریخه ... و من لابد یادم نمیاد که تو همچین روزی چه اتفاقی افتاد ...
این روز یک روز معمولیه ... نه ظلمی بوده و نه مظلومی ... حال و هوای تاریک روزهای بعدش رو هم که نباس به خاطر بیارم ... همه چی در حد یک بغض توی گلو و احساس ناتوانی و ضعف ... باقی می مونه ...
یک روز مثل همه روزا ... فقط نمی دونم چرا دانشگاه ما تعطیل شد و کلاس هامون تشکیل نشد ...
من که فکر می کردم یک روز معمولیه ... خوب وقتی کلاس ها تعطیل نشه آدم شک می کنه ...
نکنه تو این روز چند تا دانشجو مثل من ... ناکوت شده باشن ... نمی دونم والا ...
من که همچنان مریضم و تب دارم ... این فکر و خیال ها هم حتما بخاطر تب هستش ...
دارم هذیان می گم ؟؟؟!!!!
آره واقعا هذیانه ... چون بی فایدست ...

Tuesday, July 06, 2004

هفته قبل تمرینام زیاد شده بود ...
کم آوردم انگار .... انتظار زیادی از خودم داشتم ... مریض شدم :">

Friday, July 02, 2004

دست بالای دست بسیار است ...
همیشه نباید انتظار داشته باشی مسائل طبق پیش بینی تو پیش بره ...
گاهی باید قبول کنی که یک تازه وارد بخاطر لیاقتش جای تو رو بگیره ... وقتی که حقشه باید ساکت بری دنبال کارت ...

Sunday, June 27, 2004

سلام،
امتحانام به سلامتی تموم شد ... و زندگی و بدو بدو کردن دوباره شروع شد ... زندگی ای که شاید در ظاهر تشگیل شده از باشگاه و ورزش و کمی کار ... به نظر میاد خوش گذرونیه و کلی جا داره برای شیطنت ... ولی وقتی وسط یک تمرین احساس مرگ کنی و تو خیابون احساس کنی الانه که ولو بشی رو زمین ... این دیگه تفریح نیست ... البته من دوسش دارم با همه سختی هاش ...
خلاصه دارم به سرعت زندگیم رو و لحظاتش رو می گذرونم ... گاهی فکر می کنم با این سرعتی که من می رم ،اصل زندگی رو درک نمی کنم ... انگار عجله دارم زودتر به آخرش برسم !!
خلاصه از این حرفای که بگذریم ... دغدغه های همیشگی ... دلواپسی مسابقه ... نگرانی های آینده ... آدم ها .. دوستا و دوست داشتن ها ... و نگرانی کار ... این دفعه همراه شد با یک شُک ناراحت کننده .... یعنی استعفای یک دوست .. یک مربی ... یک آدم قابل اعتمادی که فکر می کردم به کمکش و با پشتوانش می تونم پیشرفت کنم .... و امیدوار باشم ...
می دونید تو یک سال گذشته که قدم گذاشتم تو یک راه جدید ... آدم های زیادی دیدم ... کسایی بودن که برای یک مدت همراهم بودن ... کسایی که مدتی راهنمام بودن ... هیچ چیز ثابت نبود ... تو همه دست اندازا ... بالا پایینا .. بیشتر وقتا تنها بودم ... می دونستم در نهایت این خودم هستم که باید به خودم کمک کنم ... الان هم باز یک دست انداز دیگه پیدا شده ... که من باید باهاش کنار بیام ... باید علاقه و اطمینانم رو با فرار نکردن از میدون نشون بدم ... حتی اگه توانم کمه ... تا اونجا که توانم اجازه می ده واسم ... تا بعدا پشیمون نشم ... فکر نکنم که می تونستم چیزی رو بدست بیارم اما براش تلاش نکردم ..
باید امیدوار باشم و برای اونچه دوست دارم تلاش کنم ...
و باید یادم باشه که غرق نشم تو این دنیا ... این واستادن ها ... تلاش کردن ها ... از خود گذشتگی ها... این دوست داشتن ها ... همه تمرینی هستش برای یک عشق همیشگی ...
:)

Wednesday, June 23, 2004

دو تا امتحان دیگه فقط مونده ...
از شنبه دیگه استراحت و خوردن خوابیدن تمومه ... صبح زود باید از خونه بزنم بیرون و یک سره بدوم این ور اون ور ... از یک جایی هم وقت بدزدم برای انجام این پروژه ...
فصل امتحانا هم یک جورایی خوبه ... آدم یک نفسی می کشه ... صبحا دیر تر بیدار می شه ... نهار حسابی می خوره تو خونه ... به گردش هم میرسه ... حتی سینما هم می شه رفت P: ...

Saturday, June 19, 2004

جهان سوم جايي است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب مي شود و هر کس بخواهد خانه اش آباد باشد، بايد در تخريب مملکتش بکوشد.

محمد حسين پاپلي يزدي ( استاد برجسته جغرافيا )
از جادی

Friday, June 18, 2004

گاهی خودمم به عقلم شک می کنم ... آخه یکی که هیچی درس نخونده .. شب امتحان ... پا می شه می ره باشگاه ... فردا صبحشم دوباره تمرین ... بعدش در یک لحظه تصمیم به شرکت تو مسابقه پرش ارتفاع ...
لحظه به لحظه نمی دونستم استرس امتحان داشته باشم ... یا جو مسابقه بگیرتم و ترس ...
ولی خوشبختانه هم به امتحان رسیدم و بد ندادم ... هم مسابقه بدک نبود .. بعد از 9 ماه نپریدن ... جا پا نداشتن ... و عادت کردن به پرش روی پای چپ برا پرش با نیزه... اوضاعم خیلی بد نبود ... یعنی تکنیکم بد نبود و حتی می تونستم رکورد پارسال خودمو بزنم ... ولی ترسی داشتم که باعث شد خطا کنم و با امتیاز برابر مقام سوم بودن رو واگذار کنم ... مربی ام که بهم گفت خیلی پر رو هستم که انتظار زیادی از خودم داشتم بدون تمرین کافی ...
امروزم رفتم سمینار حقوق ورزشی تو ارسباران ... الان به حقوق خودم آشنا شدم ... حالا می خوام برم از در و دیوار باشگاه و تیم و همه چی شکایت کنم P:
فعلا برم سر درسام که این هفته سه تا امتحان پشت هم دارم هیچ کدومم نخوندم ...

Tuesday, June 15, 2004

چه می چسبه yahoo با 100 MG جا ...
خودمونیم از حسادت gmail کار به اینجا کشید ... تنها جایی که می شه حسادت رو تحمل کرد یک همچین جاهایه ... تا باشه از این حسادت ها ... D:

Sunday, June 13, 2004

همه جی خوبه ... ملالی نیست جز آرزوی به خیر گذشتن امتحانات ... و پایان این دو پروژه کاری بدون دغدغه .. دل شوره باعث می شه نتونم کار کنم ... مستقر شدن تو محل کار یک آرامش نسبی بهم می ده که بتونم متمرکز بشم ... :)
این امتحانا که تا دو هفته دیگه ادامه دارن ... با این ترتیب که هر امتحان از قبلی سخت تر هستش .. و سه تای آخر به شدت وضعشون بده ... :|

Tuesday, June 08, 2004

Monday, June 07, 2004

گاهی سعی می کنم تصور کنم زندگی بعد از زلزله رو .. ویرانی و مرگ عزیزان ... که خیلی دردناکه ... ولی واقعا احساس می کنم که زلزله ای تهران را زیر و رو نخواهد کرد ... این انکار از روی ترس نیست ...
نمی دانم چرا احساس می کنم خدا به کمی علم ما و زیادی شایعات ما می خندد ...
دلش می سوزد به حال دلهای بی ایمان ما ...

Sunday, June 06, 2004

یک پیر عزم سفر می کند به سوی کعبه ...
تا مجالی یابد برای پایان راهش ... او می خواهد تنها باشد ...
او می خواهد اطرافش را خالی کند از مریدان بی دل ... می خواهد مریدانش را بسپارد به شخص دیگری ...
نمی دانم از دست مریدان قدر نشناس دلش به تنگ آمده ... یا این برگی است از برگ های دفتر مرشد بودنش ... شاید می خواهد تغییر جایگاه دهد ... یا مانند طبقه بندی ای که خود از پیران می گفت ... وظیفه مرید پروری را رها سازد و پیر صامت گردد ...
نمی دانم شاید این آزمونی است برای مریدان ... و حتی آزمونی برای خود او ...
به هر حال او به سفر رفته و جمعی را مات و مپهوت در انتظار ...
هیچ کس نمی تواند حدس بزند تصمیم پیر را ... همه منتظر یک تصمیم و یک انتخاب دور از ذهن هستند ... و هیچ کس نمی داند .. چه عکسل عملی باید داشته باشد ... این آزمایشی سخت خواهد بود ... اگر تصمیم پیر دور از آنچه باشد که همه می انگارند ...
به نظر من هر چه باشد خوب است .. کم شدن از جمعیتی که اکثرا.. به مرور زمان از پی هیچ جمع شد اند و وجودشان جز کمبود اکسیژن اثری ندارد ... آنها که با لباس دوست آمده اند برای جمع آوری اطلاعات ... آنها که آمده اند برای اختلاف افکندن ... برای سخت کردن دلها ...
و هیچ کس از فردای خود خبر ندارد ... که کجاست ... با چه کس رفیق است ... و استادش کیست ... هرچه هست امید که عشق یار همواره افزون تر باد ...
:)

Friday, June 04, 2004

چقدر عجیب ... چقدر ساده ... چقدر قشنگ ... یک دوست می تونه مشوق بشه ... برای حرکت از یک سکون طولانی ... بی اونکه من بفهمم چرا ... و بی اونکه اون بفهمه که چنین تاثیری گذاشته ...
امیدوارم حرکتم تداوم داشته باشه ... :)
گاهی آدم احساس می کنه حرفای قشنگ هم زمان دارن ... یا تو یک موقعیت هایی بیشتر معنی پیدا می کنن ... و به دل آدم می شینن ... بیشتر در زمان شکست ... و ناراحتی ... به کمک آدم میان ...
با خودم فکر می کنم چرا اینجوری ... چرا وقتی ناراحتی ... یک شعر عرفانی بیشتر به دل می شینه ... چرا بیشتر به یاد خدا می افتی ... وقتی ازش کمک می خوای ...
انگار تو همچین وقتایی ... قلب آدم خیلی فعال می شه .. وقتی که ناراحتی ... وقتی دل شکسته ای ... بیشتر توجه آدم می ره به سمت قلبش ... همونجایی که احساس دوست داشتن ازش سرچشمه می گیره ... وقتی بیشتر توجه به قلب رفت ... مسلما رفت و آمد انرژی رو هم خیلی بیشتر احساس می کنه ... اونوقت وجود نور رو خیلی بیشتر می تونه حس کنه ... احساس معنوی بودن وجود آدم رو فرا می گیره ... خیلی جالبه .. اما ناراحت کنندم هست ... اینکه باید یک تلنگر بخوری تا به یاد بیاری ...

