Thursday, October 30, 2003

چه وصف نشدنیه ...
همه چی دست به دست هم بده تا تو یک موقع خاص جایی باشی که چندوقتی دست روزگار نمی گذاشته بری ...
اونجا در حالت شرمندگی ... تو فکرم ... و قلبم جریاناتی رو حس می کنم ... و از بیرون تاییدشون رو هم می بینم (به تابیر خودم البته ) ...
احساس ارتباط با شیخ خیلی خوش آینده ... به شرطی که ظرف بزرگی آورده باشی !
باز من آرامش و عشقم رو update کردم ... و حالا منتظر نشستم تا ببینم چی برام رقم می خوره ...

Wednesday, October 29, 2003

احساس طرد شدگی دارم .. احساس نالایق بودن ...
احساس فرهاد کوه کنی که دوست داشته نمی شه ...
(البته ظاهرم آرومه ... و ته ته دلم مطمئن و معتقد به هر چه پیش آید خوش آید ... و هر چه از دوست رسد نیکوست )
احساس طرد شدگی که الان دارم ... دیشب خواب های بد و پریشانی برام آورد ... ولی فکر می کنم که برام لازمه که سوهان زده بشم ...که آب دیده بشم ...
آین ها همه بازی چرخ گردونه به اشارت یار ... که می خواد بهم بگه انقدر به خودم مطمئن نباشم ...
اینجا رو ببینید
آیا می شه ... بجای سکنی گزیدن در کلمه ... در سکوت سفر کرد ...

Monday, October 27, 2003

من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ..
وقلب من باردار تپشهای عشق است ... تب خواستن می سوزاند دلم را ...
رعد میخواندم ... و می داند که دل من چه بی تاب می گردد با هر نوایش ...
آنها همه می دانند که چه ناتوان و ضعیفم در برابرشان ... و می دانند که چه زود به فراموشی می سپارم زندگی و آبرویم را .. آنگاه که هوس باران خوردن به جانم می افتد ...
همه غرور و خودخواهی ... همه خواسته هایم ... رنگ می بازند ... در چنین وقتی از سال ... و هر سال چنین است ... و من دوست دارم که چنین باشد ... خودم هیزم کش این آتشکده هستم ... و دامن می زنم به این بی تابی ...
این منم ... بی تاب و ... مست و خراب ...
دشمنان را از من دور دارید که آنها را دوست خواهم پنداشت ... دوستانم را خبر کنید .. هرچند، نباشد دوست او که نداند حدیث این مستی ...
...
و باز این منم اینجا نشسته ...
دوست دارم شعر بگویم ... غم عشق بگویم ...
از یار بگویم ... از دلدار بگویم ...
از روز خوش دیدار بگویم ...
... نه نگویم ... فقط ببویم ...
دوست دارم "عاشق" بمیرم
...
هنوز
من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ...

Sunday, October 26, 2003

من جا خوردم ...
فردا ماه رمضون شروع می شه . . .

Saturday, October 25, 2003

time .. time .. time ...
how easy i waste it ...
plz help me ...
plz call me ...
plz let me love u ...
plz answer my calls ...
I know most of the time my phone is busy ... shame on me ...
I hate busy tone when u r there ...
shame on me

