Saturday, November 30, 2002

نمی دونم دقیقا چی می خوام بگم ... دلم یک کم گرفته ... شایدم نگرفته ... شاید الکی تحت تاثیر چیزهایی که می بینم و می شنوم قرار می گیرم ... وقتی قصه زوجی رو می شنوم که با هم کنار نیامدن ... معمولا خیلی منطقی به خودم می گم ... خوب هر چیزی ممکنه ... و نباید تو هیچی اجباری برای کسی قائل شد .... با خودم فکر می کنم ... که دوست داشتن که به زور نمی شه .... با خودم می گم ... آدم ها به مرور تغییر می کنن ... اندیششون ... فکرشون و احساسشون ... و اگه یکی عوض نشه نشان از بی تحرکیشه ... و اگه یکی رو به زور تو یک قالب بچپونی ... منفجر می شه ... این تغییرات که درونی هستن ... از نشانه های بیرونیشون ...ممکنه تغییر رویه زندگی باشه ... تغییر آدم های دور و بر ... و حتی تغییر معیار های احساسی ای که موجب دوست داشتن می شن ... این ها همه تغییراتی هستن که ممکنه پیش بیان ... و در نمونه های اطراف هم کم نیست نمونه هاشون ...
همه این ها درست ... اما وقتی یک نمونه عملی و نزدیک می بینی ... یکهو یک حس عجیبی بهت دست می ده بخصوص اگه طرفی که می شناسیش از این جدایی سرخورده ببینی ... دختری که عشقش رو به پای کسی ریخته و جوابی در خور دریافت نکرده ... اون وقت دیگه با هیچ منطقی نمی تونی جواب احساس خودت رو بدی ... تو یک لحظاتی از زندگی منطقی ترین آدم های دنیاهم جلوی خودشون کم میارن ... و جواب احساس خودشون رو نمی تونن بدن ... وقتی یک دلی بشکنه با هیچ توضیح و تفسیری نمی شه چسبوندش ... نمی دونم ... اصلا تو ذهنم لغتی به نام خیانت تعریف نشده ... فقط می دونم که آدم موجود عجیب و غیرقابل پیش بینی ... نمی دونم اعتماد کردن صد درصد اصلا معنی داره یا نه ... وقتی آدم از فردای خودش خبر نداره چجوری می تونی رو فردای یکی دیگه حساب کنه ... نکه هر لحظه تو شک و نگرانی باشه ... نه ...
به نظرم بهتره بجای تکیه کردن به یکی مثل خودت ... امیدت رو و تکیه ات رو به جایی بدی که پشتش خالی نباشه ... به کسی که به خواب نره و مثل خودت محدود به این جسم سراپا نیاز نباشه ... و هیچ وقت از عشقش بهت کم نشه ... اون وقت با یک آرامش قلبی ... می تونی دست به دست کسی بدی ...و باهم به اون دیوار بدون ترک تکیه بدین ... و از زندگی لذت ببرین ... از داشتن تکیه گاه مشترکی که هیچ وقت تنهاتون نمی گذاره لذت ببرین ... و بجای حروم کردن وقت و انرژی همدیگه ... تو این بازی های زندگی ... به فکر ساختن اون آدمی باشیم که به منبع اصلی عشق متصله و هیچ کس صدمه ای بهش نمی تونه بزنه ... با همدیگه قدم تو راهی بگذارین که لحظه به لحظه اش به یاد موندنی و قشنگه ... :)
چه رویای قشنگیه ... بدست آوردن دل اون یار سراپا نیاز ... حتی لحظه به لحظه ای هم که هنوز بهش نرسیدی قشنگه و پر از بوی خوش ...

Friday, November 29, 2002

امروز هوا واقعا توپی بود ... بعد از بارون و برف ... آسمون با اون ابرهاش واقعا دیدنی بود ...

Thursday, November 28, 2002

یک روز دیگم گذشت ....
یک روز از روزهایی که می دونم در آینده به یادش می افتم ... این روزها همشون دارن می رن تو بایگانی خاطرات دوران جوونی ... از اون خاطراتی که یادآوریشون خوشاینده ... و بهشون می خندی ... از اونهایی که بعدن ها برا نوه ها تعریف می کنی ... ;) ...