این دفعه من در کمال آرامش احساسی ... در کمال عشق و در کمال دل نشکستگی احساس کردم که این حرفای چری جی به دلم نشست ... با اینکه شاید این حرفا مال وقت تنهایی باشه ... ولی واقعیتیه که خوبه آدم همیشه به خودش متذکر بشه که ...
عشق همیشگی اون یار ابدیه ... اما فکر کنم می شه باعشق کوچکتری همراه بود تو راهش ...


Tuesday, June 01, 2004

من یک نشونه می خوام ... برای اینکه راه درست رو تشخیص بدم ...
نمی خوام دنبال نشونه بگردم ... می خوام نشونه خودش خود به خود بدرخشه ... تا من ببینمش و بفهممش ...

Saturday, May 29, 2004

آهای آسمان بی انتها ... ابرها ...
ای کوه .. ای دشت ...

به هنگام طلوع و غروب بس دلفریبید و خواستنی ... آیا این را تا به حال گفته بودم؟
دلم تنگ است برای شما ... و برای دمی با خالقتان گپ زدن ... لحظاتی بی انتها چشم دوختن به بی انتهای خلقتتان ... بی هیچ دغدغه ...
و بگویم که دلم برای کسی که پایش برزمین باشد ... و فکرش بر آسمان و دلش با دل من تنگ است ....

Friday, May 28, 2004

زلزله تون مبارک ...
بعد زلزله همه زنگ زدن به دوستا و آشنا ها سر سلامتی ... یک جورایی احساس اول سال تحویل رو داشتم که همه خط ها مشغول می شه ...
خیلی حس عجیبی بود ... من تازه اومده بودم خونه و خوابیده بودم .. از خواب پریدم سه سوت تو چارچوب در ... بر عکس دفعه قبل که فقط تختم رو محکم چسبیده بودم .. و بعد دوباره خوابیده بودم !! ... مثکه جون دوست تر شدم P:
اتفاقا چند شب پیش تو سریال Charmed هم زلزله اومد ... و در پی اون ارواح شیطانی از زیر زمین خونه اومدن بیرون ... و ...
حالا فکر کنم زلزله تو تهران باعث بشه ارواح فاضلاب بزنه بیرون ... تصورش وحشتناکه ... از هزار جور روح و غول و اژدها و این حرفا بدتره ...

Thursday, May 27, 2004

ووووی ... این orkut هم بد چیزیه ها ...
یکجورایی بدم نمیاد لیست همه دوستا و آشنا ها رو یک جا جمع کنم ... از طرفی حوصلش رو ندارم ... و یک جورایی اگه کار به خاله زنک بازی بکشه اصلا خوشم نمی آد ...
امروز یک دوست دوران راهنماییم که کانادا زندگی می کنه پیدام کرد ...
الان تنها انگیزم اینه که ساکت و آروم بشینم یک گوشش تا اونایی که منو می شناسن پیدام کنن ... هیجانش خیلی بیشتره ..... تا خودم بگردم ... P: خیلی راحت طلبم نه ؟ وقت هم تلف نمی کنم ... D:

Tuesday, May 25, 2004

زندگی یعنی چی؟
زندگی من یعنی چی؟
دارم چه می کنم با عمر خودم؟
نکنه دارم وقت محدودم رو تلف می کنم ... ؟
فکرم در گیر شده ... در گیر این مسئله مهم که چند درصد وقتم و عمرم رو باید کنار بگذارم برای پرورش روحم ... برای پیشرفت اون قسمتی از وجودم که زیاد تحویلش نمی گیرم ...
گاهی یادم می ره تعادل رو رعایت کنم ... یادم می ره ... گاهی غرق می شم تو درگیری ها و مشغولیاتی که خودم برای خودم می سازم ...
فکر کنم تو تقسیم بندی 5 تایی استاد تبتی از آدم ها ... من جزو گروه دومم که گاهی از خواب بیدار می شم ... و بعد دوباره به خواب می رم ... :|

Sunday, May 23, 2004

نم نم بارون ...با باد خنک و دل انگیز ... تو راه برگشت به خونه همه خستگی روز رو از تن آدم در می کنه ...
دلت می خواد شبیه راه بیفتی تو خیابون ها ... آروم و بی هدف قدم بزنی ...
تو همچین لحظاتی که یه خواسته خیلی ساده و قشنگ انقدر دور از دسترس می شه بخاطر دختر بودن .. با خودت فکر می کنی ... کاش ...
بگذریم ... امشب که من نمی تونستم نصفه شبی برم پیاده روی .. صبح زود کلاس دارم .. هیچ محدودیتی هم در کار نیست .. خودم وقت ندارم :>

Saturday, May 22, 2004

دو هفته مونده به امتحانات هم آخه وقت کار پیدا کردنه ...
تقصیر خودمه که درسامو زود تر نخوندم ...
امیدوارم بتونم بدون ول کردن تمرینام ... درسامو بخونم ... یک دیزاین خوبم به عنوان اولین کار برای این شرکت طراحی کنم ...در عین حال به زندگی و گردش و شیطنت هم برسم ... :)
چه می شه کرد زندگیه دیگه ... گاهی کلک می زنه ... بخصوص به آدمی مثل من که می خواد خدا و خرما رو با هم داشته باشه ;)

Wednesday, May 19, 2004

امروز از مربی ام حرفای جدیدی شنیدم ...
بر اساس حرفاش می تونم امیدوار باشم به پیشرفتم ... با توجه به اینکه یکساله دارم جدی کار می کنم ... و یک نکته مهم این که خیلی باید رو جنبه mentally قضیه کار کنم ... رو درک حرکتی ... و درک سرعت ... ( و دور کردن این فکر که عضلات من سرعتی نیستن ! )
و اینو یادم باشه که یک درک درست از یک رشته ورزشی و مهارت ... بعد از تمرین زیاد به دست میاد .. و گاهی 3 یا 4 سال وقت لازمه ... برای رسیدن به ابتدای راه ...
پشتکار داشتن تو تمرین همه چی رو حل می کنه ... هم تو ورزش ... هم تو هنر .. هم کار ... هم دوستی ... و مهم تر از همه برای پیشرفت معنوی ، پشتکار لازمه ... و پشتکار وقتی میاد که انگیزه باشه و عشق ...
:)

Saturday, May 15, 2004

همه چی مرتبه .. برنامه ها ... کلاس ها ... تمرین ها ...!!
برای کار هم شاید یک کارایی کردم ... یک پیشنهاد همکاری از یک دوست داشتم قدیما ... که قبول نکرده بودم ... حالا شاید رفتم پیشش .. یک چیزایی من به اون باید یاد بدم تو زمینه دیزاین ... و خیلی چیز ها هم می تونم ازش یاد بگیرم ...
درس ها هم که کم کم باید خوندنشون رو شروع کنم ...
یک ترجمه هم هست که باید شروع کنم ...
دیگه می مونه کلاسای کاراته ... که هنوز باشگاه نزدیک پیدا نکردم که سبکم رو عوض کنم ...
دیگه ...
ام ... اوضای اون NGO هم هنو معلوم نیست ... می تونه کار خوبی باشه ... ولی تا شروع کار راه زیاد ... اونم راهی که اصلا نمی دونم از کجا باید شروعش کنم ..
می مونه اوضای تمرینای کانون اصلا خوب نیست ... یعنی با اینکه برنامه ها مرتب شده هنوز اون طور توش جا نیفتادم که با آرامش به تمرینام برسم .. یک خط در میون جا میاندازم :">
اها یک چیزه دیگه ... کرم هنر باز افتاده به جونم ... عشق طرح زدن .. طراحی کردن ... رویای کاریکاتور و انیمیشن باز اومده سراغم ... فقط اینو می دونم که اگه بخوام دوباره شروع کنم بعد 2 سال و نیم باید یک مدتی برم خط بکشم .. چون دستم کاملا خشک شده ... اینم می دونم که خیلی هم هر کی هر کی نیست ... اگر بخوام موفق باشم باید واقعا وقت بگذارم ... همونطور که تو همه زمینه ها برای موفق بودن باید ذهن دربست در اختیار اون رشته باشه ... و این می شه مشکلی که من دارم ... انتخاب ... وقتی که علایق مختلف دارم این می شه دیگه !!
تا حالا رو علایقم در حدی تلاش کردم که شرایط بهم اجازه بروزش رو داده .. یعنی استارت رو زدم ... ولی پیشرفت رو به شرایط جامعه و اون چیزی که جلوی پام گذاشته وابسته کردم ...
چون فکر کردم حداقل علاقه لازم رو دارم ... استعداد هم شاید کم باشه .. ولی برای شروع حرکت کافیه ... بقیه اش خیلی بستگی داره به اینکه تو اون زمینه خاص کار باشه ... شرایط باشه ... زمینه برای موفقیت باشه ... نمی خوام انرژیم رو هدر بدم ...
...
نمی دونم والا ... فقط انتظاری که دارم ... و شاید زیاده اینه که بتونم آرامشم رو حفظ کنم ... و هر کاری که می کنم هر دغدغه ای که دارم باعث نشه یارم یادم بره ... اونه که انگیزه زیستن منه ... و عشق به حرکت بهم می ده ... فقط و فقط اونه که می تونه آرامش و امنیت رو وسط میدون جنگ به یکی هدیه بده ...