Friday, October 24, 2003

گاه پیش از سفر درون، سفر جسم لازم می گردد ...
همه گویند که یار را در دل می باید جست ... نه بر خاک و نه در اعماق کهکشان ... او اینجاست در دل عاشق ... و نیزدر دل آرزومند من ... دلی که در حسرت داشتن عشق است ... و همچنان ناکام ...
اما من می گویم که دل کندن از کار و زندگی ... بی توجهی به ناراحتی ها و فراموش کردن زشتی ها ... دمی آسودن از روزمرگی ... فرصتی می دهد برای تمرین عشق ... کسی که برای یافتن عشق سفر کرده باشد ... و سفر برون و درون را با هم پیوند داده باشد ... زیبا تر رسم عاشقی را پاس می دارد ... و قدر معشوق می داند ... و می فهمد که آسمان همه جا به رنگ زلف یار است ... اگر هر لحظه اش با بوی او معطر شده باشد ...
دلم می تپد برای خلوتگهی چونان غار حرا ... و یا اشرمی که دمی در آنچا خودم را گم کنم ... میان کلی روح سرگردان و عاشق ... آیا می شود چون منی با این همه آرزو و خواسته زمینی ... که اگر سفری هم باشد ... چونان احمقی همه خواسته هایم را بر طوماری حک می کنم... و با خود می برم !!
آیا می توانم لحظه ای از فیض وجود پیری مدد جویم و در دنیای روشنتر غرق شوم ؟
آیا می توانم؟
مرشد: خوب، سر ما فقط یک ماشین است . محاسبه می کند. به نظر من کامپیوتر اصلی است که خداوند ساخته است. هرچه به آن بخورانید، همان را جواب می دهد مغزتان را برنامه ریزی می کنید. به طور ارثی والدینتان آن را برنامه ریزی می کنند. فرهنگ جامعه آن را برنامه ریزی می کند. سیستم تحصیلی شما آن را برنامه ریزی می کند. نیاز ها و خواسته های شما آن را برنامه ریزی می کنند. هیچ اصول اخلاقی و معنویتی ندارد. اگر بخواهید بدانید چگونه یک بانک بزنید، جواب کاملی به شما می دهد که چطور این کار را بکنید. اما اگر بپرسید:"آیا این کار را بکنم؟" جوابی ندارد به شما بدهد. این جواب را دل شما می تواند بدهد. به همین دلیل است که ما به قلب رجوع می کنیم.

کف کردید چه به موقع بود ... ;)

Thursday, October 23, 2003

نمی دونم چرا بیشتر وقتا حرفم رو با نمی دونم چرا شروع می کنم !!!
این دفعه هم نمی دونم چرا ؟ .... انقدر بدبین شدم ... یا بهتر بگم بدبین تر... نسبت به آدم ها ... نسبت به اجتماع ...
راستش رو بخواهید می دونم چرا ... و می دونم که چاره ای نیست ... یا باید چشمت رو به بدی ها ببندی تا نبینیشون ... یا انقدر وارسته شده باشی که برات مهم نباشه ... تا زشتی و بدی ... تاثیری به حال و احوالت نداشته باشه ... من نه اونقدر وارستم ... و نه می تونم چشمم رو ببندم و راه برم ... فکر کنم تنها راه اینه که انقدر خودم رو مشغول کنم ... و انقدر با سرعت از کنارشون رد بشم که نبینمشون ... و در عین حال دل به هیچ خوبی، هم نبندم ... چون تو سرعت نمی شه هیچ چی رو دقیق دید ... تشخیص خوب و بد خیلی سخت می شه ... می دونید ... الان می خوام منکر همه چی بشم ... منکر اخلاق ... منکر خوبی ... پاکی ... منکر عشق ... الان تو وضعیتی هستم که مثل شیطان تو کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" می تونم ثابت کنم اصل وجود آدم ها بده و بدی طلب ... عقلم می تونه منکر همه اون چیزی بشه که با دلم بهش اعتقاد دارم ... منکر نور و عشق الهی که تو دل آدم هاست ...
می دونید ... من تقصیری ندارم ... بین عقلم و دلم دعوا شده ... دلم همه دنیا رو بنا به ارتباطی که بین معشوق و دنیا می بینه دوست داره ... و سختی ها و زشتی ها رو جدی نمی گیره ... اما عقلم ... یک چیز دیگه می بینه ... بدی و زشتی رو فقط می بینه ... بدبین می شه ... بیچاره حق داره با چشم عقل این دنیا غیر زشتی هیچ چی نداره ...
چند وقت یکبار بین این دوتا دعوا می شه ... آخر سر کار به اونجا می کشه که دلم به عقلم می گه "تو بورو کشکت رو بساب ... چی کار داری با مسائل پیچیده ای مثل روح ... عشق .... آدم ... دنیا ... و . . . " خودش هم می ره یک گوشه می شینه تقلای عقل رو نگاه می کنه ... مثل یک معلمی که مسئله حل کردن شاگرد رو نگاه می کنه ... و پیشا پیش می دونه جواب چیه ... ولی نمی گه ... ساکت وا می سه و مواظبه که دست از پا خطا نکنه ...
فکر کنم بهتره این دفعه خودمو خسته نکنم و نسخه همیشگی رو بپیچم ... و دل رو برنده اعلام کنم ... و عقل رو محکوم کنم به یک عمر زندگی تو این شلوغی با اعمال شاقه ... تا آدم شه !...
خودم هم می شینم پهلو دست دلم تا عشق ببینم و زیبایی ... تا احساس آزادی کنم از بند عقل و جامعه و از این جور آشغال ها ...

