Friday, December 30, 2005

محیط آدم و کسایی که باهاشون رفت و آمد می کنی خیلی مهمن ...
وقتی طرز فکرت و نگاهت به دنیا فرق داره باهاشون نا خودآگاه ته دلت می گیره ..

موزه هنرهای معاصر ...
دنیای هنر و نقاشی دنیای عجیبیه ... خاصیتش برای خالقش یک جوره و برای تماشاگرش جوره دیگه ...
در کل برای تغییر حال و هوا کمک خوبیه ..
برای به خودآمدن ...

دیروز صبح مسابقه دانشگاه بود ... فکر نمی کردم بعد از چند ماه که سبک تمرین می کنم بتونم 2000 متر بدوم چه برسه به اینکه دوم بشم .. البته این نکته مهمی هست که سطح شرکت کننده ها خیلی بالا نبود ...

الانم یک مقدار مریض احوالم مثل همیشه بعد از دویدن دو های بالای 800 ...
باید یک فکری بکنم ... احتمالا مال سینوس هامه ...

مریضی شروع خوبی برای فصل امتحانات نیست ... ولی باید هرجوری بشه از سر گذروندش ...
تا بعد ببینیم دنیا دست کیه و ما چه کاره ایم و چه می خواهیم از این دنیای بی وفا ...

Sunday, December 25, 2005

دیروز روز تولد دوست خوبم ... و روز تولد حضرت مسیح همراه آشنایی که در خواب شفا گرفته بود و چشمان رو به خاموشی رفتنش باز بینا شده بود به وساطت حضرت مسیح، رفتیم کلیسا
البته بنا به قوانین جدید مارو در زمان مراسم راه ندادند و بعد از دو ساعت زیر باران ماندن بعد از مراسم وارد کلیسا شدیم ...

کلی انرژی دریافت کردم ... این روزها خیلی نیاز دارم ...
مثل ورزشکاری که از یک مسابقه صحرا نوردی برگشته باشه، کاملا تخلیه انرژی شده باشه ... و با ولع هر چه جلوش بگذارید می خوره ... من هم تشنه انرژی هستم ... از هر جا که به دستم برسه ... مسجد ... کلیسا ... ستسنگ ... کوه و دشت و صحرا ...
باید خودم رو بسازم ...

هر لحظه که می گذره احساس بهتری دارم ... احساس بادکنکی که باد می شه ... بزرگ می شه ... انبساط خاطر ... و از اون مهمتر در این هوای بارانی و پاییزی بالا می ره تا به اوج برسه ... و تنها خودش رو در اوج برای یک عشق که خورشید عالمتاب هست فدا کنه ...
:)
احساس می کنم آزاد شدم ... و نفس می کشم ...
نفس عمیق و با تک تک سلولهای بدنم ...

من هستم ...
و همینی که هستم به اندازه کافی خوب هست ...
و من پای در راهی می گذارم تا بهتر شوم ...یارا یاریم کن
هرکس نظری می دهد بر تصمیمی که گرفتم ...
و بر خانه ای که خراب کردم ...

همین برایم کافیست که خود دانستم ... که می توانم صبر کنم ...

که می گذرم تنها تنها برای آنچه در دید خدایم ارزش داشته باشد ... و هر دم بدانم که خدایم همراهم است و پشتوانه ام و راضی است از من کوچک ...

خدایا شکرت ...
مرسی از بودنت ...
حتی در سخت ترین شرایط کمکم می کنی ...
مرسی ...

Friday, December 23, 2005

بالاخره بعد از دو بار کنسل شدن دیروز جشن فاغ التحصیلی ما تو دانشگاه برگزار شد ...
با وجود نقص ها و مرتب نبودن برنامه به ما که خوش گذشت ... با بروبچ دور هم آخرین شیطنت های دانشگاهی رو مرتکب شدیم ...
فقط خداکنه عکسها خوب از آب در بیان ...
و از اون مهمتر این ترم آخری به خوبی و خوشی تموم بشه که مزه جشن زودهنگام از بین نره و چهارتا نصفی واحد باقی مونده دامن گیرم نشه !! ...

;)

Tuesday, December 20, 2005

من برگشتم ...
سفر بدی نبود ... البته می تونست بیشتر خوش بگذره ولی مسئولیتم زیاد بود و می خواستم همه کارا تمام و کمال باشه ... برای کسب رضایت یک دوست که ازم خواسته بود کمکش باشم ...اصلا وقت گشتن نداشتیم ... فقط 10 دقیقه به حضرت حافظ سر زدم ... همین ... کار زیاد بود و وقت کم ... جای خوابگاه و پیست مسابقات هم خارج شهر ... خسته شدم خیلی ... ولی تجربه خوبی بود ، بچه ها هم خوب بودن ... سه تا طلا و سه تا نقره آوردن ودر کل سوم شدن ...

همیشه بعد از سفر یک حس عجیبی هست ... انگار غریبی با روال زندگیت ...

در کل خوبم و باید یک برنامه ریزی جدید بکنم برای زندگیم ... ... خیلی کارا هست ...
یک مسیر سبز جلوی راهمه ...
و من یک گوله انرژی که هرروز پر تر می شم ... تا وقتی جهت رو بیابم و شلیک بشم به سوی هدف.

Friday, December 16, 2005

امروز دارم می رم شیراز ...
سرم شلوغه اونجا ... سرپرست تیم علم و صنعت هستم ...
امیدوارم برسم به حضرت حافظ و شاهچراغ سر بزنم ... به عشق و انرژی اونها نیاز دارم ...
این چندوقته فقط انرژی صرف کردم ... و هیچی دریافت نکردم ...
چه وقتی برای ساختن تلاش می کردم و چه در نهایت برای خراب کردن ...
حالا دیگه خودم هستم و خودم ...
با دنیایی که من می سازمش و بهش انرژی می دم به شرطی که اونم بهم انرژی بده ...
امیدوارم سفر خوبی باشه من سیراب شم و بچه ها هم نتیجه تلاششون رو بگیرن ...
:)

Thursday, December 15, 2005

امروز سال استاد کاشانی بود ...
حرفای قشنگ زیاد شنیدم ... ولی این یکی از قول دکتر الهی قمشه ای به فکرم انداخت ...

If life was editable, what was ur final cut?


طوری زندگی کن که از نمایش ادیت نشده زندگیت جلوی همه ... و از اون مهم تر جلوی خدای خودت خجالت نکشی ...
به آرامش می رسم با خودم و تصمیماتم ...

این من هستم ... ماهی سیاه کوچولو که از یک برکه گذشت ... نخواست که پابند خزه های رنگ و وارنگ برکه بشه ... اگه می خواست بمونه ... بخاطر احتمال راه مخفی دریا بود ...

اگه صبر می کنم ... برای اینه که مطمئن باشم ... انقدر که هیچ لحظه ای تو زندگیم برنگردم به عقب نگاه کنم و پشیمون بشم ...

این اطمینانی هست که فقط خودم می تونم به خودم بدم ...
و برام خیلی مهمه ...
این اطمینان رو دوست دارم ...

تجربیات زندگی هم خیلی عزیز هستن ... سخت ترینشون هم خوبه ... شاید در کوتاه مدت ضعیفم کنه ... ولی در دراز مدت قوی ترم می کنه ...
از اون مهمتر نشونم می ده دوستای عزیزی رو که نگرانم هستن ... کمکم می کنن و برام انرژی می فرستن ...

اینجا از همه تشکر می کنم و می گم مرسی دعاهاو انرژی هاتون بدستم رسید ...
i love u all*

Sunday, December 11, 2005

خیلی خوشحال کنندست ...
به دوستام افتخار می کنم ...
اینجا رو ببینید ... عکس بچه های خودمونه ... که با لباس پوشیده مسابقه دادن ... مقام هم آوردن ( بجز عکس دوم بقیه ایرونی هستن )

می دونید اگه من هم این چند وقت جدی تر کار کرده بودم و رشتمو عوض نمی کردم ... تو این مسابقه تو لیست سهمیه بودم ... (او چقدر شرط!! ) می تونستم یک مدال نقره بیارم با توجه به رکورد ها ...

شروع خوبی بوده ... شرکت تو مسابقات بین المللی خارج از ایران ... امیدوارم بیشتر بشه و جلوشو نگیرن ... بابا ورزشکارای ما هم دل دارن انگیزه می خوان ... و اگه امکانات باشه می تونن بهترین باشن ...

Thursday, December 08, 2005

بچه ها خسته نباشید ... امیدوارم امروز هم خوب مسابقه بدید و با خبر های خوب برگردید ...

دوست داشتم جای تک تک اونایی باشم که رفتن بجز یکیشون که خیلی خسته و رنج کشیده رفت ... امیدوارم موفق بشه ...

امروز ممکنه روز مهمی باشه ... نمی دونم ...
از نظر من صحبت کردن خوبه ... ولی از اون مهم تر اینه که آدم ها چقدر زبون همدیگه رو بفهمن ...

Monday, December 05, 2005

هیچ کس در دلم نیست تا بداند ....

دل نمی خواهم که دردم روز و شب افزون کند ...
من نگویم دل را تا به کی می چرخ و کی نشین ...
این دل ، خود بخواهد ...
و هرچه خواهد آن کند ...
نی من و نی هیچ مدعی،
نبود توان سد راهش ...
..............
گفتمش صبر نتوانم ...
اما صبوری کردمی ...
خدایا دستم بچرخان بر کلام بی پشیمانی


یا رب بر قله نارسیده میفکن بر پرتگاهم ...


این منم من ...
موری دانه کش و تنها ...
که می خواهم شکستن
این من خودساخته ی خودخواه را ...
اما نه اکنون
که شکی می روید هر دم بر رهم ...
که گر شکستی باشد در خودشکستن ،
گردد عزای نه من تنها ...
گه گیرد دامن هر همراه و هم پیمان ...
این نخواهم ...
خواهم کسی همرزم من باشد
که هم خود خواهد خودشکستن را
و هم خواهد
این مور را به هر گونه ...
بر خاک یا بر قله ...
دل شکسته یا پاشکسته ، همرهش باشد به هر ره ...
آنسان که مور نیز ننگرد تاج بر سر یار یا گیوه بر پایش ...


دل بر یار و سر برکار

که این باشد رویای نیمه شبهایم از بهر عمرکوتاهم
...

Saturday, December 03, 2005

رفتن یا ماندن من ... چه تفاوت می کند برای صور فلکی ؟...
اندازه من و حرکت من ،از آن فاصه به چشم نمی آید ...
پس باید بدانم که تماشاچی من کیست و کجاست ... وگرنه حرکت بی معناست ...

مگر حرکت را بخواهم برای نفس حرکت ...
برای حس کردن نسیم ...
برای خودم ...
که بحثی دیگر است ...



آسمان یا گریان است ... یا سوزان و یا طوفانی ...
روزهای بهاری با نسیم دل انگیز را در نقاطی خاص از پهنه این خاک می توان یافت ...

و این روز ها آلودگی هم اضافه شده ...
مردمان خود آلوده اش می کنند و بعد شکایت می کنند که چرا ...
چونان معشوقی که می آزارد از روی عمد ... و بعد با دیدن اشک متعجت می شود و شاکی که چرا ...

Wednesday, November 30, 2005

کی راست می گه؟
کی حق داره ؟
من چی کارم این وسط؟
وقتی حق نداشته باشی ناراحت بشی ... بیشتر ناراحت می شی ... و کمتر می تونی مراعات کنی ... بیشتر خودخواه می شی ... و کمتر به دیگران فکر می کنی ...
کسی صدامو می شنوه؟
من دارم خواسته هامو می گم ... با یک صدای نخراشیده ...
لطفا به بدی صدام توجه نکنید ... کمی به حرفم گوش بدهید ...
اگه صدام بده و نخراشیده ... مال گرفتگی گلومه ... اگه کلماتم تند و خشنه مال گرفتگی دلمه ... اگه بی حوصله و کم طاقتم بازم مال گرفتگی دله ...
اگه بی دل شدم ... بخاطر باد و بوران روزگاره ...
که خسته ام و کم طاقت ...
کمکم کن ... تا آرامش یابم ...
تا بگذرم از این تنگه دل گیر ...
ای تویی که دوستت می دارم ... تو می توانی دستم بگیری و یاریم بخشی ...
از من نخواه قدم برداشتن که سخت محتاج عصایم ...

Friday, November 25, 2005

برای اولین بار تو مراسم تشییع جنازه شرکت کردم ...
پدر یک دوست که خیلی حق گردنم داره ...
چقدر سخت بود .. غم به این بزرگی ... و همه کارها هم گردن این دوتا دختر بود ...
از صمیم قلبم براشون آرامش طلب می کنم ...

حال و اوضاع خودم هم بد نیست ... چشمم بهتر ... اوضاع دیگه هم بهتره ... تلاش ها برای حل کردن مشکلات و نگرانی ها به جاهای قشنگ رسید ... امیدوارم این مسیر قشنگ به یک قله بلند و زیبا و پر از عشق منتهی بشه
:X

Monday, November 21, 2005

خون جلو چشمم رو گرفته بود ...
هنوز هم چشم دیدن کسی رو ندارم ...

