Thursday, December 30, 2004

دوباره امتحانات ...
هفته دیگه شروع می شن :|

Saturday, December 25, 2004

باده بده ... باده بده ... باز سبکبال شدم ...
مست شدم هست شدم عاشق دلدار شدم ...

...
احساس قشنگی که پنجشنبه داشتم و داشتنش رو برای اونهایی که دوستشون دارم آرزو می کنم ...

ساقی ساقی ... ما باده پرستیم ... پیمانه بدستیم ... تا گوی می ای هست ، در این گوشه نشستیم !

Tuesday, December 21, 2004

خیلی وقت پیش سالها .. و قرن ها پیش ... احتمالا در چنین روزی ... اونها روزه بودند ...
و من در میان باد و بوران ... در میان مشغله روز به یادشان بودم ... بخصوص هنگام غروب ... به یاد گرسنگی و نهایت بخشندگی ...
چطور ممکن است ... کسی در عین گرسنگی ببخشد ... آن هم برای سه شب متوالی ... این ممکن نیست مگر اینکه سیر باشد از جای دیگری ... مگر آنکه روحی بزرگ داشته باشد و اتصالی قوی ... و بریده باشد از همه وابستگی ها ... جز عشق نداند و جز عشق نخواهد و یار ...

Sunday, December 19, 2004

آقای مهندس مجتبی کاشانی شاعر توانا ... و مرد بزرگی که سهم مهمی در آغاز و ادامه حرکت موسسه خیریه "جامعه یاوری" داشت درکذشت ...
جایش ... و صدایش و اشعارش برای همیشه در جمع خیرین این موسسه خالی خواهد بود ...
هیچ وقت از یاد نخواهم برد صدای رسایش را که همه حظار را به شوق می آورد و به همه امید حرکت میداد ...
صحنه ها یی از مراسم سالیانه این مجمع در فرهنگسرای نیاوران به کوشش او برگزار می شد ... هنر و عشق و موسیقی و خدمت به مردم ... فضایی که فقیر و غنی را به کمک کردن تشویق می کرد .. جمعی که مدرسه سازی را انتخاب کرده بودند و در راه خود خوب پیش می رفتند ... آن روز ها که هر سال تکرار می شد همیشه در ذهنم می ماند ... و شک نمی کنم به قدرتی که یک انسان می تواند داشته باشد برای بیدار کردن عشق درون قلب ها ...
خدایش بیامرزد و روحش شاد.

Tuesday, December 14, 2004

به من می گویند چرا به فکر خارج رفتن نیستی ... چرا به فکر رشته ای که می خواهی ادامه بدی فکر نمی کنی ... به فکر یاد گرفتن زبان فرانسه نیستی ...
خودم فکر می کنم که دارم چه می کنم ؟ چه می کنم که انقدر شلوغم ... چرا از اون آرزوهای بزرگی که قدیما داشتم ندارم؟ چرا نمی خوام یک زندگی خوب بسازم برای خودم تو یک کشوری که آزادی و رفاه وجود داره ؟ چرا به مسائل مهم زندگیم و آیندم فکر نمی کنم؟ در مورد مهاجرت در مورد ازدواج در مورد خیلی چیز ها فکر نمی کنم ... انگار دارم فرار می کنم از همشون ...
نمی دونم چرا ... یا قدرت ریسک کردنم کم شده ... و ترسم زیاد ...
یا اعتمادم کم شده به آدم ها ... شایدم اعتماد به نفسم کم شده ... نمی دونم ...
ولی فکر کنم همه اینا به این خاطره که .. معتاد شدم ...
همش مال اعتیاده ... اعتیاد از نوع سوم ... اعتیاد به ورزش کردن ... جنسشم مهم نیست هرچی دستم برسه مصرف می کنم ...
فکر کنم اوردوز کردم ... جنسا هم که ناخالصی زیاد دارن ... ولی چاره ای نیست ...