Tuesday, October 21, 2003

نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم از خوبی ها بگم یا از بدی ها ؟ ... این هفته هم از نظر کاری شلوغ بود برام ... جاهای خوب رفتم ... کنسرت با حالی شنیدم .. کار مشترک دوتا استاد ... کولاک کردن با کمونچه و دف ... و منو یاد عشقی انداختن که مدتها همدمم بوده ... رویای دف و تار... همون رویایی که وسط این شلوغی ها گمش کرده بودم ... جریان مال 3-4 سال پیشه ... بگذریم ...
تو این هفته بعد 2 سال دیدامون هم تازه شد با گروه از هم پاشید کاریکاتور ... که شما هم تو جریانش بودید ... از اول وبلاگ نویسی ... با آغاز دوسالانه کاریکاتور که امروز بود ... شاید ... شاید ... کرمی به جانم بیفته برای آغازی دوباره !
گروه کوهتوردی ما دیشب طی جلسه ای رسمی به خودش تکونی داد ... ولی متاسفانه ... من اولین برنامه رسمی رو که پنجشنبه شب شروع می شه نمی تونم برم :|
امیدوارم که این گروه بتونه ارتباط سالمی با طبیعت برقرار کنه ... و تک تکمون به روح طبیعت بپیوندیم ... و تو چاه خودپرستی و پرحرفی نیافتیم :)
... اینا از خوبی های این هفته ... بدی هایی که دور برم بال بال می زدن تو تعداد کمترن .. ولی اونقدر انرژی گیربودن که نگو ... بدیشون به ابنه که جدید نیستن و به ابن زودی هام دست بردار نیستن ...
نمی خوام راجع بهش فکر کنم ... ولی واقعیتیه که هست ... چیز جدیدی هم نیست ... مختص این زمان و مکان من هم نیست ... گریزی ازش نیست ... چرا؟ چون همراه نا خواسته وجود انسان دربنده ... انسانی که قدر خودش رو نمی دونه و باعث آزار خیلی های دیگه هم می شه ... انسانی که دل من رو می سوزونه ... خستم می کنه ... و تنها فرار رو جلوی پام می گذاره ... فراری که آسون ترین راه به نظر میاد ... ولی واقعیت اینه که آسمون همه جا یک رنگه و آدم ها تکرار همدیگه هستن ... تکرار اشتباهات همدیگه ... تکرار تاریکی ... واین تاریکی برای همه ما تکرار می شه از درون و برون ... با مقیاس های مختلف ... مگر ... ریشه تاریکی رو با عشقی روشن کنیم که سوختش از بی نهایت بیاد ...
نمی خوام به تاریکی فکر کنم ... باهاش نمی جنگم ...بنا به گفته بزرگی بهش بی اعتنایی می کنم تا از قلبم بیرون بره ... و تا کیلومتر ها از روحم فاصله بگیره ... با اینکه خیلی نزدیک به جسمم باشه ... اثرش خنثی می شه ...
نمی دونم چه حکمتیه ... این هفته ای که می خواستم رو خودم کار کنم برای یک دیدار... دیدار با روحی بزرگ ... انقدر سرم شلوغ شد و دلم درگیر پوچ که روحم بجای پرواز، در تقلای بیهوده در باتلاقی قدی ماند ...
شاید اینها حکمت یاری باشد که پاک شدنم را جز با گل ممکن نمی دیده ...
روحم سوهان لازم، است مطمئنا ...
با امید دلی پر عشق .. سر خم می کنم دربرابر معشوق ...

