Friday, August 29, 2003

نمی دونم چی بگم ... چیکار کنم ... دربرابر این همه عشق ... این عشق قدیمی ... که نمی دیدمش ... حالا به این وضوح جلوی من نشسته ...
من خجالت می کشم از این همه توجه ... یک توجه واقعی ... بدون کلک ... یک عشق واقعی و عمیق ... عشقی که دربرابرش هیچ انتظاری از من نداره ...
و من در برابرش احساس مسئولیت می کنم ... چون خیلی واقعیه .. چون خیلی زیاده ... چون خیلی پاکه ...
...
نمی دونم معنیه عشق چیه .. منظور آدم های مختلف از عشق چیه ... آیا همه انواعش با همه درجاتش ... از یک جنسن ؟ ... عشق الهی ... عشق افلاطونی ... عشق زمینی ...
...
گاهی زمین و زمان ... با کلی آدم این وسط دست به دست هم می دن .. که یک جای دنیا ... آب از آب تکون نخوره ... اونم وسط یک زلزله شدید ...
این اتفاق دیشب برای من افتاد ... همه چی دست به دست هم داد ... اتفاقات کوچیک و بی معنی و بعضی هاشون ناراحت گننده و نا خوشآیند .... در نهایت دیشب تو یک شرایطی که می تونست برام خیلی خطرناک باشه ... معنی خودشون رو هم به من نشون دادن هم به یک نفر دیگه ... و من این وسط احساس عجیبی دارم ... آخه مگه می شه؟
از همه جزیانات پیش اومده ... همه بالا پایین ها ... که تو زندگی من و دیگران دیده می شه ... من فقط و فقط یک نتیجه می تونم بگیرم ... تنها نتیجه ای که می شه گرفت ... تنها احساسی که می شه داشت ... نتیجه ای که همه حلقه های این ماجرا ها رو به هم پیوند می ده و معنی دارشون می کنه ... احساسی که ، ... عشقی که همه احساسات و عشق ها رو زیر سایه خودش می گیره ... اون عشق به اون یار همیشگیه که الان احساس می کنم چقدر دوستم داره ... همون یاره که هر وقت فراموشش کردم تو دردسر افتادم ... و خودش تنها کسی بوده که با وجود بی توجهی من ... مراقبم بوده و نجاتم داده ...
این اتفاقات ... این حرف ها و این احساساتم ... که یک چراغ روشن جلومه ... چیزی نیست که بتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم ... نمی شه توضیحش داد ...
اونم تو شرایطی که خودم بهت زدم ... متعجبم ... شرمنده ام ... و البته ته ته دلم یک شادی و عشقی حس می کنم ...