Friday, May 14, 2004

عجب چیتگری رفتم امرو من ...
اه اه اه ... فکر نمی کردیم انقدر شلوغ باشه ... چه حالی می داد اگه خلوت بود .. اونم با این هوا ... و بدون تصادف ... اولین تصاوفی که دیدم ... یک بچه کوچولو بود که گوشش بدجوری زخم شد ... دومیشم ... خودم ... که قربانی سبقت از راست یکی دیگه شدم ...
با این حال خوب بود :)

Monday, May 10, 2004

این دو تا عکس به عنوان نمونه ... و برای شروع ...از سفر کرمانشاه
:)
Piran village - Kermanshah - Iran




Dalahu mountains - Iran
یک موقع ها ساده ترین کار ها .. چقدر سخت می شن .. وقتی که بخواهی به بهترین نحو انجامشون بدی .. یکهو چشم وا می کنی می بینی چقدر پیچیدشون کردی !! انقدر که دلت می خواد فرار کنی از کار به این سختی ...

Saturday, May 08, 2004

من حالم بد بید ... ... چشمام وا نمی مونن ... دنیا دور سرم می چرخه ... نمی دونم چرا انقدر ضعف دارم ... حرف هم که می زنم چرت و پرت می گم ... همه چی یادم میره ... یک ایمیل با outlook هم نمی تونم چک کنم ...
با این حال فردا با یک استادم تو دانشگاه قرار دارم .. چاره نیست یا باس حالم خوب بشه ... یا فردا می شه از اون روزای سوتی دادن ...
اولین سوتی رو که امرو پای تلفن دادم ....
راستی این دو هفته که برای کلاسام می رl خیابون شوش کلی متلک تازه یاد گرفتم ... D:

Friday, May 07, 2004

نمی دونم حال و اوضاع چطوره ...
فکر کنم خوب باشه ... شهر در امن و امانه و خبر خاصی نیست ... طبق معمول برنامه ام شلوغه ... و کار هم برای مدت کوتاهی رفته مرخصی ...
یاد 4 سال پیش می افتم ... همین موقع های سال بود که کار اولم رو بعد از 8 ماه ترک کردم ... 4 ماه بیکار بودم ... ولی بعد کار بهتری پیدا کردم ...
الان به شدت دوست دارم دوباره برم سر کار ... ولی از طرف دیگه فکر می کنم صبر کردن تو شرایط الان من اصلا ضرر نداره ... ترجیح می دم بخاطر رسیدن به شرایط بهتر صبر کنم ...
تو همچین زمان هایی می شه فکر کرد به آینده ... به هدف ... و به خیلی چیز های دیگه ... به شرطی که به خودم وقت بدم برای فکر کردن ... :)

Monday, May 03, 2004

احساس آرامش بعد از یک تمرین سخت که هر لحظه اش فکر کردی آخرین لحظه زندگیته ....
با وجود درد راه میرم ... به بالای سرم نگاه می کنم شاخ و برگ درختای سبز با پس زمینه آبی آسمون ... و پرنده ای که یک لحظه از جلوی کادر انتخابی من رد می شه
تو همچین لحظه ای که بعد از یک فعالیت شدید آروم شدم و بی هیچ دغدغه ای آروم برای خودم قدم بر می دارم ...
خستگی هست .. درد هست ... ولی گذشته و آینده ای وجود نداره ... نگرانی ... ترس .... دلهره ، هیچکدوم نیستن ...
حال ... حال ... و حال
من هستم ... و آسمون و خدای مهربونم ... به علاوه یک عشق وصف نشدنی ... یک احساس آرامش و صلح ... با زمین و زمان
معمولا آدم ها دوست دارن ، دوستاشون تو خوشی ها باهاشون شریک باشن ... کنارشون باشن ...
یک همچین لحظاتی انقدر قوی هستن ... که فکر می کنی می تونن همه زندگی خودت رو و زندگی کسایی رو که دوست داری و به یادشون هستی در بر بگیرن ...
می شه امیدوار بود که انرژِی راه خودش رو از دل یار به قلب همومون طی کنه ... ناراحتی ها و نگرانی ها رو ذوب کنه و خلاصه اش لبریزمون کنه ....
می دونید گه گاه باید به ساده ترین چیز ها ... به تکراری ترین خیابون ها .... به مسیر های همیشگی به باد و بارون و زمین و آسمون یا نگاه عمیق انداخت .... و دید که چه راحت با آدم حرف می زنن ...
فکر می کنم هم زمانی هایی که امروز برام پیش اومد باید برام یک تلنگر بشه... کارایی که کردم ... جاهایی که رفتم ... و خیلی امکان داشت نرم ... و در نهایت رسیدم به اونجایی که یک بنده خدا بدون اونکه خودش بدونه منتظر من بوده که بیام و کمکم کنه ... یک کسی که یک مرشد فرستادتش تا شاید به من بگه که فراموش نشدم ... و اگه من یک قدم به سمت اون برداشتم ... اونم حاضره حداقل یک قدم به سمت من برداره ....
... نمی دونم چقدر پشتکار و توان دارم ... برای اینکه لایق عاشق بودن بشم
یک شعر تو تاکسی شنیدم با همچین مضمونی:
خوشگل (یا یک چی تو همین مایه ها) بیرون نرو مردم عاشقت می شن ... نمی دونن چقدر راهه تا لایقت بشن
حالا حکایت ما تو دنیای ماورای این دنیا حکایت مردمیه که حتی لیاقت دیدن روی اون معشوق رو ندارن ...

Friday, April 30, 2004

احساس می کنم مشکل اصلی تو راهی که یک جورایی انتخاب کردم ... کم خوندنه و کم شنیدن ... کم خلوت کردن ... یادآوری مداوم نداشتن ... که باعث فراموش کردن می شه ... باعث گم شدن ...
و وای به روزی که پیدا نشم !!

Wednesday, April 28, 2004

آخر یک سری به حضرت حافظ زدم :
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود / گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی / آنچه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق / تیره آن دل که درو شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او / زانکه با زاغ و زغن شهپردولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن / شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است / نبود خیردر آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه / هرکه را نیست ادب لایق صحبت نبود
دلم هوس یک شعر ناب و یک حرف حساب کرده ... یک چی که وصف حالم باشه ... می خواستم فال حافظ بگیرم ... بی خیالش شدم .. چون خودم بهتر از هر کس دیگه ای حال خودم رو می دونم ...
می دونم که اشکال کارم از کجاست ... تو سفری که داشتم ... لحظات نابی (هر چند کم) داشتم که دوست دارم همه زندگیم رو در بر بگیرن ...
می دونید هنر این نیست که گه گاه تو سفر ... تو دشت و دمن لحظاتت رو پر کنی از یاد یک معشوق .... عشق وقتیه که همیشه همیشه ... سر کار.. تو خیابون ... هنگام تنهایی و در جمع به یادش باشی ...
دونستن اشکال کار ... خودش یک قدم به جلو هست ... اما تا حل شدن کامل، راه زیاده ... و تو این مسیر سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت ;)

Monday, April 26, 2004

روزهای زندگی چقدر متفاوتند ...
در روز ناراحتی به زیبایی ها بدبینی ... و در روز خوشی امیدوار به نیامدن غم . . .
و این روز های متفاوتند که زندگی را می سازند ... و گریزناپذیرند ...
هنر آرام گذشتن از کنار آنان است ... نه مست زیبایی شویم ... و نه خراب یک غم ...
هنر داشتن چشم بینایی برای دیدن زیبایی هاست ... همیشه و هرجا ... در عین قبول کردن واقعیت نه چندان زیبای هر چیز
هنر عشق ورزیدن است ... به خالق زیبایی و دوست داشتن مخلوقاتش ...

و این منم که اکنون بدون در نظر داشتن زمان ، دوست می دارم و دوست داشته می شوم ... و از یار یگانه ام طلب آرامشی پویا می کنم ... و برکتی که لحظاتم را برای تکامل و رهایی بارور سازد و یاریم کند برای دوری از هر آنچه مانع این آرامش و پیشرفت است ...

Saturday, April 24, 2004

سلام ...
من بر گشتم .. از ارتفاعات دالاهو ... تو استان کرمانشاه.
با وجود سختی های خود سفر و مسائل جانبی سفر ... در مجموع سفر خوبی بود و یکجور هایی برام لازم بود ...

Sunday, April 18, 2004

امروز بعد از ظهر ایشاالله رفتنی ام ... سفر ... تجربه .. امتحان ... انرژی ... و تنهایی ... تنهایی در انبوه جمعیت ... نمی دونم فکر خواهم کرد یا نه ... فقط می دونم که الان باید خداحافظی کنم ... از همه ... و بخوام که بدی هام رو نه به خوبی هام (که ممکنه اصلا نداشته باشم ...) که به خوبی های خودشون ببخشن ... و اگه برگشتی نبود نفرینم نکنن ...
به خیلی ها دوست دارم زنگ بزنم خدافظی کنم .. ولی نمی رسم ...
برام دعا کنید ... یکجورایی آرامشم رو دوباره به دست بیارم ... و اتصالم با منبع انرژیم ، قطعی زیاد داشته ... همه سختی ها از همینجاست ... می دونم ...
خوش باشید و سلامت و آرام و پر انرژی و پر عشق ...

