Sunday, September 29, 2002

الان چند دقیقه خودم رو گذاشتم در یک موقعیت خیالی که می تونه 20 سال دیگه متحقق شه (و می تونم نشه ) از اونجا به یک دوست قدیمی میل زدم .... حس عجیبی بود .... چقدر کار ها و حرفا و تکه کلام های الان دور از ذهن و عجیب می اومد .... الان که برمی گردم به دنیای خودم حس می کنم .... وقت کمی دارم ... و فاصله جوونی و پیری ... توانایی، قدرت و ریسک پذیری ... با ضعف و سکون و البته تجربه به اندازه یک چشم به هم زدنه ... همونطور که همه میانسالان معتقدن .... ولی من دوست دارم ببینم وقتی هم که پیر بشم با پذیرفتن ضعف هام و غبطه گذشته رو نخوردن ، آیا می تونم ازش بهترین استفاده رو بکنم ...
می دونم که می تونم ... اگه همیشه متصل باشم به یک منبع انرژی تموم نشدنی :)
تولد مولانا رو به همه مولانا دوستان تبریک می گم . :)

Friday, September 27, 2002

دیشب یک عروسی بودم .... تو تالار فرمانیه .... جای قشنگیه ... یک نگاهی به سایتش بندازید ....
به این عروس و داماد شیطون تبریک می گم ... شب خوبی بود.
:)

Wednesday, September 25, 2002

راستی یک نگاهی هم به این سایت بندازید پنجاه سال موسیقی ایران رو جمع آوری کرده ... :)
نمی دونم چرا انقده خوابم به هم ریخته .... یا مال عقب کشیدن ساعت هاست ... یا مال آلودگی هوا ... شبا که می یام خونه .... چشمام خیلی خستن ...و طاقت بیدار موندن ندارن ...

Tuesday, September 24, 2002

امروز خونه یکی از دوستام ... نوار آوای زمین رو شنیدم ... رو ادان موذن زاده آهنگ گذاشته ... فوق العاده است ... آدم رو به پرواز در میاره ... حس می کردم بالای پشتبونم ... دم غروب با یک چشم انداز عالی ... به غروب یک محیط کاملا باز .... که تا ته ته دنیا دیده می شه ... خیلی باهاش حال کردم

Monday, September 23, 2002

هرچی بیشتر راجع به ماه پیشونی فکر می کنم ... به نتایج عجیب تری می رسم ... اول احساس می کردم که خیلی کوچیک بوده ... با خودم که مقایسه می کردم ... فکر می کردم خیلی کم از دنیا دیده بوده و تجربه کرده بوده .... ولی الان احساس می کنم که اون با این سن کمی که کرده تجربه ای داشته که نه من داشتم و نه بزرکتر از من ها .... همه زنده های عالم تو کف این تجربه هستن که اون داشته .. ... همه با سن بالاتر ... تجربه بیشتر و سواد بیشتر ... هنوز از مهمترین قسمت زندگیشون که مرگه بی اطلاعن ...
مرگ واقعا چیز عجیبیه ...
دلم می خواست یک کم راجع بهش حرف بزنم ... ولی امشب خیلی خستم .... شاید تو یک فرصت دیگه.
اگه تا قبل از تجربه کردنش فرصتی دست داد ;)
ایشا الله هممون بتونیم از فرصتی که داریم بهترین استفاده رو بکنیم .... که این استفاده بهینه . .. وقتی راحت تر بدست میاد که فرصتمون قرین با سلامتی با شه ... و آرامشی که بود و نبودش دست خودمونه .... و همچنین دیدی که نسبت به این فرصتمون داریم ... و دیدی که نسبت به مرگ داریم.