Sunday, August 24, 2003

روزهایی که قبل از تاریک شدن هوا می رسم خونه ... و پیاده هستم ... راهم رو دور می کنم و از کوچه های بالای خونمون می رم ... کوچه هایی که هر روز دارن جدید می شن و خونه هاشون مدرن می شه ... ولی به جوبش که نگاه کنی آب ضلال قنات رو می بینی که توش جاریه ... نمی دونم قدیم ها هم راجه به این جوب ها حرف زدم یا نه ... راجع به اینکه چقدر وسوسه انگیزن ... اینکه آدم بعد از یک روز گرم و طولانی ... دلش می خواد پاشو بکنه تو این آن صاف و تمییز و خنک ... که با سرعت قابل توجهی روانه .... یک کوچه ای هست اون وسط ها که هنوز شکل و شمایل قدیمیش رو از دست نداده ... کوچه باغیه و هیچ ماشینی هم نمی تونه ازش رد بشه ... نمی دونید چقدر روحم تازه می شه ... وقتی ازش رد می شم ... نمی تونم در حین راه رفتن چشم از آب بردارم ...
می دونید امروز چه فکری می کردم با خودم .... به این فکر کردم که نشستن کنار جوب پاچه بالازدن ... داره برام یک آرزو می شه ... حسرت می خورم ... فکر کنم هیچوقت متحقق نشه ... البته می تونه تو کوه و کمر اتفاق بیفته ... ولی اینجا نه ... جایی که کلی آدم رد می شه ... اونم تو این قسمت از محله دو تیپ آدم بیشتر رد نمی شن ... یا عمله های ساکن در ساختمون های در حال ساخت هستن .. یا ساکنین سنتی و قدیمی محل ... که چشمشون با این مناظر آشنا نیست ... به نظرشون گناه کبیره میاد که یک دختر جوون اونم با این سرووضعش پاشو بکنه تو آب تا خنک بشه ... استغفرالله ...
خلاصه اینکه ... من خیلی سنگین از کنار جوب رد می شم ... ولی روحم رو آزاد می گذارم تا بره و خنک بشه ... هم پاشو خیس می کنه .. هم جاهایی که بشه می شینه تو آب تا جریان آب ببرتش ... تا بشورتش و غبار ناراحتی ها و خستگی های روز رو از دلش بشوره ....
می دونید ناراحتی و نگرانی ای که دارم چیه ... اون حسرتی که ته دلم می مونه ... اون آرزویی که قراره تو خاطرم بمونه ... می دونید .... از اینکه یک چیزی ته دلم بمونه ... یک آرزو یک حسرت می ترسم .... می ترسم عقده بشه ... خوشم نمیاد ... سال ها بگذره و یک روزی یادش بیفتم و دلم بگیره ... فکر می کنم دل نم نباید انقدر کوچیک باشه که برا چیز به این کوچیکی بگیره ... می دونید از خودم خجالت می کشم ...
نمی دونم باید یک کاری کنم .... یا یک روز دل به دریا بزنم و پا به آب جوی .... بی خیال در و دیوار ... بی خیال اون هایی که خوششون نمیاد ... یک راه اینه .... این راه ساده ترینه ... راه دوم هم که حل کردن مشکل کوچیکیه این دل منه ... که کار سختیه ... که می دونم اگه بشه همه مشکلاتم حل حله ....
دلم باید انقدر وسیع بشه ... که زمین و آسمون رو دربر بگیره ... روحم باید به معنای واقعی آزاد بشه ... و به پرواز در بیاد ... نه تو رویا و خیال ... نه مثل شعر و قصه ... باید واقعیت باشه ... یک روح بلند بدون وابستگی ، بدون نیاز، بدون عقده ، بدون ضعف ... یک روح یکی شده با روح هستی ....
آیا می شه؟

Thursday, August 21, 2003

سلام ...
وقتایی که بعد از یک مدت طولانی میام اینجا سلام می کنم ... نمی دونم چرا وقتی هر شب می نوشتم ... سلام کردن برام یک جوری بود .. مثل این بود که تو یک روز تو خونه بچرخی و با از این اتاق به اون اتاق شدن به همه سلام کنی ... ;)
این چند روزه خیلی دلم می خواست بیام اینجا .. ولی اصلا وقت نشد ... تو شرکت که انقدر کارم فشرده شده ... دو هفته برا تموم کردنشون وقت دارم ... که به شیطنت نمی رسم ... شب ها هم انقدر خسته می رسم خونه که دیگه نای کامپیوتر روشن کردن ندارم .. تازه اونم یک کامپیوتر ویروسی ... تازه دیروز یک کم بهش رسیدم ... امیدوارم این ویروس w32 blaster از اینجا رخت بربسته باشه ....
تمریناتم هم دیگه داره جوونم رو در میاره ... تا مسابقه دو هفته بیشتر وقت ندارم ... انتخابم تو تیم دانشگاه امروز قطعی شد ... ولی خودم از رکورد هام راضی نیستم ... ولی انقدر به پریدن علاقه دارم که بخاطرش ریسک برنده نشدن رو به جون بخرم و با وجود تمام اصرار های تیم کاراته و احتمال برنده شدنم تو اون رشته (که البته به اون هم علاقه دارم :">) بازم مثل بچه پر روها به تمریناتم ادامه بدم ...

ام ... دیگه اینکه ... خیلی چیز ها برام تغییر کرده ... تغییراتی که ازشون خوشحالم ... و سپاسگزار زمین و زمانم ... تغییراتی که ممکن بود پیش نیان ... الان از صمیم دل بهشون خوش آمد می گم ...
احساس خوبی دارم ... با اینکه اون ترسی که دفعه قبل گفتم هنوز هست ... و خیلی ترسای دیگه ... ولی آرامشی پیدا کردم ... که مجانی نیست ... که الکی نیست ... که خواب نیست ...
به ساحل دریایی رسیدم که نمی دونم بخاطرش باید از کی تشکر کنم (البته راستش رو بخواهید می دونم ... می دونم از کی ... از زمین و زمان ممنون هستم ... ولی یک دیگه هست که ممنون اونم ... همونی که دوستم داره و نگرانمه ... و راهنمامه ... هرجا که باشم ... ) ....
به لب دریا رسیدم و مهم تر از اون احساس نیاز به دریا است که تو دلم شعله ور شده ... احساسی که تا پیش از این کور سویی بود .. ضعیف و نا توان ... می دونم که الانم باید مراقبش باشم ... می دونید .... عشق همینه ... مراقبت می خواد ... با یک بی توجهی ... با یک بی وفایی ... با یک شل گرفتن ... با محکم نبودن ... از بین می ره ... خیلی حساسه ....

