Tuesday, December 31, 2002

داشتم به وبلاگ خودم نگاه می کردم ...
یک عالمه آب دیدم ... با یک ماهی سیاه کوچولو که داره شنا می کنه ... همیشه شکل و شمایل وبلاگم رو دوست داشتم ... با اینکه یک سال کذشته اصلا برام کهنه نشده ...
ولی امشب یکهو یه حس عجیبی بهم دست داد ... یک احساس خستگی ... آخه پس چرا این ماهی سیاه کوچولوی بالای صفه به هیچ جایی نمی رسه ... اینهمه را رفته و شنا کرده ... اما به اونجا که می خواست نرسیده ...
نکنه گم شده باشه ... شایدم طرز شنا کردنش اشتباهه ... :|
به نظرتون عاقبتش چی می شه؟؟

Monday, December 30, 2002

اولین اسکی امسال خیلی چسبید ...
در ضمن ایستگاه 7 تا 5 هم باز شده ... البته من نرفتم ... بعضی ها که رفته بودن می گفتن نکوبیده بوده .. بعضی ها هم می گفتن یخ زده بوده ... یک روایت می گه نیم ساعت طول می کشه ... حالا هروقت خودم رفتم براتون می گم ;)
اینم سایتشون تله کابین - اسکی - هتل ، توچال ... که فکر کنم تازه راه افتاده چون پارسال سایت نداشتن .

Saturday, December 28, 2002

دیشب می خواستم از مراسم بنویسم ... کلی حرف بزنم ... اما یکهو نمی دونم یک حسی بهم گفت بی خیال ننویس ... امروز دوباره ... دلم خواست بنویسم ... قبلش رفتم یک چرخی زدم و گزارشاتی که دیگر وبلاگیست ها نوشته بودن خوندم ... باز حس نوشتنم پرید ... آخه همه همه چی رو کامل و خوب گزارش کرده بودن ... (وبگرد - عکسای حامد بنایی - گاو- itiran)
فقط من می تونم احساس خودم رو به عنوان یک تماشاچی نا شناس بگم ... اینکه انتظار من از همچین گردهمایی ای این بود که دو حالت داره ... یا زیاده رسمی و حوصله سر برو ... یا یک جمع جوونونه و بی هیچ تکلفیه ... جمعی که از یک اکیپ جوون پر شر و شور می شه انتظار داشت ...
اما نتیجه یک چیز بینابین بود ... جونایی که خودشون رو با یک محیط رسمی وفق داده بودن و آروم گرفته بودن ... و کله گنده هایی که در مقابل کمترین مقدار شیطنت کم آورده بودن ... و یک کم - تاکید می کنم خیلی کم- از قالب رسمی خودشون اومده بودن بیرون ... کم پیش میاد که تو مجامع عمومی بینیم که اونهایی که پست و مقامی دارن .. بی تکلف لبخند بزنن ... معمولا برای خدشه دار نشدن چهره اجتماعیشون !! چهره ظاهریشون رو با اخم زینت می دن ... البته آقای گرگین نقش اصلی رو در غیر رسمی کردن فضا بازی می کرد ...
روز بدی نبود ... ولی می تونست بهتر باشه ... به منم یک ساعت رسید ... ولی کاش کامپیوتر می رسید ... فکر کنم تو قرعه کشی کامپیوتر یک کمی تقلب شد برای اینکه دو نفر آخر خانوم باشن و کسی شاکی نشه ;)

Thursday, December 26, 2002

امروز که جمعه باشه ... بعد از ظهر یک قرار وبلاگی گندست .... که قراره از وبلاگ نویس های برگزیده تجلیل کنن و تشویقشون کنن و این صحبت ها ... منم شاید رفتم ... البته کسی با من کاری نداره .. برا این میرم که خستگی کلاس قبلیم در بره ;)

Monday, December 23, 2002

یک نگاهی به این لینک بندازید ... ادعا می کنه که فکر شما رو می خونه !!
;)

Sunday, December 22, 2002

دیشب خیلی خسته بودم و یک کم قاطی کرده بودم ... فکر کنم زیاد حرف زدم ... الانم هیچ توضیحی براشون ندارم ... حتی خودمم حوصله ندارم یک بار دیگه بخونمشون ... واقعا دلم برای شماها می سوزه .. بهتره شما هم نخونید ...
عوض اون بیاین و شعر زیر رو بخونید از ه.ا.سایه

خداوندا دلی دریا به من ده / دراو عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند / بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست / یکی آن کلک نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی / منم امروز، آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت / که سوز سینه نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند / بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریا دلان افتی قدح چیست؟ / به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند / تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من / از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دلتنگند این آیینه رویان / دلی در سینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید / که صبری در شب یلدا به من ده.

Saturday, December 21, 2002

من خیلی خوابم میاد ... الان دیگه از مرز بلند ترین شب سال هم گذشتیم ... خیلی خستم ... نمی دونم چرا ... نباید اینهمه خسته باشم ... نمی دونم که خستگیم رو می تونم بندازم گردن زمین خوردگی دیروز و سردردی که گهگاه میاد سراغم یا نه ... فکر کنم نمی شه ... من خستم ... از دست خودم خستم ... اومدم اینجا که فقط به خودم غر بزنم ... امشب اصلا نمی خواستم وبلاگ بنویسم ... راستش یک جورایی دیگه با نوشتن اینجا حال نمی کنم ... قدیم ها که برا خودم تو دفتر می نوشتم ... هر وقت بر می گشتم سراغ نوشته های قدیمی کلی باهاشون حال می کردم ... نمی تونم بگم که سبک دیگه ای می نوشتم ... فکر می کنم هدف آدم و حال و هوای آدم موقع نوشتن خیلی مهمه ... اون اوایل برای وبلاگ نوشتنم برای خودم یک حال و هوایی ایجاد می کردم ... ولی الان دیگه نه .. احساس می کنم این کلماتی که پشت هم دارم ردیف می کنم ... هیچ ارزشی ندارن ... احساس می کنم که با این همه حرف زدن به جایی نمی رسم ... با اینکه همیشه نوشتن رو دوست داشتم ... ولی الان دیگه نه ... به نظرم - بعد از یک سال وبلاگ نویسی !! - وبلاگ اون چیزی نیست که من فکر می کردم ... اصلا نمی دونم چرا .. شاید بخاطر تفاوت دید اولیه من نسبت به وبلاگ با اون دید و نظریه که الان بر فضای وبلاگ ها حاکم شده ... دوست داشتم هرچی رو می خوام اینجا بنویسم ... نه لزوما هرچی که هست -البته اکثر اوقات همه حرفام رو اینجا زدم ...
یک موقعی بود که بین مطالب تو ذهنم برای حک شدن تو وبلاگ دعوا بود ... ولی الان انگار با وجود فکرای زیادی که میان و می رن ... هیچکدوم انسجام کافی رو برای اینجا اومدن ندارن ... فکر شلوغی دارم ... فکری که می خواد مسئله قدیمی عقل و احساس رو حل کنه ... یک کم عجیبی ... و لی سعی می کنه پارتی بازی نکنه و زیاد طرف عقل رو نگیره ... ولی فایده نداره ... آخه مسئله به این آسونی ها نیست ... اگه یک صورت مسئله داشتیم فقط این دو تا مجهول رو داشت ... پیدا کردن نسبتشون کار خیلی سختی نبود ... ولی یک مسئله ریاضی فرق داره با همچین مسئله ای که علاوه بر سخت بودن خودش .. کلی عوامل دیگم روش تاثیر می گذاره ... محیط .. جامعه ... اتفاقات .. آب و هوا ... و امواج روحی خود شخص تفکر کننده ...... راز بقا ... قوانین گفته و نا گفته حاکم بین آدم ها ... رابطه آدم ها با هم ... اینکه نمی تونی بفهمی کی دوست و کی دشمن .. اینکه کی .. چرا ...و به چه نیتی به سمتت میاد ... اینکه خیلی از دلایل عقلی و احساسی رو تو رابطه آدم ها خودت هم درک می کنی اما تو عمل در مورد آدم های دور و برت شک می کنی ... شک به اینکه آیا همه زندگی محدود به این چیزهاست که می بینی ... و خلاصه اینکه دنیا شلوغه .. از اون شلوغ تر فکر من ... شلوغی ای که همونطور که گفتم ... انقدر پراکنده است که نمی شه با هیچکس در میون گذاشت ... و مثل یک بحث درست حسابی باهاش برخورد کرد و ازش دفاع کرد ... وقتی عقلانی فکر می کنم و می رم جلو .. به نظرم همه چی طبیعی میاد .. انگار که قانون طبیعت رو خودم نوشته باشم ... برام واضح و روشنه ... وقتی با احساسم هم جلو می رم ..- همونطور که خصوصیت احساس آدم اینه - اگه تو موود خوبی باشم برای هرچیزی یک دلیل قشنگ پیدا می کنم و همه چی درست می شه ... ولی اگه خسته باشم ... و تو همچین شرایطی بخوام بین عقل و احساس تعادل بر قرار کنم ... کارها یک کم سخت می شه ... نه تنها قوانین عقلانی جذابیتشون رو از دست می دن .. بلکه زیبایی هایی که کانال دریافتشون احساسات آدمه هم ... تغییر چهره می دن ... فکر کنم از نوشته های الانم معلوم باشه ... فکر کنم جمله هام سر و ته نداشته باشن ...
آخر کلام اینکه ... دنیا ... مردمش ... قوانینش ... همه چیزش .... همیشه در طول تاریخ یک جور بوده ... آدم های خوبش همه عین هم ... آدم های بدش همه از یک کرباس ... این وسطی هاهم که تکرارین ... آسمونش ... زمینش ... اجتماعش ... دغدغه های فکری آدماش ... همیشه ... همین بوده ... این می شه جبر تاریخ .... و اما اختیار ... در این حده که من مختارم چطور به اطرافم نگاه کنم و نشستن و انتخاب کنم یا راه رفتن رو...این یکی از انتخاب هاست که من فکر کنم بهترینه .. که ... با دو تا چشم عقلم و احساسم جلو برم ... بی هیچ سپری ... با چشم عقلم راهم و پیدا کنم و با چشم قلبم یارم رو ... و به هیچ چیز دیگه هم کار نداشته باشم ... فکر کنم اون وقت زشتی ها در نظرم زیبا می شن ... و زیبایی ها زیبا تر ...
آره همینه ... خودشه ... چشمام رو می بندم ... یک لرزشی پشتم حس می کنم ... کرزشی که چند تا کانال ارتباطی بسته شده رو باز می کنه ... آره خوشه ... روحم احساس آزادی می کنه ... من الان تو قلبم دریا دارم ... آسمون دارم ... همه چی دارم .... چشمم رو هم که باز کنم چیزی تغییر نمی کنه ....
میشه همینطوری زندگی کرد ... محیط تغییر نکرده ... این منم که باید خودم رو وصل کنم به محیط و ... باید باهاش صلح کنم ... دوستش بدارم ... تا دوستم بداره ... عاشقش بشم ... عاشقی که کار نداره معشوقش چه شکلیه ... عاشقی که عاشقه همه چیه فقط بخاطر یکی ... عاشقی که کثیفی و بدی و سختی راه رو همه زیبایی و سرور و شادمانی می بینه .... فقط چول راه راه یارشه و دنیا مال دلدارش ...
وای یعنی ممکنه ...
یارا یارا گاهی ... دل مارا ... به چراغ نگاهی روشن کن .... چشم تار دل را ... چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن ...
شب یلداتون هم مبارک
این کارت رو ببینید (با تشکر از هدا)

Friday, December 20, 2002

دیروز بجای ریزان رفتیم دارآباد ... تا شهربانوکشک ... جاتون خالی .. خیلی عالی بود ... با وجود اینکه من شدیدترین زمین خوردگیم رو با صورت تجربه کردم ... ولی روز فوق العاده و به یاد موندنی ای بود :)

Thursday, December 19, 2002

فردابرای تمرین برف و یخ دارم میرم ریزان bye :)
در چنین شب زمستانی که که همه جا سپید پوش گشته ... حتی فواره های استخر میانی پارک نیز با من یک دل گشته و در لحظه ای مناسب از حرکت می ایستند

Tuesday, December 17, 2002

بعد از مدتها سری زدم به درسام ...
این ترم فلسفه دارم ... درس عجیبیه ... کلا از فلسفه ... و فلسفیدن و خوندن فلسفه بافی های فیلسوف های کله گنده خوشم میاد ... همیشه دوست داشتم ... یک اکیپی پیدا کنم مثل دوستای قدیمی پدرم که با هم فلسفه می خوندن ... و از اون مهمتر یک وقتی پیدا کنم ... و یک سری بزنم به این دنیای عجیب فلسفه ... دنیا بحث و فکر ...
اما حیف که فکر نکنم هیچ وقت برای همچین برنامه ای وقت پیدا کنم ... الان با محاسباتم با این 20 واحدی که دارم ، برای این کتاب 300 صفحه ای "فلسفه تربیت " انقدر که برا امتحان بخونم ... ام ... برا هر صفحه فقط 4 دقیقه وقت دارم !!
حالا فکر نکنین ... من از اون آدم هام که لحظه لحظه شون حساب کتاب داره ... نه بابا ... از رو مجبوری ... اومدم یک حساب کتاب کشککی کردم که دلم خوش باشه ... و امیدوار شم که می رسم همه این 9 تا درس رو بخونم ...
نمی دونم کارم به حذف اضطراری دوشنبه دیگه می کشه یا نه ... از یک طرف دوست ندارم جا بزنم ... از طرف دیگه اگه عاقل باشم باید دو تا درس عمومی رو که امتحانشون با دو درس اختصاصی تداخل داره حذف کنم ...
ببینم چی می شه ...
;)

Sunday, December 15, 2002

سلام ...
من اینجام ولی نمیدونم چی بگم ... فقط میدونم که خیلی خستم ... و کلی درس دارم ... البته از کوه جمعه انقده انرژی کسب کردم که نگو ... ;)
الان حس عجیبی دارم ... نمی دونم از وقتی online شدم چی دیدم .. که یک کم دلم گرفته ... و در عین حال ... حالم خوبه ... امروز روز خوبی داشتم ... دیروزم خوب بود ... پریروز هم همینطور ... همشون با هم یک هدای روبه راه رو ساختن ... که الان نمی دونه چشه ...
...

Thursday, December 12, 2002

فردا برا کوهنوردی دارم می رم دیزین ... ایشا الله هوا خوب باشه ... به اسکی هم برسیم ...
دلم خواست امشب یک سری به حضرت حافظ بزنم ...


خداحافظ :)

Tuesday, December 10, 2002

عجب مهی شده بود امشب ... فوق العاده بود ... چرا تا حالا کسی از مه عکس نگرفته؟؟ چرا؟
هرچی به امتحانات نزدیک تر میشم ... بازم هیچ اتفاقی نمی افته ... انگار نه انگار 20 واحد نخونده دارم ... فقط بلد بودم کلاس زبانم رو کنسل کنم ... مثلا جزو مشتاقین امتحان تافل دادن هستم و گذاشتمش جزو برنامه های آینده ... اما عین خیالم نیست ...
یک نفر بهم توصیه کرده تو این مدت news انگلیسی زیاد بخونم ... ببینم حالا وقتم چجوری ها می شه ... به بهانه زبان خوندن یک سری زدم به سایت parlo که اون قدیم ندیم ها که جوون بودم عضوش بودم ... ولی دیگه احساس می کردم نیازی بهش ندارم ... فکر می کردم اوضاع انگلیسیم خوبه ... اما حالا چی .... وای وای وای ...

Sunday, December 08, 2002

خانواده یک از جاهای امنیه که آدم ها بهش پناه می برن ... جایی که می تونه همه جوره ... آرامش بده بهشون ... اما بدست آوردن همچین آرامشی ... در درجه اول احتیاج به صرف انرژی خیلی زیادی داره ... که بتونه عشق و دوستی رو تو یک فضا بین چند نفر آدم در سنین مختلف حکم فرما کنه ... این محبت هم باید بین اعضای یک خونه جاری بشه ... هم بین وابستگان خارجی و دور و اطرافیان ... خیلی سخته ... اون هایی که به همچین مقصودی می رسن واقعا هنرمندن ...
خانواده هایی رو دیدم که یک نفر این وسط نقش اصلی رو بازی می کنه و روابط رو تلطیف می کنه ... من که فکر نمی کنم همچین هنری داشته باشم ... همیشه فکر می کنم خوبه که هرکی یک گوشه این کار رو بدست بگیره و تلاش خودشو رو بکنه ... ولی شاید خیلی ایده آلیستی باشه ...
بازم فکر می کنم ... و بازم به این نتیجه می رسم که چقدر سخته ... چقدر آدم ها سختن ... چقدر روابطشون سخته ... حتی دوست داشتنشون هم سخته ... خیلی سخت تر ... یک هوشیاری لحظه به لحظه می خواد ...
یک راه دیگم هست .. که عطایش را به لقایش ببخشی ... سر به بیابون بگذاری ... و با خودت و خواسته هات تنها باشی ... و امیالت با امیال هیچکس دیگه تقابل پیدا نکنه ... اونجایی که برای بقا مجبور نباشی با همجنس خودت درگیرشی ... به نظرم جنگ برای بقا برای موجودی که ادعای اشرف مخلوقات بودن رو داره .. خجالت آوره ... اونم با هم جنس خودش ... اونم با نزدیک ترین کسان خودش ... با کسایی که دوستشون داره ... و وجوه مشترک زیادی باهاشون داره ...
سر به بیابون گذاشتن راه جالبیه ... مثل دراویش و عرفا ... خیلی دوست دارم تنها بودن تو بیبون رو تجربه کنم... اونجایی که فقط خودت هستی و خدای خودت ... ...
اما ... دوست ندارم انگیزه سر به بیابون گذاشتنم فرار باشه ... فرار از سختی های زندگی ...اون لحظات تنهایی و زیبایی اصلا فایده ای ندارن اگه انگیزه یک خودخواهی ریشه دار باشه ... که وجود تک تک آدم ها هست ... ...
امید که بتونیم بشکنیم اون من گنده ای رو که عامل همه ناراحتی ها و سختی هاست ... بشکنشیم و در ورای در اقیانوش بی انتهای عشق غرق بشیم.
این حرفا همه به نظر شعار میان ... آره درسته از زبون منی که تجربش نکردم شعاره و قابل گوش کردن نیست ... ولی من به شخصه احساس می کنم که حقیقته و سعی می کنم بتونم تصورش کنم ... تا مگه زیباییش هوش از سرم بدر کنه ... بعد چشم باز کنم و ببینم که از بند خودم رها شدم ...
چه پرواز قشنگی خواهد بود ... ...