دلم می خواد در جهت خلاف تابش نور خورشید رانندگی کنم ... ولی نمی تونم

مسئله خیلی ساده است ...
یک مشکل درونی ...
وقتی یک دردی از درون قلقلکت می ده ... وقتی سوزشی گاه گاه آزارت می ده ... باید بدونی که اگه همه اشکالات رو هم گردن جامعه بندازی... یک واقعیت انکار ناپذیری هست ...
اینکه یک میکروب درون تو هست .. که تو باید از بینش ببری و تو مسئولش هستی ...

اگه دردی هست ... معلومه یک جای کار ایراد داره ... معلومه یکی کارش رو خوب انجام نمی ده ...
باید دنبال راه حل بود و درمانش کرد ...

و من و چشمم هردو تحت درمانیم ....
من و نگاهم کی تحت درمان قرار می گیریم ...
هر وقت که درد رو حس کنم ... و دنبال درمان برم ... و داروهامو مرتب مصرف کنم ....
:)

Tuesday, November 15, 2005

اصلا نمی تونم درک کنم .... 4 سال گذشته ....

4 ساله که من وبلاگ می نویسم؟
و امروز روز تولد وبلاگم ...
خودمم باورم نمی شه ... چطور طاقت آوردم ... حرفای روز مره .. حرفای گاها تکراری ...
...
4 سال یک عمره ....
بعضی وقتا هر روز می نوشتم ... گاهی دو سه روز در میون ... و گاهی هم ده روزی یک بار ... حدود 800 و خرده ای پست فرستادم ...
بطور متوسط هر دو روزی یک پست
خیلی از پستا کوتاه بودن و خیلی ها طولانی ...

فکر می کنید اگه این همه وقت رو برای یاد گرفتن یک هنر یا فن وقت صرف کرده بودم ... الان کجا بودم ؟؟ ...
البته این حرف به این معنی نیست که پشیمونم از وبلاگ نویسی ... اتفاقا خیلی هم حال کردم باهاش ... فکر می کنم این 4 ساله که مهم ترین قسمت زندگی 26 سالم بوده ... واقعا سال های پر فراز و نشیبی بوده ...
این وبلاگ نقش یک سنگ صبور رو داشته برام ...
خیلی وقتا کمکم کرده ... و جایی بوده که زندگیم رو افکارم رو واحساساتم رو مستقیم و غیر مستقیم ریختم رو دایره ...
گاهی فکر می کنم این سرگرمی دوران جونی و مجردیه ... و وقتی که وارد زندگی پر دغدغه و پر مسئولیت بشم ... اینجا نخواهم اومد ...
ولی مطمئن نیستم ... اینجا یا یک جایی مشابه اینجا هر آدمی نیاز داره ... جایی که حرفاش رو بزنه ... خودش رو خالی کنه ... و تو جریانات مختلف قضاوت کنه ...

آدم از خودش خیلی درسا می تونه بگیره ... اگه جایی داشته باشه برا تنهایی ... زبانی گویا ... گوشی شنوا داشته باشه .... و مهم تر از همه اینکه این زبان و این گوش مال جسم خودش باشه ...
و در سخت ترین شرایط خدای خودش رو صدا بزنه برای کمک ، برای تصمیم گیری و برای قضاوت ...

فکر می کنم 4 سال وبلاگ نوشتن باعث می شه قسمت زیادی از وجود من اینجا باشه ... قسمتی که خیلی مهمه ...
از طرفی آدم ها برای کامل شناختنم باید اینجا رو بشناسن ... و از طرف دیگه به دوستای صمیمی ای فکر می کنم که تا به حال یک بار هم اینجا نیمدن ... ولی خوب منو می شناسن .... و همچنین دوستایی که تا به حال منو ندیدن و فقط از اینجا منو می شناسن ...
و گروهی از دوستا که منو از مجموع دنیای واقعی و مجازی می شناسن ...
نمی دونم ... وبلاگ من چقدر مهمه ...

کلا من ... شخصیت من ... از چی شکل می گیره ...
آدم ها معمولا با افتخاراتشون ... کار هایی که قبلا انجام دادن ...با پولشون ... خانوادشون ... شخصیتشون رو به دیگران معرفی می کنن ... یعنی همون چیزایی که عرفای هندی معتقدن ارزشی نداره و باید از ذهنمون محو بشه تا آزاد بشیم ...
من خودمو چطور معرفی می کنم؟
با رشته تحصیلی ام ...
با سابقه کاری ...
با مقدار سوادم ...
با مقدار آشناییم با زبان های زنده دنیا ...
با مقدار آشناییم با کامپیوتر ...
با زبون های برنامه نویشی و نرم افزار های گرافیکی که می تونم باهاشون کار کنم ...
با وبلاگ نوشتن یا ننوشتن ...
با اطلاعاتم از اخبار سیاسی و اقتصادی ...
با رشته های ورزشی که بلدم ...
و اون رشته هایی که توشون موفق بودم و مقام آوردم ...
با هنرم ..(که قدیما یک کمی داشتم !! (
با دیدی که نسبت به مذهب و خدا و پیغمبر دارم
با روش های مختلف هندی و چینی و ایرانی که برای رسیدن به رهایی تست کردم ...
با خانوادم ... خواهم برادر ... پدر و مادر ... پدربزرگ و مادر بزرگ ....
با دوستا و آشنا هایی که می شناسم ...
با قیافم ...
سرو وضعم ... لباس پوشیدنم ...
خونه و زندگیم ...
طرز حرف زدن و منشم ...
با علایقم ... و خواسته هام ...
با محکم بودن روی خواسته ها ... و یا انعطافم ...
شجاعتم ...
میزان مسئولیت پذریم ...
میزان توجهم به آدم های دیگه و نیاز ها شون ...
اینکه چقدر می تونی دوست داشته باشی و چقدر دوست داشته می شی ...
چندتا دوست داری ...
معرفت و وفاداری ...
....

وخیلی چیزای دیگه که وقتی یک آشنایی دید پیش میاد سعی می کنیم تو مغز طرف مقابل فرو کنیم ...
.. و اگه این کار رو نکنیم احساس کمبود می کنیم ...

ولی من تجربه کردم گاهی حس خوبی داره برخورد با آدم ها بدون اینکه گذشته ات رو بدونن ... انگار از خیلی بند ها آزادی ...
مثل وقتی تو خیابون ... بین مردم ... برای مدت کوتاه با یکی هم کلام می شه ... تو یک موقعیت خاص اصلا مهم نیست کی هستی و چی کاره ای ... چقدر ارتباط ساده و قشنگه ...

همه ماها همیشه دنبال کار هایی هستیم که بتونیم پزش رو به هم بدیم
چقدر خسته کننده است ... احساس می کنم اصلا ارضام نمی کنه ... با اینکه خیلی وقتا خودمم این کارو می کنم ... ولی قشنگی ای توش نمی بینم ...

شاید برای همینه که دنبال خیلی کارا نرفتم ... حداقل می خواستم پزی که می دم با اونچه مد روزه متفاوت باشه ...با اونچه که همه می رن دنبالش و دوست دارن ...
خیلی از رشته های ورزشی ... زبان های مختلف ... کار و رشته تحصیلی ... ادامه تحصیل ...و خیلی چیزای دیگه ....
آره منم دنبال پز دادن هستم ... نمی تونم منکر شم ... ولی متفاوت ... از یک جنس دیگه ....

هر چی فکر می کنم اینا به درد نمی خوره ... نیاز به افتخاری دارم که از درون به من قدرت بده ... از درون شخصیتم رو برای خودم قوی کنه ... نه در برابر مردم ... نه با معیار های این جامعه که با تغییر مکان ارزشش رو از دست بده ....
بلندپرواز تر و زیاده خواه تر از همه شماهام ...
بیشترین و بهترین رو می خوام ...

حالا پیدا کنید پرتقال فروش را ...

شاید حرفام مناسبتی با سالگرد وبلاگم نداشت ...

من امسال خودم به خودم این تولد رو تبریک می گم ...
:)

Saturday, November 12, 2005

همش به دوسالانه فکر می کنم و خانه کاریکاتور ...
به زمانهایی که با بروبچ کاریکاتور گذروندم ... به دوستانم ... به کارها ... طرح زدن ها ... موضوع پیدا کردن ها ...
یاد تشویقها و تعریف ها که می افتم با خودم می گم نکنه با کنار گذاشتن کاریکاتور به خودم و دنیای هنر ظلم کرده باشم ;)
دوران خوشی بود .. بدجور هوای کار کردن به سرم زده ... بخصوص با دیدن کارها ...
می تونید اینجا نمونه کارهای نمایشگاه رو ببینید

کار های خوب اشخاصی مثل سبوکی ، بهرامی ، صافی، عظیمی، نیستانی ها و این چون خوش تکنیک دانش اشراقی... یکجور آدم رو به شوق میاره و تشویق به کار کردن می کنه ...
و کار های ضایع بی موضوع و بی تکنیک بعضی خارجی ها که فقط بخاطر خارجی بودن به نمایشگاه راه پیدا کردن یکجور دیگه کک کار کردن رو به جونم می ندازه ...

فقط می ترسم تو این آشفته بازار ... ضایع شم ...

نمی دونم آخر من ره به کجا می برم ...

Sunday, November 06, 2005


هفتمین دوسالانه کاریکاتور هم شروع شد
تا 10 آذر

همچین نمایشگاهی رو باید با دوستای دوران خانه کاریکاتور رفت ...
مثل همیشه :)

Saturday, November 05, 2005

نمایشگاه کارهای چوبی با طرح های سنتی در آدرس زیر تا دوشنبه دایر هست اگه دوست داشتید یک سر بزنید:


زمان: 10 صبح تا 7 بعد از ظهر

از روز پنج شنبه 12 آبان 84 به مدت 5 روز

آدرس: خیابان فرمانیه جنب شهروند

پلاک 112 سالن اجتماعات ساختمان فرمانیه

Friday, November 04, 2005

دلم عین سیر و سرکه می جوشه .... نمی دونم رو زمینم ... یا تو آسمون ...
دوست دارم روی عقربه های ساعت بشینم و چهارنعل برم ...
برم به یک جای خیلی دور ...
منتظر هیچ اتفاقی هم از خارج از وجود خودم نباشم ...

دلم می خواد بالای یک کوه بلند بایستم و دلم رو به باد بسپرم تا با خودش ببره ...

هیچ راه فراری نیست ... این منم که راه نور رو بر خودم سد کردم ...
برای رسیدن به آزادی باید پای در بند داشته باشی و تحمل کنی ... تا بتونی دل رو آزاد کنی و به پرواز در بیاری ...
برعکسش جور در نمی یاد ... نکنه دل رو بند کنی تا با قدم ها راه آزادی پیش بگیری ....
این ره به ترکستان می رود ...

من آزادم ... زیبایم ... و در زیبایی غرقم ... هر آنچه زشتی و سختی می پندارم ... و هرآنچه ناامید و خسته ام می کند ... تکیه گاه پرواز من است ...

پس تنها پرواز را به خاطر بسپار ...

Saturday, October 29, 2005

اینم تفائلی بعد از روز های سخت ... در مسیر سخت اما دل نشین کوه ...
نمی دونم اینا حرف دلم هست یا حرف جانم ... در مورد معشوق ابدیم حرف می زنه , معشوق ازلی ...
به دلم نشست با اینکه انگار جزو اشعار موثق حضرت حافظ نیست ...


ای باد مشکبو بگذر سوی آن نگار / بگشا گره ززلفش و بوئی بمن بیار
با او بگو که ای نا مهربان من / بازآ که عاشقان تو مردند از انتظار
دل داده ایم و مهر تو از جان خریده ایم / بر ما جفا و جور و فراقت روا مدار
کردی به روزگارفراموش بنده را / زنهار عهد یاروفادار یادآر
ای دل بساز با غم هجران و صبر کن / ای دیده در فراقش از این بیش خون مبار
باری خیال دوست ز پیش نظر مشوی / چون بروصال یار نداریم اختیار
حافظ تو تا بکی غم حال جهان خوری / بسیار غم مخور که جهان نیست پایدار

Tuesday, October 25, 2005

از زندگی و خصوصی و روز مره می شه خیلی چیزا یاد گرفت ... از دنیا برای آخرت .. از یک نهر آب باریک می شه بارون رو برای آسمون به ارمغان برد ...

هرجای قصه که معشوقی متصور می شیم و عاشقی ...
یادمون باشه که معشوق ... چه زمینی ... چه آسمونی ...
چه لیلی باشه خودش عاشق مجنون و چه شیرین فارغ از عشق فرهاد عاشق ...و چه شمس برای مولانا ... و چه خود حضرت دوست برای عرفای بزرگ ...
معشوق معشوقه و یک معشوق می خواد
لحظه لحظه اشتیاق رو تو چشم عاشق ببینه
می خواد ستم کنه به عاشق تا ببینه باز مرد میدون هست ...
می خواد عاشق برای خواسته معشوقش هر کار سختی بکنه ...
برای خواسته معشوقش از خواسته خودش بگذره ...