Tuesday, April 13, 2004

عجب حالی کردم دیشب ... کنسرت مشترک گروه شمس بود با گروه قوالان هند ... که توسط سفارت هند ترتیب داده شده بود ...
اول صدای بلند هندی ها ... و داد هاشون سرم رو درد می آورد .... ولی بعد به جایی رسیدم .. که خودم رو سپردم به جریان انرژی موجود .. انرژی ای که به سماع دعوتت می کرد ... کم کم ... مستی اونها من رو هم در بر گرفت ... اونچه که می خوندن ... و اونچه که می نواختن .... خیلی حال کردم .... انگار که به یک آدم تشنه ای که کلی هم دویده آب داده باشی ... چند وقتی بود که احتیاج به همچین چیزی داشتم .... کاملا به موقع بود .. فقط کاش شیخ بزرگ هم می اومد ... دیشب پر از انرژی و آرامش بودم ....

برای هفته بعد بروبچ یک برنامه کوه دارن یک کم دیر خبردار شدم ... اگه یک جا خالی بشه با کله می رم ... کوه پر و پیمونی خواهد بود ... هم فال و هم تماشا .... هرچه پیش آید خوش آید ... :)

Monday, April 12, 2004

یک جورایی از اینکه شرکت سابقم نمی رم خوشحالم ... ولی از این انتظار ... و جستجوی کار هم خوشم نمی آد ...
شما ها یک شرکت خوب سراغ ندارید ... که ترجیحا کارش بصورت تخصصی دیزاین باشه ... منو با 2 سال و نیم تجربه به صورت پارت تایم با حقوق و مزایای خوب قبول کنه ;)

Tuesday, April 06, 2004

خوبه خوبم ها .... ولی نوشتنم نمی آد ... نم دونم چرا ... p:

Monday, April 05, 2004

فرار آسان ترین راه است ... و نه زیبا ترین ...
تلاش ... گذشت ... تحمل و دیدن زیبایی .... استعداد می خواهد ... قدرت می خواهد ...
والبته گاهی فرار سخت ترین کار است ...
من ضعیفم و نازیبا ... کورم و تنها ... مقاومت و تلاش را دوست دارم ... اما در برابر چه چیز و برای چه چیز ... برای زیبایی هایی که به خودم تلقین می کنم ؟ ...
یک جادی صاف و بی دست انداز راننده را به خواب می کشاند ... خسته و فرسوده می کند و به کام مرگ می فرستد ...
یک جاده پر پیچ خم هم ... اگرزاویه پیچ هایش بیش از توان راننده باشد و عمق دره هایش بیشتر نیز نتیجه آغوش مرگ است ...
من از پیچ و دست انداز جاده فراری نیستم ... به شرطی که اجازه ام دهد لحظاتی به زیبایی های جاده بنگرم ...

Sunday, April 04, 2004

اینم برای اونایی که شیطنت زیاد می کنن ... و براشون فرقی نمی کنه کجا باشه ;)
روز جمعه که رفته بودم کوه ، پام از رو صخره لیز خورد ... یک لحظه بین زمین و هوا معلق بودم ... با خودم گفتم که دیگه چاره ای نیست ... زیر پام به ارتفاع دو متری رو نگاه کردم و خودم رو آماده کردم برای یک فرود سخت روی سنگ ها ... برای شکستگی پا و خیلی چیزاس دیگه ...
در آخرین لحظات نمی دونم چطوری دستام و پاهام به کمکم اومدن و چسبیدن به دیواره ... و من متوقف شدم ... و من آروم و متحیر اومدم پایین !!!!

Wednesday, March 31, 2004

خیلی تصمیم گرفتن کار آسونیه (!) ... حالا من افتادم وسط سه تا تصمیم گیری مهم ...
یکی کارمه که فعلا منتظرم ...
یکی دیگه انتخاب بین رشته ورزشیمه ... بین پرش ارتفاع و پرش با نیزه که نمی شه همزمان هردو شو با هم کار کرد ... یکی هم انتخاب رشته ایه که تابستون تو مسابقات دانشجویی می خوام شرکت کنم ... بین پرش ارتفاع و کاراته ... شاید اگه پرش با نیزه هم جزو موارد مسابقات دانشجویی بود نیازی به انتخاب نداشتم ...
و سومین تصمیم گیری همونیه که سپردم به هیات مدیره ام ... می ترسم از فکر کردن به نتیجش ... من می ترسم ... !!

Saturday, March 27, 2004

سلام
من از سفر 8 روزم برگشتم ... نمی شه به این راحتی از این همه دیدنی که دیدم حرف بزنم .. یعنی در واقع نمی تونم ذهنم رو مرتب کنم ... سفر پر و پیمونی بود ...
جاهای دیدنی و آثار باستانی زیاد دیدم ...

شوش با قدمت 6000 ساله اش با کاخ آپادانای داریوش کبیر و در کنارش قلعه فرانسوی ها که محل استقرار باستان شناسان فرانسوی بوده ... برای جابه جا کردن آثار کاخ آپادانا (باعث ناراحتیه که ببینی بهترین ها تو موزه لوور هستش ... ولی از طرف دیگه وقتی می بینی مجسمه هایی که موندن اینجا چه بلایی سرشون اومده ... فکر می کنی همون بهتر که یک سری رو بردن تا سالم بمونه !! آدم خیلی خجالت می کشه ... ) هفت تپه و موزه هفت تپه ... با گور ها وتابوت های عجیبش ... و چغازنبیل (دورانتاش) از دیگر آثار باستانی شوش بودن ... و همچنین مقبره دانیال نبی ...(که یکی از پیغمبرانی هست که یهودی ها و مسیحی ها ... باز خجالت می کشی وقتی می بینی انگار از سر لج با زوار غیر مسلمون تبدیلش کردن به مسجد و حسینیه بدون چادر هم راه نمی دن !! ) ...

خرم آباد با قلعه فلک الافلاک (یا دژ شاهپور) و موزه مردم شناسی ...

دزفول(تاریخچه، مقاله کاپوچینو در مورد دزفول) با این همه مقبره و آمام زاده ...با انواع کرامات ... و احساس عجیبی که از قدم برداشتن رو خاکش بهت دست می ده ... چه آدم هایی که قدم بر نداشتن رو این خاک ... عرفا ... دراویش ... خیلی عجیبه انگار که این شهرنه خیلی بزرگ یک جور هایی همه آدم های بزرگ رو به سمت خودش دعوت می کرده ... و زمین عجیبش ... که روش خاکه و زیرش ترکیب عجیبی از قلوه سنگ ... خیلی قشنگه ولی می ترسی هر لحظه بره پایین ...
از مناطق طبیعی که نمی شه حرف زد ... از مزارع و باغ هایی که دیدم ... از گله گوسفندا و بزها و گاوها ... چقدر این بره ها و بزغاله ها شون نازن :) ... از انواع و اقسام پرنده با صدا های عجیب و اسم های محلی ... یکیشون که الان یادم میاد همون ابابیل قصه عام الفیل هست که سنگ می ریزن رو سر فیل ها ... اینجا شوکوره خوانده می شه ... پرنده ای که کوره و برای پرواز باید خودش رو از یک بلندی بندازه پایین ... نمی تونه از زمین بلند بشه ... جالبیش اینه که چطور این پرنده تو قصه عام الفیل تونسته از زمین سنگ برداره !

از اون جاهای بکری که هیچ کس نمی ره ... کوه و رود ... و بیشه ... اون جایی که باید هر لحظه منتظر باشی یک گراز نر وحشی 300 کیلویی بپره بیرون و تیکه پارت کنه ...

از تجربه های جدیدی که داشتم ... گذر کردن از رود کرخه با یک بلم لغزان که فقط برای سه نفر جاداره ... از میون نی زار ها و شاخ و برگ ها ... شلیک کردن با یک دولول شکاری ... و همینطور با یک کلت با تیر های واقعی از همون هایی که باهاش آدم می کشن! ... خیلی جالب بود ... هدف گیریم هم پیشرف کرد ... (خلاصه مواظب باشد ناراحتم نکنید ... من آدم خطرناکی شدم !! ) کلی هم از آثار جنگ دیدم و انواع و اقسام گلوله و ترکش ... تیر کاتیوشا و مینی کاتیوشا ... سنگر های جنگی رو دیدم و خرابی ها رو ... و همینطور دیدم که جنگل ها و نی زار ها با چه سرعتی داره خراب می شه ...
همیشه فکر می کردم شمال ایران سبز ترین جای ایرانه ... ولی تو این سفر گاهی واقعا شک می کردم که کجا هستم ... شمال یا جنوب ! هوای خیلی خوبی بود به خصوص با ورود ما بارون خوبی هم اومد .. البته روز های آخر انقدر گرم شد که نشونمون بده اینجا جنوبه ... و آفتاب داغش می سوزونه بد جور ;)
رودخونه کرخه و دز با انشعاباتشون سد هاشون و پل هاشون ... فوق العاده بودن

خیلی حرف زدم ... با این وجود نگفته زیاد مونده ... چیزهایی که نمی شه گفت و تعریف کرد فقط باید دید ... اگر شد از عکس هام می گذارم اینجا ... ولی واقعیت یک چیز دیگست ... حتما اگه فرصتی شد برید اون طرف ها ... با یک آدم محلی برید که ببردتون جاهای پرت و بکر ...