Saturday, December 07, 2002

یک کم خجالت رسمی بکشم اینجا برا اینکه امرو 16 آذر بود (آخرین اخبار) و من عین غیر دانشجو ها یا به عبارتی دانشجویان غیر متعهد عمل کردم ... و نرفتم تا سهمیه کتکم رو تحویل بگیرم ... ... ... ... ...
خیط شدن خیلی بده .... آدم با هزار امید و آرزو پاشه بره سینما فرهنگ برای نمایش آخر شبش ( فیلم The son's room کار نانی مورتی )... بعد بفهمه که فیلم بر خلاف سنت دیرینش .. بجا 10 ، 9 شروع شده ... :|
عوضش خیلی خوبه ... یعنی خیلی دیدنیه ... و قسمت هر کسی نمی شه ... که تو یک شب شدیدا بارونی ... خیابون ولیعصر رو خلوت و خالی ببینه ... به طرز باور نکردنی ای خشگل ... ;)

Wednesday, December 04, 2002

این چند روزه سرما خورده بودم ... و وقت هم نکردم اینجا سر بزنم ... البته با وقت کم و مریضی ... به کارای دیگم رسیدم ... تاتر هم رفتم تازه p;
تاتر یوسف و زلیخا ... کار پری صابری ... کلا بد نبود ... ولی کارای پری صابری داره یک کمی تکراری می شه ..... ولی به نظرم هنوز ارزش دیدن داره ... :)

Saturday, November 30, 2002

نمی دونم دقیقا چی می خوام بگم ... دلم یک کم گرفته ... شایدم نگرفته ... شاید الکی تحت تاثیر چیزهایی که می بینم و می شنوم قرار می گیرم ... وقتی قصه زوجی رو می شنوم که با هم کنار نیامدن ... معمولا خیلی منطقی به خودم می گم ... خوب هر چیزی ممکنه ... و نباید تو هیچی اجباری برای کسی قائل شد .... با خودم فکر می کنم ... که دوست داشتن که به زور نمی شه .... با خودم می گم ... آدم ها به مرور تغییر می کنن ... اندیششون ... فکرشون و احساسشون ... و اگه یکی عوض نشه نشان از بی تحرکیشه ... و اگه یکی رو به زور تو یک قالب بچپونی ... منفجر می شه ... این تغییرات که درونی هستن ... از نشانه های بیرونیشون ...ممکنه تغییر رویه زندگی باشه ... تغییر آدم های دور و بر ... و حتی تغییر معیار های احساسی ای که موجب دوست داشتن می شن ... این ها همه تغییراتی هستن که ممکنه پیش بیان ... و در نمونه های اطراف هم کم نیست نمونه هاشون ...
همه این ها درست ... اما وقتی یک نمونه عملی و نزدیک می بینی ... یکهو یک حس عجیبی بهت دست می ده بخصوص اگه طرفی که می شناسیش از این جدایی سرخورده ببینی ... دختری که عشقش رو به پای کسی ریخته و جوابی در خور دریافت نکرده ... اون وقت دیگه با هیچ منطقی نمی تونی جواب احساس خودت رو بدی ... تو یک لحظاتی از زندگی منطقی ترین آدم های دنیاهم جلوی خودشون کم میارن ... و جواب احساس خودشون رو نمی تونن بدن ... وقتی یک دلی بشکنه با هیچ توضیح و تفسیری نمی شه چسبوندش ... نمی دونم ... اصلا تو ذهنم لغتی به نام خیانت تعریف نشده ... فقط می دونم که آدم موجود عجیب و غیرقابل پیش بینی ... نمی دونم اعتماد کردن صد درصد اصلا معنی داره یا نه ... وقتی آدم از فردای خودش خبر نداره چجوری می تونی رو فردای یکی دیگه حساب کنه ... نکه هر لحظه تو شک و نگرانی باشه ... نه ...
به نظرم بهتره بجای تکیه کردن به یکی مثل خودت ... امیدت رو و تکیه ات رو به جایی بدی که پشتش خالی نباشه ... به کسی که به خواب نره و مثل خودت محدود به این جسم سراپا نیاز نباشه ... و هیچ وقت از عشقش بهت کم نشه ... اون وقت با یک آرامش قلبی ... می تونی دست به دست کسی بدی ...و باهم به اون دیوار بدون ترک تکیه بدین ... و از زندگی لذت ببرین ... از داشتن تکیه گاه مشترکی که هیچ وقت تنهاتون نمی گذاره لذت ببرین ... و بجای حروم کردن وقت و انرژی همدیگه ... تو این بازی های زندگی ... به فکر ساختن اون آدمی باشیم که به منبع اصلی عشق متصله و هیچ کس صدمه ای بهش نمی تونه بزنه ... با همدیگه قدم تو راهی بگذارین که لحظه به لحظه اش به یاد موندنی و قشنگه ... :)
چه رویای قشنگیه ... بدست آوردن دل اون یار سراپا نیاز ... حتی لحظه به لحظه ای هم که هنوز بهش نرسیدی قشنگه و پر از بوی خوش ...

Friday, November 29, 2002

امروز هوا واقعا توپی بود ... بعد از بارون و برف ... آسمون با اون ابرهاش واقعا دیدنی بود ...

Thursday, November 28, 2002

یک روز دیگم گذشت ....
یک روز از روزهایی که می دونم در آینده به یادش می افتم ... این روزها همشون دارن می رن تو بایگانی خاطرات دوران جوونی ... از اون خاطراتی که یادآوریشون خوشاینده ... و بهشون می خندی ... از اونهایی که بعدن ها برا نوه ها تعریف می کنی ... ;) ...

یک روز دیگه هم گذشت ... این روزها کار و برنامه و در گیری زیاده ... فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت تو زندگیم انقدر درگیری های مختلف داشته باشم ... و به این همه چیز فکر کنم ... به درس ... به کار ... به آینده ... به جیم زدن ... به زمین و آسمون به برف و بارون ... وکمی هم به سیاست ... یک کوچولو هم به خودم !!
خلاصه اینکه زندگی بد نیست می گذره ... و من نمی دونم که فردا کجا خواهم بود و چه کاره ... فقط می دونم ... یعنی دوست دارم ... هرجایی از این دنیا که خواهم بود ... و هر شغلی خواهم داشت ... خودم رو فراموش نکنم ... و همیشه وقت برای رفتن به طبیعت داشته باشم ... برای نفس عمیق کشیدن از بالای بلندای یک کوه ... و بدون در نظر داشتن وقت ... و بدون عجله زیر بارون و برف قدم زدن ... و البته همه این موقعیت ها وقتی بیشتر مزه می دن که وقتای دیگم پر شده باشن از یک کار مفید و دوست داشتنی و دوروبری ها هم کسانی باشن که باهاشون احساس آرامش می کنم ... یک دوستی متقابل و یک تبادل انرژی متقابل ... نمی دونم آیا اصلا ممکنه یا فقط یک آرزو ... ولی فکر کنم آرزوهای خوب داشتن و یک تصویر خوب از آینده ترسیم کردن ... هنریه که هر کسی نداره ... و خودش می تونه محرک خوبی باشه برای قشنگ زندگی کردن و استفاده کردن از لحظه لحظه زندگی.
x

Wednesday, November 27, 2002

وای چه مزه ای داره آدم از کامپیوتر خودش وصل بشه ... صد سالی بود که با هاش درگیر بودم ... امیدوارم با این مودم جدید مشکلات عجیب و غریبم حل بشه ... و اون وقته که دیگه بهانه ای برای وبلاگ ننوشتن ندارم ;) ... البته تا قبل از شروع شدن امتحاناتم p:

Monday, November 25, 2002

ماه رمضون امسال بی صدا اومد ... و حالا هم کم کم داره می ره ...
به نظرم خیلی مظلوم شده .. حداقل تو وبلاگ من ...خبری ازش نیست ... نمی دونم شایدم من انقدر بی حواس شدم که اومدن و رفتنش به نظرم نمیاد ...
شب قدر من حالا حالا ها اومدنی نیست ... منظورم اون شبیه که زیر و رو بشم وچشمم باز بشه ... اون شبی که نشه توصیفش کرد ... ... همون شبی که سحرش آب حیات بدن بهم و از همه جور غصه ای و همه جور وابستگی ای آزادم کنند ...
... وای که چقدر دلم یک جرعه شراب می خواهد ... دلم مستی می خواد ... دیوانگی ... و بی خیالی بی آبرویی و زلف یار ... و قلبی که بی وقفه بتپه ... و سری که گیج بره و جز بوی یار هیچ نفهمه ...
...

Saturday, November 23, 2002

این عکسای دوچرخه ها خیلی خشگل و وسوسه انگیزن ...
یک نگاهی به این بندارید.

Monday, November 18, 2002

تجمع دانشجویی تو دانشگاه شریف ... در اعتراض به نداشتن آزادی بیان و محکوم شدن بخاطر داشتن اندیشه مخالف ... و تفتیش عقاید ... امروز با تعطیل شدن کلاس ها صورت گرفت ...
و این سوال در پی تمام حرف های تند و تیز در انتقاد به زمین و زمان ... دوباره در ذهن من شکل گرفت ... که آیا ممکنه به سن من قد بده که بتونم روزی رو ببینم ... که این شعار ها متحقق شدن ...
و برای بیان حرف مخالف نباید نگران کتک خوردن بود ... می رسه اون روزی که همه همدیگه رو تحمل کنند ... و کسی به دیگری زور نگه و عقیده ش رو به اون تحمیل نکنه ...
آیا من همچین روزی رو می تونم تو مملکت خودم ببینم ؟

Saturday, November 16, 2002

یک سال پیش تو یک همچین روزی شروع کردم به وبلاگ نوشتن ... اسم وبلاگم رو می خواستم بگذارم "آب روان " ...همون موقع ها یک بار از آب روان صحبت کردم ... از آبی که روانه و از بلندی به پستی می ره ... برای پیوستن به بی نهایت دریا .. برای اینکه به وحدت برسه و در عشق به بی نهایت غرق بشه و جزئی از کل روح هستی بشه .
آب از همه بستگی ها آزاده و محدودیتی نداره ... به راحتی تو هر راهی روون می شه و به حرکت در میاد ... و با یک تابش آفتاب مجذوب عشق اون می شه و خیلی راحت دل از خاک می کنه و به پرواز در میاد ...
اما من ... انسان محدود در جسم خاکی خودم هستم ... و تا از بند جسم و وابستگی های دنیایی خودم رها نشم نمی تونم مثل قطره آب به آسمون پر بکشم !
من مثل یک ماهی هم محدود به جسم خودم و عادت های خودم هستم ... و هم محدود شده به زندگی در یک محیط و قالب. ماهی فقط در آب زنده می مونه و محدود به زندگی در آبه ... منم محدود شده به قالبها و باید ها نباید های جامعه ام هستم ... و اگر نا گهانی و بدون آمادگی از این محیط خارج بشم می میرم ... ولی اگر در پی یک عشق الهی ... تصمیم اساسی زندگیم رو بگیرم ... از بند وابستگی هام رها بشم و سیاهی وجودم رو پاک کنم ... و قدم در راه دریا بگذارم ... نه تنها به دریا می رسم و با اون یکی می شم ... بلکه می تونم بی هیچ خطری از مرز آب و محدودیت هام هم بگذرم ... اون موقع دیگه ماهی ای نیستم که بیرون آب می میره ... یا آدمی که تو آب خفه می شه ... و هر لحظه می ترسه از این جسمش فاصله بگیره ...
همه جا خانه من می شه ... همه جا محضر حضور معشوق من می شه ... خونه من اونجاییه که معشوقم تونجاست ... پس اگه معشوق لا یتناهی باشه و منم بیرون قفس منیت خودم ... تمام عالم محیط امن خونه من می شه ... من می شم همون ماهی سیاه کوچولویی که به دریا رسیده .. همون قطره ای که در بی نهایت عشق غرق شده ...
وقتی ماهی سیاه کوچولوی صمد دل از برکه شون می کنه و مسیر آب روان رو در پیش می گیره ...در واقع اول پا می گذاره رو وابستگی های خودش ... رو خود خواهی هاش ... بعدم قد علم می کنه در برابر قالب هایی که از محطش بهش القا شده .. اون آب روان رو پیر و مرشد خودش قرار می ده ... دل به دریا می زنه ... تا به دریا برسه و به بی نهایت بپیونده ...
من یک ماهی ام
اونم یک ماهی کوچولو
یک ماهی سیاه کوچولو
کوچولو هستم نسبت به کل هستی ... سیاهم از شدت بدی ... و از شدت سیاه بودن و کوچیک بودن دیده نمی شم ... یک گوشه برکه ... توی تاریکی ... کنار اون سنگ نشستم ... می خوام کوله بارم و ببندم و برم به دریا ... ولی ماهی سیاه کوچولوی من بر عکس ماهی سیاه قصه صمد ... با همه در صلحه ... با اون مرغ ماهی خوار ... با ماهی گیر ... و ... همشون جزیی از محیط منن و وقتی من به روح هستی پیوسته باشم هم من با اونا در صلحم هم اونا با من... و اگه من پای در مسیر دریا گذاشته باشم نقششون رو نسبت به من عوض می کنن ... و مانعم نمی شن ... که حتی باعث تسریع هم می شن ...اون وقته که صیاد دیگه حکم قاتل ماهی رو نداره ... بلکه کسیه که کمکش کرده که زودتر دل از وابستگی هاش و قالب هاش بکنه ... اون صیاد ... قاتل جونش نیست ... صیاد دلش می شه و دلش رو به عشق گرفتار می کنه و از آب می کشتش بیرون تا زیبایی و وسعت دنیا رو حس کنه ... تا از شدت اکسیژن موجود تو هوا مست بشه ...ماهی که قبل از گرفتار صیاد شدن قدم در راه دریا گذاشته باشه ... تو هوای بیرون آب نمی میره ... بلکه جونی دوباره می گیره ...
عشق چیز عجیبیه ... از اون وقتی که به فکر بی نهایت دریا بیفتی ... دلت رو اسیر خودش می کنه ... و خواب رو ازت می گیره ... خماری می شه که برای پیدا کردن یک جرعه عشق سر از پا نمی شناسی ... اونوقته که یکهو عشق تو دلت می جوشه ... همون عشقی که تو آسمون ها دنبالش می گشتی .. همونی که فکر می کردی با رسیدن به دریا پیداش می کنی ... حالا از دل خودت جوشیده ...و اون شعر رو به خاطرت میاره که :
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
به تو می گه که دریا همون جاییه که تو هستی ... وقتی تو متصل باشی ... دلت دریا می شه ... اون موقه است که دریا برای پیوستن به اشرف مخلوقات سر و دست می شکنه ...اون موقه است که یک ماهی سیاه کوچولو - که در نظر من اشاره ای به محدود ترین و ناتوان ترین موجود عالمه - وقتی قلبش با ضبان عشق بتپه و به وسعت دنیا باشه و روحش متصل به روح هستی باشه و از یگانه معشوع عالم انرژی بگیره -می تونه قلب دنیا بشه ...
...
خوشا به حال ماهی های سیاه کوچولویی که فقط حرف نمی زنن - مثل من - اونهایی که مرد راهن و مست عشق ...