من نه معشوقم و نه عاشق ...
اینجاست که شرمندم از اظهار عشق ...
وقتی من مدعی نمی تونم عاشق باشم ... نباید معشوق هم باشم و از دیگری انتظار عاشق بودن داشته باشم ...

وقتی عشاق ، بهترین معشوق عالم، اینطور مثل من بی وفا و بی توجه هستن ... دیگه چه انتظاری می شه داشت؟

من شرمندم ... که نه برای عشق، که حتی محبتم رو هم نمی تونم نشون بدم و ثابت کنم ...

معشوق معشوقه ... ناز و کرشمه اش ملاک جنون عاشق نیشت ... این مجنونه که لیاقت عاشق لیلی بودن رو داره ...

می خواهم مجنونت باشم ... بیابان گردت باشم ... پس لیلی ام باش و قدم به قدم بتم باش ...

Friday, October 21, 2005

خیلی وقته به اینجا سرنزدم ...

تو این چندوقت ماه رمضون اومد و داره می ره ...
منم فقط دور خودم می چرخم ... حس و حالی ندارم ... احساس می کنم حواسم زیادی پرت مناظر اطراف شده و از راه باز موندم ...
ولی چی کنم از این تنگه باید گذر کنم ... تنگه ای که گاهی رد شدن ازش خیلی سخت و غیر قابل تحمل می شه ... و گاهی انقدر جذاب و قشنگ به نظر میاد و گاهی چشم اندازی از دور دست پیش روت می گذاره که هوش از سرت می بره ... و گاهی دره ای هولناک که از ترس پاهات می لرزه ...
این یعنی زندگی ...
همون عجوز هزار داماد ...
همونی که باعث شده خیلی ها مسیر اصلی یادشون بره و تو همین تنگه باقی بمونن ...
خدایا به تو پناه می برم ... نمی دونم که من چه کاره خواهم بود در این امتحانات ... کسانی که باهام همراه و هم دل و هم صحبت شدن بیشترشون اهل دل هستن ... اما می ترسم از تک و توکی که دایم ورد زبونشون خواسته و خوشایند مردمه و همه فکر وذکرشون زرق و برق آویزون از سر و روی این عجوز هزار داماد ...
خدایا به تو پناه می برم تا همرنگ درودیوار نشم ... تا موندگار نشم تو این تنگه ....
خدایا ازت می خوام دست این ماهی سیاد کوچولو رو بگیری تا تو ظلمات برکه راه دریا رو گم نکنه ... کمکش کنی و یاورش باشی ... بهش انرژی بدی تا هم خودش به دریا برسه هم یارانش و دست هر کس دیگه ای رو هم که می تونه بگیره و به دریا ببره ...
خدایا به وقتش برکت بده ... بهش جرات بده تا زندگیشو اونطور که باید بسازه ... همونطور که دوست داره ... و زندگی ای که دوست داره لحظاتی نیست غیر از مستی عشق تو و قدم زدن در راه تو و پرواز و پرواز ... یک پرواز مدام ... اوج گرفتن بی سقوط به مدد تو ...

به این ماهی سیاه کوچولو کمک کن.
مرسی.

Saturday, October 08, 2005

کار جدیدم رو شروع کردم ...
کارش دوندگی زیاد داره ولی بخاطر وابستگیش (هرچند دور) به سازمان ملل ، حس خوبی داره ...
نمی دونم چقدر تو این تیپ کارها می تونم موفق باشم ... با اینکه یک اضطراب و نگرانی خاصی دارم
ولی می خوام خودم رو محک بزنم ببینم چی می شه ...
تلاشم رو می کنم :)

Wednesday, October 05, 2005

همه شک ها و نگرانی ها از یک مسیر سخت و تاریک شبونه از کوه بالا رفتن ... و روز بعد رعد و برق شدیدی ایجاد کردن و ابرها هرچی طی این مدت جمع کرده بودند خالی کردن ... ضربه ابرها به هم خبلب شدید و دردناک بود ... ولی کم کم از خشونتشون کم شد و تبدیل شدن به بارش نرم و زیبای بهاری ...
موقع پایین اومدن از کوه با وجود سنگینی بار مسئولیت و گناه های به دوش گذاشته شده و نگرانی ها و ترس از امتحانات ... احساس سبکی میکردم ... خیلی چیزهایی که دوست داشتم تو شرایط خوب بشنوم شنیده بودم ... مهم این بود ...

از قدیم می گن ... آدم ها مثل چرخ دنده هایی می مونن که لزوما با هم متناسب نیستن ... ولی در اثر تقابل زیاد با تحمل درد ها کم کم تغییر شکل می دن و جفت هم می شن ...

می دونم و مطمئنم ...
حس می کنم ...
هم پیمان بودن با قایقران ها رو در میان طوفان ها ...

خدایا کمکم کن ...
خدایا مرسی برای سلامتی ... ( اینو وقتی چندروز پشت هم رفته باشی دیدن یک فامیل و دردش رو دیده باشی بیشتر حس می کنی)
خدایا مرسی برای اینکه هرچی رو دوست دارم خیلی راحت پیش پام می گذاری ...
خدایا کمکم کن تو طی کردن راه ...
کمکم کن تو تنظیم کردن وقت و انرژیم ...
خدایا من هم عین همه بنده هات جویای موفقیت تو کارم، خانوادم هستم ... علاوه بر اون تو رشته ورزشیم ... و تو پیمودن راه رسیدن به رهایی....
همه چی رو با هم می خوام ... و می دونم که می تونم ... چون خدایی دارم که می تونه ....
شکر.

Wednesday, September 28, 2005

خدایا کمکم کن ... اطمینانم بخش بر راه پیش رویم و تصمیمی که باید قطعی اش کنم ...
یا شک را از دلم برون کن برای همیشه ... و لحظات و پیشامدها را قدرت آن نده که بیازاندم و با شک هم پیمان شوند ... یا شجاعتی ده از برای ساختن خودم ... ساختن آینده ام و ساختن دنیا ... به هر حال برای هر قدمم نیازمند کمک اطمینان بخش تو هستم ... چونان گذشته که قلبم را مطمئن ساختی و قدمم را محکم بر تصمیماتی که گرفتم ... امروز نیز یاریم ده ... تا آنگاه که پلهای پشت سرم را خراب می کنم ... بدانم که راه پیش رویم بهترین است ... و سنگی در این مسیر سد راهم نخواهد شد سنگین تر از توانم ... و سنگی از زمین و آسمان قلب زودرنجم را نشانه نخواهد گرفت که بی سپر و زره به این راه پای گذاشتم ...
یا باید جاده از سنگ های دل شکن صاف باشد و یا قلب رهگذر مجهز به سیاست و بدور از لطافت و زودرنجی ...
خدایا کمکم کن
این است نیت من برای چندروز باقیمانده عمر ... که امیدوارم آرام بیاسایم از قیل و قال مردمان و مجالی یابم برای تنفس و رهایی ...
مسابقات دوومیدانی زنان کشورهای اسلامی هم به سلامتی تموم شد ...
اینبار نبودم دز جایگاه ورزشکار ،از طرفی دل آدم می گرفت ... اما از طرف دیگه بد نبود تجربه جالبی بود در جایگاه کمک داور ... وقتی مسابقه نداشته باشی آروم تری و بیشتر می تونی اطرافیان و ورزشکارهای خارجی رو ببینی و ارتباط برقرار کنی ...
در مجموع خوش گذشت ... :)

Saturday, September 24, 2005

روح من برای سلامت بودن و قوی بودن ... و برای اینکه بتونه عشق بورزه ...
نیاز به استقلال داره ...
نیاز به کوه داره ...
نیاز به لحظاتی تنهایی ...
نیاز به لحظات سکوت ...
نیاز به مدیتیشن ...
نیاز داره که هدفی داشته باشه ...
نیاز داره که در تکاپو جسمی و ذهنی باشه ...

Wednesday, September 21, 2005

دکتر واسانت لادا :

در هر قطره ، اقیانوسی نهفته است و در هر سلول، شعور کل بدن جای دارد.

وجود من با کل هستی و تک تک انسانها یکی است ... این درک و عشق است که من را با کل هستی یکی می کند و مرا به آرامش ... قدرت می رساند ... و تحمل ناملایمات آن زمان آسان می گردد ...

من باید دنیا را اینگونه که هست پذیرا باشم ... نتنها پذیرا باشم که به آن عشق بورزم ... تا کل وجودم از انرژی لبریز گردد ... و نور و عشق همه زوایای تاریک وجودم را پر کند ... تا صفحه ای صاف و صیقلی گردم ...

یادم باشد ... که با تیشه و کلنگ تنها می توان به جنگ سنگ رفت ....

من انسان ... و همه موجودات دیگر از نور ساخته شده ایم که جز با عشق تغییر پذیر نیست ...

بخاطر می آورم ... چندسال پیشتر را ... 4 یا 5 سال ... که با همه بلند پروازی ها آنچنان با شرایط سازگار بودم و همه زندگی را زیبا می دیدم ... ولی اکنون بس گذر این سالها ... سخت شده ام و پر توقع می خواهم ببخشم اما با شرط ... و این است گره کور کار من ...
ساده اندیشیدن ... بخشیدن و پافشاری نکردن بر ساخته ها هیچ تناقضی با بلوغ ، قدرت و شخصیت کامل و شکل گرفته ندارد ...
اینکه بدانم از کل زندگی ام چه می خواهم دلیل نمی شود تا قدم به قدم و لحظه لحظه زندگی ام را با سخت گیری بگذرانم ... اگر چنین کنم خواهم دید روزی را ه در پی یافتن پله اول که مطابق با استاندارد هایم باشد مانده ام ... در حالی که خیلی پیشتر می توانسم از شیبی ملایم بالا روم و به اوج رسم ....

من می توانم ... و می خواهم که پر از عشق باشم ...
پس هستم ...
من عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
:)

Sunday, August 28, 2005

برای رسیدن به آرامش عجله دارم ...
عجله دارم ... که برسم به جایی که انرژیم رو فقط صرف عشق کنم ... صرف راه ... و صرف یار ...
دیره ... دوره ... وقت کمه ... سنم هر لحظه زیاد می شه ...

دوران جوونی رو دارم به بی خبری و فراموشی طی می کنم ...

باید بجنبم ...

درود بر هر که یاریم کند در ره یار ...
وبلاگ نوشتن شده وقت تلف کردن برام ... احساس عذاب وجدان می کنم ... از نشستن پشت کامپیوتر ... و ولگردی تو نت و وبلاگ نوشتن ... تر جیح می دم هر وقت میام اینجا برسم به کار پروژه و ترجمه ام ... که خیلی وقت تنگه و کلی مونده ...
فارغ التحصیل شدن این دردسر ها رو هم داره ... البته برای من آخرین واحدم نیست ... باید تا دو هفته دیگه تموم بشه و بعد برای ترم دیگه 8 واحد دارم ...

باید یاد بگیرم که همیشه خدا رو شکر کنم بخصوص تو ناملایمات ... و همینطور وقت هایی که همه چی مرتبه ... این کمک می کنه که خوبی ها و قشنگی ها و نعمت ها رو بیشتر ببینم ... و امیدوار بشم به خودم و توجهی که خدا بهم داره ...
:)

Thursday, August 18, 2005

عیدشما مبارک ...

خودمم باورم نمی شه منی که از خرید فراری بود این یک هفته چقدر تک و تنها خیابون گز کرد و مغازه دید برای کادوهایی که می خواست بخره ....!!

می خوام دیگه فکر نکنم راجع به کارهام رفتارهام و خوش آمدن یا نیامدن دیگران ... در هر لحظه اکنون خودم باشم ... آنی باشم که شادم و راضی ... قطعا دیگران هم راضی خواهند بود .. چون شادی و انرژی و رضایت منتقل می شه ... این راه رو تست می کنم ... شاکی بودن هیچ فایده ای نداره ... البته گوشی که درد دل رو پذیرا باشه هم گاهی خیلی می چسبه ...

Wednesday, August 10, 2005

دولت خاتمی با همه فراز نشیب ها خواستن ها و نخواستن ها .. امید ها و نا امیدی ها تموم شد ....
هشت سال از بهترین سالهای عمرم ... گذشت ...
کم کم دارم تغییر جایگاه می دم ... خاتمی به سلامت خسته نباشی ... شاید یک وقتایی زیادی ازت انتظار داشتیم ... و زیادی امید ... به همون نسبت هم گاهی زیادی انتقاد کردیم ازت ... وقتی که نمی دونستیم چه شرایطی داریم ... به هر حال هرچی بوده گذشته ... باید دید آیندگان چه قضاوت می کنن ... شاید تو یک قهرمان ملی نشده باشی ... شاید تغییرات بزرگ ایجاد نکرده باشی ... ولی از تو به نیکی نام خواهند برد ...