Thursday, March 18, 2004

فردا صبح زود می رم سفر ... می رم جنوب ... طرفای خرم آباد ... خوزستان .. دزفول ...
هرچند دوست داشتم سال تحویل تهران باشم ...

عید شما مبارک. سال خوبی داشته باشید.

Wednesday, March 17, 2004

بعد از مدتها اومدم یک دل سیر وبلاگ بنویسم ... بی دقتی کردم همش پرید ...
حرف که همیشه زیاده ... موضوع هم تا دلت بخواد ... راجع به هرکدوم می شه کلی نوشت ... از 8 مارس به اینور کلی حرف دارم من ... حرفایی که تلمبار شدن رو هم ... و فکر نمی کنم این آخر سالی وقت کنن بیان بیرون ...
خبرای خوب و اتفاقای خوب و روز های خوب زیاد بودن ... برف بوده .. هوای خوب بوده ... در کنارش خبر های بدهم بوده ... بدتر از اون اینکه یک خبر بد بشنوی راجع به یک دوست قدیمی ... خبری که مال پارسال همین وقتاست ... و تو بی خبر بودی ... دوستی که فکر می کردی خوب و خوشه ... حالا می بینی که تمام اون وقتا چه حالی داشته ... از خودم خجالت کشیدم ... انقدر درگیر مسائل خودم بودم که از دوستام باز موندم ...
نمی دونم چرا انقدر دور و برم داره از این خبرهای بد زیاد می شه ... از اون خبر هایی که دامن می زنه به تردید های من و شک های من ... نمی دونم ... دنیاست دیگه ... باید باهاش ساخت .. باید کنار اومد باهاش ...
این سال 82 هم رفت نمی دونم خوب بود یا نه ... رفت پیش سال 81 ... و بقیه بروبچ ... همشون با خوبی هاشون و بدی هاشون گذشتن ...
سال دیگه این موقع هم سال 83 هم می ره ... و همینقدر که الان از اومدنش خوشحالیم و امیدوار و فکر می کنیم یک آغاز جدیده ... اون موقع از رفتنش خوشحال می شیم ... و لحظه شماری می کنیم تا سال جدید بیاد ...
همیشه همینطوره موقع رفتن یک سال آدما خوشی ها و نا خوشی هاشون رو سبک سنگین می کنن ببینن کدوم کفه ترازوشون سنگین تره ...
من در مورد سال گذشته نمی دونم چی باید بگم ... چندان خوب شروع نشد ... ولی بد هم تموم نشد ... احساس می کنم خیلی واقع بین تر شدم ... تجربه هایی کسب کردم ... تصمیماتی گرفتم ... مجموعه موفقیت ها و شکست ها ... همه سفرهای رفته و نرفته ... همه و همه یک کفه پر از تجربه برام بوجود آورده که فکر کنم خیلی ارزش داره ... در ضمن سال گذشته وزنم رو روی پاهای خودم خیلی بیشتر حس کردم ... دل کندن ... بریدن ... تلاش کردن ... دویدن بدون استراحت ... هدف داشتن ... برنامه داشتن ...از اون مهمتر، آدما ... اووه ... زندگیم پر بود از آدم ... آدم های قدیمی و آدم های جدید ... دوستان و تجربه های غریب ... محیط های مختلفی رو دیدم ... تجربه کردن حس، درمیان جمع بودن و دل جای دیگر ... رو به کررات تجربه کردم ... زیبایی تنها بودن و قشنگی با دوستان بودن ... در ضمن سال گذشته برای زندگی معنوی من سال مهمی بود ... پر بود از لحظات سه بعدی ...
فکر می کنم سال 82 با همه بالا پاییه هاش سال خوبی بود برای محک زدن اراده ام و ایمانم ... ای کاش بالا پایین ها و امتحانا همینجا تموم می شد ... ولی نشده ... فکر کنم تا چند سال دیگه همچنان زندگی شلوغ و پر مشغله و پر امتحانی داشته باشم ...
امیدوارم تو لحظه لحظه زندگیم یارم کنارم بمونه و با عشقش کمکم کنه تو تصمیم گیری هام ... تو تحمل سختی ها و به سلامت گذشتن از بین خوشی ها ... کمکم کنه ... تا درعشق زندگی کنم و به رهایی برسم ...
امیدوارم یارم یارتون باشه

Monday, March 15, 2004

ماهی قرمز امسال ما، نوروز رو ندید !! 4 روز زودتر از تحویل سال مرد! :|

Friday, March 12, 2004

یک هفته دیگه این سال 82 هم می ره پی کارش ... با اینکه اصلا خوب شروع نشده بود ... ولی در مجموع خوب بود ... پر بود از امتحان و مسابقه ... با اینکه خیلی از مسائل مطابق میلم نبوده ... یک جورهایی برنده بودم ... و اصلا از کرده های خودم پشیمون نیستم ... امیدوارم همیشه همینطور باشه ...
تونستم به گذشته فکر نکنم ... ولی آیا می تونم به آینده هم فکر نکنم و در حال زندگی کنم ... ؟ نمی دونم ...
من آیندم رو برنامه ریزی می کنم ... ولی نباید خیلی جدی بگیرمش ... و آماده باشم برای هر تغییری ... و هر اتفاق ناخواسته ای ... و هر اتفاقی رو چه خوب چه بد باهاش روبرو بشم و بدونم که نتیجه برای من خوب خواهد بود ... حتی اگر اینطور به نظر نرسه ...:)

Sunday, March 07, 2004

8 مارس ، روز جهانی زن
پارک لاله 5 تا 7 بعداز ظهر

Saturday, March 06, 2004

موبیمتر یک کار جدیده


برنامه ای هست خوراک اونهایی که موبایل دارن ... از مترو هم زیاد استفاده می کنن ... البته شاید اونهایی که کمتر از مترو استفاده می کنن و برنامه حرکت ها رو نمی دونن بیشتر به دردشون بخوره ...
علاوه بر این به نظر من حرکت خوبیه برای رواج دادن wap در ایران ... البته معنیش این نیست که لازمه استفاده ازموبیمتر داشتن wap هست ... نه می تونین software رو با کامپیوترتون از اینترنت بگیرید و بریزید رو موبایلتون ... شروع خوبیه برای استفاده بهینه از موبایل ...

Friday, March 05, 2004

امروز روز درختکاری بود .... رفتیم و آباد کردیم .. به خیال خودمون کلی درخت کاشتیم .. و یک زمین بایر و به جنگل تبدیل کردیم !!
دلم برای نهال هایی می سوزه که معلوم نیست چند درصدشون به سال دیگه بکشن ...
بخصوص اون یکی که نشستیم بغلش و مدیتیشن کردیم ... حداقل به فردا بکشه !! من که حال جدیدی رو تجربه کردم پیشش ... :)
اعتراف می کنم که امروز خیلی جدی نگرفتم و اونقدر که باید درخت نکاشتم ... ولی کار خوب و جالبیه کلا ... اگه بهش فکر کنی ... از احساس اینکه یک درخت اضافه کردی به درختای روی زمین ... احساس مفید بودن به آدم می ده ...
چه خوب بود اگه می شد به این آسونی آدم زمین قلب خودش رو هم آباد کنه ...
به قول چری جی:
"... وقتی که چیزی را در نقاشی تغییر می دهید، تنها آن قسمتی را تغییر نداده اید بلکه کل آنرا عوض کرده اید. کل نقاشی تغییر می کند. پس اگر من خودم را تغییر دهم، کل جهان باید تغییر کند و این چیزی است که فلسفه می گوید. چیزی که مذاهب توصیه کرده اند: خود را تغییر بده تا جهان را تغییر دهی. اما اگر شما سعی کنید جهان را تغییر دهید نمی توانید اردک را تبدیل به طاووس کنید. مگر نه؟ پس راز تغییر جهان ،تغییر خود است."
پس می شه امیدوار بود به آینده؟ ... به شرطی که درصد بیشتری از آدم ها که هرکدوم یک گوشه این نقاشی رو در اختیار دارن در جهت مثبت تغییرش بدن ... در جهت قشنگ تر شدن ...
:)

Wednesday, March 03, 2004

دیشب خواب مسابقه دو 200 متر دیدم ... تا به حال تو همچین رشته ای مسابقه ندادم ... تو خواب برنده شدم .. تو واقعیت این غیر ممکنه ... چون اصولا من سرعتی نیستم ...
دیشب خیلی خوابهای دیگه هم دیدم ... همش نگران بودم ... کاش یادم بود چی دیدم ...
خواب رو بی خیال الان با واقعیت و سفری که همین الان الان توش هستم چه کنم؟
آیا می تونم ؟ نمی دونم ... کمک می خوام ...
باک بنزینم باید وصل باشه به یک پمپ بنزین بزرگ ... برای راه به این درازی ...
سرعت سنجم باید نا محدود باشه و قدرت موتورم کلی اسب بخار باشه ... تا بشه راه به این درازی رو تو زمان به این کمی رفت ...
لیدرم باید مسیر حرکتم رواز بالا ببینه و بهم بگه کجا ها مانع هست ... تا با این سرعتی که می رم یکوقت چپ نکنم ...
این راه، اساس زندگی منه ... می دونم ... ولی آخه من می ترسم ...
اگه نتونم تا آخر راه برم چی؟
اگه مسیر رو گم کنم چی؟ اگه وسط یک بیابون تنها و بی جون گم بشم چی؟ ... اونوقت وضعم از الان هم بدتر می شه ...
اگه وسط راه یادم بره و به یه دلیل بی خود پیاده بشم و برای همیشه جا بمونم چی؟ ...
اگه همه مسیر رو برم در حالی که تو راه خوابم و یا فکرم یک جای دیگست چی؟ اونوقت چیزهایی که باید ببینم و یاد بگیرم رو از دست می دم ... و دوباره باید برگردم اول خط و اینبار با انرژی کمتر ...
من ضعیف تر از اونم که شروع کنم ... باید کلی تمرین کنم قبلش ...
آره می دونم .... زمان ... وقتی برای تمرین نیست ... چقدر بد ...!
بهتر که فکر نکنم به ترس هام ... وبه اونچیزهایی که دوست ندارم اتفاق بیفته و اون چیزهایی که دوست داشتم قبلا اتفاق می افتاد ... من الان دیگه راه افتادم ...به خودم می گم که" من می تونم" ... یعنی باید بتونم ... الان دیگه باید فقط به جلو نگاه کنم ... :)