گاهی یکی دوتا سرگرمی دیگه وسط اینهمه شلوغی پیدا می کنم ... فقط برای اینکه به خودم یادآوری کنم که فکر روح بدبخت بیچارم هم باید باشم .... از انواع مختلف ... شرقی غربی ... عربی ... ایرانی ... چینی ... هندی ... هرراه و روشی که یک کلمه ، فقط یک کلمه حرف معنوی توش باشه عین براده آهن جذبش می شم ... با کلی امید و آرزو ...
حالا هم رفتم و اسم خودم رو گذاشتم پیشاهنگ ... به این امید که بتونم به تنوع علایقم و کارهای زیادی که دوست دارم انجام بدم یک انسجامی بدم ... یک هدف مشترک ...
و حس خوبی که از خدمت کردن بدست میاد رو تجربه کنم و بچشم ...

نمی دونم شاید از وسط این همه شلوغی و شاید و اما ... بتونم راه اصلی زندگیم رو پیدا کنمخ ...
فقط می دونم که نمی دونم ... می دونم که باید بدونم ... و می دونم که فعلا فقط باید بدوم ... شاید سرعتم اشتباه باشه ... شاید مسیرم انحراف داشته باشه ... ولی ایمان دارم که یک جایی از مسیر می افتم تو راه اصلی ... و اگه تا قبلش هی دویده باشم ... استقامت و قدرت دویدن تا آخر مسیر رو خواهم داشت انشا الله ... .
:)

Saturday, December 11, 2004

من انقدر فکر و کار و درگیری دارم این هفته ...
عین خیالم هم نیست که سه هفته دیگه امتحانام شروع می شه ...

فعلا شما برید این سایت رو ببینید کلی طرح غرفه اینجا پیدا می شه ;)
irancommercial

Tuesday, December 07, 2004

این سایت (world time server) جالبه ...
در هر لحظه می تونید بدونید یک جای دیگه ... ساعت چنده ... بدرد اونایی که دوستی فکی فامیلی خارج دارن می خوره ...

تو هفته آینده یک مسافر داریم ما از کانادا ... که خیلی دوسش دارم و دلم براش خیلی تنگ شده ... ;)

Friday, December 03, 2004

دیشب قبل از خواب ... نمی دونم شایدم خواب بود ... خودم رو تو کوه دیدم ... تنها ... روی یک سنگ بزرگ زیر آسمون آبی ... انگار که یک کانال انرژی هست ... و من در نقطه تمرکزش نشستم ... انگار دوباره پر از عشق بودم ...
شروع کرده بودم به سرودن ...
انقدر به وجد اومده بودم که کلمات پشت هم و بی اراده بیرون می اومدن و خودم از زیباییشون لذت می بردم ...
...
امروز قرار بود فقط برم یک کتاب از یک دوستم بگیرم ... ولی به تمریناشون تو پارک رسیدم ... با اینکه دیر رسیدم ... با اینکه از سرما داشتم یخ می زدم ... ولی حال و هوای پارک ... چمنهای سبز و برگای نارنجی که دونه دونه می ریخت رو سرمون ... با موسیقی آروم و آرامش بخش ... و حرکاتی که سعی کردم بهشون اعتماد کنم ... احساس خوبی بهم داد ...
هیچ نمی دونم ... باید فکر کنم ... بخونم و بشنوم و بشناسم ... ولی در کل احساس خوبی دارم نسبت به تمرینات این گروه ...
فقط امیدوارم خود خدا بهم کمک کنه تو همه زمینه ها ... تو همه انتخاب ها ... تصمیم گیری ها و امتحانات ... می خوام فکر نکنم با شاید ها و باید ها ... به آینده ... به آدم ها ..
می خوام از هر فرصتی استفاده کنم برای بیدار کردن خودم ... بیدار کردن یک جنبه از وجودم و خوابوندن یک جنبه های دیگه ... جنبه هایی که آرامش و عشق رو ازم می گیرن و اثری ندارن جز افزودن نگرانی و ترس ....

حقیقت - نیک خواهی - بردباری
باز یک شعار جدید در برابر من فراموشکار و بی ثبات ... اما در پی یک کمک در پی یک عشق ... یک انرژی ... یک نفس عمیق برای همیشه ...
می دونم که یکی فقط هست ... :)