Tuesday, April 30, 2002

فردا دارم با دانشگاه می رم یک آبشاری که نمی دونم اسمش چیه نزدیک امامزاده داوود ... تازگی ها زود به زود به آغوش طبیعت احتیاج پیدا می کنم ... فکر کنم هر چی مشغولیات کار و دانشگاه و ... بیشتر می شه ... منم به کوه حریص تر می شم ... از الان دارم برای هفته دیگه نقشه می کشم ... امیدوارم طلسم کوه نرفتن با گروه فارغ اتحصیلان دانشکده فنی بشکنه و من همراهشون بشم در سفر 4 روزه دنا.

Monday, April 29, 2002

اینم از مانا نیستانی: عشق من در یخچال :)) :| :))
امروز دانشگاه تهران گردهمایی ای بود به نام پیغام سروش ، سیری تحلیلی در آرا و اندیشه های دکتر عبدالکریم سروش ... یک گرد همایی که اگه می خواست کار مفیدی کرده باشه حداقل دو - سه روزی وقت می خواست ...
البته برای تحلیل افکاری مثل سروش اول به یکسری کلاسهای منظم نیاز هست ... با پرسش و پاسخ های مفید آخر جلسات ...
با این وجود سخنان دکتر سلطانی و مراد ثقفی مفید و خوب بودن ... و حسابی چسبید.

Friday, April 26, 2002

دلم می خواست یک کمی از باشگاه پنجشنبه جمعه تعریف کنم ... از والیبال و دو .... هم از کیفش و هم از خستگیش ... ولی دیدم بعضی ها ممکنه دلشون بخواد و امکانات نداشته باشن ... ;)
حقم دارن ... من یکی که از بی تحرکی می پوسم ... هزار تا درد ماهیچه و استخون ناشی از دویدن و کار کشیدن زیاد و خستگی و کم خوابی وهفته ها کار مداوم بی تعطیلی رو ترجیح می دم ... به کسلی و خواب آلودگی ... و خلاصه رکود.

Thursday, April 25, 2002

قصه ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین ، قصه پر باریه از دفتر پنجم مثنوی ... انقدر مطلب و حرف داره که طی دو جلسه هنوز تموم نشده ... و منم نه قصد دارم و نه می تونم همه چی رو این جا براتون توضیح بده ، و البته در هیچ کلاسی هم همه چی گفته نمی شه ... از نظر من این کلاس ها و دور هم جمع شدن ها هیچ کدوم نمی تونن حق این اشعار و قصه ها رو ادا کنن ... شاید این قصه فقط بهانه ای بشه برای اندیشیدن ... و سعی در یافتن ارتباط بین اون و مفاهیم عرفانی و اسلامی به اون زمانی که صرف این کار می شه معنی می ده ... و نتایج انکار نا پذیری بر روح آدم داره ...
ایاز غلامی بوده که به نزد شاه محمود میارنش ... و پس از مدتی بخاطر پاکی و صداقت و رندی (رند از دید حافظ) محبوب قلب شاه می شه و مقام و درجه می گیره ...
خاص خاص مخزن سلطان وی است / بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
از دید مولانا رابطه ایاز و شاه به رابطه یکی از اولیا با خداوند تشبیه شده ... ایازی که همه وجودش شکر و ارادت به شاهه ... و شاه که اعتماد کامل به او داره .

آن ایاز از زیرکی انگیخته / پوستین و چارقش آویخته
می رود هر روز در حجره خلا / چارقت این است منگر در علا


به شاه خبر می دن که ایاز حجره ای داره که کسی رو به داخل راه نمی دهد ... اشاره داره به اینکه ایاز مشغول و در گیر شناخت خودشه ... و درون دلش هر نا محرمی رو راه نمی ده ... و دوم با نظر کردن به اصل خودش می خواد مستی ای رو که به قول مولانا از هستی ایجاد شده از سر بپراند :
می رود هر روز در حجره برین / تا ببیند چارقی با پوستین
زانکه هستی سخت مستی آورد / عقل از سر شرم از دل می برد


او را تهمت می زنند که از اعتماد شاه سوء استفاده کرده و سیم و زری از خزانه شاه پنهان کرده ... غافل از این که:
چه محل دارد به پیش آن عشیق / لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق

پس گروهی از سوی شاه روانه می شوند تا حجره او بگشایند...