Friday, October 17, 2003

. . . . . .
این گلو درد هم ول کن نیست انگار ... هفته پیش اصلا محل خودم نگذاشتم که مریضم ... هم شرکت رفتم ... هم کلاس هام رو ... وهم هر جایی که پیش می اومد ... ولی دیگه خسته شدم ... امروز کلاسای بعد از ظهرم رو نموندم و برگشتم خونه ... بلکه بهتر شم .. :|
این مریضی من احساس می کنم یک جریاناتی داره ... شروع شدنش وقت عجیبی بود و مشکوک بود ... انگار نیات و افکار من رو خونده بود .. که این موقع پیداش شد ... یک جورایی احساس می کنم کل انداخته باهام ... منم حالشو می گیرم ... نمی گذارم عین کنه بچسبه بهم ... اونم با برنامه های هفته آیندم ... با جنگل رفتن اصلا جور در نمیاد ...

Tuesday, October 14, 2003

در خبر ها آمده که خانم شیرین عبادی امشب میان تهران
ببینیم خوشحالی به مردم ما میاد یا نه !

Monday, October 13, 2003

نمی دونید ... کوه دیروز چه حالی داد ...
تازه معنی هم پا بودن رو می فهمم ...
معنی غاز با غاز ...
خیلی وقت بود ... که تو اکیپ های کوه من از همه جلوتر بودم ... واقعا احتیاج داشتم با یک اکیپی برم که از من بهتر باشن ... تا باعث پیشرفتم بشن ...
خیلی چسبید ... البته نکته مهم دیگه غیر از هم قدم بودن ... با جنبه بودن ... و اخلاق گروه مهمه ... که این دفعه ما کاملا هماهنگ بودیم ...
امیدوارم هفته دیگه که می خوایم بریم جنگل نوردی هم همین طور باشه ... اگه برنامه هام جور بشه که برم ;)

Sunday, October 12, 2003

اولا عیدتون مبارک.

دوما بگذارید یک جریانی که تازگی ها اتفاق افتاده براتون تعریف کنم ... این جریان رو از یک منبع موثق شنیدم ...
مردی که در ساعات غیر کاری مسافر کشی می کرده ... یک روز با هیجان به همکاراش می گه که شب قبل امام زمان رو سوار کرده ...
تعریف می کنه که آخرای شب مردی خوش سیمایی رو سوار می کنه که موقع پیاده شدن یک هزاری بهش می ده ... و تا مرد راننده میاد بقیه پول رو پس بده مسافر غیب می شه ...
تا چند روز مرد از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجیده ... تا اینکه یک روز می آن جلبش می کنن و می برنش کلانتری ...
فکرش رو بکنید ... یک مسافر ازش شکایت کرده بوده که این آقا انداختتش تو چاله .. بقیه پولش رو هم نداده ....
...
فهمیدید جریان چی بوده؟
مسافر بیچاره هیچ نسبتی با امام زمان نداشته ... تا از ماشین پیاده می شه ... می افته تو یک چاله بطوری که راننده دیگه نمی دیدتش ... رانندهه فکر می کنه مسافر غیب شده !
;)

Saturday, October 11, 2003

ای کوه من در راهم ... می آیم تا تو را ببویم ... می آیم به سویت چون بوی یارم را می دهی ... جان دوباره ای هستی در کالبد خسته و شکسته من ... من به تو عشق می ورزم و به یاری که بر فراز قله ایستاده و مرا با عشق می نگرد ... و تشویقم می کند به عشق ورزیدن.