ساقی بریز باده که شوری بپا کنیم / بر دف زنیم تا دل و جان را فدا کنیم
شوریدگان عالم عشقش چنان خوشند / بر ما دهید باده که رشد و نما کنیم
ای دل بنوش جام هوالحق رها بشو / مستش چو گشته ایم ، صبوری بنا کنیم
بر کار دوست خرده نگیرید سالکان / در طور دل نظاره و آنگه صفا کنیم
با می کشان نشسته و جامی ز نو زنیم / با مهر یار خدمت رندان ادا کنیم
خود را به پیش یارگرو چون نهاده ایم / در پیش یار چون و چرا را رها کنیم
محسن مگو تو سر حقیقت به عاقلان /دیوانگان عشق در اینجا شفا کنیم

Thursday, November 14, 2002

دیشب اومدم کلی وبلاگ نوشتم ... ولی چون کامپوترم هنوز حالش کاملا خوب نشده ... همه نوشته هام سوت شد و دیگه نتونستم ادامه بدم ... حالا امیدوارم الان بتونم اینا رو publish کنم ... دیشب اومدم تا یک چیز هایی در مورد قرار روز سه شنبه بگم ...
... سی و خرده ای وبلاگ نویس زن یک گوشه تهران جمع شدیم .. همه صمیمی و خودمونی ...
همه یک جور هایی احساس می کردن قطره ای از یک موج هستن ... موجی که قدرت زیادی داره و خیلی کار ها می تونه بکنه ... من قدرت پنهانی رو تو نگاه های تک تکشون دیدم که به دنبال عرصه ای برای ظهور می گشت ... قدرتی که می خواست خیلی کارها بکنه ... فرهنگ سازی کنه و خیلی چیزها رو تغییر بده ... یک قدرت نه با هدف تخریب که یه قدرت مثبت با ایده پیشرفت
برای خودم الان وبلاگ نوشتن یک حال و هوای دیگه ای داره ... خیلی از خواننده هایی که الان به سراغ من میان .... من دیگه براشون یک آدم ندیده و نشناخته نیستم ... با یک پیش ذهنیتی از من و قیافم به سراغم میان ... حس عجیبیه ... نمی دونم چرا ما کسی رو که دیده باشیم می گیم می شناسمش ... در صورتی که به نظر من اون شناخت ظاهری فقط محدود می شه به شناخت چره و دونستن سن طرف و موقعیت اجتماعیش احتمالا ... که تقریبا همه این ها یک جور هایی از طرف جامعه یا خانواده یا ژن ... یا خلاصه یک چیزی جدا از روح و تفکر ما بهمون تحمیل شده ... و اونقدرها قابل عرض نیست و ارزش چندانی در شناخت آدم ها نداره ...
نکته جالبی که من تو این جمع به نظرم اومد - جمعی که با وجود داشتن نکات مشترک از قبیل زن بودن ، ایرانی بودن ، وبلاگ نویس بودن و ... - تفاوت اونها بود ...
فکر می کنم ما ها داریم یاد می گیریم که با وجود تفاوت در عقاید ... نگاه ها و رفتار ها ... نه تنها باید همدیگرو تحمل کنیم و به هم احترام بگذاریم ... بلکه می تونیم با هم دوست باشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم ...
خلاصه اینکه روز جالبی بود برای من در کنار همه دوستان ... فقط یک نکته ای که همه بهش اشاره کردن و ازش شاکی بودن ... اعتیاد به وبلاگ خوندن بود ... که من متاسفانه یا خوشبختانه ... هیچ وقت در طول این یک سال بهش دچار نشدم ... البته باید اعتراف کنم که مدتی دچار اعتیاد وبلاگ نویسی شده بودم ... اما به مدد چند مسافرتی که دسترسی من رو به اینترنت کاملا قطع کرده بود از این بند رهیدم ... و الان که در خدمت شما هستم با فراغ بال بیشتری وبلاگ می نویسم ... اینطوری خیلی بیشتر می چسبه ...
البته باید اعتراف کنم که یک احساس گناه از بعد از این تجمع وبلاگی توم بوجود اومده ... احساس گناه از اینکه از امکاناتی که در دست دارم استفاده نمی کنم و دارم حرومش می کنم ... یک موقعی بود که فکر می کردم ممکنه حرفای شخصی من به درد کس دیگم بخوره و بهش انرژی بده ... و لی الان فکر می کنم هیچ فایده ای ندارن ... نمی دونم !!
...
اینجا می خوام یک تشکر کوچولو بکنم از برو بچه های سایت زنان ایران که خیلی زحمت کشیده بودن ... عصر خوبی بود و آش هم خیلی چسبید ;) مرسی :)

Tuesday, November 12, 2002

بعد از مدتی سکوت سیاسی ... انگار باز داره شلوغ می شه ... با صادر شدن حکم آغاجری ... فضای سیاسی داره عوض می شه ...
من به شخصه از سکوتی که ایجاد شده بود خوشم نمی اومد ... ولی از شلوغ کردن های مشکوک هم خوشم نمیاد ... اعتراض به این حکم خوبه ... چون اعنراض به بی عدالتیه و امید به نجات جون یک آدمه ... و بهانه ای برای بیرون اومدن از بن بست ساکتی که سیاست ما توش افتاده ... و در برابر ظلم سکوت بی معنیه.
اما بازم می گم ... که اصلا به این شلوغ کردن های گاه و بی گاه خوش بین نیستم و احساس می کنم از جای خوبی برنامه ریزی نمی شن ... و همه حرکت های احتمالی و پیش بینی شده ی مردم نهایتا به اون هدف پنهان برنامه ریزان منتهی می شه ... اونهایی که حکم صادر می کنن و فکر می کنن قدرت دارن !!
قدرتی که به مویی بنده ... ... ...

Sunday, November 10, 2002

راستی ... 5 روز دیگه یعنی شنبه 16 nov وبلاگ منم یک ساله می شه ... p:p:p:
الان من خونه کامپیوتر ندارم ... از شرکت هم نمی شه یه دل سیر ولاگ خورد ... :|

فقط اومدم بگم ... فردا به کوشش سایت زنان ایران قراره زنان وبلاگ نویس دور هم جمع بشن ... من دقیقا اون ساعت باید دانشگاه باشم ... ولی شاید جیم زدم و رفتم ... ;)
این می شه اولین باری که من در جمع وبلاگ نویس ها حاضر می شم ... :)

Thursday, November 07, 2002

این چند وقته برنامه ها اصلا اون طوری که من فکر می کردم پیش نرفت ... معمولا نرسیدن به خواسته ها ناراحتی ایجاد می کنه ... بخصوص اگه دنبال هم باشن ... ولی اون چیزی که من بهش رسیدم بی ارزش بودن اون چیزهایه که ناراحتشون بودم ... ارزش مال اون وقت و انرژیه که ار من و دور و بریها به هدر می ره ... انرژی صرف کردن برای غبطه چیزی رو خوردن که متحقق شدنش (یا نشدنش) تا حدی دست ما بوده ... حروم کردنه .. وقت و انرژی ای که می تونه صرف اندیشیدن به زیبایی بشه ...
مهم اون انرژی منه ... و انرژی دوستانی که این جور وقتا الکی هدر می ره ... وقتی آدم الکی به خودش و امکاناتش و شرایطش مطمئن باشه ... و منتظر هیچ تغییری نباشه یکهو می خوره تو ذوقش ...
وقتی یادش بره که یک قدرت بزرگی هست که همه چی به دست اونه ... اون وقته که اشارات براش سنگین میان اشاراتی که اگه حواسش جمع بود می تونستن حکم یک پیغام عاشقونه رو براش داشته باشن ... و کلی باهاشون حال کنه ...
هم خودش حال کنه هم دورو بری هاش..
چجوری؟
فقط اگه حواسش جمع باشه همه چی حل . :)

Wednesday, November 06, 2002

سالگرد انتشار راهنمای "چگونه يک وب‌لاگ فارسی بسازيم" رو تبریک می گم .
وای که چقدر دلم هوس نشستن نوک یک قله رو کرده ..
نشستن در معرض باد و فکر کردن به یار ...
یک ماهی می شه که کوه نرفتم ...
الانم کمرم کمی از باشگاه دیروز آسیب دیده ... ولی فکرکنم زود خوب بشه ... فردا روز خوبیه برا کوه رفتن ...

Sunday, November 03, 2002

مرخصی رفتن کامپیوترم افتاد عقب ...
امروز یک پیشی کوچولو تو پاسداران پیدا کردم آوردم خونه ... طفلی یک دستش چلاقه ... من که خونه نیستم اگه خواهرم ضمانت بده که نگهش داریم مراقبش هست ... می برمش دکتر تا خوب بشه ... و نگهش دارم .. قیافش شبیه اون عکسست که چند وقت پیش گذاشتم اینجا :)

Saturday, November 02, 2002

کامپیوتر خونه ایراد پیدا کرده ... وسط کارام سوتم می کنه بیرون ... برا همین از خونه وبلاگ نمی نویسم می تریم سوت شم بیرون و حالم گرفته بشه ...
فردا میفرستمش مرخصی ... تا سرحال برگرده ... خیلی وقته باید می رفته ... و من تنبلی کردم ... فقط امیدوارم خرج رو دستم نگذاره ... :)

Friday, November 01, 2002

خبر مرگ نزدیکان آدم رو یک جور تو فکر می بره ... و خبر مرگ آدم های معروف و سیاست مدارا .. یک جور دیگه ...

Wednesday, October 30, 2002

نمی دونم چه حسی دارم در مورد حال الانم ... سخت اسم گذاشتن ... اینکه اوضاع توپه یا خوبه یا بدک نیست ... یا ای می گذره ... یا بده ... نمی دونم ...
می دونم که بد نیست هرچند از شلوغ پلوغی به خیلی کارا نمی رسم ... ولی از اینی هم که هست شاکی نیستم ... برا خودش خوبه و زمان هایی هست که انقدر خوبن که آدم چیزهای دیگرو فراموش کنه ...
فکر من کنم یک کمی نا شکرم ... به نسبت خیلی وقتای دیگه و به نسبت خیلی آدم های دیگه اوضاعم توپه ... مسئله اینه که یک کم توقعم از خودم زیاده ...
باید قدر این زمان و انرژی ای که دارم بدونم ... قدر لحظات قشنگی که معلوم نیست بازم تکرار بشن ...
:)

Sunday, October 27, 2002

Friday, October 25, 2002

چه حس عجیبی به آدم دست می ده تو مملکت مادری ... بری دیدن اقوام ... بری دیدن اونایی که زندن و با بودنشون به آدم محبت می کنن و انرژی می دن ... و بری دیدن اونهایی که رفتن ... اونها یی که تازگی ها رفتن ... و جاشون خالیه ... ولی احساس می کنی که همین نزدیکی هان و ما رو می بینن ... و اونهایی که خیلی وقته رفتن ... و حتی اونهایی که رفتنشون مال انقدر دور هاست که به سن من قد نمی ده ... همونهایی که شخصیت قصه هایی بودن که همیشه می شنیدم ... من رفتم ... و از بالای یک دیوار بلند نظر تو خونه ای انداختم ... که دو نسل قبل از من اونجا زندگی می کردن ... خونه ای که چیزی ازش باقی نمونده بود ... جز چند تا پنجری ... به سبک معماری قدیمی ... رو دیوار هایی که دارن می ریزن و چند تا درخت که احتمالا منتظرن یک بیاد و نوازششون کنه ... اما هیچکس نمیاد ... همه نبیره ها و ندیده ها رفتن دنبال زندگی خودشون ... هر کدوم یکجای دنیا ... من رفتم دیدن یکی که در زمان خودش بزرگ شهر بوده ... و الان بارگاهی داره ...و هنوز مردم ازش مراد می گیرن ... احساس غریبی بود ... از اینکه فکر کنی کسی به این بزرگی ... با من نسبت داره و جد منه ... کسی که زیر این خاک خوابیده ... صدای منو میشنوه وقتی باهاش حرف می زنم ...
خلاصه من تو این سفرم به اصفهان بیشتر رفتم دیدن رفتگان ... هر چند دیدار با بازماندگان هم تازه کردم ...
:) خوش باشید و سلامت ... و از لحظه لحظه زندگیتون بهترین استفاده رو بکنید ... در حدی که اگر این آخرین لحظه زندگیتون بود هیچ وقت فکر نکنین که حرومش کردین ...


یک سفر ناگهانی پیش اومد به اصفهان .. برا فوت دو تا از اقوام مادری... انقدر که وقت نکردم اینجا خداحافظی کنم ... سه شنبه رفتم ... و الان دیگه برگشتم ...

Sunday, October 20, 2002

چه بارونی ...
بالاخره بارونی که یک ماهه منتظرشیم اومد ... هر چند کم بود ... ولی آب و هوای تهران رو پاییزی کرد ...
نفسم وا شد ... خیلی کیف کردم ...
انشا الله همیشه خلق و خو تون آفتابی باشه ... ولی زود به زودم تو دلتون بارون بیاد ... و خستگی ها و کدورت ها و بدی ها رو بشوره و پاک کنه ...
:)

Saturday, October 19, 2002

این سایت مجموعه خوبی از عکس حیوانات داره ... قسمت گربه هاش که خستگی منو حسابی در برد ...
من خودم گربه ندارم ... ولی اگه وقت داشتم و می تونستم نگه داری کنم ... حتما میاوردم ... خوشبختانه تهران پر گربه های دستیه ... تو کوچه ... دانشگاه ... پارک هر جا که بری گربه هایی هستن که منتظرن یک بیاد و نازشون کنه ... والبته یک چیزی بده بخورن ... ولی اگه خوراکی هم نداشته باشین ... باز تحویلتون می گیرن ...
واقعا که موجودات خشگل و نازی هستن ... من نمی فهمم چرا بعضی ها ازشون می ترسن یا بدشون میاد ...

Friday, October 18, 2002

این چند روزه که وبلاگ ننوشتم ... انقدر سرم شلوغ بوده و شبا خسته بودم که از خونه اصلا online نشدم ... از چهارشنبه تا الان ... هر روز برا خودش کلی شلوغ بوده ... یک روز کاری پر و پیمون ... فرداش یک روز کوهی خوش آب و هوا با دشت و دمن و باغ و رودخونه و جوب! ... بعدم یک روز دانشگاهی که قرار بود همش کلاس باشه ... ولی فقط آخریش تشکیل شد ...
خلاصه خیلی خستم ... ولی خوشبختانه خستگیم فقط جسمیه ... :)

Monday, October 14, 2002

آخر شب دیشب خیلی دلم می خواست وبلاگ بنویسم ... با اینکه کلی خسته بودم ... ولی blogger راهم نداد ... و کلی حالم گرفته شد ... دلم می خواست بیام و حرف بزنم .... از خودم بگم ... و از اینکه چقدر احساس می کنم بدم ... از اینکه چقدر فراموش کارم ... و از خیلی چیزهای دیگه ... که الان دیگه نمی تونم بگم چون تو اوون حال و هوا نیستم ...
می خواستم یک چیز هایی الان بگم ... ولی گفتم بگذار از حافظ وصف حال بپرسم که این رو گفت :

بر سر آنم که گر زدست برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بردرارباب بی مروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی بدرآید
ترک گدایی مکن
ترک گدایی مکن که گنج بیابی/ از نظررهروی که در گذرآید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و چه در نظرآید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل ببرآید
غفلت خواجه دراین سراچه عجب نیست / هرکه به میخانه رفت بی خبرآید


راستش رو بخواهید علت اصلی کم نوشتنم رو کم وقت داشتن نمی دونم ... وقت فقط یک بهانست ... خودم رو رها شده تو یک اقیانوس می بینم که طناب نجاتش رو رها کرده ... و تو این پیچ و تاب نه تنها منجی ای نداره ... بلکه زبونشم از تکلم باز مونده ... اون وسط دیگه نمی تونه مثل وقتی تو ساحل بود بزنه زیر آواز و شعر عشق رو زمزمه کنه ...
خلاصه بدجوری منفصل شده ... و بدون اتصال نه تنها حرفی برا گفتن نداره ... که داره غرق هم می شه ...
امیدوارم همینکه فهمیده دستش از طناب ول شده ... به حرکت و شنا وا دارتش تا به یک جایی برسه ... و غصه سر آید . :)

Saturday, October 12, 2002

نمی دونم چرا .... نمی دونم چرا وقت کم میارم ... ;)

Thursday, October 10, 2002

امروز اولین روزی بود که من بطور جدی و حرفه ای زیر نظر یک مربی و از رو اصول سنگ کار کردم ... تا قبل از این خودم خیلی سنگ رو دوست داشتم ... و سعی می کردم باهاش دوست شم ... ولی امروز یکجور دیگه بود ... یک جاهایی آدم نا امید می شه و احساس می کنه دیگه هیچ راهی نداره و نمی تونه جلوتر بره ... تنها چیزی که به نظرم مهم اومد اینه که آدم سنگ رو دوست داشته باشه و نترسه ... قدرت بدنی رتبه دوم اهمیت رو داره ...
:):)

Wednesday, October 09, 2002

من امروز برا تمرین سنگ دارم می رم ریزان ...
خدافظ و خوش باشید :)

Sunday, October 06, 2002

مهر به وسطش رسیده ... و بارون خیال اومدن نداره ... تابستون گذشته بارون داشتیم ... ولی الان حتی از باد های پاییزی هم خبری نیست ...
کاش بارون بیاد و با خودش از آسمون برامون بیاره همه اون چیزهایی رو که تو زندگی بهشون احتیاج داریم ... برامون برکت بیاره عشق بیاره ... انرژی بیاره از اون بالاها.
یادم میاد پارسال ... نمی دونم دقیقا کی ... یک بار تو وبلاگم آرزوی بارون کردم ... و آسمونم منو خجالت داد و بارون بارید ...
تا باشه از این خجالت ها ... هم بارون بیاد تو واقعیت ... و بر اثر خجالتش تو دل منم یک بارونی بگیره و آب هوام عوض شه ... ;)

Saturday, October 05, 2002

امروز بعد از 5 سال که به این خونه جدید اومدیم یک تغییر اساسی تو دکوراسیون اتاقم دادم .... تو این مدت تغییرات کم و کوچیک داشتم ... ولی این دفعه اتاقم کاملا یک جور دیگه شده ... البته جای کامپیوتر عوض نشده ... ولی میزش نو شده ...
حس عجیبی آدم پیدا می کنه اینجور وقتا ... احساس می کنم دوست دارم خیلی تغییرات بیشتری تو دور و اطرافم و برنامه هام ایجاد کنم ... شاید تا قبل از این علاقه ای به جا بجا کردن وسایل اتاقم نداشتم ... ولی حالا ازش راضیم ... یک تجربه جدیده ... خیلی وقت بود که همه چیز یکنواخت شده بود ...
اطرافیانم می گن خیلی تنوع طلبم ... اما خودم احساس می کنم که با وجود این خصوصیت تنوع طلبی اکثر اوقات همه چیز رو طبق روال عادیش ادامه می دم ... و به دلایل مختلف بی خیال تنوع می شم ... فکرش رو بکنید 6 ماهی بود که من به فکر عوض کردن میزم بودم ... و الان متحقق شد ... (البته با پی گیری مادرم ! ) ... با این اوصاف چرا بقیه بهم می گن تنوع طلب ؟؟ ...
الان می بینم واقعا به همچین تغییری هر چند کوچیک احتیاج داشتم ...
:):)
راستی بگم وبلاگم یک ماه و نیم دیگه یک ساله می شه ... یک اشتباه کوچولو باعث شده بود فکر کنم زودتر یک ساله می شه این ماهی سیاه کوچولو ;)