شاه را بر وی نبودی بد گمان / تسخری می کرد بهر امتحان
پاک می دانستش از هر غش و غل / باز از وهمش همی لرزید دل
که مبادا کاین بود خسته شود / من نخواهم که بر او خجلت رود
این نکردست او و گر کرد او رواست / هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کرده ام / او منم من او و گر در پرده ام
...
..

هر چی بیت ها رو بالا و پایین می کنم تا مهمتر ها و جالب تر ها رو فقط براتون بگم نمی شه ... انقدر نکته و حرف زیاد داره این شعر که از گفتنش پشیمون می شم ... شاید این دفعه همین قدر کافی باشه ... چون من نمی دونم چطور می شه مختصر و مفید این همه اشاره و نکته رو گفت.

Wednesday, April 24, 2002

امشب هم مثله هفته پیش وقت نوشتن یک وبلاگ حسابی رو ندارم .... و صحبت راجه به کلاس مثنوی می مونه برای بعد چون برای فردا مشق ( ! ) دارم که انجام ندادم ...
فقط یک گلایه کوچیک از این ادارات دولتی که ... اگه کار آدم بهشون بیفته بیچاره می کنن ... با بالا پایین بردن از طبقات و ... عین یک کابوس می مونه ... فرقی نمی کنه دنبال کی بگردی ... هر کی که باشه چون تو دنبالشی آب می شه می ره تو زمین ... آخر سر هم اگه سمج بازی در آری بعد از اینکه یک عالمه تو طبقات بالا پایینت کردن ... می گن امروز اصلا نمی یاد ... خلاص !

Tuesday, April 23, 2002

برای اولین بار سوار مترو شدم ... خیلی افتخار داره ... اونم متروایی به معروفیه متروی تهران ! ... ولی انصافا خوب بود ... تمیز و سریع و منظم .
یاد فیلم های پلیسی آلمانی افتادم ...که تو ایستگاه های مترو تعقیب و گریز دارن ... مال ما که ساکت و آروم بود (البته فعلا ! )
فقط تنها عیبش خراب کردن پارک طالقانی بخاطر مجاورت ایستگاه میرداماد ...

Monday, April 22, 2002

شماره اول ازدوره جدید هفته نامه باور در اومده ... و حاوی مقالات جالبیه ... یکیشون حقوق مخالف سیاسی در جامعه دینی نوشته دکتر کدیور است که به بررسی جایگاه امام حسین از دید حکومت یزید وهمچنین مخالف سیاسی در حکومت حضرت علی (ع) می پردازه ... خوندنش رو بهتون توصیه می کنم ...
من کلا از خوندن این جور مقالات خوشم می یاد ... ولی بنظرم تنها شنونده این مقالات کسایی مثل منن ... و اون هایی که مخالف هستند گوش هاشون رو بستن و نمی خوان هیچی رو قبول کنند ! ! نمی خوان قبول کنند که خداوند همه بندگانش رو آزاد آفریده ... شاید هر روز بخونن که "لا اکراه فی الدین" ... ولی چه فایده وقتی دلاشون کدر شده و [...]
از دست این لینک نظرات که اون پایین اضافه کرده بودم دیگه خسته شدم همش offline اینطوری که بدرد نمی خوره ... شیطونه می گه ورش دارم ... ولی وقتی معذرت خواهی های سایت رو می بینم که قول می ده به زودی سرور جدید بگیره ... یاد مشکلات شرکتمون می افتم و دلم می سوزه ...
یک کم دیگم به عنوان هم دردی صبر می کنم ... شما ها هم اگه نظری داشتید یا ایمیل بزنید ... یا نظراتون رو رو هم جمع کنین ... هر وقت درست شد یکهو بگین ... P:

Sunday, April 21, 2002

امروز ... یکی از اون روزای فوق العاده بود ... از اون روزایی که چشما طاقت دیدن اینهمه زیبایی رو ندارن .... ابر های گوله گوله و تشعشع زیبای آفتاب ... از اون روزا که انقدر لبریز از انرزی می شی ... که همه سختی ها و ناراحتی های گذشته در یک لحظه فراموش می شن ....
من امروز به بی نهایت رسیدم .... همونجا که دنیا تموم می شه .... همونجایی که دیگه هیچ اثری از سیاهی و بدی نیست ... همون حس و حالی که تو دلم دنبالش می گردم ... نمای ظاهریش رو بالای کوه دیدم ....
دیدم آسمون به زمین رسید .... بی هیچ مرز جدا کننده ای .... لحظاتی رو دیدم که هر چی به اطرافم نگاه می کردم ... هیچ نمی دیدم ... جز سفیدی و نور ... هیچی حس نمی کردم ... جز باد و بارش برف .... حتی حرکت من هم معنی خودش رو از دست داده بود .... نمی تونستم بفهمم وایسادم یا دارم حرکت می کنم ...
وقتی برسی به بینهایت ... همه معانی حرکت و سکون ، بالا و پایین .... زشتی و زیبایی رنگ می بازن و همه در یک قدرت لا یزال غرق می شن ... اون موقست که حس می کنی ... دلت با همه دنیا یکی شده و عقلت هیچ قانونی رو جز قانون عشق به طبیعت بنده نیست ...
دلت می خواد چشم هات رو ببندی ویک نفس عمیق بکشی .... و .... و ...
البته اون جا جاییه که بستن و باز بودن چشم هیچ توفیری نداره ...
دلت می خواد ... ساعت ها همون جا بشینی و تصور کنی بالای ابرهایی .... همون جایی که همه آدما آرزوش رو دارن ...
دلت می خواد ... ساعت ها وسط برف و ابر و مه بشینی و به هیچی فکر نکنی ... به هیچی ... تا اون نور بی پایان که بین زمین و آسمون در حال رفت و آمد و انعکاس پی در پیه ... به قلب تو هم وارد بشه ...

Saturday, April 20, 2002

برنامم یک جوری شده که بر عکس همه آخر هفته هام سرم شلوغ تره ... این چند روزم برای همین به وبلاگ نویسی نرسیدم ...

Wednesday, April 17, 2002

امشب باید زود بخوابم ... و وقت ندارم .. وگرنه دلم می خواست از کلاس مثنوی ای بگم که مدتها بود وقت نمی کردم برم و ازش محروم بودم .... از قبل از آغاز به وبلاگ نویسی ... حالا شاید فردا شب یک چیزایی براتون گفتم .. اگرم نشد ... اشکال نداره ... می مونه برای جلسات بعد که امیدوارم برسم مرتب برم ....
فعلا عزت زیاد.
اووووووووووو وه ... چقده آدامس ... P: P:

Tuesday, April 16, 2002

نرخ کنسل کردن و کنسل شدن سفر ها از اول سال جدید خیلی بالا رفته ... انقدر که حسابش از دستم در رفته ... همین امروز دو تا دیگشونم پریدن .. یکی با دانشگاه به آبعلی .... یکی هم یک سفر سه روزه به کویر ... یعنی همون چیزی که آرزوش رو داشتم ... خیلی موقع ها پیش میاد که چیزی که دوست داری در وقت نا مناسب به سراغت بیاد .... اونوقته که باید بگی : ... آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ! ...
من می گم .. به من چه ... کویر سعادت پیدا نکرده که من به دیدارش بدم ... حالا ایشا لله یک دفعه دیگه :)
امروز چه روزی بود ... سوت شدن یک عالمه داکیومنت ... خیلی ناراحت شدم .. تقصیر خودم بود .. برا همین خندمم گرفته بود ... یک خنده تلخ برای فرار از ناراحتی ... فکر کنم قیافم دیدنی شده بود ... :">