Monday, March 01, 2004

گریه کردن یک گدا برای شاه مملکت خود ... کمی خنده دار است ... وقتی که خود را جای دیگری می گذارد و برای بدی های پیش آمده برایش می گرید ... و نمی داند که اینها برای چون اویی اینقدر سخت است ... و این سختی ها برای آنکه دل از خاک بربسته هیچ است ... درد پادشاه قصه ما چیز دیگری است ... درد عشق است که من فارغ ، نمی فهمم ...
گریستن اینجا تنها شاید برای پاک کردن قلب گرینده خوب باشد ... تا قلبش آمده شود برای یک اتصال ... برای یک عشق ... و برای یک پرواز ...
و این میان متضرر کسی است که اشک ندارد ... و دل و دینش جای دیگر گرفتار است ... و تپش های قلبش را برای آنچه نباید به هدر می دهد .. تپشی که باید با عشق صفا یابد ...

یک شعری محمد نوری خونده با همچین مضمونی :
افسوس بر من ، افسوس بر من گوهر خود را فشاندم بر پای بتانی که باید می شکستم

و من دست بر کوه و آسمان می زنم ... دست به دامان باد می شوم ... و هر انساس رها شده ای تا دستم گیرد و رهنمایم گردد .... و از خود خجل می گردم اگر بخواهم با دستان آلوده ام دست بر دامان پادشاهی پاک و بلندپرواز شوم ! ... تنها از دور صدایش می کنم تا با نگاهش آتشی زند بر دلم ... و نیرویی دهد ... تا جان گیرم و برخیزم برای پاک شدن ... برای حرکت ...
چری جی می گوید :
" می دانید ما به هرچیزی که فکر می کنیم به اصطلاح انگلیسی ها همان می شویم ... پس وقتی که همیشه می ترسید، آن چیزی که از آن می ترسید به شما نزدیک و نزدیک تر می شود. آدمی که از سگ می ترسد، هنگام راه رفتن در خیابان همه سگ ها ی آن محله به او پارس می کنند، این کاملا واقعیت دارد. هر کسی می تواند آن را مشاهده کند. اگر نترسید، سگ ها کاری به شما ندارند. این امر برای آن است که شما از خود ترس ساطع می کنید. و وقتی ترس را ساطع کردید چیزی هست که آنرا می گیرد و پاسخ می دهد. پس می بینید بسیار مهم و ضروری است که افکار منفی را پخش نکنیم ، زیرا با این کار عوامل منفی را به زندگی خود دعوت می کنیم."

Saturday, February 28, 2004

می خواستم میان درس و کار ... لحظاتی طعم دیگری از زندگی را مزه مزه کنم ... می خواستم زندگی شهری را با قله پیوند دهم ... می خواستم راه تعادل پیش گیرم و از افراط و تفریط فاصله گیرم ...
اما گویا این زندگی است که مرا دعوت می کند به غرق شدن در اقیانوس کار ... دعوتم می کند به اینکه غواصی تنها باشم در اعماق تاریک این دنیا ...
باشد ملالی نیست ... لحظات من تقسیم میشود بین درس و کار و مدیتیشم و گاهی کوه ... خوب که بنگرم ... من همان جمع گریزم که نیاید به من دوستی و شوخ و شنگ بودن جوانی .... جای من آن غار بلند است که کس را راه نباشد بدان ... ...
باشد ... زندگی قبول ... چرا دعوا داری ... بدون لگد زدن هم می روم من ... آخ ... یواش تر ... مگر چه کردم که اینگونه می زنی و دعوا داری؟
گناه من متفاوت بودن است و درک نشدن ...
من خود کشتی بی ناخدایی هستم که همه از دور ساحلی می انگارندم ...
من رفتم ... ازاین سرزمین رخت بر می بندم به سوی کوه ... آنجا که برای قلب من و روح من خطری نیست ... هرچه باشد خراش پوستی است که زود التیام میابد ...
آنگاه که قطره اشک خود نداند ارزش خود را ...
چه انتظار از خنده سنگین وزن که بداند ارزش اشک سبک را ...

ابر را تا به کی قدرت گریز از باد است ... تا به کجا مجال و گوشه ای می یابد برای پنهان شدن ... روزی چونان امروز نزدیک ... او نیز خواهد بارید ... خواهد شکست با تیزی یک رعد و تندی یک برق ... بی آنکه بخواهد ...

آبی که بخار گشت ... باید بداند که روزی و روزگاری با قدرت یک باد و همکاری رعد و برق فرودی خواهد داشت بر زمین سخت ...
و این افول چه باور کند یا نه قانون زندگیست ... و نتیجه همنشینی با رعد ... همسخنی با باد ... انتظار جوشش چشمه و آرامش دریا از رعد و برق بی مورد است ... عشق و آرامش آنجا نیست ... اگرچه باد آنرا در گوشت زمزمه کرده باشد ... بدان که سودای شکستنت در سر داشته ...

ای ابر دل مبند بر آسمان ... که این چرخش دوار بر زمین می کوبد ساده دلان را ...
بدان اگر خشمی و شکستی و درگیری پدید آمد ... نتیجه اش برای زمینیان باران است و رحمت و زندگی ...
و اگر در این میان تو بارانی بودی با فرودی دردناک ...
بدان که به حق سزاوار آن بوده ای .... تا باز برخیزی و این بار اگر به آسمان می روی .. رعدی باشی غرنده ...

Friday, February 27, 2004

از نفس عمیق می گویم ... ازسکوت ... از یادآوری ... و از عشق ... از یک یار و همراه در مسیر رسیدن به یار ... از یک مرشد .. که مدتی من او را خواندم ... پس از مدتی دیگر نخواندمش ... تا اینکه او به سراغم آمد و مرا خواند ... مرا دعوت کرد به راهی از سالیان پیشتر قدم بر آن داشتم ... پایم را محکم کرد و گفت keep going
روزی و روزگاری شکی و تردیدی و دودلی ای داشتم ... بر سر دو راهی بودم ... و اکنون فهمیدم که راه یکی است ... و هرچه بوده چشم من بوده که یک را دو میدیده ...

هرچه در اطرافم می گذرد ... تلخ و شیرین ... لیاقت من است ...
شیرینی یک سکوت .... دلخوری یک اخم ... همه برای من لازم است ... تا بجنبم ... تا فروریزم ... و این منم که این جا سامسکاراها را که همه نگرانشان هستند و فراری ... هدیه ای می بینم تا از غرور زیبایی یک نشست، به چاه نیفتم ... من ... اگر ... ایمان دارم و قدم در راه گذاشتم ... اگر خود را رهرو می دانم ... باید باور کنم که کوچکترین باد ... کمترین اخم ... و هر چه خواسته و ناخواسته پیش می آید زمزمه ای از سوی راهنمای راه است ...
دوست دارم بشناسم و شناخته شوم ... دوست بدارم و دوست داشته شوم ... اما باید بشنوم نوایی را که در گوشم می گوید ... آرام باش ... تقلا نکن برای آنچه شک داری ... برای آنچه نمی دانی خوب است یا نه ... بپذیر لحظه حال را ... بپذیر آنچه را که بر تغییرش ناتوانی ...
می گوید ... آنجا که گوشی نیست ، سخن مگوی ... آنجا که نوری نیست راه مرو ... و در همه جا و همه دم ... جز به امید یار ابدی و ازلی ات نباش ... و تنها هم پای آنکسی شو که چشمش چون تو بر راه است ... دلش با یار است ... اوست همراه تو ، هم پای تو ...
چه خوب است که بتوانی ترس از شکست را رها کنی و در همه جنبه های زندگی بر نسیم کوی یار سوار شوی ... و در پستی ها و بلندی ها اعتماد کنی بر نیروی عشق ... و بر صلاح دید یار ...

و این هفته باز آغازی خواهد بود برای یک سفر ... سفری به مرکز دنیا ... سفری به درون قلبم ...
آغازی برای یک تلاش ... یک امتحان ...
باز ترس و عشق در هم می آمیزد ....
باز لحظاتم سنگین می شوند از یک یاد ... تا سبک بالم گردانند ...
می دانم که سنگ بسیار بر راه خواهم داشت ... زمین بسیار خواهم خورد ... تا بیاموزم دویدن را ... پریدن را ...
تا آماده شوم برای یک پرواز ... برای رهایی ...
رهای همان هدف زندگی من ... همان که هدف اول و آخر من زندگی من و لحظات من است ... رهای - عشق و دیگر هیچ ...