Friday, October 04, 2002

حدود ده دوازده روز دیگه ، وبلاگ منم یک ساله می شه .... ولی نمی دونم چرا بر عکس همه هر چی به تولدش نزدیک تر می شم شوق و ذوق نوشتنم کمتر می شه .... نمی دونم چرا ... شاید ربط به چیز های دیگه داشته باشه ... به خیلی چیزها ...
احساس می کنم وبلاگم داره به قهقرا می ره ... که اینو نشونه ای از به قهقرا رفتن خودم می دونم .... البته حرف برا زدن هنوز دارم ... انگیزه هم دارم ... اما خیلی حسش نیست ... شاید دوست دارم یک مدت با خودم تنها باشم ... بی اینکه احساساتم و فکرام رو بخوام جایی مثل اینجا بنویسم ... شاید برام خوب باشه .... ولی فکر کنم زود برگردم و سکوتم طولانی نشه ...
:)

Thursday, October 03, 2002

یک غروب فوق العاده ... و آرامش .... :):):)

Tuesday, October 01, 2002

راستی اینم از عکس های دیگه مترو ...
part1
part 2
part 3
مترو تهران خیلی مفید و خوب شده ... واقعا مفیده ... البته داره کم کم شلوغ می شه .... اینجا یک سری از عکسهای تزئینی در و دیوار ایستگاه های مترو رو می تونید ببینید .
این وبلاگ رو ببینید .... اقا بهزاد به جمع وبلاگ نویس ها خوش آمدی ... ;)

Sunday, September 29, 2002

الان چند دقیقه خودم رو گذاشتم در یک موقعیت خیالی که می تونه 20 سال دیگه متحقق شه (و می تونم نشه ) از اونجا به یک دوست قدیمی میل زدم .... حس عجیبی بود .... چقدر کار ها و حرفا و تکه کلام های الان دور از ذهن و عجیب می اومد .... الان که برمی گردم به دنیای خودم حس می کنم .... وقت کمی دارم ... و فاصله جوونی و پیری ... توانایی، قدرت و ریسک پذیری ... با ضعف و سکون و البته تجربه به اندازه یک چشم به هم زدنه ... همونطور که همه میانسالان معتقدن .... ولی من دوست دارم ببینم وقتی هم که پیر بشم با پذیرفتن ضعف هام و غبطه گذشته رو نخوردن ، آیا می تونم ازش بهترین استفاده رو بکنم ...
می دونم که می تونم ... اگه همیشه متصل باشم به یک منبع انرژی تموم نشدنی :)
تولد مولانا رو به همه مولانا دوستان تبریک می گم . :)

Friday, September 27, 2002

دیشب یک عروسی بودم .... تو تالار فرمانیه .... جای قشنگیه ... یک نگاهی به سایتش بندازید ....
به این عروس و داماد شیطون تبریک می گم ... شب خوبی بود.
:)

Wednesday, September 25, 2002

راستی یک نگاهی هم به این سایت بندازید پنجاه سال موسیقی ایران رو جمع آوری کرده ... :)
نمی دونم چرا انقده خوابم به هم ریخته .... یا مال عقب کشیدن ساعت هاست ... یا مال آلودگی هوا ... شبا که می یام خونه .... چشمام خیلی خستن ...و طاقت بیدار موندن ندارن ...

Tuesday, September 24, 2002

امروز خونه یکی از دوستام ... نوار آوای زمین رو شنیدم ... رو ادان موذن زاده آهنگ گذاشته ... فوق العاده است ... آدم رو به پرواز در میاره ... حس می کردم بالای پشتبونم ... دم غروب با یک چشم انداز عالی ... به غروب یک محیط کاملا باز .... که تا ته ته دنیا دیده می شه ... خیلی باهاش حال کردم

Monday, September 23, 2002

هرچی بیشتر راجع به ماه پیشونی فکر می کنم ... به نتایج عجیب تری می رسم ... اول احساس می کردم که خیلی کوچیک بوده ... با خودم که مقایسه می کردم ... فکر می کردم خیلی کم از دنیا دیده بوده و تجربه کرده بوده .... ولی الان احساس می کنم که اون با این سن کمی که کرده تجربه ای داشته که نه من داشتم و نه بزرکتر از من ها .... همه زنده های عالم تو کف این تجربه هستن که اون داشته .. ... همه با سن بالاتر ... تجربه بیشتر و سواد بیشتر ... هنوز از مهمترین قسمت زندگیشون که مرگه بی اطلاعن ...
مرگ واقعا چیز عجیبیه ...
دلم می خواست یک کم راجع بهش حرف بزنم ... ولی امشب خیلی خستم .... شاید تو یک فرصت دیگه.
اگه تا قبل از تجربه کردنش فرصتی دست داد ;)
ایشا الله هممون بتونیم از فرصتی که داریم بهترین استفاده رو بکنیم .... که این استفاده بهینه . .. وقتی راحت تر بدست میاد که فرصتمون قرین با سلامتی با شه ... و آرامشی که بود و نبودش دست خودمونه .... و همچنین دیدی که نسبت به این فرصتمون داریم ... و دیدی که نسبت به مرگ داریم.

Saturday, September 21, 2002

سلام ... با اینکه من خیلی اهل وبلاگ خوندن نیستم ... یک موج غم تو همه وبلاگ ها راه می افته ... به مال منم سرایت می کنه ...
من اصلا این ماه پیشونی 15 ساله رو که پر زده و رفته نمی شناختم ... وبلاگش رو هم برا اولین بار خوندم ... الان که فکر می کنم ... همون 5 شنبه کذایی من تو راه کوه بودم و داشتم کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد " رو می خوندم ... این جور وقتا آدم فکر می کنه این هم زمانی یک پیامی حتما داره براش .... ولی فکر کردن به پیام شخصی تو این موقعیت به آدم احساس گناه می ده ... وقتی عده ای عزیزی رو از دست دادن ... و غمگینن ....
هرکی یک نظری داده و ابراز هم دردی کرده ... واقعا نمی تونم چیزی بگم ...
فقط اینکه ... آرزوهای خوب کنیم برا اونی که رفته ... و لزوما هم براش بد نبوده ... خیلی زود بی اینکه بدی های زیادی از دنیا دیده باشه ... به سمت آرامش و بهشت رفته ... بیشترین سختی مال اطرافیانشه و اونایی که می شناختنش و اونایی که دوستش داشتن ....و حالا در نبودش سرگردون شدن .... یک نقطه خالی تو قلبشون پیدا شده .. نقطه ای که مال کسی بوده که دوستش داشتن ... و حالا نمی دونن با این دوست داشتن چی کار کنن ... اگه فکر کنن که جای اونی که دوسش دارن خوبه شاید کمی آروم تر بشن ... بپذیرن که مردن آدم ها ظلم نیست اگر چه سخته ...بخصوص وقتی نا گهانی باشه ...
فکر می کنم ماه پیشونی الان شاهد باشه ... ببینه بی تابی دوستاش رو ... و از غمشون غمگین بشه ... پس بیاین بجای فکر کردن به اون جای خالی تو قلبتون به فکر اونم باشین ... و از اینجا براش شادی و انرژی بفرستین ...
می دونم این حرفا برای کسی مثل من که نمی شناختمش راحته ... اما عمل کردنش برا دوستاش واجبه ... اونایی که انقدر گرفته و ناراحت هستن که به فکر این حرف ها نمی افتن ...
برای همه چه اونی که پریده چه بازماندگان آرامش آرزو می کنم .... آرامش و عشق.
پرسیده بودید چه عیدی ! ..... عید تولد حضرت علی .. :)
همونی که اگه صداش کنین و دل به عشقش ببندین ... پیمانه تون رو پر می کنه ... قلبتون رو پر انرژی می کنه ... و مستتون می کنه .
:)

Friday, September 20, 2002

ساقی خمار آلوده ام ... بگشا در میخانه را
قربان چشم مست تو ... لبریز کن پیمانه را
ساقی ... ساقی ....
نیم مستم کردی ای ساقی ... من ساغر بدست
یا مده می .... یا مرا چون چشم خود کن مست مست
... .... .... ....
کاش دیگر دست من گیری که اوفتادم ز پا
کاش دست از ناز برداری که من رفتم ز دست
... ...

عیدتون مبارک.
سلام ...
من از زیارت قله 3574 متری الوند بر گشتم ... همه چیز فوق العاده بود ...
باد ... ماه و مهتاب ... آسمون پر ستاره ... و آب خنک و خوشمزه جویبار ... شیب زیاد قله های ... الوند و کلاغ لانه و تخت نادر ... دوزخ دره و میدان میشان ... انشالله الوند بازم بطلبه ... :)
وای الان که یادش می افتم ... فکر می کنم کاش بر نمی گشتم .... اون نفس های عمیق .... اون انرژی ای که وارد روح آدم می شه خیلی خواستنیه ... خوابیدن روی تخته سنگ ها و غرق شدن تو آسمون ...
پیاده روی ها و سنگ نوردی های نفس گیر ... با آرامش بعد از رسیدن به قله ... تعادلی رو تو روح آدم ایجاد می کنه که هیچ جای دیگه گیر نمی یاد ....
می خواستم رفتم اونجا ... وقتایی که می شینم رو تخته سنگ ... یک قلم و کاغذ دست بگیرم .... در دلم و وا کنم .... و هرچی تو دلم جمع شده بریزم بیرون ... از چند روز قبلش که وبلاگ هم ننوشتم ... فکر می کردم فکر کردن و نوشتن اونجا خیلی بیشتر می چسبه .... غافل از اینکه .... یه همچون جایی .... آدم خودشو یادش می ره ... چه برسه به فکراش ... چه برسه به حرفاش ... چه برسه به سواد خوندن نوشتنش ...
اونجا غرق می شه تو باد ...می پیونده به روح طبیعت ... حس عجیبیه ... احساس می کنه نه تنها طبیعت باهاش حرف می زنه ... بلکه خودشم با خودش حرف می زنه .... ضربات قلبش ... صدای نفس های خودش هم حرف های زیادی برا گفتن دارن .... می شینی اونجا با اینکه خودت رو از یاد می بری یاد اونهایی می افتی که دوستت دارن و تو هم دوسشون داری ... دلت می خواد تا آخر دنیا بشینی اونجا .... و از این حس غرق شدگی لذت ببری .... ولی باد این اجازه رو بهت نمی ده ... حتی اگر شصت لایه هم پوشیده باشی ... راهیت می کنه که بری پی کار و زندگیت ... بری ولی نه مثل قبل .... بلکه با یک چیز کوچولو تو قلبت .... با عشق به بازگشت ... بازگشت به جایی که به معشوقت بیشتر احساس نزدیکی می کنی ....
بهترین آرزویی که می تونم بکنم ... برا اونایی که دوستشون دارم .... و حتی اونایی که دوستشون ندارم ... تجربه همچین حسیه.

Sunday, September 15, 2002

در مورد اینکه چیزی از نوشته هام رو بدم برای کتاب وبلاگ ها یا نه هنوز به نتیجه ای نرسیدم ... فردام مثکه آخرین فرصتشه ...
فکر نکنم ... تا فردا به نتیجه ای برسم ... و بتونم چیزی انتخاب کنم ... راستش خیلی هم مهم نیست ... من چیزی ندارم که در حد چاپ شدن تو کتاب باشه ...
حالا اگه احیانا نظر خاصی داشتین بهم بگین :)
یووووووووو هوووووووووووو ...
برنامه دو روزه الوند ... جور شد ... ]چهارشنبه قراره حرکت کنیم به طرف همدان ... خیلی ذوق دارم ... ایشاالله که چیزی پیش نیاد و برنامه رو به راه باشه p:p:

Friday, September 13, 2002

سلام بر تو ای آشنا .... سلام بر تو ای غریبه ... من اینجا هستم .... در کنار تو در کنار دیگر مردمان و شبیه به آنان ... من کسی هستم عاشق کوه عاشق آزادی ... نمی خواهم از علایقم بگویم یا خود را معرفی کنم .... فقط می خواهم بگویم ... که من هستم ... در همین نزدیکی ها .... کسی که با هزاران مشغولیت خود را سرگرم کرده ... و گاهی بی تاب می شود بی هیچ علتی ... گاهی شاکی می شود بی هیچ شکایتی ... و گاهی نگران می شود ... که این همه درگیری به چه کار می آید .... همه رفت و آمد ها برایم شیرینند و در عین خستگی آوردن انرژی بخش هم هستند ... اما گاه به این فکر می کنم که چه کم با خود تنهایم .... که چه کم خود را می شناسم ...
این بی تابی ... این شاکی شدن ... این نگرانی ... این سرگیجه .... همه از اینجا ناشی می شود که من با خودم تنهایم ... با خودی که نمی شناسمش و به او اطمینان ندارم ... سر به کوه می گذارم ... آنجا که از همه وابستگی ها دورم ... روحم را در معرض باد قرار می دهم .... تا .... تا ... نمی دانم چه ... فقط می دانم در چنان جایی است که انرژی از هر گوشه وجودم می جوشد ... آنجا که گویی به یاری دیرینه نزدیک تر شده ام ...
آنجا که تنها این لغات به گوش می رسند ... انرژی ... عشق ....و پرواز .
تنها چیزی که می دانم این است که یاری دارم همیشگی که مرا خوب می شناسد و با همه بدی هایم پذیراست .... همو که در اوج بدیها بیشتر تحویلم می گیرد و گوش به سخنانم می سپارد ... همان یگانه کسی که از بلند نظری مانند ندارد ... همو که نمی توان بر محبتش شک کرد .. همو که بی هیچ علتی به من عشق می ورزد در حالی که نیازی به من ندارد ... همو که عشقش به زندگی معنا می بخشد ... من او را نمی شناسم ... اما او را حس می کنم ... محبتش و توجهش را در لحظه لحظه زندگیم ... من خودم را هم نمی شناسم ... اما می دانم که یک کار می توانم بکنم ... کاری که برای خودم هم خوب است ... و آن اینکه مسیر گذر رحمت او باشم ... تا قلبم روشن گردد .... تا چشمم بینا گردد ... تا خود را بشناسم .... و هم چنان در طلب شناخت او باشم ... در دریای عشق او غرق گردم .. ...

Wednesday, September 11, 2002

بازم حس وبلاگ نوشتن نداشتم .... ولی الان یکهو دلم خواست وبلاگ بنویسم باز از دست خودم شکایت کنم ... نمی دونم چرا از دست خودم شاکی ام ... ولی حیف که وقت ندارم و باید برم بخوابم که صبح برا کوه خواب نمونم ....
مشکوک هم نیستم فقط تاب دارم ...

Tuesday, September 10, 2002

اگه به گرفتن فال ایچینگ علاقه دارید ... برید اینجا ...

Monday, September 09, 2002

اصلا تو موود وبلاگ نوشتن نیستم ..... ولی می نویسم که بگم اینجام ....
همیشه در صحنه هستم ... :>:>
امروز روز banner سازی بود تو شرکت ... بعد بررسی نظرات مردم !

Saturday, September 07, 2002

راستی امروز تولد اولین وبلاگ فارسی ... یعنی وبلاگ سلمان بود .... تبریک می گم ... :):)
کتاب 1984 ، جورج اورول رو چند روزیه گرفتم که بخونم ... ولی هنوز وقت نکردم بازش کنم .... هر وقت شروعش کردم و به جایی رسید .... باهاتون در موردش حرف می زنم .... ( اگه حرفی داشتم ;) )

Friday, September 06, 2002

باید برنامه هام رو منظم کنم که به همه کارم برسم ... الان دارم در گیره ساخت یک انیمیشن کوتاه می شم ... البته بیشتر به عنوان کمک ... به چند تا از بچه ها ... باید یکجوری برنامه هام مرتب بشن که از هیچ کاریم نمونم ...
امروز اولین فریمش رو رنگ کردم ... یک کار 6 یا 7 دقیقه ایه ... که الان 16 فریم اولین صحنش دست منه ... همه کار دستی انجام میشه ... یک بار با دوربین فیلم برداری می شه و چون کار رو تحویل خودمون نمی دن ... یک بار هم باید با برنامه toons خودمون سر همش کنیم ... موضوع ساده ولی قشنگی داره ... ولی الان متاسفم نمی تونم براتون بگم ;) ... تجربه گروهی و خوبی خواهد بود ...
یکی از عوامل مهمی که در انیمیشن سازی خیلی موثره ... و وجه تمایز اصلی انیماتور ها با کاریکاتوریست هاست ... توانایی در کار گروهی و کنار اومدن با بقیست ... که ما ایرانی ها خیلی ضعیفیم ...;(
ایشالله به مرور این خصوصیت رو تو خودمون پرورش بدیم :):)