Monday, April 15, 2002


مسلمانان مرا وقتی دلی بود / که با وی گفتمی گر مشکلی بود
بگردابی چو می افتادم از غم / به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین / که استظهار هر اهل دلی بود
زمن ضایع شد اندر کوی جانان / چه دامنگیر یارب منزلی بود
هنربی عیب حرمان نیست لیکن / ز من محروم تر کی سائلی بود
برین جان پریشان رحمت آید / که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد / حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است / که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

حضرت حافظ
هنوز نمی دونم ... این سوالای تستی خیلی بد ترن ... همه راه حلا عین همن ... آدم نمی دونه کدوم جواب درست می ده ...

Sunday, April 14, 2002


معلممون ... یک سوال سخت داده برای تکلیف شب .... یک سوالی که از کتاب نیست ...
من نمی دونم چیکار کنم ... بلد نیستم حلش کنم .... فکر کنم منظورش این بوده که بفهمم ...
زندگی خیلی سخته .... و من برای حل اکثر مسئله ها سواد لازم رو ندارم.
همین رو که فهمیدم خودش خیلیه ... فقط امیدوارم این از اون سوالایی نباشه که آخر سر هم جوابش رو بهمون نمی گن ... از اون سر کاری ها ... ایشالا معلممون خودش حلش کنه ... :)
دانشگاه تهران ... ساعت 9 صبح ...جمعیتی ... در سوگ ... نه در سوگ مرگ یک جوان ... و نا خوش از ناکامیش .... که در سوگ پیری ... خردمند و بی مانند .... و ناخوش از نا کامی ملتی که به قدر کافی از وجودش بهره نبرد .... خیابان انقلاب....و جمعیتی آرام ... که گه گاه ... محتاتانه ... چند شعار سیاسی می دادند ...

لا اله الا الله ...... لا اله الا الله ...... محمد رسول الله ....
یار دبستانی من .......
عزا عزاست امروز ... روز عزاست امروز ... .محمد مصدق صاحب عزاست امروز ....
ای ایران ای مرز پر گهر ... ای خاکت سرچشمه هنر ....
سحابی سحابی ... تسلیت تسلیت ....
با من و همراه منی .... چوب الف بر سر ما ..... بغض من و آه منی .....
زندانی سیاسی آزاد باید گردد ....
حک شده اسم من و تو ... رو تن این تخته سیاه ... ترکه بیداد و ستم ... مونده هنوز رو تن ما ......
من آهنم ...
دشت بی فرهنگی ما ... هرزه تموم علفاش ... خوب اگه خوب ... بد اگه بد .... مرده دلای آدماش .....
رفراندوم ... رفراندوم ... این است شعار مردم .....
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما ....
لا اله الا الله .... لا اله الا الله ...
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه ....

Saturday, April 13, 2002

همون طور که از قدیما مستحضرین ... من به شل سیلور استاین خیلی علاقمندم ... و چند شب پیش از دور به کتاباش تو کتاب خونم نگاهی انداختم ... خیلی وقت بود که ازشون بی خبر بودم ... با خودم گفتم که یک سره دیگه بهشون بزنم ... شاید یکی دو تا تیکه هم تو وبلاگم نوشتم ... ولی وقت نشد ....
امروز وبلاگ مانا نیستانی رو دیدم ... مطلب و کاریکاتور جالب و فراخور حالی داشت ... فرا خور حال ما وبلاگ نویس ها ... یک نگاهی بندازید ....
البته من دوست ندارم بخاطر این حرف مانا ... از آوردن نوشته های شل سیلور استاین پشیمون بشم ... شاید یک کمی حق باهاش باشه و و جمع کسیری از جوونها بعد از غربزدگی ... و ... سراب سپهری زدگی ... به شل زدگی دچار شده باشن (باشیم !) ... ولی هرزگاهی ...ظاهر ساده اینجور مطالب برای یادآوری لطافت و سادگی دوران کودکی .... و معانی زیادی که نویسنده توش پنهان کرده یا بنظر میاد که پنهان کرده باشه (!)... برای به کار وا داشتن مغزبه روش بزرگسالان لازمه ...
مانا یک چیز دیگم گفته که بازم تا حدی حق داره ... می گه : "این مملکت 60 ملیون عارف و شاعر نمی خواد ! ... تخصص های دیگم لازمه ...."
بله حق داره ... ما برای پیشرفت به تخصص در همه زمینه ها احتیاج داریم و شاید مشکل ما تخصصی نشدن کامل ما در یک رشته خاصه ...
ولی عرفان چیزیه که می تونه تو دل هر کسی با هر تخصص و شغلی باشه ... و نه تنها مزاحم کار و تخصصش نباشه ... بلکه بهش انرژی بده ... برای یک زندگی بهتر... و مقاومت بیشتر در برابر سختی ها ...

