Monday, September 27, 2004

دیروز افتتاحیه دومین نمایشگاه آثار پیشکسوتان هنرهای سنتی ایران بود که تومرکز هنری صبا برگزار شد.
از دیدن نمایشگاه لذت بردم ... فقط ایکاش یک کمی سواد هنریم بیشتر بود و می تونستم ریز ریز تفاوت کار ها و ظرافت و زیباییشون رو بیشتر درک کنم ...
به خودم که نگاه می کنم می بینم چقدر بی هنرم و چقدر از دنیای زیبایی ها دورم ...
خوشحال کننده ترین چیزی که انتظارش رو نداشته بودم دیدن کار های بهترین دوستم میون کار پیشکسوتان بود ...
خیلی ذوق کردم .. عزیزم از صمیم قلب بهت تبریک می گم و منتظر موفقیت ها و پیشرفت های تو هستم ... :*

Saturday, September 25, 2004

روزها پشت هم می گذرند ...
زشت و زیبا می گذرند ...
زیبایان بیشتر در خاطر مردمان می مانند ...
چه مردمان زیبا چه روز های زیبا ..
و مهربانان بیش از زیبا رویان در خاطر می مانند ...
این روز ها رو دوست دارم ... و می دانم که دوست داشتن من روز ها رو دوست داشتنی میکنه
دوست داشتن نوعی بودن هست ... باید دوست داشت ... لحظه لحظه بودن رو با دوست داشتن یکی کرد ... تا همه چیز دوست داشتنی بشه .... این فقط شعار نیست حرفیه قابل اجرا همونی هست که خدا از مردم خواسته و وجود خودش عین عشقه ...
و من دوست دارم رها از هرگونه تعریفی برای دوست داشتن، دوست بدارم و بودنم را یکی کنم با عشق جاری در کل هستی

:)

Tuesday, September 21, 2004

انگار این blogger کم آورده ... چند وقته که تعداد پستامو با اینکه مطلب می نویسم باز ... یک عدد ثابت می زنه ...
اتفاقا این چندوقته بهش دقت می کردم تا ببینم تا سالروز وبلاگم چندتا پست می شه ..
تا الان که رو 715 نگه داشته ... دیگه نمی دونم ...
این رقم مال منی هست که خیلی هم مرتب وبلاگ ننوشتم ...
ولی عدد کمی نیست ... یعنی من اینهمه حرف زدم ... :">
....

Sunday, September 19, 2004

این چند وقته کمتر احساس نیاز می کنم به وبلاگ نوشتن ... فکر می کنم بیشتر بخاطر این کتابس که دارم می خونم ... بیشتر حال می کنم که با خودم تنها باشم .. تا بیام اینجا هی حرف بزنم ... البته صحبت کردن راجع به چیزایی که فکرمو مشغول کرده هم به نظرم قشنگه ...
وقتی به عشق فکر می کنم ... به خدا ... به حقیقت کل ... به یکی بودن روح من با کل هستی ... به آدم ها و روابط و اتفاقاتی که می تونن بر خلاف ظاهرشون قشنگ و مفید باشن ... جزئی از وجود من باشن ... و همراه و کمک من ... و اطمینانی به من جرات پیش رفتن می ده ... دل زدن به دریا ...
بدم نمی اومد می شستم همه فکرا و بالا پایین ها ... و سبک سنگین کردنها ... با همه احساس های قشنگ رو اینجا توضیح بدم و باز کنم ... ولی فکر کنم هنوز به اونجایی نرسیدم که این حرفا از دل خودم بر بیاد ... بیشتر می شه نقل قول ..
اوه ... بگذارید همینجا یک ایراد از حرفای خودم بر طبق کتاب گفتگو با خدا بگیرم ، ... اینکه من منتظر روزی باشم که از نظر معنوی متحول شم ... پیشرفت کنم ... و عشق رو به معنای دقیق حس کرده باشم تو قلبم درست نیست ... یا بهتر بگم این راهش نیست ...
راهش اینه که در هر لحظه بخوام که بودنم جز بودن حقیقیم نباشه .. یعنی بودنی که سرشار از عشق و سروره .. و این اون کلید طلایی هستش ...
اینکه در هر لحظه خودم رو با عشق بیافرینم ...
عشق ... و یکی شدن ... دوستی و یگانگی با خدایی که اونقدر مهربان و زیباست ...
و در راهش که جز راه عشق نیست .. درگیری و ترس و رقابت و گله مندی راه نداره ... در واقع این من هستم که با تصور خودم این راه رو سخت و ترسناک می کنم ... من آزادم تا راهی پر از عشق و زیبایی رو برای رسیدن به معشوق انتخاب کنم یا راهی پر از ترس و سختی ...
می تونم ... از یک سنگ صاف بالا برم برای رسیدن به زیبایی بر قله ... یا اینکه از راهی سهل تر برم و از لحظه لحظه عشق ورزیدنم لذت ببرم ...
کسی که یکی شده با هستی ... کسی که دلش و کل وجودش عشقه ... هر کاری می کنه و هر قدمی بر می داره جز عشق نیست ... و این رو هر کسی نمی تونه بفهمه ...
:)