Wednesday, September 04, 2002

نوشتن ... چیز عجیبیه ... اینکه آدم عادت کنه حرفاش رو ... فکراش رو بنویسه ... حالا فرقی نمی کنه کجا بنویسه ... تو وبلاگ ... و دفتر شخصی یا هر جای دیگه ... آدم عادت می کنه ... حتی اگر یک وقت هایی حرفی هم نداشته باشه دلش برا نوشتن تنگ می شه ... و اینجور وقتا حرف زاییده می شه ... بی هیچ دلیل یا محرک خارجی ... حرف ها و فکرا از یک خلا سر ریز می شن و می ریزن تو ظرف کلمات ... این دقیقا اتفاقیه که الان داره برای من می افته و شما نتیجش رو می خونید ... امشب هیچ ایده یا فکر خاصی برا نوشتن نداشتم ... هیچ مسئله ای نداشتم که بخوام تو نوشته های خودم حلاجیش کنم یا خودم رو بخاطر کاری محکوم کنم ... یا خودم رو ارشاد کنم ...معمولا تو نوشته های شخصیم اون جاهایی که خودم رو خطاب قرار می دم ... نسبت به خودم سخت گیر می شم ... سعی می کنم حق رو به هر کسی بدم غیر از خودم ... چون این خودم خیلی بی جنبه است ... زود پر رو می شه .... حالا الانم که مسئله خاصی نیست باز دلم می خواد بزنم تو سر خودم ... الان خیلی سریع یک حرفایی تو ذهنم زاییده شدن ولی قبل از تایپ شدن از بین رفتن ... هیچ کدوم به بلوغ کافی نرسیدن که اینجا ثبت بشن ... حالا منظورم از این حرف ها این نیست که هر چی اینجا می گم کامل و بالغه ... نه ... یعنی اونقدر منسجم نشدن که تو قالب کلمات جا بگیرن ... البته ابنم هست که بعضی وقت ها محدودیت کلمات باعث می شه یک فکرایی گفته یا نوشته نشن ... نه کامل نبودن اون افکار ...
ولی همچین فکر هایی که تو کلمات نمی گنجن در حد مغز کوچک و روح ناتوان من نیستن ... اینا همون چیزهایی هستن که کسایی مثل حافظ و مولانا سعی در بیانش داشتن ... حافظی که کلمات تو دستش نرم و انعطاف پذیر بود ... و مولانایی که به خودش اجازه می داد هر جا دوست داره کلمه ای نو خلق کنه ... باز هم تنونستن حق مطلب رو ادا کنن ...
حالا من اومدم این وسط برا خودم حرف می زنم ... واقعا خجالت داره .... :">

Monday, September 02, 2002

دیروز، یک روز خوب که با صعود به قله هدوبه شروع شد (یک اسم من درآوردی که یک کم برای ارتفاع هزار و خرده ای حیف و زیاده ...p: ) ...
از ظهر به بعد با کار و خستگی ادامه پیدا کرد و در نهایت خیلی خوب و خاطره انگیز تموم شد .
:):):):)

Sunday, September 01, 2002

اول از همه اونهایی که با نظراتشون بهم قوت قلب دادن تشکر می کنم ... :">:)
دوم فوت فرهاد رو بهتون تسلیت می گم ... :|
سوم اینکه ... اینکه فردا صبح زود دارم می رو کوه ... خیلی وقته که کوه صبح زود از رو تنبلی از سرم افتاده بود ... گاهی هم که زود پا می شدم برای کوه های دور بود که تاثیری تو خود کوه رفتن نداشت ...
صبح زود کوه رفتن منو یاد خیلی قدیما می ندازه که با داداشم و اکیپشون می رفتم ... البته فکر کنم فردا که برم باز مشتری صبح زود رفتن بشم ... مطمئنن خیلی بیشتر می چسبه ... ;)

Friday, August 30, 2002

می دونید تو چه فکری هستم .... تو فکر عالم مجرداتم که الان توشم ... و عالم متاهلات ....
لابد می گید چی شده که این ماهی سیاه کوچولو از دریا حرف نمی زنه و به فکر عالم متاهلات افتاده ...حتما باید چیزی پیش بیاد که این فکرا به مغز آدم بیفته ؟؟؟؟؟ . ...آره خوب شاید فکر کردن جدی در این مورد ااحتیاج به محرک خارجی داشته باشه ولی همه آدم های دنیای مجردات گه گاه به این فکر می افتن که سردربیارن اون طرف تو دنیای متاهلات چه خبره ... و می خوان بدونن که ساکنین اون دیار آیا غبطه دوران مجردیشون رو می خورن یا نه ... و دوست دارن بدونن که خوبه به اون طرف ها سفری داشته باشن یا نه ..... من ... الان رفتم بالای یک درخت تو ولایت خودمون و از دور دیار متاهلات رو نظاره می کنم ... تا الان که به نتیجه ای نرسیدم ...
آخه می دونید هرچی فکر می کنم می بینم که من هنوز نتونستم با این ماهی سیاه کوچولو کنار بیام .. با خوددرگیری هاش با شیطنت هاش ... و ماجراجویی هاش ... هنوز نتونستم بشناسمش ... حالا چطوری می خوام یکی دیگرو وارد زندگیم کنم که اونم برا خودش یک ماهی سیاه کوچولو داره ...
ماهی سایه من درجستجوی آزادیه ... و به هیچ ترتیبی حاضر نمی شه خودش رو محدود کنه به برکه ای به نام ازدواج ... فکر می کنه این برکه آزادی و استقلال رو ازش سلب می کنه ... برکه ای که با محدودیت هاش و مسئولیت های سنگین پای ماهی منو بند می کنه که تو همین برکه بمونه ...ماهی سیاه من می ترسه ... می ترسه انقدر درگیر عالم تاهل بشه ... انقدر مسئولیت ها و محدودیت هاش زیاد بشه که حتی دیکته "دریا" رو هم یادش بره ... می ترسه شنا کردنم یادش بره .. می ترسه یکهو چشم باز کنه و ببینه پیر شده و داره آرزوی دریا رو به گور می بره ... خودشو می بینه که نشسته و برای ماهی های کوچولو افسانه دریا رو می گه ...
آره می دونم ... به نظرتون یک ماهی سیاه که انقدر از پذیرفتن مسئولیت مس ترسه ... شجاعت رفتن به دریا رو هم نداره ... به نظرتون که نمی تونه با محدودیت های اطرافش درگیر بشه ... و می خواد جا بزنه ... نمی تونه جلوی موج های دریا هم طاقت بیاره ...
حالا فکر می کنین این ماهی سیاه کوچولو چیکار کنه ... خوب ترسو ... چیکار کنه .. حتی هنوز خودشم نشناخته .. نمی دونه در مقابل سختی های زندگی چیکار کنه ... هنوز نمی دونه چند تا پولک رو تنش داره ... چه برسه به اینکه بخواد برای شناخت یک ماهی دیگه پولک های اونو بشمره ...
اگرچه همه ماهی های سیاه کوچولو عین هم سیاهن ... ولی یک فرقایی هم باهم دارن ... تو رویا هاشون تو نظرشون راجع به دریا ... و خیلی چیز های دیگه که فهمیدنشون ساده نیست ...حالا به فرض که شناختیش ... اگه هنوز ماهی خودت رو نشناخته باشی فایده نداره ...
بعضی ها می گن دو تایی به دریا رفتن خیلی بهتر و آسون تره ... ولی هم پیدا کردن همچین ماهی سیاه دریا دوستی سخته .... و هم خیلی سختی های دیگه ...
البته بعضی ها می گن تو این سختی ها و تلاش برا شناخت یک ماهی دیگه و محدودیت ها و مسئولیت های سنگین ... آدم می تونه بهتر ماهی خودشو بشناسه ... من که نمی دونم .. . فقط می دونم که ماهی سیاه کوچولوم می ترسه به دریا نرسه ... فکر می کنه مسئولیت یک زندگی برا دوشش سنگینه ...
ولی با تموم این حرفا فکر می کنم دست آخر یک ماهی پیدابشه که ماهی سیاه منو درک کنه و کمکش کنه تا مسئولیت هاش کمتر شه ... محدودیت هاش رو بشکنه ... این ماهی می تونه فقط در حد یک راهنما باشه برام یا در جایگاه اون ماهی سیاهی که قراره باهاش برم دریا ;)

Wednesday, August 28, 2002

وای از این مزاحمت های خیابونی ... با انواع مختلفش ... که هر چقدرم نسبت بهشون بی تفاوت باشی باز اثر انرژی گیرشون رو دارند ... مزاحمت هایی با این شکل و شمایل فقط مخصوص جامعه مریض خودمونه .. جامعه ای که توش نه تنها برای من به عنوان یک دختر که برای هیچکس امن نیست ... :| ....
خدا هممون رو شفا بده .. ;)

Monday, August 26, 2002

یک نگاهی به این سايت گروه مشاورين امنيتي بندازید ...
من
تشکیل شده ام از جسمی و روحی. جسمی از خاک و روحی از نور.
دوستان من دو دسته ان. گروهی چونان خانواده من که پیوند با جسم من دارند ولی روحم را بی در نظر داشتن شکل و شمایلم پذیرا گشته اند بی آنکه جسم من تاثیری در محبتشان نسبت به من داشته باشد.و دوستانی همیشگی که با روح من پیوند دارند.
و گروه دیگر دوستانی که دوستیشان بیشتر وابسته به جسم من است.
جسم خاکی من زوال پذیر است و نا پایدار... اینگونه است که دوستی های نوع دوم نیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان می گردند.اینها که گفتم نه برای پراکندن دوستان است ... که واقعیت دنیا است.. واقعیتی که دانستن آن از ناراحت شدن جلوگیری می کند. وقتی بدانی که این قانون طبیعت است و بپذیری که رابطه انسان ها هزار نوع دارد و هر نوع هزار لایه ... و هر لایه عکس العمل خاص خود را می طلبد و نیرو قدرتی برای تحمل سختی های آن.
این واقعیتی است که جسم خاکی من زوال پذیر است و ناپایدار ... و گریزی از آن نیست ..
و اما روح من ... نور من ... عشق من ... می توتند همیشه پایدار و باقی بماند ... وقتی روحی باز و قلبی گسترده داشته باشم ... وقتی با منبع عشق ارتباط داشته باشم ... پایداری و گستردگی روح، فنا پذیری جسمم را تحت اشعاع قرار می دهد ... روح من نوری بی خاموشی می گردد که خمودگی جسمم را روشن و زیبا می سازد. آن زمان اگر چه جسمم قدرت حرکت نداشته باشد ، روحم همواره در آسمان ها در پرواز است و عشق و محبت را بین خود و دوستانش جاری می سازد.
شلید حرف هایم باور نکردنی و چونان رویا به نظر آیند ... ولی از نظر من هنر انسان در زندگی کردن اینست که واقعیت ها را بپذیرد ... و سعی کند از هرچیز زیباییش را بیرون بکشد و از آن انرژی کسب کند.
جسمی سالم و روحی پر نور و همیشه عاشق داشته باشید.

Sunday, August 25, 2002

وسط تابستونم مریض شدن واقعا مسخرست ... :|

Friday, August 23, 2002

زندگی و اتفاقات اون خیلی عجیبه ... امروز یک نگاهی داشتم تو تقویمم به اتفاقات یک سال پیش همین وقتا ...
زندگی وقتی در متنش قرار داری یکجور عجیبه ... وقتی ازش می گذری و پشت سرت رو نگاه می کنی یک جور دیگه ...
همیشه با خودم فکر می کردم که نباید بگذارم با زیاد شدن سنم تو خاطراتم غرق شم ... یعنی همون اتفاقی که برای اکثر آدم ها وقتی به میانسالی می رسن می افته ... و این بدترین اتفاق .. اینکه به دام گذشته بیفتی و از حال باز بمونی (و البته به سبک دوران جوانی هم نباید به رویای آینده فرو رفت) ... می گفتم .... با اینکه همیشه از این مسئله فراری بودم .... ولی فکر می کنم بد نیست گه گاهی یک نگاهی هم به پشت سر انداخت ... یک نگاهی بندازی و گذر عمر ببینی و ببینی از این وسط ها چیزی دست گیرت می شه ... چیزی یاد می گیری ... منطق دنیا دستت میاد یا نه ... اگر چیزی دست گیرت نشد ... من که می گم بی خیالش شو و دیگه برنگرد ... به ریسک غرق شدنش نمی ارزه ... اگرم دیدی فایده هایی داره گه گاه این کار رو بکن ولی با جلیقه نجات ;)

Thursday, August 22, 2002

یا نور
روشن کن دلم را که از فرط خودخواهی در تاریکی فرو رفته ام ...
آرامشم ده که تنها با تو به آرامش می رسم ...
یاریم ده ... یادم کن ... و هر دم با من باش ...
شرمنده بابت همه چی ...
و باز با کمال پر رویی عشقت را می طلبم.

Wednesday, August 21, 2002

رستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم.خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.
گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم - مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم - بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم.
چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم - وقت گل دادن عشق روی دار قالی ، بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
*خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد با دهانی بسته واماندیم.
من و تو کم بودیم ، من و تو اما در میدان ها ... اینک اندازه ما می خوانیم.
ما به اندازه ما می بینیم، ما به اندازه ما می چینیم، ما به اندازه ما می گوییم، ما به اندازه ما می روییم.
من و تو کم نه که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم.
من و تو خم نه و درهم نه و کم هم نه که می باید با هم باشیم.*
من و تو حق داریم در شب این جنبش، نبض آدم باشیم.
من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم.*


این شعر از خوانده های فرهاده ... من اینجا آوردمش چون خیلی دوستش دارم و خیلی ازش خاطره دارم دقیقا از رو یک دست خط اینجا نوشتمش با حفظ توجهات و ستاره هایی که روش زده شده ... خاطره 26 شهریور 1377 کوه دربند با یک دوست قدیمی و همیشگی که دوست دارم همیشه کنارم باشه. همون دوستی که اون موقع معتقد بود چون ذوق هنری توش مردونده شده نتونسته همچین شعری بگه ... ولی حالا رو نگوووووو ;) ... جدی می گم و قصد خود شیرینی هم ندارم ... فقط این شعرو که خیلی دوسش دارم آوردم اینجا که بگم به یادشم. XX

Tuesday, August 20, 2002

درد دندون بده ... دردی که بی خبرو بی حساب بیاد و بره بده ... دردی که دکتر نفهمه علتش چیه از همه بدتره :|

Monday, August 19, 2002

دلم لک زده برا خانه کاریکاتور و بچه ها و حال و هواش ... باید یک سر برم ... بلکه بیام تو باغ و دستم به کار بره ....

Saturday, August 17, 2002

اینم از طلسم فیلم The Others که بالاخره شکست ...
واقعا فیلم توپی بود ... ظاهر فیلم حکایت از یک جریان ترسناک داشت که می شد با تصور دروغ بودنش از ترسش کاست ... ولی اگه به روح آدم به عنوان یک حقیقت و به خدای بزرگ به عنوان یک قدرت بزرگ که این ترس ها رو تحت الشعاع قرار می ده اعتقاد داشته باشه ... این فیلم چیزی برای ترسیدن نداشت ... فقط می مونه یک سری افکت های سینمایی محصول فکر کارگردان فیلم که متناسب با احساسات آدمه و تاثیرش گریز ناپذیر ...
توصیه می کنم حتما این فیلم رو ببینید ... و وجود موجوداتی غیر خودتون رو در اطرافتون بپذیرید ... ولی این باعث نشه ترسو و خرافاتی بشید ... ما تو دنیای خودمون هستیم ... و دنیای خودمون ... و حتی خودمون انقدر عجیب هستیم که دیگه وقتی برای فکر کردن به دیگر عجایب باقی نمونه ... وقتی که صرف چیزی کنیم که نمی تونه به دنیای ما راه داشته باشه و بهمون صدمه ای بزنه ...
اینکه بعد از مرگ چه زندگی ای در انتظارمونه و اینکه متوجه مرگمون می شیم یا نه ... اینکه قیامتی هست یا نه ... سوالاتی هستند که آدم ها همیشه در گیرش بودن و نتونستن به نتیجه ای برسن ... پس فکر کردن زیادی راجع بهش فایده ای جز سردرگمی بیشتر نداره ... من معتقدم اگه به عشق ایمان داشته باشید ... عشقی که علت اصلی خلقت من آدمه ... و لحظه لحظه زندگیم بخاطر اینه که معشوق یکی شدم که لنگه نداره ... عشقی که به زندگی من آدم معنا می ده ... و عشقی که مرگ رو تبدیل به پلی به سوی معشوق می کنه .... اگه این عشق رو تو وجود خودتون پیدا کرده باشید ... زمین و زمان هم که باهاتون لج کنن ... شما جز زیبایی نمی بینید و جز عشق حس نمی کنید .... و ترس از نا شناخته ها رنگ می بازه در برابر ترس مخلوط به احترام و عشقی که هر عاشقی در برابر معشوقش حس می کنه ... ترس از رانده شدن ... و محروم شدن از این عشق.
همیشه عاشق ... همیشه معشوق ... و همیشه در طلب عشق باشید ...
:)

Friday, August 16, 2002

ای خدا ای بر گنه کاران رئوف / دستگیر از من در این راه مخوف
مقصد من در برت مستور نیست / خود گواهی جز توام منظور نیست
هر دم از سویت سروشم می رسد / مژده رحمت به گوشم می رسد
گر برانی ور بخوانی زین درم / غیر از این در نیست جای دیگرم
آن قدر از دل کشم آه و خروش / تا محیط رحمتت آرم به جوش

Thursday, August 15, 2002

واقعا طبیعت معجزه می کنه ... حتی وقتی که فکر می کنی به اندازه کافی ازش بهره نبردی اثر انرژی بخشش رو روت می گذاره ...
آخه مگه می شه ... هوای تمییز و یک دشت مزرعه یونجه با چشم اندازی که یکهو ته یک مسیر صخره ای ظاهر می شه ... و مسیر های با حال تا نوک کوه ... حال کسی رو جا نیاره ... انقدر انرژی تو هوای همچین جاهایی معلقه که نا خود آگاه جذب تو می شن ... حتی سر ظهر ... آفتاب سوزان و گرما ... هم نا خوشایند نیست( مثل گرمای به دود اندوده شده شهر ! ) حتی درد فردا صبحش هم شیرینه ... تک تک عضلاتی رو که همیشه کار می کنن ولی کسی محلشون نمی گذاره می تونی حس کنی ... دردی که حکایت از ساخته شدن عضلات داره .... یک درد شیرین.
نمی دونم فردا منم این درد رو حس می کنم یا برام عادی شده ... می شه این جوری نگاه کرد و خیلی از درد ها رو شیرین دید ... دردی که با عامل ایجاد کنندش دعوا نداشته باشی ... راحت تر تحمل می شه ... مثل درد و سوزشی که از تلنگر خار های تو راه ایجاد می شه
وقتی با خس و خار و پشه و جک و جونور در صلح باشی ... وقتی که خیلی آروم حشرات رو از رو پیرهنت بپرونی ... نکه بکشیشون وخون راه بندازی ... وقتی حق تقدم آب خوردن از چشمه رو رعایت کنی حتی برای قاطری که داره بار می بره یا زنبوری که داره از لب شیر آب می خوره ... اونوقته که از تو طبیعت بودن لذت می بری .
خوش باشید.