Friday, April 12, 2002

. . . . . فوت دکتر سحابی رو به همه تسلیت می گم . . . . .
این جا هم یک جاییه که شما با امضا کردنش می تونید ... یکی از شاکیان پرونده شارون در دادگاه حقوق بشر بلژیک باشین و این تعداد رو به حد نصاب برسونید.
از بحث انگیز ترین مسائل روز این جریانات فلسطین .. که از سالها ادامه داشته و الان داغتر شده ... خیلی ها نظر دقیق دادن و همه جوانب سیاسی - اقتصادی -فرهنگی .... و ... رو سنجیدن .
ولی برداشت شخصی من اینه که ... 50 سال از بهترین دوره یک ملت به باد رفته ... 50 سالی که می تونست با کمی منطقی بر خورد کردن طرفین ... باعث صلح و پیشرفت اونها بشه ... ولی متاسفانه به هر دلیلی ... نظریه گفتمان جواب نداد ... و این شلوغ پلوغی ها و شدت گرفتن جنگ تنها راه برای پایان دادن به این جریان به نظر میاد ... درسته که از بین رفتن آدم ها خیلی ناراحت کنندست ... ولی در مقابل 50 سال کشته شدن ... آروم آروم و تباه شدن هزاران زندگی .... به نظر من چیزی نیست ... و اگه ختم به خیر بشه ... می ارزه ... البته من اصلا موافق عملیات شهادت طلبانه نیستم ...
به نظرم اروپا و امریکا که بدجوری تو رودرباسی اسرائیل گیر کرده بودن ... و جرات دست از پا خطا کردن نداشتن ... راه خوبیه برا پایان دادن به این سلطه مخفیانه اسرائیل بر کل دنیا ...
نتیجه اینکه به نظرم ... آخر این جریانات هم برا فلسطینی ها خوبه هم برا اوپا و امریکا .... البته ظاهرا برای ما هم خوبه ... ولی مطمئنا اگه عاقبت فلسطین مثله عاقبتی که در انتظار افغانستانه بشه ... خیلی ها اینجا غصه می خورن و به پوچی می رسن ... ;)

Thursday, April 11, 2002

اگه مي بينيد اين لينك نظرات كار نمي كنه ... اين دفعه بر خلاف معمول كه بلاگر خراب كاري مي كرد ... استثنا (!) هيچ ربطي بهش نداره ... تقصير منم نيست ... به خدا ... :"> ...
اين سايت كه netcomments ميده مشكل پيدا كرده ... به زودي ايشا الله درست ميشه ...

