وسط تابستون ... یک روز خوب داشتی ... عصر ... در راه برگشت به خونه ... هوا پاییزی می شه یک هو ... چی بادی ... چه بارونی .... چه لحظات قشنگی مزه مزه می شن ...
اینجا من بودم ... و خدایی که همین نزدیکی است ...
من بیمناک از فردایی ناشناخته ... فردایی که آفتاب سوزانش مجال زندگی نخواهد داد ... و هیچ آبی گوارایی توان رفع عطش از من آفتاب زده را ندارد ...
صدای رعد باران مرا اطمینان می دهد و آرامش ... و صدای رعد از تصادف افکارم با صدای رعد از بیرون با هم مرا می ترسانند از فردا ... و توصیه می کنندم به احتیاط و می گویندم اگر ایمان نداری تند نرو ... که با تند روی حتی در بی خطر ترین اعمان باعث رنجش خود و دیگران می شوی ...
من سرم را بالا می گیرم ... چون نوجوانی که دوست ندارد نصیحت بشنود ...
به هیچ نمی اندیشم جز قدرت باد ... جز زیبایی باران ... جز لطافت هوا ... :)
No comments:
Post a Comment