Saturday, September 21, 2002

سلام ... با اینکه من خیلی اهل وبلاگ خوندن نیستم ... یک موج غم تو همه وبلاگ ها راه می افته ... به مال منم سرایت می کنه ...
من اصلا این ماه پیشونی 15 ساله رو که پر زده و رفته نمی شناختم ... وبلاگش رو هم برا اولین بار خوندم ... الان که فکر می کنم ... همون 5 شنبه کذایی من تو راه کوه بودم و داشتم کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد " رو می خوندم ... این جور وقتا آدم فکر می کنه این هم زمانی یک پیامی حتما داره براش .... ولی فکر کردن به پیام شخصی تو این موقعیت به آدم احساس گناه می ده ... وقتی عده ای عزیزی رو از دست دادن ... و غمگینن ....
هرکی یک نظری داده و ابراز هم دردی کرده ... واقعا نمی تونم چیزی بگم ...
فقط اینکه ... آرزوهای خوب کنیم برا اونی که رفته ... و لزوما هم براش بد نبوده ... خیلی زود بی اینکه بدی های زیادی از دنیا دیده باشه ... به سمت آرامش و بهشت رفته ... بیشترین سختی مال اطرافیانشه و اونایی که می شناختنش و اونایی که دوستش داشتن ....و حالا در نبودش سرگردون شدن .... یک نقطه خالی تو قلبشون پیدا شده .. نقطه ای که مال کسی بوده که دوستش داشتن ... و حالا نمی دونن با این دوست داشتن چی کار کنن ... اگه فکر کنن که جای اونی که دوسش دارن خوبه شاید کمی آروم تر بشن ... بپذیرن که مردن آدم ها ظلم نیست اگر چه سخته ...بخصوص وقتی نا گهانی باشه ...
فکر می کنم ماه پیشونی الان شاهد باشه ... ببینه بی تابی دوستاش رو ... و از غمشون غمگین بشه ... پس بیاین بجای فکر کردن به اون جای خالی تو قلبتون به فکر اونم باشین ... و از اینجا براش شادی و انرژی بفرستین ...
می دونم این حرفا برای کسی مثل من که نمی شناختمش راحته ... اما عمل کردنش برا دوستاش واجبه ... اونایی که انقدر گرفته و ناراحت هستن که به فکر این حرف ها نمی افتن ...
برای همه چه اونی که پریده چه بازماندگان آرامش آرزو می کنم .... آرامش و عشق.
پرسیده بودید چه عیدی ! ..... عید تولد حضرت علی .. :)
همونی که اگه صداش کنین و دل به عشقش ببندین ... پیمانه تون رو پر می کنه ... قلبتون رو پر انرژی می کنه ... و مستتون می کنه .
:)

Friday, September 20, 2002

ساقی خمار آلوده ام ... بگشا در میخانه را
قربان چشم مست تو ... لبریز کن پیمانه را
ساقی ... ساقی ....
نیم مستم کردی ای ساقی ... من ساغر بدست
یا مده می .... یا مرا چون چشم خود کن مست مست
... .... .... ....
کاش دیگر دست من گیری که اوفتادم ز پا
کاش دست از ناز برداری که من رفتم ز دست
... ...