Wednesday, April 10, 2002

بهتون گفته بودم که می خوام به طور حساب شده کمتر وبلاگ بنویسم .... ولی نمی دونین چقدر سخت بود ... تا این تصمیم رو گرفتم ... کلی مطلب حمله کردن ... همشون دعوا داشتن که بیان این تو ... و من به سختی با هاشون مبارزه کردم ...
ولی حالا پشیمونم ... من مثلا می خواستم از وابستگیم به وبلاگم کم کنم و دل مشغولش نباشم ... ولی دیدم ... بازم یک جورایی با صرف انرژی بیشتر حواسم بهشه ... راستش دلم نمی یاد کاملا بی خیالش بشم ...
خلاصه اینکه ... دنیای عجیبیه ... و آدمی زاد از اون عجیب تر ... آمادست به همه چی وابسته بشه ... و برای خودش بند بسازه ... این دقیقا همون چیزیه که کریشنا مورتی می گه ... که ... شما برای ترک عادت ها و رفتار های بدتون ... اگه شیوه ی ... مقابله رو در پیش بگیرین ... معنیش اینه که همون وقتایی که شما دارین فکر می کنین که بد نباشید ... بدی به طور نا خود آگاه تو ذهن شما وجود داره و تاثیر خودش رو می گذاره ... برای اینکه بدی از بین بره باید فقط باید یک نگاه بی برداشت بهش داشت تا خودش از بین بره ...
...
حالا یک وقت مسائل قاطی نشه ... من قصد از بین بردن وبلاگم رو ندارم .... اصلا من طاقت دیدن خون هیچ گلابی ای رو ندارم ... خیلی دلم نازکه ! ;)

Monday, April 08, 2002

حتما اینو خوندین ... چقدر با حاله ...

Sunday, April 07, 2002

امروز رفتم موزه بهزاد ... یک سری از کار های مینیاتورش رو می تونید اینجا ببینید.
کاخ موزه سعد آباد ... محیط و فضای خیلی قشنگی داره ... سر سبز ... با گلهای سفید و زرد ... هوای خوب ... و صدای انواع پرنده ها ... آدم هوس می کنه .. عضوی از خانواده سلطنتی باشه و همچین جایی زندگی کنه ... البته ... الان که مقدور نیست ... می تونه هوس کنه کارمند اونجا بشه .. یا اگه پسر باشه آرزو کنه به عنوان سرباز نگهبان ... در دوره خدمت زیر پرچم بفرستنش اونجا !!

Friday, April 05, 2002

امروز...یک روز با هوای ملس بهاری که بیشتر به روز پاییزی می زد ... با یک اکیپ از بچه ها زدیم به کوه... بی هدف خاصی ... دست آخر آبشار سوتک طلبیدمون و بعد از کلی بالا پایین رفتن ... به سوی آبشار سوتک رفتیم ... همه چیز قشنگ بود ... البته تنها مسئله ... این بود که با این جمع نمی شد راهای میخی رفت .... تا یک جاهایی از راهی که (به خیال خودم به ناممه) رفتیم ... ولی بعد انداختیم تو جاده اصلی ... به رودخونه و آبشار ها که رسیدیم ... دیگه از شوق زیارت حضرت آبشار سوتک ... دست از پا نشناختم ... و عاشقانه سر و دل و جان در راهش گذاشتم ... و بی هیچ دلیل خارجی از قبیل سر خوردن ... از روی چوبی که نقش پل وصل دهنده ی عاشقان رو بازی می کرد، سوقوطی بس زیبا ... در هوای خنک و مالامال از عشق ... در مقابل چشمان حیرت زده دیگر زائران ... به داخل رودخانه انجام دادم ... و عشق و بی تابی خود را به همگان ثابت کردم ... به راستی که زیارت به این گویند و هر کسی لیاقت طلبیده شدن به این آستان و غسل کردن در این آب مقدس در این هوای نیمه بارانی را ندارد ....
واقعا حال داد ... جاتون خالی P:

Thursday, April 04, 2002

متوجه تغییرات شدین ؟؟ ;)

Tuesday, April 02, 2002

الان دارم وبلاگ می نویسم ، فقط به منظور خالی کردن غر هاییم که از کنسل شدن پشت سر هم برنامه های کوه و اسکی ( شمشک و توچال) و دشت و غار و .. روی هم جمع شدن ;)
شاید اولش خیلی پکر شدم .. ولی دارم سعی می کنم این حس رو تو خودم قوت بدم که :
هر چه پیش آید ، خوش آید