Friday, September 17, 2004

چری جی می گه :
عشق و انظباط دو روی یک سکه است ...
عشق بدون انظباط ارزشی نداره ... همه ما آدم ها عشق بدون زحمت ... بدون محدودیت و بدون نظم رو می خواهیم ... انظباطی که از عشق سرچشمه بگیره .. عشقی که از درون بیاد ... دیگه هیچ محرک خارجی نمی خواد ...
(دو لغت عشق و انظباط با همه معانیشون در این جمله صدق می کنن )

Thursday, September 16, 2004

دارم کتاب "دوستی با خدا " رو می خونم و دلم نمیاد زود تموم شه ... یواش یواش می خونمش ...

"تو پیشینه خود نیستی ...
در هر لحظه طلایی اکنون، از نو آغاز کن"

این سایت نویسندش (Neal Donald Walsch) هستش و اینم لیست کتابهاش .

Monday, September 13, 2004

خوب شد رفتم ... خیلی خوب شد ...
حال و هوای اونجا ... آدم هایی که باهام بودن ... و آدم هایی که رفتم پیششون ... چیزایی که شنیدم ... چیزایی که خوندم .. در مجموع جو حاکم بر اون سه روز ... کلی انرژی مثبت بهم داد ... انرژی مثبتی که بهش نیاز داشتم ...
همه چی دست به دست هم داد تا الان من خیلی راحت تر برخورد کنم .. ناراحتی ها و نگرانی هام رو فراموش کنم ... و در مورد مشکلات کاریم هم سخت نگیرم ...
موثر تر از همه کتابی هست که دارم می خونم ... بعدا در موردش بیشتر حرف می زنم ...
دیروز هم روز خوبی بود هم روزش هم شبش ... راستی عیدتون مبارک ...
XXXXX
راستی امروزم دارم می رم که یک دوست قدیمی رو که گمش کرده بودم و به برکت orkut پیدا کردم بعد از 15 سال ببینم ... یکی که تو عالم بچگی خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .. نمی دونم حالا چقدر زندگیمون و افکارمون و احساساتمون با هم تناسب داره ...
دارم می رم ببینمش ...

Wednesday, September 08, 2004

با اینکه خستگی جسمیم تشویقم می کنه به خونه موندن ... ولی فکر کنم یک سفر حتی یک روز و نیمه برای رفع خستگی روحیم لازمه ...
برم .. و فکر نکنم به دغدغه های الکی ... کار ... آدما ...
ولش کن ... فقط خوبه با وجود این همه درگیری کاری ... تو که یک جنبه زندگیم الان آرامش دارم ...
:):*
>:D<