دیگه از خودم و حال احوالم که بگم همه چی خوبه ...
فقط دوتا نگرانی دارم الان یکی پذوژه دانشگاه که تا آخر مرداد فقط وقت دارم ... و خیلی حالش بده ... و چندتا درس باقی مونده ... برای ترم بعد که انشاالله فارغ بشم از تحصیل ... یکی دیگم برنامه های تمرینی و مسابقات پیش رو هست ... که با این نقشه هایی که اهالی برای من چیدن باید خیلی کار کنم ... شرکت کردن تو 7 رشته ورزشی اونم تو مسابقات آسیایی کار آسونی نیست ... اونم با وقت کم و فکر مشغول من ... نمی دونم چی می شه ..

فقط می دونم هر لحظه باید خودم رو آماده کنم برای یک اتفاق یا یک برنامه یا یک تصمیم پیش بینی نشده ...

او یک نگرانی دیگم هست ... اونم یک پر.ژه تقریبا گنده برنامه نویسی که قراره باهاشون همکاری کنم ... البته یک ماهی مونده تا کار من شروع بشه ... ولی فکر کنم خیلی انرژی باید بگذارم ... تنها خوبیش اینه که از نظر زمانی عجله ندارن ... فکر کنم خیلی برام خوب باشه خیلی چیزا یاد بگیرم ... و احتمالا تاثیر زیادی تو آینده کاریم داره ...

Thursday, August 04, 2005

یک جای قشنگ ایستادم ... منظره کوه و جنگل و دریا ... اما جایی که ایستادم محکم نیست ... هر لحظه لرزش رو حس می کنم ...
چرا جنگل و دریا و کوه با هم دوست نمی شن ... چرا حرف همو نمی فهمن ... و من شدم این وسط سرگردون ....
...
یک فکرایی دارم ... یک تصمیماتی ...
برسرآنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید
دیگه با هیچکس کاری ندارم ... حرف کسی رو هم گوش نمی دم ...
از خدا قدرت پرواز طلب مب کنم ...
شجاعت و توان پرواز ... تا از ورای این سطح بنگرم دنیا را و راه حلی دهم برای مشکل که نه سیخ بسوزد و نه کباب ...
می توانم می دانم که می توانم ... اگر صدار باد در لابلای برگان جنگل دمی سکوت کند تا صدایم به گوش مرتفع کوه برسد ... و اگر لحظه ای دریا آرام گردد و مهمان ناخوانده را بی موج به آغوش بپذیرد و قصد خودنمایی نداشته باشد ...
من می توانم بهترین باشم بهترین را پیشنهاد دهم و بهترین را بسازم ... تنها به یاری و پشتوانه حضرت دوست ....
من می توانم ....

نتیجه را نمی دانم ولی حس توانا بودن ... تصمیم گیری کردن راه چاره یافتن و مشگل گشا بودن احساس سرزندگی ... شادابی ، قدرت و جوانی می کنم ...
الهی مرا خموده و افسرده و ناتوان وامگذار...
که تویی توانم ... راهم ... عشقم ...

Tuesday, August 02, 2005


شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور وپری گرچه لطیف است ولی/ خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب/ که با قید تو خوش آب و روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آنجا/ نه سواریست که در دست عنانی دارد

دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی/ آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی/ برده از دست هرآنکس که کمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف/ هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای/ هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو که لغز و نکته به حافظ مفروش/ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
فهمیدم خواستن آدم ها توانستن هست ... پیدا کردن راه سخته .... ولی می شه ..
با همه وجودم با همه قدرتی که دارم باید برخیزم تا بسازم ...

باید هرلحظه که می خوام حرفی بزنم . کار مهمی کنم .... دعایی رو بخونم که حضرت موسی می خوند .... خدایا کمکم کن .. کارم را آسان کن .. زبانم را روان کن و گفتارم را محکم و تاثیر گذار ...
یک چیزی با همین مفهوم!!
خدایا تحملم را زیاد کن و نگذار غمی ته دلم باقی بماند خدایا از تو می خواهم تا به کسی که خیلی دوستش می دارم و خیلی مدیونش هستم کمک کنی ... آرام باشد ... و نگرانی را از دلش بیرون کنی ... که غم و سکوتش را تاب نمی آورم ...و راهی نیز برای کمک نمی شناسم ...

Tuesday, July 19, 2005

سلام ...
الان فقط می خوام از جریانای روز خودم بگم برای اینکه بعدا خاطره می شه ... اینکه بعدا که نگاه می کنم بفهمم کجای قصه بودم ...
روز های متفاوتی از سر گذروندم ....
تعطیلات در باغ رویایی یک دوست قدیمی در دماوند ... جای فوق العاده ای بود .. و شنا تو آب یخ چشمه ... زیر آفتاب سوزان ...

دو روزبعد من و مسابقه ... اونم دوروز پشت هم ... برای دومین بار 1500 متر شرکت کردم و 800 متر ..، رکورد 800 دقیقا عین دفعه قبل بود ولی 1500 بهتر شده بودم ... ولی واقعا جون دادم ها ...
دلم می خواست 400 با مانع هم شرکت کنم ... ولی دیگه جون نداشتم خوب شد مربیم ازم نخواست ...
بعد از این نمی دونم تمرینهام چی می شه ... امیدوارم آهسته و پیوسته ادامه بدم ...
یاد حرف چندتا از دوستام می افتم که می گفتن احتمالا تو روز عروسیت وسط مراسم با کوله بار از مسابقات المپیک می رسی خونه ...
اگه اینطور بشه ... من حالا حالا ها نباس ازدواج کنم ... راه زیاد دارم تا المپیک !!!

دیگه اینکه امروز برای اولین بار دارم جایگاه خودم و می فهمم و درک می کنم کجا هستم و دور و برم چی می گذره و چی داره پیش میاد ...
تازه دارم میام تو باغ !!!

Wednesday, July 13, 2005

به قول دکتر آریانپور:

u r the architect of ur life.

Monday, July 11, 2005

اینجا من نشسته ام ... ...
من خودم را می بینم بر فراز و از دور دیگری را ... و کوچک بودنش در برابر بلندی کوه ....
من اینجایم و خرسند از لحظات تنهایی ام ... و گاه گاهی اندیشه پیوستن به انسانی دیگر سرک می کشد میان افکارم ...

و من می دانم و نمی دانم .... آینده را ...
آنچه که می خواهم بس سخت است و نا پیدا ...
تلاش می کنم برای دیدن نیمه پر لیوان ... و پذیرفتن نیمه خالی اش

از این منظر ... آسمانی آبی می بینم با خورشیدی تابان ... و لکه های ابر .... و این زیباست ... من چشم می گشایم بر زیبایی ها و قدم برمی دارم به سوی زیبایی به پشتوانه کمک و یاری یک یار زیبا ... به پیشواز آینده می روم ...
و اکنون اینجا به خود می گویم ... تا در آینده نیز فراموش نکنم .. و بدانم ... که قدم در راهی گذاشتم ... راهی که سخت است و من سختی اش را زیبا انگاشتم ... که این زیبایی زندگیست ... تلاش کردن را دوست می دارم ....

در این ماه های اخیر بسیار تغییر کرده ام
این چنین که اکنون می اندیشم ... عمل می کنم ... و به تصویر می کشم آینده ام را ... بسیار متفاوت است با آنچه پیشتر می خواستم و می بودم ...
به گمانم این تغییر برای آرام تر بودن و بیشتر تلاش کردن ... همان راهیست که به سوی خودخواهی کمتر پیش می رود ...همان راهیست که می سازد روح نازپرورده ای را ... تا آبدیده و صیقل دیده شود .... تا چون آینه پاک گردد و برای دیدار محبوب آماده ...
امیدوارم که اینگونه باشد و نه آنچنان سخت که توان من خارج ...

مدد می جویم از یار ابدی ...

Tuesday, July 05, 2005

بازم فراز و نشیب تو جریانات تمرین ...
مربی ای که نمی دونه شاگرداش رو می خواد یا نه ...
شاگردایی که اشتیاق رو تو چشمای مربیشون می بینن ... و می بینن که مربی گری تو خونشه ... و باز می بینن که وقت نداره ... مشغله زیاد داره ...دوستش دارن و نمی خوان مزاحمش باشن ... ولی به بودنش نیاز دارن

رشته دوومیدانی واقعا یتیم هست تو مملکت ما ...
چه می شه کرد؟
tv یه مصاحبه ای نشون می داد با دختر دانشجویی که از رو سادگی فروخته می شه به دوبی
و تحت شرایط بدی مجبور بوده 5 سال به نفع کسی که برده بودتش خود فروشی کنه ... این آدم شانس میاره و به کمک شخصی فرار می کنه و به امریکا میره ...
این خلاصه جریان بود ....
با خودم فکر می کردم آیا درست بوده این دختر بنا به اونچه عرف ما درست می دونه و از یک دختر پاک و نجیب انتظار داره خودکشی کنه؟
با وجود سختی های زیادی که کشیده ... و اشتباهاتی که خودش هم مقصر بوده ... الان از اون شرایط بیرون اومده و امید هست که بتونه مثل یک سخص سالم به زندگیش ادامه بده ... مثل کسی که دوره ای بیمار بوده و یا در محیط آلوده ای سرکرده ... بعد می تونه امیدوار باشه که خوب بشه و از لحظات عمرش که خدا به رایگان بهش داره برای هدفی استفاده کنه برای پیشرفتش ...
آیا درست بوده که این هدیه خدا رو بخاطر سختی شرایط از خودش دریغ بداره؟
مثل کسی که تو بیابون بی آب و غدا گم بشه .. زیر آفتاب سوزان بسوزه ... و در معرض حمله حیوانات وحشی باشه ... و اونوقت خودکشی کنه ... غافل از اینکه لحظه ای پس از مرگش نیروی نجات رسیده ... و خودش به دست خودش بازگشت به آرامش رو از خودش دریغ داشته ...

خیلی سخته آدم خودش رو بگذاره در چنان شرایطی ... شرایط بد و ناخواسته ای که ازش راه فرار نداره و نه تنها جسمش بلکه روحش هم خدشه دار می شه ... سخته فکر کردن بهش چه برسه به تحمل کردن ... اما آیا خودکشی تنها راهه؟ شاید آخرین راه باشه وقتی که دیگه نمی تونی تحمل کنه ... اما بدترین راهه وقتی بدونی که لحظات زندگیت ارزش دارن و دلیل دارن ... وقتی بدونی که راه زیادی برای رفتن پیش رو داری ... راهی که دیر یا زود باید قدم بگذاری توش ...
تصمیم گیری سخته ... قدرت و توان تحمل سختی ها در چنین شرایطی یا شرایط سخت دیگه زندگی تعیین کنندست ...
و این قدرت و صبر و تصمیم گیری درست چیزی نیست که بشه از بقالی سرکوچه خرید ... داشتنش هم ربطی به هوش و حافظه نداره .... حتی فکر می کنم تجربه هم نقش کمی توش داشته باشه و فقط درموارد مشابه جواب بده ...
فکر می کنم باید اینها رو از یک جای مطمئن با مهر استاندارد تهیه کرد ... درخواستش رو به جایی فرستاد که مطمئن باشی از سرچشمه باید بگیری ... از خودخودش ...
می شه در هر لحظه دعا کرد و هر لحظه ارتباط برقرار کرد با یک منبع نور و انرژی ...
می شه .... آره می شه ...
دیگه ترس و نگرانی بی معنیه ...
اگرم مثل من خراب کاری کردین و جلو کلی آدم ضایع شدین و سوتی دادین اونم وقتی می خواستین قیافه بیاین ... اونم دوبار پشت هم ... اصلا بهش فکر نکنین ... به اینکه چی می گن ... چی فکر می کنن ... درست یا غلط ... ناخوشایندم که باشه فرقی به حال و زندگی شما نداره ... اگر بدونین چی می خواین ... چیکار می خواین بکنین ... وقتی بدونین کی هستین ... مطمئن جلو برین اشتباهات رو بپذیرید این دلیل بی لیاقتی نیست ... شاید دلیل بی دقتی باشه .... ولی می شه درست شه ....

حواستون رو جمع کاری بکنید که درسته .. اتفاقات جانبی اهمیتی ندارن .... در لحظه فکر کن ... عشق کن و زندگی کن ... این ممکن نیست مگر با یادآوری مدام معشوق .... واین هم ممکن نیست مگر با تمرین...

Monday, July 04, 2005

کلی مهمون عزیز برامون اومده ... بعضی ها هم بی معرفتن و نیمدن .... حال منو گرفتن ...

Friday, July 01, 2005

باز کوه یاری گر من است و معنی بخش تنهای ام ...
و اوست که یادآور می شود که تنها نیستم ...
صدای یار را به گوشم می رساند که:

" می توان توهم تنهایی را آفرید، اما حس کردن موردی موجب نمیشود آن مورد حقیقت داشته باشد.
شما چه بدانید و چه ندانید، من همواره با شما هستم.
..
مرا در آغوش بگیر. هر روز چند دقیقه آنچه را از من حس می کنی در بر بگیر. این کار را اکنون که مجبور نیستی، هنگاهی که شرایط زندگی تو را وادار نکرده، انجام ده .. هم اکنون که احساس تنهایی نمی کنی. در این صورت به هنگام تنهایی خواهی دانست که تنها نیستی...
این را قول می دهم ، حتی پیش از آنکه نامم را بخوانی، در کنار تو خواهم بود.
من همواره حضور دارم، اما هنگامی که تصمیم می گیری مرا بخوانی ، هشیاری تو نسبت به من افزون خواهد شد ... اندوه تو را ترک خواهد گفت ..."