Friday, October 10, 2003

چی بگم ...
از شلوغی دنیا بگم؟ که چند وقته کاری به کارش ندارم ... نه خبر می خونم نه گوش می دم ... نه وقتی دور و بری ها از مسائل سیاسی و اجتماعی حرف می زنن میلی به گوش کردن دارم ...
از شلوغی دنیای کوچیک دور و بر خودم بگم ... از دنیای عجیب آدم ها بگم ... از بالا و پایین زندگی های دور و برم ... از آدم های مختلفی که شناختشون سخته و سخت تر از اون پیداکردن بهترین و ساده ترین راه ارتباطه ... که کمترین ضرر رو داشته باشه ... از این بگم که گاهی خسته می شم ... می خوام بی خیال همه چی بشم ... گاهی از دست خودم خسته می شم ... از این تلاشم برای تو جمع راحت بودن .. نه که از تلاشم خسته بشم ا .... از این دختره که همه فکر می کنن همه جوره توپه ... لجم می گیره ... مگه مجبوری دختر حسادت بقیه رو برانگیزی ... مردم هم که آمادن به همه چی حسادت کنن ... حتی سرزندگی و شادابی ... یعنی اون چیزی که از نظر من کاملا اکتسابیه و اختیاری ... خواستنش مساویه با داشتنش ...
من از یک طرف حق خودم نمی دونم ناراحتی هام رو بقیه بدونن و از ناراحتیم ناراحت بشن ... از طرف دیگی می بینم که مردم عقلشون به چشمشونه ... و توقعاتشون بطور تصاعدی بالا می ره ... می دونین ... بزرگترین ... یا شاید به جرات بگم مهمترین مشکل من تو روابط اجتماعی با آدم ها این سطح توقعاتشونه که یکهو ... از دستت در می ره و سر به فلک می گذاره ... اون وقت دیگه هیچ کاری از دستت بر نمیاد و دستت به هیچ جا بند نیست ... اون وقته که فکر می کنی ای کاش آدم گوشه گیری بودی و همون گوشه می موندی ... تا ... تا .... تا ...

