Thursday, September 27, 2007

اين فاز ديگريست ...
بر من ...

من! ...
هر روز سياه بر تن پی چه می گردم؟
کمتر دوست ميدارم اين دم ها را
و بازدم ها را بی توجه می نهم بر راه ...

من !...
که ميان کار و زمان در حرکت ... و دلم جاي ديگر است ...
هواي پرواز دارد
و وزنم بسيار سنگين تر از توانم ...
ظاهر و باطنم هر کدام سخني دارند ...
و مردمان گوشهاشان ديگر مي شنود ...
من خواننده اي که از ته دل نوا را آزاد مي سازد ولي نوايي خارج نمي شود ...
قطع ارتباط ... عدم توانايي تکلم ...
چونان خوابي که گاه تکرار مي شود در رنگ هاي مختلف ...

و ترس من از ناشکريست ...
و از فراموشي ...
و گرفتگی رنگها که از اين ترسها در جانم حاصل می آيد!

اينکه مردمان چه مي کنند و چه مي انديشند ... يک سو ...
بحث من ... کرده هاي خويشتنم است ... و دنياي گرفته اي که ساخته ام چونان قفس ...

عمر مي گذرد و من همچنان اينجايم ...
تغيير رنگ لباس را سودي نيست ...

دست مي آويزم تاراهي براي نفس کشيدن يابم ....
کنون تنها راهم لحظات گرم و بي صداي کوه است ...
براي تپيدن
و زنده نگه داشتن آخرين بازمانده ...

تنهايي را مي نوشم ...
با زبان روزه ...
تا مگر جوانه اي بر زند بر قلبم ...
تلاشی مدام ... اما کمتر از آنچه بايد و مرا شايد ...

دريا کجاست ...
بويش را حس مي کنم ... از دور دست ها !!!

يارا تو ياورم باش.

Friday, September 21, 2007


به سر جام جم آنگه نظر تواني کرد / که خاک ميکده کحل بصر تواني کرد
مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر / بدين ترانه غم از دل به در تواني کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد / که خدمتش چو نسيم سحر تواني کرد
گدايي در ميخانه طرفه اکسيريست / گر اين عمل بکني خاک زر تواني کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمي / که سودها کني ار اين سفر تواني کرد
تو کز سراي طبيعت نمي روي بيرون / کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي / غبار ره بنشان تا نظر تواني کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امو / ربه فيض بخشي اهل نظر تواني کرد
ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي/ طمع مدار که کار دگر تواني کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي / چو شمع خنده زنان ترک سر تواني کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ / به شاهراه طريقت گذر تواني کرد

Tuesday, September 18, 2007

سلام
تصمیم داشتم بیشتر اینجا سر بزنم ... ولی دو هفته گذشته انقدر درگیر کارهای اداری و دوندگی های الکی بودم که نشد ...
می خواستم بیام اینجا و گلایه کنم از سیستم اداری بیمارمون ... ولی بهتره سکوت اختیار کنم در مورد آنچه همه می دونن و درگیرشن و گفتنش جز کدرشدن دل هیچی نمیاره ...

بعضی وقتی یک گرفتاری هایی بی خبر میاد سراغ آدم
برای اینکه یادآوری کنه اونچه رو فراموش کردی
یا کمک کنه به فراموش کردن اونچه که خیلی درگیرش بودی ...

خلاصه همون
الخیر و فی ما وقع!!

Tuesday, September 04, 2007

زندگی ام بخش بخش است و دوره دوره ....
هر دوره شوری در سر دارم و راهی در پیش ...

پس از لختی سکوت باز اینجارا خوشترین جا می یابم برای سخن گفتن ...
نمی دانم شاید دلم تنها کوشی می خواهد شنوا ...

هیچ نمی دانم ... فقط حسی غریب دارم ... در اوج موفقیت و خوشی دلم گرفته است! ...

دلم بسیار هوای کوه دارد ... و هر چه می روم کافی نیست .. کوهی دور تا تنهایی را بیشتر حس کنی ... بدون تعجیل بازگشت و بی دغدغه ...
آنجا که آخر دنیاست و آغازی دیگر ...
گویی این تعریف مرگ است ...
و یا تعریف هر صبح گاه آنگاه که چشم می گشایی ...
تنها جایی که و تنها زمانی که قلب رهاست ...
آزاد
و آماده حس انوار ...