از کتاب دوستی با خدا اثر نیل دونالدوالش

این لحظات با خود بودن در کوه بسیار برایم ارزش دارد هرچقدر کوتاه حتی در گرمترین ساعت گرمترین روز سال ....نسیم عشق است که آرام و شادابم می کند ...

در چنین روزی ... با انرژی ذخیره کرده از طبیعت ... از درون خود جوششی جستجوو می کنم تا همزمان گردد با قدم نهادن استاد بر پهنه خاک شهرم ... امید که بتوانم آتشبان خوبی باشم بهر نگه داشتن این شعله درون آتشکده دلم ...

Wednesday, June 29, 2005

جبران خلیل جبران:

ما غم ها شادی هایمان را بسیار پیش تر از آنکه تجربه شان کنیم برمی گزینیم!

باید دقت کنم ...
همونقدر که به رفتارم و گفتارم، به افکارم که سازنده کل زندگی من هستن ...
کار سختیه ... ولی فکر کنم لازمه و یک جورهایی اولین قدم هست ...

بارها و بارها خواستم آغاز کنم و قدم در راه بگذارم ... محکم و مطمئن ... ولی لرزیدم ، ترسیدم و جازدم ... باید بدونم که هر سال که از زندگیم می گذره این شروع و این قدم گذاشتن در راه سخت تر می شه ...

پس می خواهم امروز شروعی نو بسازم برای خودم ...

Monday, June 27, 2005

انتخابات هم تموم شد ...
و باز ما تماشاچی تا چه پیش آید ...

دوستی گفته که من خیلی لوس و از خود راضی هستم ... والا راست می گه ...
خودم هم قبول دارم ... ولی باور کنید که با همه وجودم سعی می کنم که نباشم ...
گاهی موفق می شم ... ولی باز وقتی مسائل مطابق میلم نیست شاکی می شم ...
فکر کنم خیلی از آدم ها اگه بدتر از من نباشن ... مثل من هستن ... این مشکل همه است ... و همه تو طول زندگیشون یا باید یه راهی پیدا کنن برا کم کردن خودخواهیشون و تحمل کردن خودخواهی دیگران ... یا بزنن تو جاده خاکی و یکسره برن تا ته خط و بشن یک بت بزرگی از منیت و خودخواهی ...
بهم حق بدین ... کار سختیه رها شدن از خود و خودخواهی ها ...

باید یادم باشه ... من همانم که می اندیشم ...
اگر به موجودی صبور و با گذشت فکر کنم ممکنه فرجی حاصل بشه ...

امتحانات هم به سلامتی گذشت ... البته یکیشون قراره تجدید بشه ... دو تا عملی و یک پروژه هم مونده ... با این اوصاف ... با کلی مهمون از فرنگ برگشته و تکلیف نا معلوم زندگی آینده دارم می رم به سوی یک تابستون نا شناخته ...

یک سفر 12 ساعته داشتم به مشهد ... کم بود ولی به دلم نشست ... تنها سفر رفتن مزه ای داره ... هرزگاهی باید تنها باشم تا خود گم کردمو پیدا کنم ...

الاهی کمکم کن ...
شک به دلم راه نده ...
قوت و قدرت و اعتماد به خودت رو ازم نگیر ... دلم رو پر از عشق کن ...
آمین!

Thursday, June 16, 2005

سلام ... اگه از حال و اوضاعم بخواهید ... احساس می کنم ملخ هستم ... همون ملخ معروفی که بهش می گن : یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، ایندفعه رو تو دستی ملخک!

دیگه اینکه فصل امتحاناته ... و یک دونش مونده ... سخترینش ... بقیه که گذشته بد نبوده ... شاید بشه گفت در مجموع غیر از ترم یک، بهترین امتحانامو دادم ... البته بجز این آخری ... که خدا به خیر کنه ...

دیگه اینکه باز وسط امتحانات من مسابقه دادم ... اونم 800 متر تو پیست سرباز استادیوم آزادی!
مسابقه خوبی بود ... بخصوص که فکر نمی کردم هیچوقت برم استادیوم آزادی اونم با لباس ورزشی و بدون روسری! ... چقدر این زمین فوتبال تو تلویزیون بزرگ به نظر میاد ...
تجربه جالبی بود ... البته مسئولین دوومیدانی بانوان پشیمون شدن و فکر نکنم دیگه این زمین رو بگیرن ... از بس این زمین صاحاب داشت و از کارگر و باغبون هرکی از راه می رسید ادعا داشت و اذیت می کرد ...

فردا هم که روز انتخاباته ... دوران جالبی سپری شد ... ترجیح می دم رای ندم ... اگر می شد همه کاندیدا ها رو ریخت تو یک آبکش و خصوصیات مفید هرکدوم رو جدا کرد و یک آدم جدید ساخت خوب بود ...
یکی با شخصیت معین، با قدرت هاشمی و خصوصیات عوام پسند قالیباف رو برا خالی نبودن عریضه داشته باشه و خصوصیات وعده های ریز و درشتی که هرکدوم از کاندیدا ها پروندن ( حالا عملی هست یا نه خدا داند) ...
درسته که هیچکس کامل نمی شه ... ولی یک خصوصیاتی هست که تو شرایطی مثل الان خیلی لازم هستن وگرنه خصوصیات دیگه هم فایده ندارن ...

همه مردم نشستن ببینن این فیلم پرزرق و برق انتخابات امسال چجوری تموم می شه ... آخرش هرچی باشه مهم نیست ... تو طول فیل خوب سرگرم شدن و خندیدن ... بعدم از تو سینما پامیشن و می رن خونشون ... به زندگیشون برسن ...

Thursday, June 09, 2005

Iran hostfamily موضوع جالب و جدیدی که به ابتکار و پشتکار یکی از دوستام راه افتاده
امیدوارم موفق باشی!

Friday, June 03, 2005

اوضاع بهتره ... تمرین می کنم برای اینکه تحمل کنم ...
برای اینکه صحبت کنم و برای اینکه بتونم با آدم ها در زمان اختلاف نظر به یک نقطه مشترک برسم ...
فکر کنم بتونم ...

* نمی دونم چرا شارژ خودم هم مثل موبایلم زود تموم می شه ... نصف روز بیشتر جواب گو نیستم ... باید خودمو برسونم خونه و سوخت گیری کنم ...
نکنه پیر شدم ... منی که هفته ها هر روز بدون تعطیلی صبح تا شب در حال بدوبدو بودم ... !!! چی شده؟

* از انتخابات این دوره خوشم میاد ... کاندیدا ها خیلی جالبن ... اخبار روز به روز انتخابات هم هیجان انگیزه و هم خنده دار ... سرگرمی خوبیه ... کاش روز موعود فرا نرسه و کانیداها به برنامه های سرگرم کنندشون ادامه بدن دل مردم باز شه ...

Saturday, May 21, 2005

این چندوقته رو خلاصه می کنم تو
تمرین های سنگین ،
درد ناتمام پا و
غرهای نافرجام ...
البته لحظات قشنگ هم گه گاه وجود داشتن ...
نتیجه آخر این شد که من مریض شدم ...
و تو مسابقه آغاز فصل که جمعه بود، و برای اولین بار تو یک رشته استقامتی شرکت می کردم ... هیچ مقامی نیاوردم .. رکوردمم خجالت آور بود ...
در مورد غر ها نگرانی ها هم به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم .. سعی می کنم بهشون فکر نکنم .... ولی نمی شه ...

نمی دونم چرا اینجوری شدم ... منی که خیلی وقتا با تنهایی خودم حال می کردم .. الان از فکر کردن به آینده ... به وقتایی که تنها بمونم می ترسم ...
البته این تنهایی فرق داره با اونچه که دوست دارم ...

باید قدم بردارم به سوی آینده نامعلومی که من باید لحظه لحظه اش رو بسازم ...
خیلی چیزها تغییر خواهد کرد ...
امیدوارم وسط این تغییرات ... از قبیل تغییر کار ... رشته ... یا حتی رشته ورزشی ... تغییر موقعیت .. تغییر سرگرمی ها ... یک نکته مهم زندگیم یادم نره ... همونی که دلیله بودنمه ...

فکر کنم بهترین کار یک سفر تنهایی باشه ... بهش نیاز دارم ... ولی حیف الان اصلا وقتشو ندارم ... دوهفته دیگه امتحاناتم شروع می شه ...
باید تحمل کنم و صبر ...

Saturday, May 14, 2005

دیشب در کمال نا باوری نامزدی دوست نزدیک و دوست داشتنی و قدیمیم بود ... خیلی خوش گذشت ...
عزیزم برای لحظه لحظه زندگیت آرزوی سلامتی، خوشی و موفقیت می کنم ...

Sunday, May 08, 2005

بودن یا نبودن ...
دل کندن از دنیای خوشی و بی خیالی ... یا نه ..
احساس می کنم که دیگر مجالی و زمانی برای اندیشیدن ندارم ...
تندباد و گردبادی آمده و مرا با خود از این خاک خواد کند ...
تا کجا و با چه حالی باز برزمین گذارد ..

Friday, May 06, 2005

خیلی وقت اینجا نیمدم ... کار و بار داشتم .. فکر شلوغ برنامه شلوغ ... رفت و آمد تو مسیرهای مختلف و دور ... سه راه افسریه ... یافت آباد ... جاهایی که فکر نمی کردم برم ... شده جزو برنامه هفتگیم ...
حالا من با این همه درگیری و با فکر پروژه باید فکرایی هم بکنم ... باید تصمیم گیری کنم باز ...
باید وجود بدبینم رو آروم کنم ... باید به خودم بقبولونم که زندگی اونقدر ها هم سخت نیست ... بهتره اعتماد کنم ...
احساس می کنم این چندوقته مقداری از هدای همیشگی فاصله گرفتم ...

دلم یک هوای تازه می خواد ... روزا و شبای قشنگی که میان و می رن ... عصرایی که بارون بهاری میاد ... دلم رو عاشق می کنه ... اما این زمان ها عوض اینکه سر به کوه و دشت گذاشته باشم ... عوض اینکه مثل قدیما سرم رو بندازم پایین و کلی مسافت رو شده تنها پیاده برم، یا تو سالن با سقفای بلند دارم از خستگی جون می دم ... یا تو خونه در حال مهمونداری و خواهرزاده داری ... یا تو ماشین ...

اشکال نداره گلایه از هیچی ندارم چون فهمیدم زندگی دوره دوره است ... و همیشه یک جور نمیمونه مهم اینه که تو هر شزایطی بتونی به یاد یار باشی ... کار سختیه ... ول خیلی قشنگه ... فقط توجه یارم رو می خواد و نازو گرشمه اش رو ...اونوقت مگه می شه من یادم بره ...
یادآوری دایم هم موضوع جالب و کارسازی هستا ...


با من صنما دل یک دله کن / گر سر ننهم آنگه گله کن

Tuesday, April 26, 2005

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه ...
قاصد روزان ابری
داورک!
کی می رسد باران؟

نیما یوشیج



می شود آیا بدمد سبزه ای
بر دل پر ترک
و خشک
و تنها
و طوفان زده من ... ؟
-----------------------------------------------


* طرح ها و تقویم های صنایع فرهنگی ایران رو از قدیم دوست داشتم عکس ها و شعرهاش خیلی با سلیقه انتخاب شده ...

Monday, April 25, 2005

از زندگیم چی می خوام؟

اینکه بدونم چی می خوام و چی نمی خوام مهمه؟
تاثیر داره؟
فکر می کنم داشته باشه ... پس ارزش اندیشیدن داره ... ... ارزش وقت و انرژی گذاشتن ...

می خوام فکر کنم از خدا بهترین ها رو بخوام ... قانع هم نباشم ... و به خودم تلقین کنم که لیاقت بهترین ها رو دارم ( هر چند درواقع اینطور نباشه)

باید نقاشی کنم ... یک تابلو بکشم ...

دلم یک فضای باز می خواد ... یک ده خلوت ... مثل ونگوک تیر و تختمو بزنم زیر بغلم و برم تو مزرعه گل آفتابگردون ... یا کنار دریا ... یا نوک کوه با منظره دره ... ساعتها تنها باشم و به تصویر بکشم اونجه رو می بینم ... بعد باز ساعتها تنها باشم و به تصویر بکشم اونچه رو که نمی بینم ....

دوست دارم حرفای نا مربوط و غیرقابل فهم بزنم ... دوست دارم مجنون بشم و هدف سنگ پرانی آدم های عاقل ...

