امروز، 4 اسفنده ... همون روزی که تا حالا 24 بار از سر گذروندمش ...
در چنین روزی به دنیا آمدم و در روزی مانند این نیز خواهم مرد ... و در میان این دو روز، روز ها یی می آیند و می روند ...
به زندگی ام و تعداد لحظات آن نمی اندیشم ... به عمق لحظه های زندگی ام می اندیشم ... و سرعتشان ... جوانی که با سرعت مرا جا می گذارد و من سرمست نمی فهمم ...
این روز، روز تولد من است ... روز زاده شدن جسم من ... نمی دانم چقدر مهم است که چه زمانی داور سوت شروع را برای من زده باشد ...
مهم این است که من خواسته یا نا خواسته آغاز کرده ام این راه بی بازگشت را... و باید در وقت نا معلوم به جایی نا معلوم برسم ...
تنها معلوم این ره عشق است که هم راه است ... هم همراه ... هم وسیله ... هم هدف ...
No comments:
Post a Comment