می دونید من ذاتا آدم گوشه گیری نیستم ... در عین حال اونقدر ها هم اجتماعی و خلوت گریز نیستم ... هر دوشون رو به جای خودش دوست دارم .... اما ... اما چه کنم با دوستان دور و نزدیک ... و اتفاقات نا خواسته و توقعاتی که دوستی ها رو خراب می کنی ... محبت ها رو کم می کنه ...
قبول دارم که گاهی توقعات من هم می تونه مشکل ساز بشه برا دیگران ... ولی من سعی می کنم تا اونجا که می تونم توی دلم ... با شکل گیری توقعات مبارزه کنم ... فرقی نمی کنه در مورد کی ... درمورد ... دوست ، فامیل ... غریبه .. هرکی که باشه ... ولی وقتی توقعات زودرس بقه رو می بینم یکهو می برم ... زده می شم ... و دلم می سوزه به حال آرامش و عشقی که فدای توقعات زودرس می شه ...
همه این پر حرفی ها خلاصه ناقصی بود از شلوغی های دور بر ..
در مقیاس کوچیک تر ... تو مغزم و تو قلبم ... که اونقدرام بزرگ نیستن ... یکی اندازه یک آناناس و اونیکی فقط اندازه یک مشته ... چه ها که نمی گذره ... مسائل دنیای دور و دنیای نزدیک قسمتی ازش رو مشغول کرده ... البته میتونست همش رو اشغال کنه .. و خیلی وقتام بطور خزنده همه فضای فکرم و دلم رو اشغال کردن ... ولی الان دیگه ... نه ... اجازه نمی دم که وجودم بازیچه بحث های بی اهمیت و بی فایده بشه ... نمی خوام حروم بشم ... شلوغی ها درگیری های بزرگتری هست به اندازه تموم دنیا ... نه کاملا بی ارتباط با دنیای خارج ... ولی انگار که تو یک فاز دیگست ... من می خوام درگیر اون بشم ... رویای من اونه ... شاید به قیافم نیاد ... به راه و مسیر زندگیم ....شاید جور در نیاد با برنامه شلوغی که برا خودم ساختم و روز به روز شلوغ ترش می کنم .. پر از فکر و کار و برنامه ... پر از آدم ... آدمهایی که مثل من مسافرن و در گذر ... و من این وسط با کمال پر رویی چیزی رو طلب می کنم که می دونم برای رسیدن بهش باید از خیلی چیزا بگذرم ... چیز هایی که شاید دوستشون داشته باشم ...
می دونین .. نمی خوام خودم کاری کنم .... دلم می خواد وسط این شلوغی عشق رو تو دلم زنده نگه دارم که بگم ..... می شه ...
و از طرف دیگه یک چیزی تو دست داشته باشم و آماده باشم که معشوقم ازم بخوادش .... دلم میخواد حسادتش رو برانگیزم ... تا بیاد و همه وقت و انرژیم رو ازم طلب کنه .. و من دودستی بهش بدم ... الان اون قدرت رو تو خودم نمی بینم ...
ولی امیدوارم لحظه به لحظه عشقش با دلم کاری کنه که از بند همه چی غیر خودش آزاد بشم .... اینه رویای من ...

(ببینم همیشه آدما حس خوبی پیدا می کنن از فکر کردن به رویا هاشون ... احساس آرامش و یه نگاه قشنگ ... انگار که همه اون حرفا و غر هایی که اول زدم ... بی معنی شدن ... )

Tuesday, October 07, 2003

وسط این همه کار و شلوغی زندگی ... یکی منو بدجور به فکر انداخت ...
مسئله بودن یا نبودن ..
و سوال مهم من الان در مورد حرکت .. در مورد جهت ... در مورد هدف ... و درمورد عشق .... در مورد معشوق ... در مورد همراه ... درمورد .. راهنما ...
بحث وحدت و کثرت... و وحدت در عین کثرت ... که من وسطش گیر افتادم بد فرم!

Sunday, October 05, 2003

وای چقدر کار ریخته سرم ...
همشون عجله ای هستن ... برای نمایشگاه دوبی ... آخرین لحظه ...
...

Thursday, October 02, 2003

می دونید الان چی دلم می خواد ... دوست دارم سوسکی بالدار باشم که روی یک برگ نشسته و در مسیر یک جویبار در حرکته .... لم داده گوشه برگ ... بی هیچ ترسی از غرق شدن ... نسیم خنک می وزه .... و ین جویبار تا بی نهایت ادامه داره ... و آبشاری هم در بین راه نیست ...
به دنبال آرامش هستم .... جایی دوست داشتنی ... که بشود برای مدت زیادی... تنها ... آرام و بدون هیچ ترسی ... فقط نفس بکشم ... و به هیچ فکر کنم ... به هیچ فکر کردن سخت است ... من مغزم را و فکرم را در ساحل جای خواهم گذاشت ... و سوسکی خواهم بود بدون مغز ... بدون فکر ... بدون تشخیص ... بدون قضاوت ...
نه سوسک بودن زیاد است ....
می خواهم به هیچ بیاندیشم ... با ابزار هیچ ... یعنی من هیچ باشم ... معلق در هیچ ... در راه رسیدن به هیچ
می دانید همه اینها یعنی چی؟ معنی هیچ می دهد ...
...
هیچ
..
آن هیچی که معنای همه در آن نهفته است ...