Monday, July 28, 2003

** كوله‌ پشتي‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خنده‌اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ‌ تر آن است كه بروي و بي ‌رهاورد برگردي. كاش مي‌دانستي آن‌ چه در جست ‌و جوي آني، همين جاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي‌داند، پاهايش در گل است. او هيچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد. مسافر رفت و كوله‌اش سنگين بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده‌اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه‌اش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. درخت او را مي‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.... اما آن روز كه مي ‌رفتي، در كوله‌ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دست‌هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جاده‌هاست.

zahra-hb

Sunday, July 27, 2003

Olympics
این رو ببینید ... باحاله
رشت یا نه رشت ... مسئله این است !
;)

Friday, July 25, 2003

سلام
این منم .. اینجا نشسته ام ... حرف بسیار دارم ... اما ... نمی خواهم سخن گویم ...
دل تنگی زیاد دارم ... و چونان همه انسان ها گوشی شنوا می خواهم که بشنود ...
اما می دانم که خودم همیشه بیشتر شنونده بوده ام تا گوینده ای که گوشی نیاز داشته باشد ... و اکنون که گوشی می خواهم برای گلایه هایم و دلتنگی هایم ... باز می دانم که اگر ببینمش باز نقش شنونده را دربرابرش خواهم گزید ... چرا که این نقشی است که خوب می دانمش ... و این نقشی است که بیشتر می پسندم ...
شاید گاه هوای درد و دل کردن کنم ... ولی از ته دل سکوت را بیشتر می پسندم ... هر وقت هم که لب به سخن و گلایه گشوده باشم ... پس از آن پشیمان می شوم و شرمنده اینکه چقدر کم طاقت بوده ام .... انگار سخن گفتن و گلایه کردن را نشانی از ضعف خودم می دانم ....
بهترین جای سخن گفتن را اینجا می دانم ... جایی که تا به حال از حرف زدن در آن پشیمان نشده ام .. محکمه ای که خود هم محکومش بودم ... هم قاضی اش ... معمولا حکم اجرا شده و نتیجه گیری اخلاقی هم کرده ام ... هر وقت اینجا آمدم بهترین نتیجه ها را گرفتم ... اینجا ...و سررسید تنهای هایم ... هر دو جایی هستند که در آنها معمولا محکومم ... و چه دوست می دارم این محکومیت را ... امیدوارم نبینم روزی را که با جرمی مسلم از این محکمه تبرئه شوم ... که آن روز روز بدبختی من خواهد بود ... آغاز یک خواب عمیق ... ... وای به روزی که عادت کنم به بی گناهی ... وای به روزی که خود را بی گناه بدانم و دیگران را گناه کار ... چه می ترسم از این احساس ... زمان هایی پیش آمده که خودخواهانه تا آن مرز پیش رفته ام ... و قضاوت های خودخواهانه کرده ام ... ولی از آنها پشیمانم ...
می خواهم همیشه به خود بگویم ... اشتباهاتم را و گوشزد کنم لغزش هایم را ... و فراموش کنم بدی های دیگران را ...
و
و مهم تر از همه به داشتن این محکمه سخت گیر به خود نبالم ... که این بالیدنی که همین دم حسش می کنم ... خود شروعی است برای انهدام این محکمه ...

Monday, July 21, 2003

روزگار به خوبی می گذرد تنها فراق یار دل می آزارد و این قفس تنگ و جسم ناتوان و روح سرگردان ...

Friday, July 18, 2003

احساس خفگی دارم ... نه می تونم حرف بزنم نه می تونم نفس بکشم ....
من که حرفی نمی زنم ... حرفای معمولی ... دل تنگی ها و خستگی هام رو زمزمه می کنم ... ناراحتی هایی که اکثرا شخصی هستن و به زندگی شخصیم مربوط می شن ... البته نمی شه انکار کرد که خیلی وقتا مسائل شخصی و خصوصی زندگی من یا نشات گرفته از فشار ها و کمبود های جامعه است و یا حداقل مشابه مسائل بقیه مردمه ... که وقتی تکرار می شه ... شبیه یک سیل خروشان و ترسناک می شه که خیلی ها رو می ترسونه ... وقتی که وبلاگم دیده و خونده نمی شه دلم می خواد ... داد بزنم و اون حرف هایی رو که بعضی ها دوست ندارند .... فریاد کنم .. الان می تونم داد بزنم ... چون از خیلی چیز ها ناراحتم ... روحیه چندان خوبی ندارم ... با یک جسم خسته ... و روحی ناامید ... با این حال وقتی بی عدالتی ها و مسایل جامعه ام رو هم می بینم .... وقتی دور و برم رو می بینم که دود همه جا رو فرا گرفته ... خشن تر می شم ... باید از آدمی مثل من و در شرایط من ترسید ... و مراقب بود که هر عکس العمل غلطی ... طوفانی به راه می ندازه که به نفع هیچکس نیست ... طوفان هم زمین و زمان رو به هم می پیچه ... هم خودش رو این وسط فنا می کنه .... و ویرانی غیر قابل جبرانی به جا می گذاره ...