درست فکر می کنید ... اینها آرزوهای آینده من نیست .. همین الان قدم اول دیوانگی رو برداشتم ...

:)

Saturday, April 23, 2005

زندگی داره می افته رو یک روالی ... بد نیست ... ازش راضی هستم .. امیدوارم اونم از من راضی باشه ...

من هنوز همونم که بودم ... آدم بد بینی که سخت اعتماد می کنه ... و تا جایی که بتونه جدی نمی گیری مسائل و روابط رو ... نکته اینجاست که بعضی زمان ها ... بعضی موقعیت ها ... و بعضی آدم ها سعی می کنن اعتمادم رو جلب کنند ... و حالا می دونم اگه دلخوری پیدا می کنم ... نباید کم بگیرمش نباید فراموشش کنم ... باید بخوام موضوع ناراحت کننده خودش تلاش کنه که حل بشه و از دلم بره ...

آینده نوشته شده ای هست که قدم به قدم متحقق می شه ... و تا اینجا من لحظه لحظه اختیارو انتخاب شخصیم رو در جهت این تقدیر مکتوب می بینم ... هر چند گاهی به تضاد رسیدم، شک کردم ... ولی احساس می کنم یکی پشتمه ... کمکم می کنه ...
مرسی ازش

نمی دوندید چه لذتی داره بغل کردن گردن یک اسب خسته ..نوازش کردنش و قدم زدن باهاش برای نفس گرفتن ... احساس می کنی اونم راضیه ... اونم دوستت داره - می دونم این ربطی نداشت به حرفای قبلم .. :"> ولی حس قشنگی بود که تجربه کردم انگار یک دوست داشتن پاکه با یک آرامش -

Saturday, April 16, 2005

سه شب متوالی بد خوابیدن...
دیشب حسرت اینو داشتم که یک ساعت مداوم خواب باشم و نپرم ... ولی نمی شد ... بیمارستان بود و رفت و آمد و نگرانی ...
یاد وقتی افتادم که دخترم ملوس کوچیک بود و نمی گذاشت بخوابم ...
مادر شدن خیلی سخته ....
فکر نکنم انقدر صبر و گذشت داشته باشم ... !


بگذریم ...
یک درگیری فکری دارم نمی دونم چطور حلش کنم ... یک نگرانی ... یک پروژه و کار طولانی مدت ... تصمیم گیری درمورد مدت زمان پروژه و مسائل جانبیش که باید بررسی کنم و هنوز دقیقا نمی دونم چین ... نمی خوام بی مطالعه و عجولانه وارد میدون بشم ... باید یک فکری هم به حال کارا و برنامه های دیگم بکنم ... اولویت بندی کنم و زمانبندی ... در ضمن با دو نفر هم خیلی جدی و بی رودرواسی باید صحبت کنم ...
غیر از اون دونفر یکی دیگم هست که رئیسشونه ... ترجیح میدم فعلا باهاش روبرو نشم ... چون احتمالا از اون آدم هایی هست که نمی شه رو حرفشون حرف زد ... کار سختیه ...
دوست ندارم ناخواسته و بدون برنامه ریزی تو مسیری بیفتم که آمادگیشو ندارم ... باید خیلی چیزا رو بفهمن که البته میدونم نمی فهمن ! از اول می دونستم که باهاشون مشکل خواهم داشت ...
دعا کنید خدا همه چی رو برام آسون کنه ... و آرامشی که آرزوشو دارم در کنار فعالیت و حرکت بدست بیارم بهم بده .

Thursday, April 14, 2005

یک دختر بچه دو وجب و نیمی (51 سانتی) امروز ساعت 8 و نیم صبح اومد به این دنیا تا یکی باشه منو خاله صدا کنه ...
:>

Tuesday, April 12, 2005

خوب چرا عصبانی می شید ... دعوام می کنید ...
یک هفته خیلی کمه ... من که گفتم یک هفته ای نمی تونم ...
آرامش داشتن خیلی مهمه ...
یادم نیست تو خواب چجوری تونستم توجیهشون کنم ... امیدوارم اونها یادشون نره .. !

Wednesday, April 06, 2005

امروز با یک دوست که می شه گفت کارش خیلی درسته رفتم اسب سواری ...
خودش باید برای مسابقات آماده بشه ..
اما من ... برای روز اول خیلی خوب بود ... مربی که کلی تعریف کرد ازم ...:> می گفت اونچه تو نیم ساعت یاد گرفتم کار 6 یا 7 جلسه است ...
روز به این قشنگی با هوای خوب ... فضای باز ... خیلی لذت داره ... بخصوص کره های چند روزه ای که چسبیده به مادرشون و ازت فرار می کنن .. خیلی خشگلن ...




یک آرامش خاصی دارم ...
نمی دونم چیه مال اسب سواریه امروزه یا نه ...
فقط می دونم دورنمای سختی که از زندگی دارم ... تا یک حدی می تونم تغییرش بدم ...
بقیش رو باید بپذیرم ...

:)
اینجا رم ببینین در مورد دوستیه ...

Saturday, April 02, 2005

سلام ...
باز این ماهی اومد اینجا ...
ماهی قصه ما فقط بلده حرف بزنه از دریا ... از رها شدن ...
حرفایی می زنه و کار هایی می کنه که برای خودش غیرقابل تحمله ...
می دونید هنوز خیلی ضعیفه ...
عین ماهی عید ما می مونه ... که فقط تو یخچال می تونه زنده بمونه ... برای سفره هفت سین آفریده نشده ... اشتباها و یا از رو غرض به این اسم فروختنش ... اصلا این کاره نیست ...
اگه کسی بخواد زنده نگهش داره باید تو یخچال یا یک جای خنک براش جور کنه ... اگرم می بینه به دردش نمی خوره خیلی راحت دو ساعت تو هوای گرم بگذارتش ... خودش می میره ...
منم بی اونکه بخوام نیاز هایی دارم که تو رگ و ریشمه ... و برای موندنم ... باید جایی باشم که منو بخوان و فضای زندگیم رو آماده کنن ....
ولی این خیلی بده ... ماهی ای که قصد سفر دریا داره .. باید به سرد و گرم دنیا عادت داشته باشه ... باید مقاوم باشه و سازگار ...
فقط می تونم به خودم امیدواری بدم ... که کم کم ... با تمرین ... با تجربه می تونم ماهی سیاه کوچولویی بسازم که نه تنها شجاعت سفر کردن و دل کندن داره ... بلکه قدرتش رو هم داره ...
شجاعت ... وقتی به کار میاد که با خواستن توانایی رو تو خودمون ایجاد کنیم و به اتکای اون قدم محکم برداریم نه متزلزل ...

حرفای خاله زنکی زیاد دارم برا زدن ... غر بزنم ... شکایت کنم ... غصه بخورم و نا امید بشم از اونچه که می تونست پیش بیاد ...
ولی یکی بهم گفته که آروم باشم ... یکی گفته که به درون خودم فرو برم تا آزاد شم ... یکی که خیلی می دونه و خیلی ساده راهنمایی می کنه ... گاهی آرامش می ده و گاهی آتش می زنه ... اون یک استاد واقعیه برام ...
شرایطی دارم که خیلی می طلبه حرف زدن رو ... ولی باید آروم بگیرم ... و تکرار کنم دو کلمه ای رو که بهم آرامش می ده و قدرت ...
تا از خودم بی خود بشم ... زندگی خیلی قشنگ تر و دوست داشتنی تر می شه ... :)


* دیروز بعد سال ها سیزده رو بیرون خونه تو طبیعت در کردم ... روز خوب و شلوغی بود ... هم فال بود و هم تماشا ... هم بازی و شیطنت .. هم غرق شدن در آسمان پر ستاره ... و لحظات زیبای تنهایی ...
عمرا من سبزه گره بزنم تو همچین روزی ... هروقت خواستم خودکشی کنم این کارو می کنم ... فعلا که زندگیمو دوست دارم و نمی خوام خرابش کنم ... :P

Sunday, March 27, 2005

عید عجیب و پر تمیرینی هست ...
من که به نظرم تعطیلی نمیاد ... ... خسته و کوفتم ... و کم خواب ...
فکر کنم دارم خودکشی می کنم ... بخصوص دیروز و امروز ... بد جوری حالم بد بود ...
البته خوشحالم که تمرین به راهه وگرنه بد می ریختم به هم ... عید با هوای خوب بهاری .. تو خونه موندن و فقط مهمونی رفتن خیلی چیزا کم داره ...
البته فرصت خوبی هم هست چندتا کتاب از قبل داشتم که می خواستم بخونم ... کتابا به هیچ وجه درسی نیستن ... :P
قول قول که درسم بخونم ... ولی بعد این دوتا کتابه ... آخه هیجان انگیزن اینا ... از اون تیپا که یکهو زندگی آدمو می ریزن به هم تا بعد یک نظمی بدن بهش ..
:)

Thursday, March 24, 2005

من با این ایران جمعه های کودک و نوجوان خیلی حال می کنم ... همشو می جوم ...
کلا با تم کلی کار که شرارت باره و بچه ها رو تشویق می کنه به شیطنت خوشم میاد ...
بر عکسه ... بسکه خودم بچگی مظلوم و بی صدا بودم ... !!
مصاحبه های این سارا و سهیل که شخصیت های اختصاصی مانا نیستانی هستن خوندنیه ....
می تونید اینجا یک نگاهی به ویژه نامه عید بندازید ... البته کاملا اون چیزی نیست که چاپ شده ...
اینم عمونوروز با تیپ روز و جدید :

Monday, March 21, 2005

چند روز قبل عید هرچی نوشتم نتونستم بفرستم ...
حتما حکمتی داشته ... :)

عیدتون مبارک

ظاهرا عید خوبی شروع شده و با وجود درگیری ها و شلوغی های آخرای سال پیش ، قراره سال قشنگ وآرومی داشته باشم ...
البته باید منصف باشم و بگم سال قبل هم سال خوبی بود برام ... از خیلی نظر ها ...

امیدوارم این مثل" سالی که نکوست از بهارش پیداست " در همه زمینه ها صدق کنه ...
واقعا شروع هر کاری خیلی مهمه ... حداقل شروعش باید قشنگ باشه ... :)

Tuesday, March 15, 2005

قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... دور خواهم شد از این برکه(شهر) غریب ، که در
آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق ... قهرمانان( دلم ) را بیدار کند

زندگی زیباست ... و افق ها روشن ...
شب تاریک دلم مجالیست برای شب نشینی ها ...
تا بدانم روزی هست ... به پهنای زمین ...
عشقی هست ... به بلندای هفت آسمان
و نوری که تفاوت دارد با نور شمع و چراغ
و من آمدستم بهر تجربه یک روز زیبا ...
و نه کار من است پرستیدن شعله شمعی لرزان در تاریکی شب در مسیر باد
و این بازی دوران است
که گاه سر من گرم کند ... تا باز به دمی یاد آرم
یگانه یاری را که فراغش با وصال هیچ نوری از خاطر نرود
و بدانم ... و خوب می دانم که من اویم و جز او نباشد مقصد راهم ...
have a healthy and nice charshanbe soori! ;)
i haven't one for a long time ...
remember nice ones with loveable cousins many years ago ...

Sunday, March 13, 2005

مهمون خارجکی سازمان پیشاهنگی هم قدم رنجه فرمودن و اومدن ... این چند روزه درگیر استقبال و پذیرایی از ایشون بودیم ... آقای luk panissod معاون دبیرکل سازمان جهانی پیشاهنگی اومدن ببین اوضاع سازمان دوباره تاسیس شده پیشاهنگی تو ایران چطوریه و آیا ما رو در جمع بین المللی خودشون می تونن قبول کنن!!

از جمعه تا حالا که بد نبوده ... شب اول از تعدادی که برای پیشواز رفته بودیم خیلی متعجب شد ...
روزای بعدم در کل خوب بود ... مزاکراتی باین سران برای اثبات کارهای انجام شده و طلب مساعدت انجام شد ... حالا آقای لوک می دونه که آقای زنجانی موسس این ngoچقدر تلاش کرده که به اینجا برسونه پیشاهنگی تعطیل شده رو ... بعد از 25 سال ...
روز دوم بازدیدی از کاخ سعدآباد داشت و همونجا تو سالن اجتماعات یک سخنرانی و سمینار برای ما ...
امروز هم بخاطر مسائل کشوری بردنش مرقد ( این نکته مهمی هست که پیشاهنگی با سیاست کاری نداره ... باید غیر دولتی باشه ... اما برای اینکه مجوز کارش پا بر جا بمونه رعایت یکسری رسوم دولتی درمورد مهمانان خارجی لازمه)
امروز بعدازظهر هم همه با هم دیداری داشتیم با پیشاهنگان ارامنه تو باشگاه آرارات ... هرچند اونها از طرف سازمان بینالمللی پیشاهنگی به رسمیت شناخته نشدن تا الان ، ولی تجربیات خوبی دارن و خیلی فعالن ... برای ماها که تازه وارد این اکیپ شدیم خیلی آموزنده و جالب بود ... بخصوص لباس های قشنگشون ... !! ;)

امیدوارم پیشاهنگی دوباره تو ایران جا بیفته و جایگاه واقعیش رو پیدا کنه چون جوابگوی خیلی از نیاز های جونهاست و برای آموزش، تفریح و اجتماعی شدن اونها خیلی مفیده.. همینطور امیدوارم بتونه با پیشاهنگان ارامنه همکاری نزدیک پیدا کنه و از تجربیات هم استفاده کنیم ... و این سازمان بدون حسادت دیگر گروه ها بتوننه از کمک هایی که از سازمان جهانی ممکنه بیاد استفاده درست کنه ...