عیدتون مبارک.
سلام ...
من از زیارت قله 3574 متری الوند بر گشتم ... همه چیز فوق العاده بود ...
باد ... ماه و مهتاب ... آسمون پر ستاره ... و آب خنک و خوشمزه جویبار ... شیب زیاد قله های ... الوند و کلاغ لانه و تخت نادر ... دوزخ دره و میدان میشان ... انشالله الوند بازم بطلبه ... :)
وای الان که یادش می افتم ... فکر می کنم کاش بر نمی گشتم .... اون نفس های عمیق .... اون انرژی ای که وارد روح آدم می شه خیلی خواستنیه ... خوابیدن روی تخته سنگ ها و غرق شدن تو آسمون ...
پیاده روی ها و سنگ نوردی های نفس گیر ... با آرامش بعد از رسیدن به قله ... تعادلی رو تو روح آدم ایجاد می کنه که هیچ جای دیگه گیر نمی یاد ....
می خواستم رفتم اونجا ... وقتایی که می شینم رو تخته سنگ ... یک قلم و کاغذ دست بگیرم .... در دلم و وا کنم .... و هرچی تو دلم جمع شده بریزم بیرون ... از چند روز قبلش که وبلاگ هم ننوشتم ... فکر می کردم فکر کردن و نوشتن اونجا خیلی بیشتر می چسبه .... غافل از اینکه .... یه همچون جایی .... آدم خودشو یادش می ره ... چه برسه به فکراش ... چه برسه به حرفاش ... چه برسه به سواد خوندن نوشتنش ...
اونجا غرق می شه تو باد ...می پیونده به روح طبیعت ... حس عجیبیه ... احساس می کنه نه تنها طبیعت باهاش حرف می زنه ... بلکه خودشم با خودش حرف می زنه .... ضربات قلبش ... صدای نفس های خودش هم حرف های زیادی برا گفتن دارن .... می شینی اونجا با اینکه خودت رو از یاد می بری یاد اونهایی می افتی که دوستت دارن و تو هم دوسشون داری ... دلت می خواد تا آخر دنیا بشینی اونجا .... و از این حس غرق شدگی لذت ببری .... ولی باد این اجازه رو بهت نمی ده ... حتی اگر شصت لایه هم پوشیده باشی ... راهیت می کنه که بری پی کار و زندگیت ... بری ولی نه مثل قبل .... بلکه با یک چیز کوچولو تو قلبت .... با عشق به بازگشت ... بازگشت به جایی که به معشوقت بیشتر احساس نزدیکی می کنی ....
بهترین آرزویی که می تونم بکنم ... برا اونایی که دوستشون دارم .... و حتی اونایی که دوستشون ندارم ... تجربه همچین حسیه.

Sunday, September 15, 2002

در مورد اینکه چیزی از نوشته هام رو بدم برای کتاب وبلاگ ها یا نه هنوز به نتیجه ای نرسیدم ... فردام مثکه آخرین فرصتشه ...
فکر نکنم ... تا فردا به نتیجه ای برسم ... و بتونم چیزی انتخاب کنم ... راستش خیلی هم مهم نیست ... من چیزی ندارم که در حد چاپ شدن تو کتاب باشه ...
حالا اگه احیانا نظر خاصی داشتین بهم بگین :)
یووووووووو هوووووووووووو ...
برنامه دو روزه الوند ... جور شد ... ]چهارشنبه قراره حرکت کنیم به طرف همدان ... خیلی ذوق دارم ... ایشاالله که چیزی پیش نیاد و برنامه رو به راه باشه p:p:

Friday, September 13, 2002

سلام بر تو ای آشنا .... سلام بر تو ای غریبه ... من اینجا هستم .... در کنار تو در کنار دیگر مردمان و شبیه به آنان ... من کسی هستم عاشق کوه عاشق آزادی ... نمی خواهم از علایقم بگویم یا خود را معرفی کنم .... فقط می خواهم بگویم ... که من هستم ... در همین نزدیکی ها .... کسی که با هزاران مشغولیت خود را سرگرم کرده ... و گاهی بی تاب می شود بی هیچ علتی ... گاهی شاکی می شود بی هیچ شکایتی ... و گاهی نگران می شود ... که این همه درگیری به چه کار می آید .... همه رفت و آمد ها برایم شیرینند و در عین خستگی آوردن انرژی بخش هم هستند ... اما گاه به این فکر می کنم که چه کم با خود تنهایم .... که چه کم خود را می شناسم ...
این بی تابی ... این شاکی شدن ... این نگرانی ... این سرگیجه .... همه از اینجا ناشی می شود که من با خودم تنهایم ... با خودی که نمی شناسمش و به او اطمینان ندارم ... سر به کوه می گذارم ... آنجا که از همه وابستگی ها دورم ... روحم را در معرض باد قرار می دهم .... تا .... تا ... نمی دانم چه ... فقط می دانم در چنان جایی است که انرژی از هر گوشه وجودم می جوشد ... آنجا که گویی به یاری دیرینه نزدیک تر شده ام ...
آنجا که تنها این لغات به گوش می رسند ... انرژی ... عشق ....و پرواز .
تنها چیزی که می دانم این است که یاری دارم همیشگی که مرا خوب می شناسد و با همه بدی هایم پذیراست .... همو که در اوج بدیها بیشتر تحویلم می گیرد و گوش به سخنانم می سپارد ... همان یگانه کسی که از بلند نظری مانند ندارد ... همو که نمی توان بر محبتش شک کرد .. همو که بی هیچ علتی به من عشق می ورزد در حالی که نیازی به من ندارد ... همو که عشقش به زندگی معنا می بخشد ... من او را نمی شناسم ... اما او را حس می کنم ... محبتش و توجهش را در لحظه لحظه زندگیم ... من خودم را هم نمی شناسم ... اما می دانم که یک کار می توانم بکنم ... کاری که برای خودم هم خوب است ... و آن اینکه مسیر گذر رحمت او باشم ... تا قلبم روشن گردد .... تا چشمم بینا گردد ... تا خود را بشناسم .... و هم چنان در طلب شناخت او باشم ... در دریای عشق او غرق گردم .. ...

Wednesday, September 11, 2002

بازم حس وبلاگ نوشتن نداشتم .... ولی الان یکهو دلم خواست وبلاگ بنویسم باز از دست خودم شکایت کنم ... نمی دونم چرا از دست خودم شاکی ام ... ولی حیف که وقت ندارم و باید برم بخوابم که صبح برا کوه خواب نمونم ....
مشکوک هم نیستم فقط تاب دارم ...

Tuesday, September 10, 2002

اگه به گرفتن فال ایچینگ علاقه دارید ... برید اینجا ...

Monday, September 09, 2002

اصلا تو موود وبلاگ نوشتن نیستم ..... ولی می نویسم که بگم اینجام ....
همیشه در صحنه هستم ... :>:>
امروز روز banner سازی بود تو شرکت ... بعد بررسی نظرات مردم !

Saturday, September 07, 2002

راستی امروز تولد اولین وبلاگ فارسی ... یعنی وبلاگ سلمان بود .... تبریک می گم ... :):)
کتاب 1984 ، جورج اورول رو چند روزیه گرفتم که بخونم ... ولی هنوز وقت نکردم بازش کنم .... هر وقت شروعش کردم و به جایی رسید .... باهاتون در موردش حرف می زنم .... ( اگه حرفی داشتم ;) )

Friday, September 06, 2002

باید برنامه هام رو منظم کنم که به همه کارم برسم ... الان دارم در گیره ساخت یک انیمیشن کوتاه می شم ... البته بیشتر به عنوان کمک ... به چند تا از بچه ها ... باید یکجوری برنامه هام مرتب بشن که از هیچ کاریم نمونم ...
امروز اولین فریمش رو رنگ کردم ... یک کار 6 یا 7 دقیقه ایه ... که الان 16 فریم اولین صحنش دست منه ... همه کار دستی انجام میشه ... یک بار با دوربین فیلم برداری می شه و چون کار رو تحویل خودمون نمی دن ... یک بار هم باید با برنامه toons خودمون سر همش کنیم ... موضوع ساده ولی قشنگی داره ... ولی الان متاسفم نمی تونم براتون بگم ;) ... تجربه گروهی و خوبی خواهد بود ...
یکی از عوامل مهمی که در انیمیشن سازی خیلی موثره ... و وجه تمایز اصلی انیماتور ها با کاریکاتوریست هاست ... توانایی در کار گروهی و کنار اومدن با بقیست ... که ما ایرانی ها خیلی ضعیفیم ...;(
ایشالله به مرور این خصوصیت رو تو خودمون پرورش بدیم :):)