Thursday, July 10, 2003

18 تیر آمد و رفت ... همه تشنه شنیدن خبرند ... و گرسنه جایی برای سخن گفتن ...
از چه می ترسند؟
مثلی قدیمی می گوید "ترس برادر مرگ است."

Tuesday, July 08, 2003

چه روزی بود امروز ...
از دست این دست اندرکاران تیم دو و میدانی تهران ... که با کارها و حرف های بی منطقشون با اعصاب آدم بازی می کنن ... من هی سعی می کنم فکر کنم شاید حق دارن ... ولی وقتی بقیه حق رو به من می دن و معتقدن اونها بهانه الکی میارن .. من نمی تونم چیزی بگم .. بهم می گن که باید حقتو بگیری ... حقی که من به داشتنش شک می کنم ... و می خوام یکهو بزنم زیر همه چی ... ولی همه دعوام می کنن ... که ول کردن می دون فایده ای نداره ... آخه برام سخته دفاع از حقی که بهش شک دارم ... نمی خوام به زور به جایی برسم ... می خوام فقط با اونچه که خودم دارم ... بدون ... زور و زبون و پارتی ... موفق بشم ...
یک تصادف کوچیک هم داشتم امروز ... انقدر فکر شلوقی داشتم که با سرعت شاید کمتر از 20 کوبیدم به ماشین جلویی ... دیدم جلویی ترمز کرده ... ولی حواسم اصلا نبود ... دیر ترمز گرفتم ... این می شه اولین تصادف من ... خوشبختانه چیزی نشد ... فقط یک چراغ من شکست ...
لاله و لادن طفلی هم که رفتن ... اونها می خواستن یکی بشن عین ما ... و تازه می رسیدن به جایی که ما هستیم ... با کمبود ها نیاز ها عقده ها و ظلم ها ... ناتوانی های روحی جسمی و اجتماعی ... درگیری ها و نگرانی ها ... که اسمش هست یک زندگی معمولی ... و اما ما چی ؟

با این حال و احوال فردا و پس فردا انتخابی تیم دانشگاه ... این دانشگاه ما هم که انگاراز مرحله پرتن... فردا عصر روز 18 تیر می خوان ما رو بکشونن تا بلوار مرزداران ... کارمون تا کی طول می کشه خدا می دونه ... اونم تو این اوضاع نا معلوم ... و احتمالا نا امنی ... فردا هم صبح قراره بریم باشگاه دانشگاه تهران .. خیابون امیرآباد ... دقیقا جلوی کوی دانشگاه ... مسئله اینه که این روز ها شرایط خیلی نامعلومه ... اگه تکلیف مردم با خودشون و نیتشون و برنامه هاشون معلوم بود بهتر بود .. این طوری آدم می ترسه قربانی هیچ بشه ... دیگه برا ماهایی که بچه های انقلابیم ... جون عزیز تر از این حرف هاست ... نمی خوایم برای چیزی که از آیندش خبر نداریم فدا بشیم ... چه برسه به اینکه ندونی چی می خوای ...
حالا ببینیم چی پیش میاد ...به امید آرامش و قوت ... :)