Wednesday, August 14, 2002

فردا صبح زود پیش به سوی کوه ... ;)

Monday, August 12, 2002

این سایت ششمین المپیاد دانشجویی سایت خوب و کاملی شده.
همه چی منظم و مرتب پیش رفته تا الان ... مقام سومی مسابقات دانشجویی .... بعد مقام دومی تهران .... و امروز مقام اولی شمیرانات .... برای خودم که نظمش خیلی جالبه ... فقط اشکالش اینه که همه مردم از مسابقات باشگاهی شروع می کنن ... تا به منطقه ای و استانی و بعد کشوری برسن ... ولی من از با لا به پایین شروع کردم ... :">:">
البته اینم لازم می دونم که بگم ... تو کاراته شمیرانات عددی به حساب نمیاد ... و مناطق دیگه تهران معتقدن شمرونی ها بچه سوسولن ... واقعیتم اینه که هستن ... من اینو وقتی فهمیدم که دو هفته اردو آمادگی دانشگاه رفتم ورزشگاه معتمدی و فرهنگسرای بهمن طرف های ترمینال جنوب . . .

Sunday, August 11, 2002

دلم می خواد وبلاگ بنویسم ... دلم برا وراجی کردن تنگ شده ... خیلی وقته که وقت نکردم از زمین و زمان بنویسم ... حتی از خودمم ننوشتم ... خیلی وقته با خودم خلوت نکردم ... خیلی وقته پیاده روی طولانی نرفتم ... خیلی وقته .
نمی دونم کی سرم خلوت تر می شه ... نمی دونم اصلا خوبه که خلوت بشه یا نه ... خوبه که به مسابقات نرم ... خوبه که فکرای مهم و تعیین کننده نکنم .... خوبه که بی خیال کار و بیزنس بشم ... خوبه که برنامه ای نداشته باشم ... و برا خودم بچرخم ... راستش اصلا از زندگی راکد خوشم نمی یاد ... ولی شاید گاهی لازم باشه آدم به هیچی فکر نکنه ... نه به گذشته نه به آینده و نه حتی به حال .
تو این کتاب ذن در هنر های رزمی که دیشب گفتم این حالت توقف رو تشبیه کرده به سکوت بین نت ها در موسیقی که باعث می شه زیبایی نت ها بیشتر جلوه گر بشه ...
خوب که فکر می کنم بدم نمیاد یک مدتی سر به بیابون بگذارم ... ولی اگر نشد ... می دونم که با یک کوه اساسی هم حالم جا میاد ... یک کوه مثل کوه 5 شنبه که دارم براش لحظه شماری می کنم ... می خوایم بریم افجه ... آتش کوه ... می دونم که طبیعت همه چی رو حل می کنه ... یا کمک می کنه خودم حل کنم.
:)

Saturday, August 10, 2002

اینها رو تو کتاب " ذن در هنر های رزمی" خوندم ... جالبن :
کسب شناخت دیگران خرد است و شناخت خود روشن بینی.
ذهن شما مانند فنجان پر از عقاید و محفوظات فکری خودتان است. چگونه می توان ذن را بدون اینکه ابتدا فنجان ذهنتان را خالی کنید برایتان تشریح کنم.
درحال زندگی کردن باعث می شود انرژی شما به هدر نرود.
نیروی ذهن نا محدود و نیروی عضلات محدود است.
...

Friday, August 09, 2002

از اخبار امروز اینکه دوم شدم ... ولی رفتنم به مسابقات کشوری بستگی داره سهمیه تهران دو نفر باشه یا یک نفر ....

Thursday, August 08, 2002

فردا مسابقات سبک کان زن ریو کاراته دو تهران .. یعنی یک جور هایی انتخابی برا مسابقات کشوری این سبک ... من هم انشا الله شرکت می کنم ...
البته باید اعتراف کنم چند وقتیه خیال تغییر سبک به سرم زده ... بدم نمی یاد برم سبک شو تو کان .

Wednesday, August 07, 2002

صفر یا یک ... مسئله این است. من که نمی دونم ... امشب رو می خوابم و بعدا فکر می کنم.
توچال در یک روز سنگین (!) خیلی سنگین ....

Tuesday, August 06, 2002

یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما
هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب
بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این
پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه ..................... یار دبستانی من

من این سرود یار دبستانی رو خیلی دوست دارم .... اینجا می تونید یار دبستانی و یک سری از آهنگ های قشنگ دیگه مثل ای ایران رو بشنوید.
فکرش رو بکنید ... امروز رفتم فیلم " نان، عشق ، موتور 2000 " اوونم سینما آستارا ... :"> اونقدرام پشیمون نیستم چون می ارزید به دیدن یک دوست خوب ;)

Monday, August 05, 2002

شنیدم که هفته پیش روزنامه ایران خبری داشته که عرقیات گیاهی 5 الی 10 درصد الکل دارند ...
( در حالی است که آب جو 5 درصد الکل داره !) ... در حالی که همه فکر می کنن این عرقیات گیاهی و بی خطر هستند معتاد به خوردن اون ها می شن ... و در ضمن خطراتی مثل کوری هم ممکنه داشته باشه .

Saturday, August 03, 2002

من از میان کوه و دشت آمدم ... از کنار طبیعت و زیبایی و صدای جیر جیرک ها ... دوباره به قعر دود و صدا باز گشتم .. باز گشتم به دنیای کار و ماشین ... و کامپیوتر و وبلاگ ...
مثل اینکه دارم خیلی شاعرانه حرف می زنم ;) خلاصه مطلب اینکه دااش ما بر گششیم ...
فکر نمی کنم دیگه به این زودی ها ... باز سفری چیزی پیش بیاد ...

Thursday, August 01, 2002

من بازم خداحافظی می کنم ... و می رم طالقان ... تا شنبه احتمالا .
می شه با دیدن ماه یاد دوستان افتاد چون از همه جای دنیا دیده می شه ...
ولی گاهی یک چیز های کوچیک دیگه ای هم هست برای یاد کردن دوستان ... مثل گل های درخت کاج که نمی دونم چرا این روز ها انقدر زیاد شدن ... و هر لحظه آدم رو به بازی دعوت می کنن p;
با آرزوی سلامتی :-)
این وبلاگ رو دیدید ... حرف هاش رو نمی نویسه ... بلکه می گه.
انقدر خستم که فقط دلم می خواد دو سه روز تو خونه بمونم و قل قل بخورم ...
ولی نمی شه یک سفر دو روزه طالقان هم پیش اومده ... که خیلی دوست دارم برم ... ولی ترجیح می دادم یک هفته برم شرکت و هفته دیگه بریم ... ولی با برنامه بقیه اعضای خونه جور در نمیاد ...
خلاصه هر چه پیش آید خوش آید :)
:)

Wednesday, July 31, 2002

این یک هفته چه خبر بوده اینجا ها ..
من اومدم دیدم آب اینجا راکد شده و داره تبدیل به مرداب می شه ... بنابر این احتیاج به یک آب حوضی داریم برای تعویض آب اینجا ;)
سفر به یاد موندنی و خوبی بود و خوابگاه دانشگاه فردوسی مشهد هم خوب بود و فضای اطرافش قشنگ بود .
بچه های دانشگاه ما هم کولاک کردن ... ولی چند جایی حقشون خورده شد ... بخصوص تو شنا .
کلا هم کار داورهای رشته کاراته چندان رضایت بخش نبود به خصوص در کمیته و کوتاهی در گرفتن خطای ضربه های سنگین.
و همچنین آشکارا واضح بود که عده ای با درجه بالا در رده پایین تر شرکت می کردند ... احتمالا به امید کسب مقام ... و کار به جایی رسید که کمیته مربوطه از مربیان تعهد گرفت که شرکت کنندگان حتما در رده خود شرکت می کنند.
بزرگترین نتیجه این مسابقات به عنوان اولین مسابقات کشوری که شرکت کردم تجربه شخصی ذن برای کسب آرامش و تمرکز و دور کردن تنش و اضطراب قبل از شروع کار بود که واقعا به من کمک کرد.
سلام به همه ...
من از المپیاد برگشتم ...
با یک مدال برنز برای مقام سومی کاتای انفرادی و یک کاپ مقام اولی تیمی در کاتا و یک کاپ مقام سومی تیمی در کمیته.
:>:">

Tuesday, July 23, 2002

babye.
این گزارش رو در مورد آلودگی آب تهران دیدین ؟
سلام و خداحافظ.
فردا می ریم مشهد ...
دعا کنید دست پر برگردم ... اگه برگشتم و هیچی نگفتم بدونین که خراب کردم ... که احتمالش هم کم نیست ! p:

راستی امروز تو راه برگشت سر از قهقرا در اوردیم ... یک جایی که به ظاهر فضای سبز بود و در واقع پاتق معتادا ... از همه نوع ... سیگار بگیر ... تا دود و دم و سرنگ و اینا .... یک قهقرای واقعی و ترسناک ;)

Sunday, July 21, 2002

وای چه بارونی ... چقدر خوب شد امشب از خوابگاه جیم زدم ...
زیر بارون ... چشم بسته ... نفس عمیق ... می شی پر از انرژی ...
سلام ... من امشب هم اومدم خونه ... ولی حرفی برا گفتن ندارم ... تمرینات سخت آمادگی برا مسابقات دیگه مجالی برا فکر کردن برای آدم نمی گذاره ...
منو باش که فکر کرده بودم تو خوابگاه وقت کتاب خوندن پیدا می کنم ... ولی نه اصلا شدنی نیست ...

Friday, July 19, 2002

سلام اهالی .... من رفته بودم اردو ... کارم درست شد و الان جزو ترکیب اصلی تیم دانشگاه هستم ... اونی که نور چشمی بود و مربی مجبور شده بود بگذارتش جای من الان تو ذخیره هاست ...
امشب اومدم خونه استراحت ... ولی واقعا شب تو خوابگاه خوابیدن کاره سختیه ... تازه من راحت خودم رو وفق می دم ... ولی تخت خود آدم یک چیز دیگست ...
تو همین دو روزه انقده آدم های جور واجور دیدم که نگو ... از همه نوعی ... حرف برا زدن زیاد دارم ... ولی خیلی تو موود حرف زدن و قصه کردن نیستم ... فعلا دارم سعی می کنم خودم رو به بی کامپیوتری خوابگاه عادت بدم ... که دو روز دیگم که می ریم مشهد زیاد بهم بد نگذره ...
:)

Tuesday, July 16, 2002

راستی ... یک نگاهی به نتایج نظر سنجی سایت گویا بندازید ... هرچند مشکلات ما با دونستن نظر مردم حل نمی شه ...
امروز عقد محضری خواهرم بود ... و فردا یک مهمونی کوچولو ...
برای هردوشون بهترین آرزوها رو دارم ... آرزوی سال های سال خوشی و سلامتی و عقل و عشق و بازم عشق .
:)

Monday, July 15, 2002

دلم نمی خواست اصلا در این مورد چیزی بگم .. :|
در مورد اینکه ... احتمالا برای مسابقات نمی رم و جام رو می دن به یک نورچشمی !!! وقت و حوصله دعوا برا پس گرفتن حقم ندارن ... ولی چند درصد احتمال داره اعتراض اعضای دیگه تیم به نتیجه برسه و من هم برم .. البته سن سی که انتخابمون کرده بود هم با بودن من موافق بود ... ولی می گفت چاره ای نداره ...
هر چه پیش آید خوش آید :> :)
من کلنی عاشق گربه سانانم ... و از همه بیشتر ببر ... یکی از آرزو هام از بچگی این بوده که ببر گنده واقعی تو خونه داشته باشم ...

Sunday, July 14, 2002

امروز تست شنا داشتم و کاراته .... هر دوش رو خیلی وقت بود جدی کار نکرده بودم ... شنا رو چون رکوردم جالب نبود خودم انصراف دادم (البته تا همینجاشم یواشکی رفتم چون نمی شه تو دوتا رشته انفرادی شرکت کرد .. ) ... اما کاراته انتخاب شدم ... جزو 7 نفری که قراره برن برا المپیاد دانشجویی ... از همه ایران اومده بودن ... سی و خورده ای نفر بودیم کلا ... حالا ببینیم مسابقات که مشهده چه می کنیم ... من خیلی امیدوار نیستم ... :">

Friday, July 12, 2002

راستی ... چند روزه می خوام بگم ... یادم میره ... یک سری به این وبلاگ بزنید ...
فردا دارم می رم اردو ... اگه چند روزی اینجا خبری نبود ببخشین ... گه گاه یک سری بزنین و گل ها رو آب بدین یکهو نمیرن ...
شاید فردا شب اومدم خونه ... شایدم پس فردا شب .... نمی دونم ... ولی دوشنبه شب باید بیام ... آخه سه شنبه صبح عقد خواهرمه ... تو محضر ... چهارشنبه عصرم یک مهمونی کوچولو و خصوصی ...
اگه این جریان نبود می موندم تو اردو تا 30 تیر ...
حالا ببینیم چی می شه ..
فعلا خداحافظ ... پاینده باشید.
xxx
:):):):):):):):):):)
رضایت نامه گرفتن تو این سن برای خروج از اردو واقعا کار ناراحت کننده ایه ... جامعه ای که به شخصیت من بی احترامی می کنه ... باید گذاشتش و رفت ... رفت جایی که احساس نکنی اسیری ... الان شاید من به عنوان یک دختر از این مسئله شاکی باشم .. ولی فکر می کنم ... این یک نمونه از هزاران موردیه که در اون حق انتخاب از طرف گرفته می شه و ازش سلب آزادی می شه و قدرت تفکر و ارزش روحش زیر سوال می ره ... و در حالت کلی همه دختر ها و پسر های جامعمون رو شامل می شه ... شاید به نسبت کم و زیاد باشه ... ولی همشون از یکجا ناشی می شن ... تا یک حدیش به حکومت و سیاست گذاری هاش ربط داره ... بقیش بر می گرده به بیماری های درونی جامعمون ...( اینجا به اینکه چه مسائلی این بیماری ها رو تشدید کرده کار ندارم ! ! )

Thursday, July 11, 2002

راستی ما وبلاگ ها جزو حصر مطبوعاتی هستیم یا نه ;) ... می خوام ببینم می تونم راجع به مسئله به این مهمی حرف بزنم یا نه ...
احساس می کنم در پی شلوغ پلوغی های تهران در روز 18 تیر و جریان آغاجری و آیت الله طاهری دوباره مردم دارن سیاسی می شن ... دوباره میل به حرف زدن در باره سیاست شروع می شه ... میلی که از یک گرسنگی دیرینه ناشی می شه ... میلی که همیشه سرکوب شده ... میلی که هیچ وقت به خوردن غذا منتهی نشده ... میلی که برای من با آمدن آقای خاتمی به اوج رسید ... و و در دور دوم ریاست جمهوری ایشان به قهقرا رفت ... من که دارم به فراز و نشیب ها و بالا پایین رفتن های بی نتیجه عادت می کنم ... فقط به این نتیجه رسیدم که در زمینه ای که هیچ قدرت و نقشی ندارم ... بهتره فقط تماشاچی باشم ... حتی دستام دیگه جون تشویق کردن هم ندارن ...
پس ساکت می شم ... ببینم آشپز این بار چه کرده و ... از بوی حرکت و تغییر به سوی دموکراسی اشتهای من باز میشه و میل به فعالیت پیدا می کنم یا نه ...
امروز بخاطر برنامه ریزی های سوتی دانشگاه ... و دیر شدن ... مجبور شدیم بریم دربند خودمون ... آبشار دوقلو و شیرپلا .... آخر هفته دیگه اگه اردو کاراته نرم به برنامه قله دماوندشون می رسم ...
در مورد رفتن یا نرفتن مسابقات هنوز تصمیمی نگرفتم ... شنبه برم برا تست ... هرچه پیش آید خوش آید ...
راستی امروز افتتاحیه نمایشگاه مانا نیستانی تو خانه کاریکاتور رو از دست دادم ... با این بر نامه هام فکر کنم وقت نکنم برم ببینم ... ولی شما حتما برید ... :)

Wednesday, July 10, 2002

دارم با چشمان نیمه باز وبلاگ می نویسم ... دارم می نویسم ؟ ... نمی دونم شایدم دارم خواب وبلاگ نوشتن رو می بینم ... نمی دونم هرچی که هست می دونم که از راه که رسیدم تو حال خوابم برد و الانم تو مسیر رخت خواب به فکرم رسید وبلاگ بنویسم ... فردا قراره بریم کوه دسجه ... فردا پس فردا براتون از خواب کوه نوردی هم می نویسم ... دیگه الان بسه خواب وبلاگ داره طولانی و حوصله سر برو می شه ... اونم تو همچین روزی ... که دیروزش هجدهم تیر بوده و من حتی یک قدم سیاسی هم برنداشتم ... منی که اون سال شب امتحان یادم نمی ره چه حالی بودم ... آره حتی تو خوابم یادمه ... :S
یک کم در هم و بر هم حرف زدم بگذارید به حساب خستگیم ...
پیروز باشید .
ماهی سیاه کوچولو یی که از راه قله براتون پیغام فرستاده .... داره می ره از اون بالا دریا رو ببینه ... از راه رود خونه که به جایی نرسید ... هیچکسم بهش نگفت چجوری تو فتوشاپ فارسی بنویسه ... :|
دیگه واقعا شب به خیر .
:)

Tuesday, July 09, 2002

دیروز و امروز خیلی خسته بودم .... احساس ضعف می کردم ... باشگاه هم نرفتم .. انگار نه انگار هفته دیگه اردو انتخابی دارم ... راستش خیلی دودلم که برم یا نه ... از یک طرف برنامه های در هم برهمم هست و عروسی خواهرم و شرکت و اینا .... از طرف دیگم ... رویای برنده شدن در مسابقات و ...... اووووووو ....
5 شنبه هم اردو انتخابی تیم کوه نوردی دانشگاه ... این یکی رو می دونم می خوام برم .... ولی کاراته رو دو دلم ... اخه بعد از این همه وقت کار نکردن چندان امیدی هم ندارم ... P:
چند وقته زیاد وقت نکردم بنویسم ... الان که به نوشته ها نگاه می کنم ... هر چی هم که نوشتم جز غر غر نبوده :">
راستی یک چیز جدید هم یاد گرفتم ....
اینکه آدم ها وقتی می رن تو فکر با اون ابر بالای سرشون انقده تابلو می شن که همه می فهمن ... گاهی میشه که ابری بالا سرتون ندارین ولی بقیه انقده ابر بالا سر خودشون گندست که میاد جولو چشمشون و اوونا فکر می کنن این ابر مال فکرای شماست ... به هر حال این ابر بازی بازیه بدی نیست ... گه گاه به سمت اونایی که ابر ندارن یک گوله پرت کنین که سرگرم شن ... یا به سمت اونایی که زیادی ابر دارن یک گوله از ابرای خودتون پرت کنید و ابرای در همشون رو پاره کنید بلکه کمی آفتاب به کلشون بتابه ... ثواب داره .. ;)

Sunday, July 07, 2002

سایت about.com ، واقعا سایت توپیه ... من HTML رو قدیما از اون یاد گرفتم .... حالا هم یک تو یک فرصت یک هفته ای می خوام خدای (!) فتوشاپ بشم ... P:
راستی اگه کسی راه فارسی نوشتن تو فلش 5 و فتوشاپ 6 رو می دونه به منم بگه ممنون می شم .