Friday, March 11, 2005

همه چی در این خلاصه می شه که همه دوست دارن مثل یک عروسک منفعل باشن و بدون هیچ تلاشی بهترین زندگی رو داشته باشن ...
آره همه اینجورن و بعضی ها بیشتر ...
من نمی خوام اون بیشتره باشم ... و نمی خوام هم اطرافیانم اینجور باشن ...
احساس خوبی ندارم ... من تلاش می کنم ... ولی تا یک جایی !
منم دوست دارم گاهی تماشاچی بشم و وزش زیبای باد و قدرت اون رو در حرکت دادن شاخه ها تماشا کنم ...
منم گاهی از دویدن و وزیدن خسته می شم ... خسته شدن حق منه ...
و اینم حق منه که بیشترین و بهترین رو بخوام حقه منه که پرتوقع باشم ... اگر جایی توقعاتم برآورده نشه .. بادی می شم که می وزه و می ره از این شهر غریب ... می ره به شهری که حسرت یک نسیم آروم و ساده رو داره ...
قدر همه لحظات بودنم رو باوجود توقعات بالا ... شهری که دوستم می داره و برای نگه داشتنم تلاش می کنه ...
بادی می شم .. که اگه عزم رفتن کرد ... برگردوندنش خیلی مشکله ...
آره شاید تا آخر عمر در حال وزیدن و شهر به شهر شدن باشم ...

مرسی خدا ..

مرسی از همه چی ... از اونچه که می آموزم و تجربه می کنم ... زشت و زیبا ...
باید خودم رو از بند وابستگی آزاد کنم ... تا به پرواز در آیم ...
آره فکرام کم می شن و می آموزم که بنگرم و بگذرم :)
این عمر کوتاه بهر کار دیگری غیر از منتظر نشستن به من داده شده ...
من آمده ام تا به پرواز درآیم ... تا بوزم ... تا رشد کنم و بیخود شوم در خدای خود.

Wednesday, March 09, 2005

چرا سال تموم نمی شه ... خسته شدم ...
تصمیم دارم دختر خوبی باشم ... :) اگه وقت کنم ...
دلم می خواد برای تعطیلات برم به سفر دور و طولانی ...
برم به کوه ... به ده ... به دشت و صحرا ... یک جایی دور از این شهر غریب ...
می خوام تازه شم ... و دوباره با خودم پیمان ببندم ... پیمان عشق و آرامش ... با خودم و خدای خودم ...
می خوام حول حالنا بشم ...
امیدوارم این سال برای شما هم الی احسن الحال باشه ... :)

Monday, March 07, 2005

من دست و پا شکسته ام ... و گویی عضوی به نام قلب ندارم ... نمی دانم طی یک جراحی از بدنم خارج شده شاید ... ولی قبلا داشتم ... مطمئن هستم که داشتم ..
خانه امنم مورد چپاول مورچگان قرار گرفته ... هرچه بیابند می خورند ... به گمانم کم کم به سراغ کتاب ها نیز بروند ...
امروز، 8 مارس هم مبارک روز دفاع از آزادی ... برای زن و مرد ...
من نیز آزادم تا راه روم ... به پرواز درآیم یا بپوسم ... و من زنده ام تا احساس قدرت می کنم .. احساس قدرت تصمیم گیری با همه سختی هایش ... با همه شکستگی ها و تنها ماندگی ها و دردهایش ...
درد حس زندگی است ...
حتی گریز از آن هم حرکت زندگی است ...
من می توانم بگویم ...
بخواهم یا نخواهم ...
بترسم ...
شک داشته باشم ...
دوست بدارم ... یا بخواهم که دوست ندارم ..
من حق دارم ... پس زنده ام .. زنده ام ... پس می توانم ... پس به قله خواهم رسید ...
شما هم با من بیایید به قله ...
دوست داشتن آنجاست ... در قدم قدمی که به سوی قله می روید و زندگی را تجربه می کنید ...
سختی و تاریکی و یاس و دوست نداشتن مال این تنگه است ... وقتی از آن بگذری می تپی!

Friday, March 04, 2005

امیدوارم این دوران خستگی، شلوغی، بلاتکلیفی و تنش هرچه زودتربگذره
واز پشت این صخره های سخت یک دشت پر از گل زرد نمایان شه و منو برای کسب آرامش به آغوش خودش دعوت کنه ...
امیدوارم تحملم زیاد باشه ... صبرم لبریز نشه ... و یکهو از همه چی و همه کس نبرم و سر به بیابون نگذارم ...
بعد با عشق وآرامش تا بلندترین قله ها رو هم حاضرم بی توقف برم الان تو مسیر سختی هستم که شخصیتم اینجا کامل میشه ... بایداز این تنگه امتحانات و سختی ها به سلامت گذر کنم ...
میرم به قله ...
میدونم ... میبینم اون روز رو ...
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ... :)

Saturday, February 26, 2005

ماهی سیاه کوچولویه این برکه ...
شلپ شلوپ کنان پیش می ره ...
فکر کنم یک جورایی فکر می کرده مسیری که تو دریا داره ماهی های دیگه کاری به کارش ندارن و او هم کاری با اون ها نداره ... ولی الان فهمیده که نه ... باید حواسش جمع باشه .. این چندوقته خیلی چیزا از خیلی ها شنیده ... خیلی اتفاقات اساسی افتاده که دیدشو تغییر داده ... شاید یک جورایی مسیر حرکتش به دریا رو هم تغییر بده ...
تغییراتی که معمولا ساده نیستن ... ولی گاهی فواید زیادی دارن ... گاهی هم لازم و ضروری هستن ...

Tuesday, February 22, 2005

امشب ... دقیقا ربع قرن+ 16 ساعت از عمرم می گذره ...
شاید به قیافم نیاد و اونهایی که نمی شناسنم ... و اونهایی که در حال شیطنت دیدنم ، باورشون نشه ... ولی واقعیت اینه که من 25 سال از عمرم گذشته چه بخوام چه نخوام .. چه بهم بیاد چه نیاد ...
نمیدونم ... 25 سال کم نیست ... البته کم و زیاد بودنش بیشتر نسبت به کل عمر آدم سنجیده می شه ...
اگه 50 سال وقت داشته باشم ... و سرعتم مثل 25 سال قبل باشه ... می شه کاملا متاسف شد به حالم ...
اگر بیشتر از 50 سالم باشه چندان فرقی نمی کنه چون بازدهی و کارایی آدم روز به روز کمتر می شه بخصوص ار 50 به بعد ... تازه اگه خوشبینانه به هیچ مرض خاصی هم فکر نکنیم ...
اگرم کمتر از از 50 تا تو تقدیرم رقم خورده باشه ... کمتر از 40 ... کمتر از 30 ... و یا کمتر از 26 سال ... دیگه چاره ای نیست جز امید بستن به درست بودن فلسفه تناسخ ... و امید به بازگشت دوباره ...
نکه فکر کنید خیلی از زندگی راضیم که می خوام هرچه بیشتر زندگی کنم ... اتفاقا از خیلی جنبه های زندگی خسته و نا امید شدم ... ولی مسئله اینه که با همه وجودم معتقدم که اومدم تو این دنیا که کاری کنم ... راهی پیدا کنم ... تغییری کنم ... شاید الان تصویر درستی از هدف زندگی نداشته باشم ... ولی از یکجایی ته قلبم مطمئنم که باید کاری کنم ...
و هر چه که خواسته و نخواسته خوب یا بد تو زندگیم پیش میاد می تونه بهم جهت بده برای رسیدن به اونچه که برام نا معلومه ...

به هر حال حرف اصلی این بود .. که 25 سال پیش تو یک همچین روزی من قدم رنجه کردم و منت گذاشتم سر و همه !! و اومدم دنیا ... حالا شاید لحظات زندگیم هیچکدوم ارزش حرف زدن و بالیدن بهشون نداشته باشن ... ولی تولد اتفاق مقدس و عجیبیه .. یک تغییر مهمه که شاید احساس بی ارادگی داشته باشیم نسبت بهش ... ولی اندر مهمه که می شه بهش بالید ...

آره شجاعت به دنیا اومدن ... یک اتاق گرم و نرم وراحت با آب و غذای آماده رو ترک کردن و پا گذاشتن به یک دنیای بزرگ و ترسناک و ناشناخته کار مهمیه ...
بابا یک ایولی ... دست مریزادی ...
خستگیش بعد 25 سال هنو هست ... هنوز خو نگرفتم با محیط جدید هنو نشناختمش ... چه برسه به اینکه بخوام کاری انجام بدم ، حرکتی کنم ... نمی دونم چقدر وقت دارم ... ولی وقتی زمان رفتن برسه در هر وضعیتی که باشم باید برم ... حتی اگه شانس دیگه ای هم برای زندگی تو این دنیا داشته باشم ... باز همین سیر آشنا شدن با محیط و پیدا کردن یک راه گم شده وجود داره به نظرم احتمال موفقیت عین همین الان یکجورایی فرصت دوباره داشتن فرقی به حال آدم نداره ... وقتی که همه چی رو فراموش کرده باشی ...
پس دم غنیمت است ...
:)

در اینجا مرسی می گم به تبریکات همه دوستان :P

Sunday, February 20, 2005

یک فصل مسابقه دیگه برام شروع شده ... ولی اینبار با همیشه فرق داره ... با مسابقاتی که تو ماه گذشته داشتم ...
اینبار رقیبی از بیرون وجود نداره ... من هستم که با خودم رقابت می کنم ... رقابتی برای مغلوب کردن خودم ... ولی لزوما چون همه شرکت کننده ها خودم هستم برنده هم من نیستم .... احتمال شکستم زیاده ...
ولی مربی خوب و دقیقی دارم که پشتمه ...
دوره تمرینی خیلی سخت و مهمی پیش رو دارم ... شاید بتونم بگم که مهمترین پله است برای صعود ... برای ادامه حرکت ...
برنامه ای که تو دستمه ... یک برنامه تست شده است مال یک شخص استثنایی ... سختیشم از همینجا میاد ...
من تصمیمات مهمی هم باید بگیرم ... از خدا می خوام که کمکم کنه ... سختی کار رو برام آسون کنه ... و بودنم رو با حداقل آزار برای دیگران قرار بده ... چون معتقدم هر ناراحتی وغمی که از من ، کارهای من و شاید فقط بودنم به دیگران برسه به میزان زیادی سطح انرژیم رو پایین میاره ...

دلم می خواد راجع به هیچی فکر نکنم ...
آره ... با فکر کردن به هیچ نتیجه ای نمی شه رسید ... فقط باید بود ... و بودن رو واگذار کرد به کسی که قدرت ساپورت کردن داره .. کسی که می تونه راهنمایی کنه ... همه چی درست می شه ... مهم اولین قدم هست در راهی که درست برای من ساخته شده ... راهی که مطابق ضعف ها و قدرت های منه ... و من می دونم همچین راهی وجود داره ... فقط باید پیداش کنم ... بعد دیگه همه چی آسون می شه ... آسون شدن به این معنی که می افته رو غلتک درست خودش ... اونوقت اگه غم و ناراحتی و سختی ای هم باشه تحملش راحت تره ... چون ایمان داری که برات خوبه ... چون می دونی که یک تیکه از مسیره ... بعدش یک جاده صاف و سرسبز در پیش رو داری ...
یعنی میشه ... می شه بیفتم تو مسیر ...
می دونم ... از یک جایی ته قلبم می دونم که خیلی دور نیست مسیر سبز زندگیم رو پیدا کنم :)

Friday, February 18, 2005

سلام بر نامش ... و یادش ...
نامی که چون از دل برآید گرما بخشد ...
نامی که در تک تک حروفش نفسی عمیق میابم ... و این نه فقط از عشق من به اوست که خود درونش زندگی دارد و حیات ... و یادآور عمق یک نفس است ...
نفسی بر سر کوه آنجا که خسته و زار به بلندای قله ای می رسی ... و نوازش باد و گرمای آفتاب آرامت می کند ... آنجا که ارزشمند ترین گوهری که می طلبی دم و بازدمی است که ممد حیات باشد و مفرح ذات ...
... آنجا که میان فراز و نشیب زندگی ... در کوچه پسکوچه های درد و ترس و نگرانی قدم می زنی ... دم و بازدمی که زندگی می آورد و عشق و آرامش ، فقط نام دوستی است که عاشقش هستی ... به او نیازمندی ... دوستی که چونان دیگر مردمان رفیق نیمه راه نیست و اگر به سویش روی هیچگاه تنهایت نمی گذارد ... او که به منبع بی انتهای عشق و قدرت دسترسی دارد و آمده است تا به تو آرامش بخشد ... کسی که دستت را می گیرد و پله پله تا ملاقات خدا یاریت می کند ... و ...
آفرینشش نیاز من است و ماندنش منتی بر من ...
و اینبار منم که می باید لحظه لحظه او را درون خود بیافرینم ...
این منم که باید هر لحظه بخواهم ... و برای خواستنم قلبم را ارزانی کنم ... او از من هیچ نمی خواهد ... نیازی به من ندارد ... من نیاز دارم ... باید ببخشم برای او ... عشق بورزم به او ... تا خود را بیابم .