Sunday, February 22, 2004

امروز، 4 اسفنده ... همون روزی که تا حالا 24 بار از سر گذروندمش ...
در چنین روزی به دنیا آمدم و در روزی مانند این نیز خواهم مرد ... و در میان این دو روز، روز ها یی می آیند و می روند ...
به زندگی ام و تعداد لحظات آن نمی اندیشم ... به عمق لحظه های زندگی ام می اندیشم ... و سرعتشان ... جوانی که با سرعت مرا جا می گذارد و من سرمست نمی فهمم ...
این روز، روز تولد من است ... روز زاده شدن جسم من ... نمی دانم چقدر مهم است که چه زمانی داور سوت شروع را برای من زده باشد ...
مهم این است که من خواسته یا نا خواسته آغاز کرده ام این راه بی بازگشت را... و باید در وقت نا معلوم به جایی نا معلوم برسم ...
تنها معلوم این ره عشق است که هم راه است ... هم همراه ... هم وسیله ... هم هدف ...
بهترین و مهربون ترین همزاد دنیا، تفلدت مبارک :*

Friday, February 20, 2004

حق من به عنوان شهروند این مملکت شرکت در تعیین سرنوشتی است که از ما بهتران صلاح دانسته اند ....
من هم اینبار با رای ندادنم اعلام می کنم که این سرنوشت را نمی پسندم ...
اعلام می کنم که ترجیح می دهم شهروند نباشم تا با این مهر داخل شناسنامه ام یک شهروند نون به برخ روز خور باشم ...
این اولین بار در زندگی سیاسی و اجتماعی من است ... که رای ندادم ... در تمام این سالها که اجازه رای دادن داشتم ... احساس اینکه حق انتخاب دارم ... رئیس جمهوری انتخاب کردم و نمایندگانم را به مجلس فرستادم ... هرچند نتیجه چندان مطابق میل من نبود ... ولی احساس من با الان فرق داشت ...
الان که من رای ندادم ... گویی که دیگر تعلقی ندارم و توقعی نمی توانم داشته باشم ... من شهروندی هستم که کار می کنم ،بیمه ام ،درس می خوانم ، مالیات می پردازم ، قوانین را خواسته یا نا خواسته رعایت می کنم ... اما نماینده ای در مجلس ندارم ... من حتی جزو اقلیت مذهبی هم نیستم که نماینده ای داشته باشم ...
شهروندی که سر پایین اندازد و قوانین را رعایت کند ... و در لحظه بداند که هیچ حقی و هیچ احترامی برایش نیست ... پس یک شهروند احمق است ... مانند الاغی که تنها دستورات صاحبش را می شنود ... انجام می دهد ... کتک می خورد و دم بر نمی آورد ... هرچقدر بارش را بیشتر کنند ، غذایش را کمتر ... و یا حتی اگر بارش را کم کنند و غذایش را بیش ... باز الاغی زبان بسته است و راهی برای ابراز نظر ندارد ...
می خواهم پیرو گاندی باشم و نلسون ماندلا ... دوست دارم به اقتدای عشقی که به آن ایمان دارم پیش روم ... تحمل کنم ... تلاش کنم و امیدوار باشم ...
ولی زندگی بس خنده دار شده است ... این خنده تلخ است که مرا به افسار پاره کردن و طغیان تشویق می کند ... یعنی همان چیزی که ایمانی به آن نداشتم !

Tuesday, February 17, 2004

حرمت اعتبارخود راهرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هریک یگانه ایم موجودی بی نظیر وبی تشابه

و آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تومیدانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ در انداز آن چنان که بر زندگی خویش
که بی حضور آنان ، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد

با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد وآسان هدر شود
هر روز همان روز را زندگی کن و بدینسان تمامی عمر را به کمال زیسته ای

و هرگزامید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری
همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد

و هراسی به خود راه مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوزپله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما خط بازگشت همین فاصله هاست

برخیز وی بی هراس خطر کن ، در هر فرصتی بیاویز وهم بدینسان است که به مفهوم شجاعت دست خواهی یافت

آنگاه که بگوئی دگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشار تر شود و هرگاه آن را تنگ در مشت گیری آسانتر از کف رود پروازش ده تا که پایدار بماند

رویاهایت را فرو مگذار، که بی آنان زندگانی را امیدی نیست وبی امید زندگی را آهنگی نباشد

از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ای سر آغاز خویش که حتی سر منزل مقصود را گم کنی
زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و توآن مسافری باش که در هرگامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
نانسی سیمز

Monday, February 16, 2004

از سایت جادی:
1- مبارزه بي-خشونت مردم نروژ عليه اشغال نظامي نازي هاي آلماني.
2- راهپيمايي نمک گاندی : نمونه اي از مبارزه بدون خشونت.

ترس تک تک ما از نداشتن همبستگی، که کاملا هم درسته !! ، مردم ما رو از چنین حرکاتی باز می داره ... و به جایی می رسونه که هیچ امیدی به اصلاح وضع موجود نداشته باشیم ...
البته یک نکته دیگه هم هست ... یک مثل قدیمی می گه دشمن عاقل بهتر از دوست نادان هست ، حالا نکته اینه که وضعیت ما بدترین حالت ممکنه ... هم دوستان و خیر خواهان مردم و هم دشمنان اونها هردو نادان هستن ... چه می شه کرد آخه؟؟
تک و توک آدم هایی هم که یک کمی عقل سیاسی و اجتماعی دارن با کمبود اون همبستگیه و اعتماد مردم به قدرت و عقلشون رو برو هستن ...

اینم شد یک کمی حرف سیاسی ، به عنوان پاورقی ای برای زتدگی سیاست گریز من تو این دوره !
بازم طبق معمول می بینیم که آخر حرفای سیاسیمون ... آخر بحث ها و تحلیل ها مون به هیچ نتیجه گیری عملی ای نمی رسیم ...

Sunday, February 15, 2004

Happy Valentine's Day! با کلی تاخیر
:">

* روزها می گذرند ... و من اینجایم ...
امشب باد می آمد با سرعت برق ... می کوفت بر در و پنجره ...
مرا صدا می زد ... تا رها کنم کار و بار و زندگیم را ... رها از خود .. بروم بیرون این چهاردیوار خودم و خواسته هایم ...
دل سپارم بر باد ...
تا مرا ... من آزاد را به پرواز درآورد ...
تا ببرد به سوی بی نهایت ....

Thursday, February 12, 2004

عجب سفری بود !!
با وجود کم و کاستی ها ... خوب بود ... و البته عجیب ... و خیلی فرق داشت با سفرهای دیگم ...
الان که بهش فکر می کنم ... مثل یک شخص سوم ... برام عجیبه ... مثل یک خواب عجیب بود ... یک خواب ترش و شیرین ... ;)

Tuesday, February 10, 2004

این چند روز تعطیلی وسط کار زیاد بیشتر می چسبید ...
بدم نمی اومد یک کوه دو روزه برم ... ولی برنامش پیش نیامد ... حالا اگه هوا سر ناسازگاری نگذاره و چیز خاصی پیش نیاد ... فردا یک روزه می رم طرفای شمال ... برای جمعه هم برنامه اسکی دارم ... تا چه پیش آید !
همش فکر می کنم که چرا این زندگی من به همون حالت شلوغ و نظم ناپذیر قبل بر نمی گرده؟ ;)

Sunday, February 08, 2004

این چند وقت یک مرضی یواش یواش اومد سراغم ... ولی الان بهترم ...
یکی از دوستا هم داره راهی سفر فرنگ می شه ... براش سلامتی و موفقیت آرزومندم ... :)

دیگه ... دیگه اینکه امروز و روز جمعه من همش کف کردم ...
با اینکه مسابقات آسیایی دو و میدانی که این سه روز (از جمعه) برگزار شد ... از خیلی نظر ها مطابق استاندارد های جهانی نبود ... ولی برای ما که ندید بدیدیم خیلی هم عالی بود ... من که از دیدن مسابقه پرش ارتفاع و دو 60 متر خانم ها و پرش با نیزه آقایون بدجور کفم برید .... چند تا عکسم انداختم ... نمی دونم چطور از آب در اومده ...
چند تا از بچه ها هم رکورد ایران رو شکستن ... با اینکه تا رکورد های جهانی فاصله دارن هنوز .... ولی باز خوبه ;)
از همه بدتر مسابقه 4*400 دختر ها بود که چون فقط سه تیم بودن ... ژاپنی ها نصراف دادن و دو تا تیم موندن هر دو از ایران ... آخر سر هم برای اینکه آبرو ریزی نشه الکی اعلام کردن که تیم چین به علت خطا حذف شده ... واقعا خجالت آور بود :">
نمی دونم چرا عکس درست حسابی از این مسابقات که رو نت پیدا نکردم .. :|

Wednesday, February 04, 2004

من می گم: زندگی موجود عجیبیه ...
زندگی می گه : خودتی !

Monday, February 02, 2004

وضعیت غریبی دارم ... زندگی رو و شر و شورش رو دوست دارم ... و از طرف دیگه خسته ام از دستش ... دوست داشتن با شک همون چیزیه که زیاد برای من پیش میاد ... فکر نمی کنم کسی بتونه درکش کنه ... چه برسه به اینکه تو حل کردنش بهم کمک کنه ...
می دونید .. از اینکه زندگی ... روابط و آدم ها انقدر دور و غیر قابل فهم هستن ناراحتم می کنه ... البته می دونم که مسئله بر عکسه ... وقتی تعداد آدم هایی که عجیب به نظر میان روز به روز بیشتر می شه .... می فهمی که این تو هستی که عجیبی ... دختر ها و پسر های زیادی رو می بینم ... که طرز فکرشون خیلی باهام فرق داره ... نمی دونم تازگی ها چرا انقدر تعدادشون زیاد شه ... تا چند وقت پیش .. و تو پیله خودم نشسته بودم ... و راحت بودم ...
متفاوت بودن دلیل غلط بودن نیست ... نیت هر کسی مهمه ... وقتی من می رم اسکی ... برای اسکی کردن و تنفس یک هوای تازه ... خوب تعجب می کنم از دیدن آدم هایی که این همه راه میان برای ... ! نمی دونم چی ...
معمولا کاری به کار آدم ها .. و زندگی شون ندارم ... انقدر موضوع برای فکر کردن ... و زمینه برای انرژی مصرف کردن هست ... که نخوام تو این راه وقت و انرژیم رو هدر بدم ... سعی می کنم تا اونجایی که می شه حساسیتم رو بیارم پایین .. ولی گاهی می شه که به دلایل نا معلوم یکهو ظرف تحملم سر ریز می شه ... مثل وقتی که می خواستم تو شلوغ ترین فضای ممکن ... با انواع سر و صدا لحظه ای با خودم تنها باشم و مدیتیشن کنم .... کار واقعا سختیه ... این جور وقتاس که هوس کوه و قله به سرت می زنه .. هوس یک دشت خالی ... یک بیابون سااکت ... هوس سکوت و تنهایی ...
یاد حرف یک دوست خوبم افتادم ... که تو یک همچین زمانی بهم توصیه کرد ... به مردم نگاه نکنم ... توجه نکنم ....
باید به یک کل نگاه کنم .. تا حساسیتم نسبت به جزء کم بشه ... باید ... به درون خودم برم تا فارغ بشم از غم برون ... دوست دارم لحظه به لحظه بایارم باشم ... و تو این مسیر اگر همراهی برای عشق پیدا بشه خوبه ... نمی دونم ممکنه یا نه ...