Saturday, July 06, 2002

امشب با جمعی از دوستان رفتیم بریم فیلم the others فرهنگ ولی بلیط گیر نیاوردیم و هممون شدیم خیط علیه سلام :| p;p;

Friday, July 05, 2002

شونصد سال بود که blogger نمی گذاشت publish کنم ... offfffffffff
:)
این سایت iranianexperts تازه راه افتاده ... ولی چیز جالبی به نظر میاد .... من در اسرع وقت register خواهم کرد ... البته به توصیه صاحاب سایت ;-)
والبته آینده نگری شخصی برای بعد از ... اردو و مسابقات دانشجویی که به علت غیبت بیش از حد با شرکت خداحافظی کنم .... :">
ekhbmch

Thursday, July 04, 2002

نمی دونم چه بلایی سر برنامه هام اومده که به هیچ کاری نمی رسم ... از بعد از امتحانات اینطوری شده ... خودم فکر می کنم بخاطر جبران شرکت نرفتن ها و پیش فامیل نرفتن هاست که الان برا جبرانشون وقت کم آوردم ... و همینطور بخاطر برنامه نا معلوم اردو و مسابقات دانشجویی یک کم سر در گمم ... مضافا بر اینکه عروسی هم داریم و مسافر هم داریم و ... اینا ... :)

Monday, July 01, 2002

من از این آهنگ گل گلدون ، یاد پاییز گذشته و حال و هوای شرکت می افتم ... (ممنون از star)
:):):)
من نمی دونم وقت وبلاگ نویسی از کجا بیارم .... شما می دونید کجا با قیمت مناسب می فروشن؟ ... ;)

Saturday, June 29, 2002

یکی از غر هام اینه ... در واقع یه سواله ...که چرا من آدم (!) انقدر زود توقعم بالا می ره ؟ .... چرا با خود خواهی تمام انتظارات نا بجایی از بقیه پیدا می کنم؟ ... چرا انتظار دارم بقیه جور غر های منو بکشن ؟ ... چرا نمی خوام متکی به خودم باشم و خود درگیری های شخصیم رو با شجاعت به عهده بگیرم و دیگران رو الکی در گیر نکنم ... تا کی می خوام ضعف های شخصیتیم رو گردن دیگران بندازم و چشم به اشکالات خودم ببندم ... می دونید گاهی دلم می سوزه برای کسایی که با من طرفن ... فقط بخاطر دلایلی که بالا گفتم ، بی هیچ گناهی باید طعمه منطق غلط من و احساسات در مسیر باد من بشن ...آره من یک آدم سراپا اشکالم ... ولی نمی خوام از خودم قطع امید کنم چون فکر می کنم این اشالات رو همه آدم ها دارن .... این روش غلط ارتباط برقرار کردن همه ما با همه ... که اگر بخواهیم می تونیم متوقفش کنیم .... و تا جایی که می تونیم جولوشو بگیریم ...
الان یاد یک سری دستورات افتادم که دی ماه 78 خودم برای خودم صادر کرده بودم .... رفتم سراغشون .... سعی می کنم اصلی ها ون رو بنویسم .... اون هایی رو که فکر می کنم باید همیشه یادم باشه (اگر چه بی ربط به بحثمون باشه ) :
" از هیچکس هیچگونه توقعی نداشته باش"
" این جایگاهی که من دارم ، ممکن بود از آن من نباشدو ممکن بود من در جایی باشم که اکنون شخص مخالف من ایستاده و بر اساس معیار های عقلی و اثرات اجتماعی، احتمالا من هم مانند او می شدم با همان منطق شخصی "
همه چیز در دنیا در حال تغییر است از تغییر لحظه به لحظه هوا تا تغییرات روحی و عقیدتی تو، اگر نه لحظه به لحظه که سال به سال. یک در صد احتمال بده سال آینده اینگونه فکر نکنی، پس اینقدر مطمئن نباش و پا فشاری نکن."
"به آینده بیندیش و اثر کار های کوچکی که امروز با بی توجهی انجام داره و با بی اعتنایی از آنها گذشتی، به آینده بیندیش و اثر کارهایت بر روح و روانت بر زندگیت و بر اطرافیانت "
"بقیه را درک کن اما نخواه بقیه تو را درک کنند"
" عشق بورز و عشق دیگران را پذیرا باش ، اما انتظار عشق از هیچکس نداشته باش "
" توقع در دوستی، سردی می آورد و تواضع و قناعت، عشق و ارادت می آفریند"
"اعتمادت فقط بر او
امیدت فقط به او
و عشقت بر همه آفریدگان او"

Friday, June 28, 2002

در خبر ها آمده است که پاواروتی در هفتادمین سال تولدش می خواد دیگه نخونه ... حتی تو حموم !

Thursday, June 27, 2002

از هفته دیگه که امتحاناتم تموم بشه دیگه هیچ عذر و بهانه ای ندارم ... برای یک دو تا search سفارش شده و راه انداختن سایت پدرم ... که خیلی وقته از زیرش در رفتم ... خودمم خجالت می کشم که نتونستم یک وقت براش بگذارم قبل از امتحانات که در گیر کار های شرکت بودم که با خیال راحت تو فصل امتحانات کاری نداشته باشم ... بعدم که امتحان و درس و اینا ...
قوله قول که در اسرع وقت راهش بندازم :">

Wednesday, June 26, 2002

نمی دونم چه عیبی تو کارمه ...
من زیاد وقت نمی کنم وبلاگ های دیگه رو بخونم .... ولی هرزچند گاهی که یک چرخی می زنم ... نمی دونم چرا نطقم کور می شه ... احساس می کنم که با وجود این همه وبلاگ خوب ... و این همه تنوع دیگه من سکوت اختیار کنم سنگین تره ....
اون اولا که تازه شروع کرده بودم خیلی ذوق داشتم که از اشعار و کلمات قصار بزرگان بیارم و گاهی هم نظر خودم رو بگم ... ولی بعد که تعداد وبلاگ ها که زیاد شد دیدم نه همه عین خودمن ... همه گوششون از این اشعار و سخنان بزرگان پره ... خلاصه زدم تو خط اینکه فقط خودم بنویسم ... ولی الان که نگاه می کنم ... باز احساس گم شدن تو یک اقیانوس حرف و حدیث رو دارم ... یک جور هایی زبونم بند میاد .... البته نمی خوام بگم که حس بدی دارم ... نه حس عجیبیه .... حسی که متناقض با میل به تک و خاص بودن انسان ... احساس می کنی قطره ای هستی از یک موج ... البته نه به اون تعبیر بی خاصیت بودن و زود گذر بودنش ... نه ...
موجی که قراره به بدنه یک کشتی تنه بزنه و حولش بده جلو ...

Tuesday, June 25, 2002

امروز وبلاگ یکی رو خوندم که دورادور توسط یک دوست مشترک می شناسمش ... و یک چیز هایی در موردش شنیدم ... قشنگ نوشته بود ... ولی خیلی بده که آدم با یک پیش ذهنیت نسبت به یک نفر ... سراغش بری ... سراغ افکار و عقاید یکی ... بدون یک دید باز ... از دست خودم ناراحت شدم ...
این از خصوصیات طبیعیه آدمه حرف دیگران و نظر دیگران رو نظرش تاثیر بگذاره ... ولی باید حواسش جمع باشه که اولا یک طرفه به قاضی نره ... دوما همیشه فکر کنه شاید اون طرف که غایبه منظوره بدی نداشته ... آدم باید بتونه رو افکار و احساساتش کنترل داشته باشه ... مخصوصا وقتی در جایگاه قضاوت قرار می گیره .

Monday, June 24, 2002

امشب وبلاگ می نویسم فقط برای اینکه ویزیتور ها نیان ببینن هیچی نیست خیط شن ... p:p:

Sunday, June 23, 2002

فکر کردین دل من تنگ نمی ره ... آخه مگه میشه ... دل تنگ نشه ... دل اصلا خلق شده برای اینکه تنگ بشه ... ارتباطش با دوری و نزدیکی فقط در ظاهره ... در ظاهره که وقتی فاصله بیفته دل تنگ می شه ... بلکه واقعیت اینه که هر چی نزدیک تر باشی دل بیشتر تنگ می شه ... ولی این دل تنگی در عین نزدیکی یک جور دیگست ... معمولا نمی فهمیش ... باید چشمانی باز داشته باشی و حواست حسابی جمع باشه ...
اینکه یکی رو بعد از چند وقت دوری تحویل بگیری و ابراز دل تنگی کنی ... خیلی طبیعیه ... به یاد اونی دوستی بیفت که کنارته و بودنش برات عادی میشه ... اون چی فکر می کنه ... ما ها رو خصلت غریب پرستیمون ... معمولا دوستای بهتری برا غریبه ها هستیم تا نزدیکا ... خیلی راحت دل یک دوست صمیمی و نزدیک و دلسوز رو می شکنیم ... با فراموش کردنش ...
آدمیزاد ... خیلی با استعداده تو فراموش کردن ... ولی خدا یک استعداد دیگه تو وجودش کذاشته ... که از دیدن بعضی چیزها دلش تنگ می شه ...
دل تنگ شدن خوبه به شرطی که زود به زود باشه ... زود به زودیش از اون جا ناشی می شه که چشمش باز باشه تا ببینه اون چیزهای یاد آورنده رو .... و از اون بهتر وقتیه که دل تنگیش دیگه وابسته به دیدن نشونه ای چیزی نباشه ... دلش هر زمان و هر جا تنگ باشه ... دلش عشق رو تنگ در آغوش بگیره ... عشقی که به بودنش معنا می ده ... عشقی که با روحش تناسب داره و عشقی که نردبونی می شه ... تا اون بالا ها ... تا اون جایی که ور دل یارت برسی ...
....

(حرفایی که می زنم شاید در اون یک ربطایی به اتفاقات دور و برم داشته باشه ... ولی معمولا سعی می کنم ... از اونا یک یاد آورنده بسازم برا خودم که دلم تنگ بشه ... یعنی ما بقی حرف هام شاید اصلا اشاره به هیچ کدوم از اتفاقات روز نداشته باشه ... )
:">

Saturday, June 22, 2002

وای که چه حالی کردم .... شب مهتابی ساعت 2 نیمه شب از خونه بیای بیرون تو خیابون های خلوت تهران ... با هوای خنک امشب ... همه چی با هم یک شب فوق العاده ساخته بود .... و من این میون مجنونی بودم که بادیدن ماه یاد یارش افتاده ... همون یاری که در بالا پایین زندگی فراموشش کرده بود .... با دیدن ماه ... دوباره جنونش بالا گرفته ...
... دلم می خواد باز توصیف کنم لحظات زیبا .... هر چند کوتاه رو که محو تماشای ماه به درون خودم فرو رفتم ... اما قابل تعریف کردن نیستن ... چطور می تونی تعریف کنی از لحظه ای که هم شادی و قلبت از عشق می تپه و حال مجنونی رو داری که ماه دیده ... هم شرمساری و شرمنده نوری که ماه بهت می تابونه ... در حالی که تو جز تاریکی و خاموشی نمی شناختی و همیشه پرده سیاهی بودی جلوی نور ...
اجازه بدین سخن کوتاه کنم ... چون انقدر حرف زیاد دارم که می ترسم ترمز ببرم ... اونم 5 صبحیه که از شدت خواب آلودگی نمی فهمم چی می گم ....
آره می ترسم ...
می ترسم ... که تو این بی خیالی و نفهمی و خواب آلودگی به چیز هایی اعتراف کنم که تو روزاز شما آدم ها پنهانش می کنم ... می ترسم اثر مست کننده این ماه ... منو به راست گویی وا داره .... و نشونتون بدم که کیم ... .... نه مثکه هنوز اونقدر مست نشدم ... و حواسم جمعه ... ای کاش ... مست مست ... بودم .... و این خود بی خاصیت رو تو این حالت مستی می شکوندم ... و خیالم راحت می شه .... واقعت که این جور مستی نسیب هر کسی نمی شه ... استعداد می خواد ... هم مستی .... هم دیوانگی ... !
من مست و تو دیوانه .... ما را که برد خانه .... صد بار تو را گفتم ... کم خور دو سه پیمانه .....
نیم مستم کردی ای ساقی ... من ساغر بدست .... یا مده می ... یا مرا چون چشم خود کن مست ... مست .....

Friday, June 21, 2002

به طرز عجیبی دندونم درد می کنه .... نمی دونم چرا ... فکر نمی کنم دندونام مشکلی داشته باشن آخه تازه دکتر بودم ... :|

Thursday, June 20, 2002

یک وقت نگین امتحان داری ... نباید به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی ها ....
من تو فکر فیلم the others هستم .... ولی نترسین دیدنش
احتمالا می شه بعد از امتحانات ....
فکر کنم فیلم بدی نباشه ... اگه اشتباه نکرده باشم فیلم آخرشب سینما فرهنگ خواهد بود ...

Wednesday, June 19, 2002

ای چشمه اینجا درنگ مکن!
می پوسی، مرداب می شوی، می آلایی.
جاری شو!
دشت های هموار را طی کن!
دره ها را سرازیر شو!
سر خود را به سنگ ها بزن، بشکن.

...
در سالگرد فوت دکتر علی شریعتی از کتاب دفتر های سبز

Tuesday, June 18, 2002

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی ، مستانه شو مستانه شو

Sunday, June 16, 2002

Saturday, June 15, 2002

زندگی خیلی عجیبه .... مرگ از اون عجیب تر ....
یک آدم شاد دیدنیه ... و یک آدم غمگین از اون دیدنی تر ...
مرگ برای اونی که رفته یک تجربه منحصر بفرده ... و برای اونا یی که موندن ... تجربه ای که هرزچندگاهی تکرار می شه و هر دفعه به اندازه یک دنیا غم می ریزه تو دلشون ... ولی زود فراموش می شه ... و همه حرف هاشم فراموش میشه ... فقط خاطره ای می مونه ازخوبی های اونی که رفته ... و خاطره بد مرگش ... و دلی که تنگ دیدارش می شه .... و ... یک ترس از تکرار اون تجربه برای دیگر نزدیکان ... و البته ترس از تجربه ای ناشناخته برای خودش ...
رحمت خدا به اونی که رفته ... و رحمت و صبر به اونهایی که موندن ... و به منی که هستم ... و روزی مانند امروز دور یا نزدیک ... خواهم رفت ...
امید که این تجربه منحصر بفرد زندگی برای هممون تجربه ای شیرین باشه ... و برای اونهایی که دیرتر می رن ... خاطرات شیرین بمونه ...

Friday, June 14, 2002

فکر می کردم امشب که 4 تا امتحان پشت سر همم تموم بشه کمی فکرم آزاد می شه و می تونم راجع به خیلی چیز ها حرف بزنم ... ولی الان که می خوام فکرایی رو که تو این چند وقت به سراغم میومده ومیفرستادمشون عقب ... به زبون بیارم ... نمی شه ! ... نمی دونم چرا ... یا مغزم رو از بس پر از درس کردم ... هنگ کرده ... یا قوه نگارشم خشکیده (از بس آبش ندادم ) ... ولی یک چیز دیگم هست ... و اون اینکه می ترسم بحثی رو شروع کنم ولی به دلایل مختلف تنونم جمع بندیش کنم و همه اون چیزی که تو فکرمه بیان کنم ... و بر اساس شناخت وبلاگی ای که از خودم پیدا کردم ... خیلی اهل سریال راه انداختن نیستم ... و هر وقت ادامه بحث رو به روز های آینده موکول کردم ... بعدا بی خیالش شدم (نمی دونم چرا ؟) ... به هر حال فکر می کنم یک ایراد اساسی پیدا کردم ...
شما جای من بودین چیکار می کردین ؟
یک راهش اینه که برای ریختوندن ترسم از شروع بحث (ترسی که فکر می کنم از تنبلی ناشی شده) یکی باید یکهو هولم بده ... اونم تو قسمت عمیق ... اون موقس که هم ترسم می ریزه هم دیگه شناگر ماهر تو خشکی نیستم ...
ولی این دور و اطراف کسی رو نمی بینم ... باید خودم یک کاری کنم ...
منتظر باشین ... آخر خودم می پرم ... :>
این حسن کچل من که دیدینش ... واقعا گم شده ... :| ... حرف هایی که زدم شوخی نبودن ....
فکر کنم باید سعی کنم فراموشش کنم و یک حسن کچل دیگه بکشم ... البته اون می شه حسن کچل 2 و حسن کچل (original) همیشه جای خودش رو تو دل من داره ... :)

Wednesday, June 12, 2002

عکس زیر متعلق است به حسن کچل . .. که پنجشنبه گذشته از خانه خارج شده و تا کنون باز نگشته است ... از کسانی که از وی اطلاعی دارند خواهشمند است به من ایمیل زده و ملتی را از نگرانی نجات دهند ....
لازم به ذکر است ایشون هیچگونه حواس پرتی ندارند ... تنها احتمال دزدیده شدن ایشان می رود از بس خشگلن !!