Sunday, February 13, 2005

سلام وبلاگ من ...
خوبی خوشی ؟
منم بد نیستم ... زندگی می گذره ...
راستی خیلی کلکی ها ...
فقط شب ولنتاینی به تو که وبلاگمی و رودرواسی باهات ندارم... می خواستم بگم ... که دوستت دارم ... !

Thursday, February 10, 2005

هميشه به خاطر داشته باش

Always remember to forget The things that made you sad.

هميشه به خاطر داشته باش چيزي كه تو را ناراحت مي كند فراموش كني

But never forget to remember The things that made you glad.

اما هرگز فراموش نكن خاطره اي كه تو را خوشحال مي كند

Always remember to forget The friends that proved untrue.

هميشه به خاطر داشته باش دوستاني كه خيانت مي كنند را فراموش كني

But don't forget to remember Those that have stuck by you.

اما هرگز فراموش نكن خاطره كساني را كه به تو وفادارند

Always remember to forget The troubles that have passed away.

هميشه به خاطر داشته باش كه مشكلاتي كه گذشته اند را فراموش كني

But never forget to remember The blessings that come each day.

اما هرگز فراموش نكن كه به ياد داشته باشي لطف و بركت الهي هر روز مي آيد

Proverbs 10:7 Good people will be remembered as a blessing, but the wicked will soon be forgotten.

يك ضرب المثل مي گه: انسانهاي نيكو همچون نعمتهاي خدا به خاطر سپرده مي شوند و افراد نابكار خيلي زود فراموش مي شوند

Tuesday, February 01, 2005

همه چی یکجوره عجیب غریب پیش می ره ... سعی می کنم رو خودم و رو اتفاقات زندگیم کنترل داشته باشم ... ولی نمی شه ... هیچ چی طبق برنامه ریزی من پیش نمی ره ... گاهی بهتر از اونه که من می خواستم و گاهی بد تر ...
می دونید ... با همه بدبینی ها ... نگرانی هام ... ته قلبم ایمان دارم که همه چی در جهت خیر برای من پیش میره ...
امیدوارم که شاهنامه فقط آخرش خوش نباشه ... وسط هاش هم خوش باشه ... ;)
باید هوشیار باشم و آماده ... و در عین حال پشتم تنها به کسی گرم باشه که همیشه باهامه و تنهام نمی گذاره ... اون قدرت بزرگ ...

پریروزا فیلم Bruce Almighty را دوباره دیدم ...
احساس عجیبی داشتم ... برداشتی جدید کردم ...
آدمی که تا قبل از این هیچ قدرتی نداشته ... و حالا در یک روز همه قدرت خداوند در دست اونه .... اون خودش تغییری نکرده ... اعتمادش به خودش زیاد شده ... فکر می کردم اگر تا قبل از این ... ایمان داشت که کسی با اینهمه قدرت پشتشه قطعا طور دیگه ای در زندگی عمل می کرد ... و نتایج دیگه ای هم می گرفت ... این دید آدم ها و اعتمادشون به مسیر زندگی و مسیر کل جهان هستی هست که اونها رو قوی و موفق می کنه ...
باید به ترس و نگرانیم غلبه کنم و مطمئن باشم که هر چی برام پیش میاد ... همه اتفاقات وو همه آدم ها برای من جز خیر ندارن ... حالا این خیر یا زود بهم می رسه یا دیر ...
یک نکته دیگه ای هم هست ... همش ته دلم نگران اطرافیانم هستم ... گاهی فکر می کنم نکنه وجود من مایه ناراحتی و آزار باشه ....
فکر کنم بهتر قبول کنم ... که با وجود بدترین اثر ها ... وجود من خیر حتی خیلی کوچکی هم داشته ... درسی تجربه ای ... می تونم به خودم دلگرمی بدم که وقتی از خدا برای خودم و دیگران خیر می خوام ... خودش در جواب من اجازه نمی ده دلی ازم چرکین بمونه ... به شرطی که الان آروم باشم وایمان داشته باشم و دعا کنم ....
می بینید حرفای قشنگ گفتنش آسونه .... وقتی ناراحتی ...قشنگ فکر کردن و قشنگ حرف زد هنره
همه ما مغروریم و فقط به توقعات خودمون فکر می کنیم ...
من سعی می کنم ناراحتی دیگرام رو برطرف کنم ... همه چی تموم می شه .. فراموش می کنم ... ولی ته دلم همچنان گرفته می مونه ...
فقط می دونم که :
باید تمرین کنیم ...
به این دنیا اومدیم که تمرین کنیم ... که ساخته بشیم ...
اومدیم که عشق رو تجربه کنیم .. آماده بشیم برای یک عشق واقعی به یک موجود بی عیب ... و بی نیاز و بی توقع ...
اینها همه تمرینه .... پس سخت نگیر ماهی سیاه کوچولو :)

Monday, January 31, 2005

امروز باز بعد از مدت ها .. که احتیاج شدید به کوه داشتم ... توفیق اجباری شد ... یک کلاس تعطیل شد و من زدم به کوه ....
تا یک هوایی تازه کنم ... تا کمی با خودم تنها باشم ... هوای لطیف ... کوه و سنگ و برف و آفتاب دلچسب ...
و آسمانطوسی و دودی که شهر رو پوشونده بود... آبی نبود اصلا ... مثل دل من نه از باران عشق که از دود غم و ترس گرفته بود ...
... کلی با خودم جلسه گذاشتم ... با خدای خودم ... و با زمین و آسمونی که از من هستند و من از اونها ....
نتیجه آخر استپ کردن فکر و عقلم بود ... همونی که تو پیدا کردن راه حل خیلی کنده ... قرار شد همه چی رو واگذار کنم ... واگذار به خدا ... که تو یک موقعیت مناسب با شهود دلم رو مطمئن کنه و قدمم رو محکم و ثابت ...

سعی می کنم زیاد سخت نگیرم ... سعی می کنم که ناراحت کننده ها رو فراموش کنم ... :)
حالا من آروم اینجا می مونم ...
بایدقوی باشم و آروم ...
:)

Tuesday, January 25, 2005

سلام :)
اول از همه باید از خدا تشکر کنم ... قبل از هر نا شکری ای ... بخاطر شانسی که تو مسابقات آوردم ... و مدال برنز آسیایی گرفتم :">
بعدش کلی غر بزنم به خودم بخاطر پرش های افتضاحی که داشتم .... خیلی بد بود ... خیلی خجالت کشیدم ... انگار اون روز روز من نبود ... اصلا پاهام مال من نبودن تحت فرمان نبودن ...
خلاصه گذشت ... چقدر روز بعدش دوست داشتم که مسابقه دوباره برگزار بشه ... ولی فرصت ها گذشته بود ...
زندگی هم همینه ... دقیقا همین طوری می گذره ... یکهو چشم وا می کنی و می بینی نوبتت گذشته و از همه قدرتت استفاده نکردی ....
ولی در کل تجربه خوبی بود ... این اولین مسابقه بین المللی من بود ...
روز دوم هم بیشتر به داور ها کمک می کردم ... از اون زاویه هم مساقات جالب بود ...

این دو هفته اخیر ذهن خیلی شلوغی داشتم ... از خدا می خوام که کمکم کنه و بهترین رو تو همه زمینه ها جلوی پام بگذاره ...
مثل مسابقات که من نفهمیدم اصلا چی شد و از کجا شانس آوردم ... اونم تو این موقعیت اصلا انتظارشو نداشتم ... حتی اگه بهترین پرش عمرم رو هم می کردم باز انتظار این مقام رو نداشتم ...
خدایا شکرگزارتم و ازت می خوام تو همه زمینه ها کمکم کنی ...
:X

Monday, January 17, 2005

دنیام خیلی شلوغه ... من بیشتر از درون شلوغم تا از کارام
نمی دونم کیم ... نمی دونم چی می خوام ...
فقط می دونم که می خوام تو مسیری که تو زندگیم پیش میاد .. و هر کاری که می کنم .. منصف باشم ... از دروغ بیزارم .. از تظاهر فراری ام ... دوست ندارم هیچ کدورتی باشه ...
نمی دونم ...
و چون نمی دونم تر جیح می دم همه چی رو به اون کسی بسپرم که می دونه ... و ازش بخوام نقاط تاریک زندگیم رو روشن کنه ... شگ های تو راهم رو برترف کنه و هدایتم که به سوی بهترین ...
ازش بخوام که هیچ کینه ای و هیچ تاریکی رو قلبم راه نده و اجازه نده هیچ کدورتی به قلبم راه پیدا کنه و بمونه ...
ازش می خوام بهترین رو بهم نشون بده ... کمکم کنه ایمان داشته باشم به نوری که می اندازه تو راهم ... و ازش می خوام به همه اونهایی که دوستشون دارم هم کمک کنه ... برای پیداکردن بهترین راه ... برای تحمل سختی ها ... برای باور کردن و ایمان داشتن به عشق الهی ...
عشقی که لزوما اون چیزی رو که ما فکر می کنیم خوبه برامون پیش نمی آره ...
امیوارم بهترین از نظر خدا ... و کائنات همونی باشه که با فکر و دلمون دوست داریم ... تا مسیرمون مسیر حرکت کل کائنات باشه ...
قدم های محکم برداریم بدون ترس و نگرانی ....
وقی هم جهت باشیم با انرژی کل ... غم شادیمون یکیه .... اون وقت نگران هیچ چیز تو دنیا نیستیم ... چون همه چی با ما داره پیشرفت می کنه ...

Saturday, January 15, 2005

اخبار ناراحت کننده سوختن 16 بچه دبستانی تو شعله های آتش ...
باز سندی هست به بی توجهی و بی سوادیه مسئولین ...
نگه داشتن گالن های نفت تو کلاس ها ...
وقتی عقل نیست جون در عذابه .. تو چنین شرایطی از خود گذشتگی معلم مدرسه هم بی فایده بوده ... چون همراه با بی تجربگی و نادانی بوده ...
نه تنها معلم و مدیر اون مدرسه .. بلکه طبقه طبقه باید رفت بالا تر و مچ کسانی رو گرفت که امکانات رو دریغ می دارن ...و فقط پول به جیب می زنن و می رن ...
باید یقه کسانی رو گرفت که با بی درایتی کسانی رو سر پست و مقام می گذارند که سواد ندارند ... کسانی که عوض روشن کردن مردم ... و یاددادن راههای محافظت از خودشون و خانواده هاشون ... همه امکانات رو به باد می دن ... فقط بلدن جوونها رو دو سال به عنوان سربازی نگه دارن ...
باعث تاسف ... بچه های بی گناه تو آتش می سوختن و کمک می خواستن ..!
نمی دونم ... راه پیش گیری چیه ... ولی به نظر من تشکیلاتی مثل پیشاهنگی اگه همه گیر باشه ... و از راهی که داره و تو خیلی کشورها با موفقیت اجرا شده منحرف نشه ! ... می تونه اثر خوبه در آموزش عموم مردم و بچه ها برای مقابله با خطرات پیش بینی نشده داشته باشه ...

Saturday, January 08, 2005

دیروز خیلی حالم گرفته شد که تو مسابقه نتونستم رکورد قبلی خودم رو بزنم .. می دونم که می تونستم .. اما به خودم اعتماد نکردم و ترسیدم .. نتیجه اینکه با کمر فرود اومدم رو مانع ... بعدشم همش وقت تلف کردم ...
خلاصه خیلی ناراضی اومدم خونه ... پوشیدن تیشرتی که روش نوشته بود "I believe I can fly!" هم چندان تاثیری تو روحیم نگذاشت ...
تا اینکه امروز وسط درس خوندن (خیره سرم )
یک بررسی کردم از کل مسابقاتی که تا حالا دادم ... و دیدم من همیشه یک رکورد رو تو دو تا مسابقه تکرار کردم .. یعنی تا حالا نشده تو دوتا مسابقه پشت سر هم رکورد بزنم ... و مسابقه دیروز هم نوبت رکورد زنی برای من نبوده ... انشا الله دفعه دیگه ...
:P
فعلا برم سر درسم که این هفته سه تا امتحان دارم ... علاوه بر اون هفته شلوغیه .. هم تولد عمو روزبه هست ... ;)
هم یار آور یک روز عجیب و طولانی پارسال ...! ... با کلی پیاده روی و در نهایت نتایج خوب ... که الان ازش خوشحالم ...
>:D<