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم / به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم

Friday, August 15, 2003

غرق شدن در اقیانوس را دوست می دارم ...
اما از غرق شدن در حوض می ترسم ...
از زمان می ترسم ... از آینده بیمناکم ...
نه ... از خودم می ترسم ...
از خودم در آینده ... ازخودم در قالب زمان ... از خودم وقتی پایم ته حوض میان خزه ها گیر افتاده باشد ...

Tuesday, August 12, 2003

یک بحث کوچیک ... ابتدا مخالفت من ...
بین بحت نظرات شخصی و غیر شخصی رد و بدل می شد ...
به خودم گفتم بگذار بی تعصب حرفاش رو بشنوم ...
و واقعا این کار رو کردم ...
...
الان احساس عجیبی دارم ... فهمیدم که نظر من که بهش مطمئن بودم با نظر اون مغایرتی نداره ...
..
احساس عجیبی دارم نسبت به خودم و نسبت به دنیا ... نسبت به همه چی ...
..
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ...
...
یک احساس جدید ...
یک تحول ...
..
حالم داره تغییر می کنه ... تغییری که چیزی ارش نمی دونم ... فقط می دونم که باید همراهش بشم ...
می دونم که وقت تنگه ...
می دونم که اصل همینه ...
خیلی حرفا می شه زد ...
ولی حرف فایده نداره ...
...
فعلا من برم ... که کلی فکر دارم ... کلی کار دارم ...

Friday, August 08, 2003

دو روزه رفتم شمال و آب و هوا عوض کردم ... کمتر از دو روز ... 36 ساعت ... خوب بود برام ...
بعد از یک مدت خستگی ... قبل از شروع پروژه جدید کاری ... وقتی که اردوی رشت کنسل شد ...

Monday, August 04, 2003

It is a philosophy of change, or rather I should say the truth underlying change, that is always for our good, but human resistance to change keeps us where we are while life flows past.

The Spiders Web, Chariji

Saturday, August 02, 2003

سلام ...
سلام بر زندگی ...
سلام برزندگی که چه نا شناخته است و چه متغییر ...
سلام بر زندگی جدید ... محیط جدید ... دوستان جدید ... و مشغله جدید ...
سلام بر افکار جدید ... بر اهداف جدید ... بر راه جدید ...
سلام بر او که به چشم بر هم زدنی زیر و رو می کند به اشارتی ...
سلام ... سلام ... و باز سلام ....
سلامی جدید به زندگی جدید ... خوب یا بد ...
و همچنین سلامی آشنا و قدیمی به زندگی قدیم ... به دوستان ... محیط ... و افکار قدیمی ...
سلام و خوش آمد به لحظاتی که می آیند ... و سلام و درود بر لحظاتی که گذشته اند ....
سلام و صلوات بر گذشته ... بر خوشی هایش و نا خوشی هایش ... و باز سلام و صلوات و خوش آمد بر آینده با لحظات نا معلوم ... با شادی ها و احتمالا غم های نا خواسته و نشناخته اش ...
می خواهم سلام همه زندگی ام را فرا گیرد ... گذشته و آینده ام را ... راست و چپ ... جلو و عقب ... بالای سر و زیر پا ... درون و برون قلبم و فکرم را ... دم و بازدمم را ...
سلام یعنی انرژی ... یعنی خوش رویی ... یعنی پذیرش همه چیز ... یعنی انرژی گرفتن از همه چیز ... از خوبی و بدی ... از هردو استفاده کردن ...
سلام یعنی بخشش ... انرژی گرفتن ... و انرژی دادن ...
سلام کردن به خوشی ها .. خوشامدی است و دعوت به ماندن آنها ...
و سلام کردن به سختی ها و نا شناخته ها ... شروعی است برای دوستی ... و راهی برای تبدیل آنها به عشق و انرژی ...
سلام هر چه نباشد ... عینکی است زیبا که امید می دهد ... و در بدترین محیط تشویقم می کند به خوب بودن ... به عاشق بودن ...به عشق ورزیدنی که اگر هیچ اثری نداشته باشد بر محیطم (که دارد)... سبک می کند روح مرا ... به پرواز در می آورد آن را ... و آماده دیدار یار می سازد ...
باز هم ...
سلام :)