Monday, July 07, 2003

" تلخ ترین چیز در اندوه امروزمان، خاطره شادمانی دیروزمان است."
جبران خلیل جبران

Sunday, July 06, 2003

Friday, July 04, 2003

دلم هوای آزادی کرده ... هوای بی فکری ... هوای شعر ... هوای عشق ...
دلم می خواهد شعر بگویم ... از عشق بگویم ...
در این روزها که سخت سرگرمم ... دلم آواز می خواهد ... دلم پرواز می خواهد ....
کمبود عشق را درونم حس می کنم ...
شراب می خواهم ... دود بیاورید ... می بیاورید ... تا بنوشم تا ببلعم ... تا بشکنم ... خودم را ،سختی ها یم را ... همه چیز را خواهم شکست ... دلم را ... خودم را ... وابستگی هایم را ... آرزو هایم را ... گذشته ام را ... زمان را .... مکان را .... ظرف می ام را هم خواهم شکست ... همه چیز را خواهم شکست ...
دلم شعری می خواهم ... وصف حالم باشد ... وصف حال نزارم باشد ... شعری که پر از عشق آتشین باشد ... شعری که رکودم را بشکند ... شعری که تکانم دهد ... و گرد و غبار از تنم براندازد ...
دلم می خواهد این شعر از دهان خودم برآید ... از اینکه به زور اشعار دیگران را مناسب حال خود تعبیر کنم خسته شدم ... از شعر موزون خسته شدم ...
می خواهم در هم بگویم ... نا مفهوم بگویم ... و بشنوم ... کلمات درهم و آمیخته که گویای حالم باشد ... می خواهم به سوی آنتروپی پیش روم ... می خواهم بی هیچ قانونی انرژی بگیرم و انرژی بدهم ... بدون محاسبه ...
دلم سماع می خواهد ... دلم زمینی فراخ می خواهد ... جایی که هیچ کس نباشد ... من باشم و او ... برایش برقصم ... بخوانم ... و بدون هیچ دغدغه و نگرانی ... بدون زمان ... بدون برنامه ... بدون دلیل ... برای همیشه ... به پایش بیفتم ... و در آنی قلبم را هدیه اش دهم ...
می دانم که می داند حالم را ... می دانم که می داند خواستنم را ... و سر سپردنم را ... می دانم که می داند قدرت عشقش را ... می دانم که می تواند ستاندن جانم را ... و می دانم که می خواهد جانم را ...
دلم می خواهد عشقش همه زندگی ام را فرا گیرد ... همه آنرا ... حذف کردن قسمت هایی از زندگی که بی اوست فایده ای ندارد ... می خواهم در همه گوش و کنار زندگی ام ... و فکرم ... او باشد .... و البته هست ... او هست ... این منم که مستی ام زود به زود می پرد ... می خواهم بجای خون شراب عشق در وجودم جاری گردد ...
چقدر خواسته دارم من ... چقدر رویا ... چقدر آرزو ... این خود خواهی من است که همه حرف هایم با می خواهم آغاز می شدو .... اینبار فقط یک جمله خواهم گفت و یک خواسته طلب خواهم کرد ...
بگویم : خواستنش را می خواهم .... یا بگویم : عشق دائمی اش را می خواهم ... یا بگویم : می خواهم کل وجودم جز او نباشد ... یا بهتر بگویم: می خواهم که جز او نخواهم ... می خواهم نخواهم جز آنچه او خواهد ... میخواهم خواستنم ،خواسته او باشد ...
نه فقط می گویم: او .
می گویم... او ... و می دانم که بزرگترین ، بهترین، زیبا ترین، عاشقانه ترین، کامل ترین و سخت ترین را خواسته ام تنها با یک کلام!

Thursday, July 03, 2003

یکی که کنارم تو ماشین نشسته و نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم ... نمی دونم چطور حرفام رو بهش بزنم ... می دونم که اونم می خواد یک چیزایی بهم بگه ... ولی نمی تونه ... تنها کاری که از دستم بر میاد لبخند زدنه ... و تحویل گرفتن لبخند گرم اون ... انگار که احتیاج به یک رابط داریم ... یکی که کار ها رو آسون کنه ... یکی که حرف هردومون رو بفهمه ... یکی که سواد بالا و تجربه زیادی داشته باشه ... این رابط تا چند دقیقه پیش اینجا بود ... ولی الان تنهامون گذاشته ...همونی که بهم گفته بود که اینی که الان اینجا نشسته پشت سرم از من خیلی تعریف می کنه ... همون رابطی که اگر چه چندان باسواد و با تجربه نیست ... ولی نبودش کار ها رو خیلی سخت می کنه ...
رابطی که بودنش باعث می شه دست و پای زیادی نزنم ... همونی که حرفا و سوالات فارسی من رو به روسی برای مربیم ترجمه می کنه ... چند دقیقه ای از ماشین پیاده شد ... شاید 15 دقیقه شد ... هیچی نمی تونستیم به هم بگیم ... فقط حرکات دست بود به علاوه لغت هایی که به زبون خودمون می گفتیم و هیچ کمکی به ما نمی کرد ... و حسرت اینکه کاش اون انگلیسی بلد بود ... چون احتمال روسی بلد بودن من تقریبا صفره ... البته شاید اگه کمی آلمانی بلد بودم با کمی که اون بلد بود به یک جایی می رسیدیم ... بلاخره مترجم ما هم اومد و مشکلات کمی آسون تر شد ... ولی با وجودمترجم هم من احساس نیاز می کنم به خریدن یک کتاب روسی در سفر ... برای یک ماهی که این مربی اینجا هست ... تا بتونم بیشتر ازش استفاده کنم ... البته شرط مهمتر دیگه اینه که درد پام بهم اجازه پریدن بده .. دردی که با وجود تعریف ها و امید دادن های اطرافیان داره باعث نا امیدیم می شه ... :)

Tuesday, July 01, 2003

اگر از احوالاتم بخواهید ... می گم که بهترم ... همه چی رو به راهه ..
از روحم بخواین ... حالش خوبه ...
از جسمم ... می تونم بگم که له له هستم ... همه جام درد می کنه ... و دیروزم سر تمرین با دستای خودم یک زخم کاشتم بالای چشم ! P:
از برنامه هام اگه بخواهید بدونید ... اینکه ... همه می گم خیلی خوش شانسم ... چون یک مربی اکراینی که قهرمان هفتگانه دو و میدانیه اومده ایران و یک ماهی اینجاست ... البته من می گم شانس داشتن کافی نیست باید ببینی کی هنر داره ... هنر اینکه همه شرایط جور باشه و هیچ پخی نشی ! ;)

خوش باشید :)