Wednesday, September 04, 2002

نوشتن ... چیز عجیبیه ... اینکه آدم عادت کنه حرفاش رو ... فکراش رو بنویسه ... حالا فرقی نمی کنه کجا بنویسه ... تو وبلاگ ... و دفتر شخصی یا هر جای دیگه ... آدم عادت می کنه ... حتی اگر یک وقت هایی حرفی هم نداشته باشه دلش برا نوشتن تنگ می شه ... و اینجور وقتا حرف زاییده می شه ... بی هیچ دلیل یا محرک خارجی ... حرف ها و فکرا از یک خلا سر ریز می شن و می ریزن تو ظرف کلمات ... این دقیقا اتفاقیه که الان داره برای من می افته و شما نتیجش رو می خونید ... امشب هیچ ایده یا فکر خاصی برا نوشتن نداشتم ... هیچ مسئله ای نداشتم که بخوام تو نوشته های خودم حلاجیش کنم یا خودم رو بخاطر کاری محکوم کنم ... یا خودم رو ارشاد کنم ...معمولا تو نوشته های شخصیم اون جاهایی که خودم رو خطاب قرار می دم ... نسبت به خودم سخت گیر می شم ... سعی می کنم حق رو به هر کسی بدم غیر از خودم ... چون این خودم خیلی بی جنبه است ... زود پر رو می شه .... حالا الانم که مسئله خاصی نیست باز دلم می خواد بزنم تو سر خودم ... الان خیلی سریع یک حرفایی تو ذهنم زاییده شدن ولی قبل از تایپ شدن از بین رفتن ... هیچ کدوم به بلوغ کافی نرسیدن که اینجا ثبت بشن ... حالا منظورم از این حرف ها این نیست که هر چی اینجا می گم کامل و بالغه ... نه ... یعنی اونقدر منسجم نشدن که تو قالب کلمات جا بگیرن ... البته ابنم هست که بعضی وقت ها محدودیت کلمات باعث می شه یک فکرایی گفته یا نوشته نشن ... نه کامل نبودن اون افکار ...
ولی همچین فکر هایی که تو کلمات نمی گنجن در حد مغز کوچک و روح ناتوان من نیستن ... اینا همون چیزهایی هستن که کسایی مثل حافظ و مولانا سعی در بیانش داشتن ... حافظی که کلمات تو دستش نرم و انعطاف پذیر بود ... و مولانایی که به خودش اجازه می داد هر جا دوست داره کلمه ای نو خلق کنه ... باز هم تنونستن حق مطلب رو ادا کنن ...
حالا من اومدم این وسط برا خودم حرف می زنم ... واقعا خجالت داره .... :">

Monday, September 02, 2002

دیروز، یک روز خوب که با صعود به قله هدوبه شروع شد (یک اسم من درآوردی که یک کم برای ارتفاع هزار و خرده ای حیف و زیاده ...p: ) ...
از ظهر به بعد با کار و خستگی ادامه پیدا کرد و در نهایت خیلی خوب و خاطره انگیز تموم شد .
:):):):)

Sunday, September 01, 2002

اول از همه اونهایی که با نظراتشون بهم قوت قلب دادن تشکر می کنم ... :">:)
دوم فوت فرهاد رو بهتون تسلیت می گم ... :|
سوم اینکه ... اینکه فردا صبح زود دارم می رو کوه ... خیلی وقته که کوه صبح زود از رو تنبلی از سرم افتاده بود ... گاهی هم که زود پا می شدم برای کوه های دور بود که تاثیری تو خود کوه رفتن نداشت ...
صبح زود کوه رفتن منو یاد خیلی قدیما می ندازه که با داداشم و اکیپشون می رفتم ... البته فکر کنم فردا که برم باز مشتری صبح زود رفتن بشم ... مطمئنن خیلی بیشتر می چسبه ... ;)