Tuesday, September 07, 2004

تو یک روز آدم می تونه راجع به چند تا موضوع فکر کنه ؟
کارای روز قبل ... و برنامه ریزی آینده برای جلوگیری از ضرر تو یک کار ریسکی ...
ثبت نام .. انتخاب واحد ... و دوندگی هاش ...
تمرین ... فکر مسابقه قهرمان کشوری .. اینکه تو تیم هستم بالاخره یا نه ...
یک حرف خیلی کوچیک ... که ناراحتم کرد و به فکرم انداخت ... که یک صحبت جدی کنم ...
در کنارش نگرانی برای حال یکی که خیلی دوسش دارم ... و حالش اصلا خوب نیست ... داره دوران بدی رو می گذرونه ...
یک قرار کاری برای روشن کردن تکلیف یک شرکت نا مرد ... که خیلی راحت وسط یک پروژه تصمیمشو عوض می کنه و حال آدمو می گیره ...
حالا هم که نشستم تا صبح مثلا کارو به یک جایی برسونم ...
...
شاید 5 شنبه صبح رفتم یک سفر دو روزه ... با اینکه کلی کار و کلاس دارم ولی فکر کنم برای حال و اوضام خوبه ..:)

Sunday, September 05, 2004

دلم می خواد این بلا رو سر کامپیوترم بیارم ... چارش همینه فقط ...
وقتی می شینم جلوش احساسم مثل وقتیه که دارم فیلم ترسناک می بینم با حیوونای عجیب قریب که از هر گوشه کناری می زنن بیرون ... و زندگی آدمو می ریزن به هم ...

Friday, September 03, 2004

یک روز روشن ... یک روز قشنگ ...
بالای پیست دیزین ... میان کوه ها ... آسمان آبی با ابر های سفید تکه تکه بالای سر .. یک سمت کوه .. یک سمت مسابقه ... سمت دیگر جاده و ماشین های در حال حرکت ...
و اینجا که من نشستم ... دور از هیاهو ...
گرمای آفتاب ... خنکای باد ... یک تکیه گاه ... یک پروانه سیاه ...
و ... آرامش ... لحظاتی که در حال سپری می شوند بی نگاهی به گذشته و آینده ...
همیشه دوست داشتم چشم بگشایم بر افق های دور ... در مسیر باد ... بر بلندای کوه ...
... با یک نفس عمیق ... مثل یک خواب عمیق و آرام .... برای همیشه
:)


* فکر کنم دو تا نوشته بی ربط رو پشت سر هم آوردم ... خوب چی کار کنم ... من متغیرم ... احساس هایی که از بیرون می گیرم متفاوت و متنوع هستن ... هم خوبی و قشنگی هست هم بدی و زشتی ... از همشون حرف می زنم ... ولی تلاشم برای بیشتر کردن لحظات قشنگ و مفید زندگی کوتاهم هست ...
این نوشته ترانه مجهول داغ دل ما تهرانی ها رو تازه می کنه ... زخمی رو تازه می کنه که شاید نا خواسته ایجاد شده ... ولی بعد همه با هم به عمیق تر شدنش کمک کردیم ... حالا زخم انقدر عمیقه که امیدی به زنده موندن نیست ...
خوب است همه بدانند که چرا باید خارجی ها برای کار در جایی که ما زندگی می کنیم حق بدی آب و هوا بگیرند ... نه فقط بخاطر آلودگی هوا ... این همه بخاطر آلودگی جامعه ماست ... انقدر شلوغ و کثیف که تمیز ترین ها و بهترین ها هم در آن غرق و نا پیدا می شوند ...
اینجا پر از زشتی و خشونت و نا مهربانیست .. و این همه چیزی جدا از وجود تک تک ما نیست .. زشتی درون تک تک ماست که به بیرون تراوش کرده .. و خشونت و کینه ای که سر رسز شده از ظرف تک تک ما ...
چاره این درد را نمی دانم ...اما به گمانم این درد را منشایست درون دل من ...
و درون دل من دردی است که می دانم جز با عشق و رهایی درمان نمی شود ...

Thursday, September 02, 2004

فردا اختتامیه مسابقات اسکی رو چمن دیزین هستش ... من که اسکی رو چمن بلد نیستم ... شنیدم هم یک جورایی ترسناکه ... ولی فردا دارم می رم تماشا ... D: :">