احساس می کنم احتیاج به یک نوشدارو دارم ... که زندم کنه ... قلبم رو روشن کنه ... و زرهی بشه در مقابل نا خواسته ها ... باید ظرفیتم رو ببرم بالا ... قدرت تحملم رو ... زود رنج نباشم ... و سخت نگیرم ... توقعم هم کمی زیاده ... هم در مورد مسائل کلی دورو برم هم در مورد آدم هایی که کمی نزدیک ترن ...
البته در مورد خودم ... باید سخت گیر تر بشم ...

Sunday, February 01, 2004

منم می خوام برای هم صدایی با نما یندگان مجلس استعفا بدم D:
دیگه باید کارمو عوض کنم ... هی صبر کردم ... تو شرایط مختلف سعی کردم میدون رو خالی نکنم ... برای خودم خوب بود ... هم برای محک زدن مقاومتم و هم برای محک زدن کاسه صبرم ... تو شرایط بدتر از این هم موندم ... تو اوج سختی ها کنار نکشیدم ... الان می شه گفت که از شدت همه چی کاسته شده ... الان یک دوره بحرانی نیست تو شرکت (البته نسبت به دوره های بد تر از این که گذروندیم ..)
ولی دیگه واقعا بسته ... می خوام یک جای دیگه شروع به کار کنم ، یک جای جدید ... نا شناخته بودنش کمی ترس تو دلم میاره ... ولی مهم نیست ... باید دل بکنم از این سابقه دو سال و نیمه تو این شرکت ... برم تا ببینم تو این جامعه و دنیای شلوغ چیکارم ... می خوام کارهای جدید یاد بگیرم و پیشرفت کنم .. البته امیدوارم کاری که پیدا می کنم با زندگی پاره وقت من جور در بیاد ! و حداقل نیاز های مادی رو برآورده کنه ... مهم تر از اون احساس رضایت ...
شیطونه می گه این یک سال آخر درس رو بی خیال کار بشم و بچسبم به درس ... که با این نمره های درخشانم بعدن پشیمون نشم ... و البته یک کمی از نیاز به استراحتم سرچشمه می گیره این فکرا ... یا اسمشو بگذاریم تنبلی .... اینکه دلم می خواد بدون دغدغه کار خوش بگذرونم ... مسافرت برم ... کوه برم .... و کلی کار دیگه که فرصتش رو نمی کنم ...
ولی به نظرم فاصله گرفتن از کار اشتباه بزرگ زندگیم می شه ... برگشتن به بازار کار اصلا آسون نیست ... فوقش اینه که درسم رو یک کم بیشتر طول می دم ...
البته راجع به شیطنت های جوونی ومحدود کردنش چندان مطمئن نیستم ... نمی دونم که 10 یا 15 سال دیگه چه روحیه ای خواهم داشت ...
بهتره که بهش فکر نکنم ... بگذارم ببینم چی پیش میاد برام ... و متناسب با اون تصمیم بگیرم ... و ایمان داشته باشم که بهترین راه رو نسبت به شرایط پیش آمده انتخاب خواهم کرد ... (البته به کمک یکی که مثل هیچکی نیست ;) ... )

Friday, January 30, 2004

. . .
نمی دونم چی بگم ...
نه اینکه نخوام بگم ها ... واقعا حرفی برای گفتن ندارم .... شاید باید کمی فکر کنم ... تا افکار گذشته رو با موقعیت حال تنظیم کنم ... تا هماهنگشون کنم ... خود گذشته مهم نیست .... اما حال و آینده مهمه ... احساس آدم مهمه ... مهمه که چی فکر می کنی و چی فکر می کنن دیگران ... دید من مهمه و دیدی که انتظار دارم دیگران نسبت به من داشته باشن ...
نمی شه منکر زیبایی ها و آرامش ها شد ... اما باید محتاط بود و دقت کرد ... برای حداکثر آرامش و انرژی ممکن ... و حداقل پشیمونی و حداقل اتلاف انرژی ... می دونم که بازده، 100 درصد نمی شه ...ولی از یارم می خوام که کنارم باشه و کمکم کنه در همه لحظات ...

Thursday, January 29, 2004

فردا آخرین امتحانه ... می شه این ترم به خوبی گذشته باشه ! خدا می دونه ...
کلی فکر و برنامه دارم برای زندگی بدون امتحان ... باید روزهای هفته رو بکشونم تا برسم به همه کارام ... البته طبق معمول چند تاشون موکول می شن به آینده نا معلوم ...
چه احساس خوبیه ... وقتی بعد از یک دوره رکود ... بخواهی دوباره استارت بزنی و راه بیفتی ... :)

Monday, January 26, 2004

همیشه می دونستم که نظام آموزشی مون چقدر بده ... هم از حسی که به عنوان یک محصل داشتم در زمان تحصیل معلوم بود ... هم از نتایجش ...
این ترم یک درس روشها و فنون تدریس دارم ... البته قبلا هم یک درس فلسفه آموزش پرورش داشتم ... در مجموع این دوتا درس - که تازه کتاب های فسیل و قدیمی ای رو می خونیم ما - می فهمم دوران مدرسه چقدر می تونسته مفید تر و لذت بخش تر باشه ...
برام جالبه که قاعدتا مسئولین آموزش پرورش ما باید بیشتر از دو درس دانشگاهی -انقدر که من می دونم- بدونن ... اینکه آدم بدونه چقدر کارش ایراد داره و ادامه بده خیلی جالبه ...
البته بهانه های زیادی هست ... از جمله جمعیت زیاد ، کمبود امکانات و ... ولی از نظر من قابل قبول نیست ... اولا ما کشور فقیری نیستیم ، به شرطی که درامد های ملی هپلی هپو نشه ... دوم نبودن آدم های دلسوزه ... اگر نیاز به تغییر احساس بشه و تصمیمش گرفته بشه با بودن آدم های دلسوز ، با کمترین امکانات هم ممکنه ... در ضمن من فکر می کنم آزادی هایی که به مدارس و معلمین تو روش تدریس داده بشه خیلی کمک می کنه ... اینکه لازم نباشه برای هر کاری بخش نامه بیاد ... و البته نکته مهم دیگه سواد معلمین و تامین مادی اونهاست ...

حالا بهتره من بجای پر چونگی اینجا برم بشینم سر درسم که یک نمره قبولی بگیرم ... حالا من که قرار نیست معلم بشم ... یا رئیس آموزش پرورش ... یا بالا تر! ! ... البته هیچ کدوم این ها فایده نداره ...سیستم جوریه که راه تغییرش از اینجا ها نیست ... مشکلات ریشه ای ... ریشه ای که زیر خاک تنیده شده ... و همه بخش های مملکت رو پیچونده به هم ... حل شدن هیچ کدوم به تنهایی معنی نداره ...

Sunday, January 25, 2004

این مقاله ، بهنود رو بخونید .
می خواستم از سیاست حرف بزنم و از انتخابات ...
ولی اگر صادق باید اعتراف کنم که این چند وقته اصلا بهش فکرم نکردم ... شرایط روز ، تحصن ... رای دادن و ندادن ... واقعیت اینه که فکر نکردم ... یعنی اصلا دغدغه ذهنیم تو این روزا نبوده ... پس نمی تونم الان نظری بدم .. و در ضمن به عنوان آدمی که از وقتی تونستم تو همه دوره های انتخابات * شرکت کردم ... ترجیح می دم یک کم دیگه صبر کنم ... ببینم چی می شه ... هرچند که دیگه فهمیدم هیچ جوره نمی شه سیاست رو تو کشور ما پیش بینی کرد و برنامه ریزی کرد ... اگر همیشه برعکس می شد ... باز بهتر بود .... حداقل خودش یک قانون می شد و یک فرمول تو دستمون داشتیم ....
تو این روزا یا در حال درس خوندن بودم ... یا پیاده روی و هواخوری ...
شرکتم که فعلا به یمن تنبلی دیگر همکارا، که کار منو عقب انداخته ... با خیال راحت دودره !
امروز برام، بهترین روز تو این دو هفته اخیر بود ... :)

* با تذکر آقای میم، بجای "انتخابات ها" نوشتم" دوره های انتخابات" :"> ... انشا الله که ایندفعه درسته ;)

Friday, January 23, 2004

آن دو می آیند .... پس از هفته ای که چون یکسال بر من گذشت ... طولانی و پر از دلتنگی ... و پر از حس نزدیک و ترس آور از دست دادن ...
فردا می آیند ...
صبحه دیگه الان ... پس امروز می آیند ... :)

Thursday, January 22, 2004

شب امتحان ... پیاده روی .. درس نخوندن .... هوس حذف پزشکی ....
فکرای همیشگی ...
آخر سر خوندن یک درس تکراری تا صبح ... ;)