Tuesday, June 11, 2002

امتحان امروز که بدک نشد ... می رسیم به امتحان فردا ... تا چه پیش آید ...
تقصیر من نیست که حواسم به درس نیست ... به خدای مجید .. p; ... من قبل از شروع امتحانات اومدم برنامه ها و کارهای تابستونم رو جمع بندی کردم ... تا بگذارمشون کنار و بعد از امتحانات برسم به برنامه ریزی دقیق و تنظیم کردن با شرکت و ... این جور حرف ها ...
حالا که پیش اومده دیگه کاریش نمی تونم بکنم ... باید همین الان یک فکری کرد سه هفته دیگه خیلی دیره ... ولی مثکه اوضاع خیلی بد نیست ... یک جور هایی کارا داره ردیف می شه . .. با دو تا تلفن دیگه انشا الله درسته ;)
حالا ببینم به چند تا شون می رسم بعدا به شما می گم ... چون اگه الان بفهمین چقدر نقشه دارم و کار برا خودم جور کردم بهم می خندین ... :">

Monday, June 10, 2002

دیشب شب به یاد موندنی بالزامیک بود .... و امروز قرار یک امتحان به یاد موندنی معارف 2 بدم p;p;p;

Sunday, June 09, 2002

می خوام گله کنم ... شکایت کنم ... از این فصل امتحانات ... هر چقدرم جدی نگیریش و بخوای با هاش کنار بیای باز اذیتت می کنه ... یکی از اذیتاش همین احساس گناهه که نمی گذاره آدم یک دل سیر وبلاگ بنویسه ...
دلم می خواد راجع به خیلی چیزا حرف بزنم ... ولی واقعا نمی تونم ... یک فکر آزاد می خوام و وقتی که احساس نکنم دزدیه و از درسا کش رفتم ... شاید این وسط ها گاهی از درس خوندن جیم بزنم ... ولی یک وبلاگ حسابی نوشتن ... می شه یک جیم کاملا رسمی ...
خلاصه همه این حرف ها اینه که من جیم زدم و وبلاگ نوشتم .. هر چند موضوع نداشت و حرفای الکی زدم ... ولی خودش خوب بود ... این جوری کم کم قبح وبلاگ نوشتن تو امتحانات می ریزه ;)

Saturday, June 08, 2002

سایت سازمان زندان های ایران رو دیدید ... سایت کاملیه ... هم فارسی هم انگلیسی ... در ضمن آمار دقیق (!) زندانیان رو هم داره ... فقط آمار زندانیان سیاسی این وسط گم شده ... و در ضمن این آمار شامل زندان های مخفی و نا شناس نیست ...
من که نمی دونم چرا ! ...
><

Friday, June 07, 2002

بگذارید کمی هم حرف فوتبالی بزنم ....
البته بیشتر گلایه از این گزارشگر هاست ... حرف های جالب و خنده دار گاهی زیاد می زنن .... و چشم بسته غیب می گن !
امروز تو بازیه انگلیس آرزانتین می گفت ،
در دنیای امروز فوتبال ... هر تیمی بهتر بازی کنه، موفق تره و برنده میدان میشه ! ...
یک جای دیگم گفت ... ا ... این بازی کن اینجای زمین چیکار میکنه؟ ... حتما مربی بهش گفته بیاد اینجا ! !
;) :))
روز آخر باشگاه بود ... هم والیبال هم دو ... روز امتحان ... و با وجود پا درد من روزی خوب ... هم برا دو هم برا والیبال ... الان احساس عجیبی دارم .... به فکر چند سال دیگم که به این روز های شلوغ نگاه خواهم کرد.... از الان دلم تنگ شده ... برای تلاش برا بالا بردن رکورد ... در حالی که درد داری و استاد میگه دیگه بسه ... نمی دونم ترم دیگه و ترم های دیگه بازم قسمت بشه تو زمین سر باز کار کنیم ... یا نه ...
واقعا نمی دونم که چرا یک احساس خدافظی دارم ... با اینکه حالا حالا ها تا خدافظی واقعی راه دارم ... :)

Thursday, June 06, 2002

امروز امتحان دو داشتم و متاسفانه سر عبور از مانع عضله چهار سر همون پام که سابقه آسیب دیدگی داشت گرفت ... و دو 200 سرعت رو تنونستم برم ... و موند برای فردا ... البته مانع رو خوب رفتم :>
فردا رو خدا بخیر کنه با 200 متر و 400 متر و پرش و ...
البته الان خیلی بهتر از ظهرم و می شه گفت عضله خودش رو ول کرده امیدوارم حالش یک سره تا فردا ظهر خوب بمونه ... بعدش دیگه مهم نیست ... (البته من الان این و می گم ... بعدشم مهمه p;)

Wednesday, June 05, 2002

درس ... امتحان .... درس ... تحقیق ... کارای عقب مونده ... و این وسط من شیطونیم گرفته و نقاشیم میاد و ... جاهای سفیده میزمم تموم شده نمی دونم این همه هنر رو کجا خالی کنم ... همه مجلات و روزنامه ها صف کشیدن پشت در برا خریدن کارام ... من که وقت ندارم جوابشون رو بدم ... منشی مخصوصمم رفته مرخصی ... می ترسم از بس این روزنامه چی ها اینجا اجتماع کردن... با شورش اشتباه بشه و گارد ویژه بریزه تو خونمون ...
حالا اونا که هیچی ... دم پنجره اتاقم ... بین نماینده کمپانی دیسنی و کمپانی وارنر برادرز برا خریدن کاراکتر هام دعوا شده چه بزن بزنی ... بیاین و ببینین ...
خلاصه فکر می کنین با این اوصاف من بتونم درس بخونم و رو تحقیقی که فردا باید تحویل بدم کار کنم ؟؟
p;p;p;

Tuesday, June 04, 2002

امروز فیلم Soldier رو دیدم. ای بدک نبود ... ولی تم کلی این تیپ فیلما تکراری شده ... قصه یک سربازیه که از بچگی تربیت شده فقط برای کشتن .... بدون احساس ... و حالا برای اولین بار با آدم هایی متفاوت با اونهایی که تا حالا دیده بوده روبرو می شه با آدم های معمولی ... و .... متحول می شه و ... خلاصه ... آخر فیلمم که طبق معمول آرتیسته پیروز می شه و بد جنسا پدرشون در میاد ... ;)

Monday, June 03, 2002

یکی از همسایه ها لطف کرده و برای بار دوم بهم لینک داده ... ازش ممنونم ... راستش برای جواب دادن نمی گم ... ولی وبلاگ خوبی داره ... و همچنین یک آموزش فلش هم داره که مفیده . :)
برای فرار ازخوندن درس اخلاق بعد از دو روز سر و کله زدن ... برا استراحت سر به کوه گذاشتم ... یک کوه کوچولو و2 ساعته برا انرژی گرفتن از طبیعت ... دم غروب با نوای اذان ...

Sunday, June 02, 2002

باز نمی دونم این همه حرف و فکر از کجا تو کلم ( گیاه کلم رو نمی گما ... منظورم اون عضوی از بدنه که باهاش فکر می کنن ;) ) جمع شدن ... اگر نگاهم کنین جاش معلومه .. ورم کرده ... یک عالمه حرف و گلایه و درد دل ... قدیمی و جدید قاطی پاطی ... یکی نیست مرتبشون کنه ... نمی دونم چرا وقتی یک مسئله که شایدم زیاد مهم نباشه فکر می کنم ... اون وقت یک عالمه دیگه از قدیم ها میان جلو و شلوغ بازی راه می اندازن ...
می گم .... الان حرف زیاد دارم ولی جای خیلی هاشون تو دفتر شخصی آدم ... خیلی ها هم بهتر نگفته بمونن ... تازه با این حساب که نگاه کنی می بینی حرفی برا موندن نمونده ... و منشاء همه مشکلات خودتی و حرفی برای گفتن تو جمع باقی نمی مونه باید یک جای خلوت پیدا کنی و با خودت مناظره کنی ... (البته خوشبختانه من اکثر اوقات مشکلاتم با نوشتن حل می شه و کار به دوئل و این حرفا نمی کشه ;)
من یکی که موندم چیکار کنم .. همیشه با منطقی برخورد کردن خیلی راحت و بی مشکل مسائل پیش رفته ... و در کنارش می تونی از احساسات بجا و قشنگ هم بهره ببری ... ولی وقتی افسار امور رو بدی دست احساسات ... همه چی می ریزه به هم ... احساسات آدم منطق حالیش نیست ! ! آمادس تا از هر مسئله ای یک موضوع نا خوش آیند بکشه بیرون و همه زیبایی های دیگر رو هدر بده ... رو زمین و زمان ایراد می گذاره ... از گذشته گلایه می کنه و از اون بد تر همش به فکر آینده ایه که هیچیش معلوم نیست و ارزش انرژی صرف کردن نداره ... همه انرزی آدم رو حروم خیالاتی می کنه که تو واقعیت وجود ندارن ... همین خیال پردازی هاست که باعث شده در طول تاریخ آدم های احساساتی ضربه بخورن ... یک ضربه کاری که در یک لحظه بیدارشون می کنه و روبرو شون می کنه با منظره ای که اگر چه زیبا باشه ولی به علت تفاوتش با خواب و خیالات طرف یک شوک اساسی بهش وارد می کنه ...
نمی دونم شاید ریشه همه درگیری هام اینه که می خوام یک تعادلی بین عقل و احساسم برقرار کنم ... و نمی خوام تسلیم محض احساساتم باشم (که غیر از ایرادی که بالا بهش گرفتم ضررهای دیگه ای هم داره ... ) و از طرف دیگم نمی خوام خشک منطقی باشم و بی بهره از زیبایی هایی که یک آدم بی احساس نمی تونه درکشون کنه ! ... این بحث های بین عقل و احساس به نظرم جالب و دیدنی میاد ... ولی تصوری که اطرافیان نسبت به آدم دارن (و نمی شه منکر تاثیر نا خودآگاهشون شد ) از کنترل آدم خارجه ... آگه فکر کنن منطقی هستی بی خیال احساساتت می شن و برعکسشم یک جور دیگه.
. . .
ببینین هنوز به آخر کلام و یک نتیجه گیری مفید و قابل عرض نرسیدم ... ولی احساس می کنم خیلی از مسائل برای خودم حل شد ... خیلی عجیبه این دفعه هم کار به دوئل نکشید ...
مطمئنا الان صداتون در میاد که نتیجه رو به شما هم بگم ... راستش جمع بندی کمی سخته ... اصل حرف و نتیجش تو حرفای بالا هست ... حالا همیشه لازم نیست که نتیجه آخر کلام باشه که ... مهم اینه که من یادم اومد که حرف دلم چیه ... حدود اختیاراتم یادم اومد ... و یادم افتاد که برای اون قسمتی که از محدوده توانایی هام خارجه می تونم روی یکی که خیلی دوسم داره و خیلی دوسش دارم حساب کنم :"> ... چی؟ اینا رو اون بالا نگفته بودم ؟ ... خوب حالا که گفتم . p;
دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود / تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تدبیر ما بدست شراب دو ساله بود

....
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه / یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

Saturday, June 01, 2002

مردم اغلب نا معقول و غیر منطقی و خود خواه هستند، باری آنها را ببخش.
اگر مهربان باشی، مردم تو را به خود خواهی و داشتن اغراض پنهانی متهم می کنند، باری همچنان مهربان باش.
اگر آدم موفقی باشی، دوستانی غیر صادق و دشمنانی صادق بدست خواهی آورد، باری از موفقیت دست بر ندار.
اگر صادق و صمیمی باشی، مردم تو را فریب خواهند داد، باری همچنان صادق و صمیمی باش.
آنچه سالها صرف سازندگی آن می کنی دیگران در یک شب از بین می برند، باری باز هم سازنده باش.
آگر شادی و آرامش داشته باشی، بعضی ها به تو رشک خواهند برد، باری شاد باش.
کار های خوبی را که امروز انجام می دهی، اغلب فراموش خواهد شد، باری کار های خوب انجام بده.
بهترین چیز هایی را که داری ببخش، شاید که کافی نباشد، باری بهترین را ببخش.
در یک کلام، همه این ها بین تو و خدای توست ، باری هرگز بین تو و دیگران نبوده است.

آموزه های مادر ترزا

Friday, May 31, 2002

سومین شماره مجله پیلبان (اولین نشریه تخصصی انیمیشن ایرانی ) هم در اومد ... مجله خوبیه ...

Thursday, May 30, 2002

قدسیان رقص کنان می آیند / از سماوات عیان می آیند
از بر یار به یاران آیند / واله و مست به جان می آیند
حوض کوثر بر ما می آرند / خم و میخانه میان می آیند
جام رحمت بر ما می آرند / چونکه بردند نهان می آیند
سالکان را به نظر می آرند / همه از بهر جنان می آیند
از دم صبح الست می آرند / صیقلی صبح روان می آیند
عاشق و دیده تر می آرند / پیش جان دست زنان می آیند
محسنی را به خدا می آرند / مست او پیر و جوان می ایند
عیدتون مبارک.

Tuesday, May 28, 2002

مونا - یکی از دوستای خوبمه که خیلی وقته ندیدمش و دلم به اندازه از یک دنیا براش تنگ شده - شروع به وبلاگ نویسی کرده ... از اینجا تا اونور دنیا براش آرزوهای خوب می فرستم ... یکی از این آرزوها داشتن وبلاگی همیشه تازه است که پر از نوشته های قشنگ باشه ... از اون نوشته هایی که می دونم چه دست توانایی در نگارششون داره ...
این آدمیزاد موجود خیلی عجیبیه ...
نمی دونم تا حالا یکیشون رو از نزدیک دیدین یا نه ... یک آدم ... با اون قیافه عجیب ... با اون مغز کوچیک ولی به خیال خودش فعال ... با اون احساسات عجیب و ... رابطه ای که با آدم های دیگه برقرار می کنه ... رابطه ای که وابسته به خیلی چیز هاست ... زمین و زمان توش اثر می گذارن ... ولی عجیب تر اینه که می تونه ... می تونه از زمین و زمان هم مستقل باشه ... انقدر عجیبه که دهن آدم وا می مونه و نمی تونه هیچ نظری بده و تحلیلی کنه ... در حالیکه اگه یک تحلیل اساسی انجام بشه خیلی چیزا روشن می شه ... شاید شده باشه که دوستی ، آشنایی .. یا حتی یک دشمن رو زیر نظر بگیرین و چون اون شخص یک جور هایی یا براتون مهمه یا جالبه ... یا قابل احترام ... سعی کنید زیر و بم هاش رو بشناسین ... این کار هم سخته .. هم وقت گیره و هم انرژی گیر ... ولی از اون سخت تر ... وقتیه که بخواین کشف کنید خودتون چی هستین .. آیا تو طبقه بندی حیوانات تو طبقه آدما قرار می گیرین ... یا طبقه کرما ... یا لاک پشت ها ... یا ... موجودات بی نام و ناشناخته دیگه ... ببینید ... جدای از قیافتون ... شبیه کدوم هستید ... رفتاراتون چجوریه ... و مشغولیات زندگیتون چی؟ ... اگه به زور خودتون رو چپوندین تو طبقه اشرف مخلوقات و می خواین پز بدین بدونین ... خیلی های دیگه مثل من و شما هم هستند که الکی خودشونو قالب کردن ... پس این طبقه همچین اعتباری هم نداره ... اگه هرکی از را رسید ... سرشو بندازه پایین که قیافش معلوم نشه و بیاد تو ... به نظر من یک طبقه بالا تر از این باید جای جالب تری باشه ... اون جایی که آدم های واقعی که اشرف حیوونای دیگن ... بدون هیچ کلکی می رن اونجا ... اونهایی که رفتارشون ... افکارشون . احساساتشون ... تغییر کرده ... معنا پیدا کرده ... اون هایی که مرز زمان و مکان رو شکوندن ... اونهایی که بند خود خواهی رو پاره کردن ... و اونهایی که عقلشون کامل و جامع می اندیشه چون متصل شده به یک عقل کل (که کوچک بودن مغز منو جبران می کنه) ... اونهایی که قلبشون .و عشقشون پیشرفت کرده و متعالی شده ... عشقی که از روحشون نشات گرفته نه جسمشون ... و جسم و روحشون رو فرا گرفته ...
... خلاصه اینکه آدما همه جورشون عجیبه ... و از همشون عجیب تر یکیه که من ، من صداش می کنم !
راجع به آدم ها زیاد میشه حرف زد ... ولی من بحث های بیشتر رو موکول می کنم به بعد ... بحث هایی مثل خوب یا بد بودن اصل آدم ... و اینکه اکثر آدمای دنیا چجورین؟ ... خوبن یا بد؟ اینا می شه دنباله یک بحثی که چند وقت پیش با یکی از دوستان شروع شد ...ولی ادامه پیدا نکرد ... ایشالله تا قبل از شروع امتحاناتم یک روز راجع بهش حرف می زنم ...