یک روز دیگه هم گذشت ... این روزها کار و برنامه و در گیری زیاده ... فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت تو زندگیم انقدر درگیری های مختلف داشته باشم ... و به این همه چیز فکر کنم ... به درس ... به کار ... به آینده ... به جیم زدن ... به زمین و آسمون به برف و بارون ... وکمی هم به سیاست ... یک کوچولو هم به خودم !!
خلاصه اینکه زندگی بد نیست می گذره ... و من نمی دونم که فردا کجا خواهم بود و چه کاره ... فقط می دونم ... یعنی دوست دارم ... هرجایی از این دنیا که خواهم بود ... و هر شغلی خواهم داشت ... خودم رو فراموش نکنم ... و همیشه وقت برای رفتن به طبیعت داشته باشم ... برای نفس عمیق کشیدن از بالای بلندای یک کوه ... و بدون در نظر داشتن وقت ... و بدون عجله زیر بارون و برف قدم زدن ... و البته همه این موقعیت ها وقتی بیشتر مزه می دن که وقتای دیگم پر شده باشن از یک کار مفید و دوست داشتنی و دوروبری ها هم کسانی باشن که باهاشون احساس آرامش می کنم ... یک دوستی متقابل و یک تبادل انرژی متقابل ... نمی دونم آیا اصلا ممکنه یا فقط یک آرزو ... ولی فکر کنم آرزوهای خوب داشتن و یک تصویر خوب از آینده ترسیم کردن ... هنریه که هر کسی نداره ... و خودش می تونه محرک خوبی باشه برای قشنگ زندگی کردن و استفاده کردن از لحظه لحظه زندگی.
x

Wednesday, November 27, 2002

وای چه مزه ای داره آدم از کامپیوتر خودش وصل بشه ... صد سالی بود که با هاش درگیر بودم ... امیدوارم با این مودم جدید مشکلات عجیب و غریبم حل بشه ... و اون وقته که دیگه بهانه ای برای وبلاگ ننوشتن ندارم ;) ... البته تا قبل از شروع شدن امتحاناتم p:

Monday, November 25, 2002

ماه رمضون امسال بی صدا اومد ... و حالا هم کم کم داره می ره ...
به نظرم خیلی مظلوم شده .. حداقل تو وبلاگ من ...خبری ازش نیست ... نمی دونم شایدم من انقدر بی حواس شدم که اومدن و رفتنش به نظرم نمیاد ...
شب قدر من حالا حالا ها اومدنی نیست ... منظورم اون شبیه که زیر و رو بشم وچشمم باز بشه ... اون شبی که نشه توصیفش کرد ... ... همون شبی که سحرش آب حیات بدن بهم و از همه جور غصه ای و همه جور وابستگی ای آزادم کنند ...
... وای که چقدر دلم یک جرعه شراب می خواهد ... دلم مستی می خواد ... دیوانگی ... و بی خیالی بی آبرویی و زلف یار ... و قلبی که بی وقفه بتپه ... و سری که گیج بره و جز بوی یار هیچ نفهمه ...
...

Saturday, November 23, 2002

این عکسای دوچرخه ها خیلی خشگل و وسوسه انگیزن ...
یک نگاهی به این بندارید.

Monday, November 18, 2002

تجمع دانشجویی تو دانشگاه شریف ... در اعتراض به نداشتن آزادی بیان و محکوم شدن بخاطر داشتن اندیشه مخالف ... و تفتیش عقاید ... امروز با تعطیل شدن کلاس ها صورت گرفت ...
و این سوال در پی تمام حرف های تند و تیز در انتقاد به زمین و زمان ... دوباره در ذهن من شکل گرفت ... که آیا ممکنه به سن من قد بده که بتونم روزی رو ببینم ... که این شعار ها متحقق شدن ...
و برای بیان حرف مخالف نباید نگران کتک خوردن بود ... می رسه اون روزی که همه همدیگه رو تحمل کنند ... و کسی به دیگری زور نگه و عقیده ش رو به اون تحمیل نکنه ...
آیا من همچین روزی رو می تونم تو مملکت خودم ببینم ؟

Saturday, November 16, 2002

یک سال پیش تو یک همچین روزی شروع کردم به وبلاگ نوشتن ... اسم وبلاگم رو می خواستم بگذارم "آب روان " ...همون موقع ها یک بار از آب روان صحبت کردم ... از آبی که روانه و از بلندی به پستی می ره ... برای پیوستن به بی نهایت دریا .. برای اینکه به وحدت برسه و در عشق به بی نهایت غرق بشه و جزئی از کل روح هستی بشه .
آب از همه بستگی ها آزاده و محدودیتی نداره ... به راحتی تو هر راهی روون می شه و به حرکت در میاد ... و با یک تابش آفتاب مجذوب عشق اون می شه و خیلی راحت دل از خاک می کنه و به پرواز در میاد ...
اما من ... انسان محدود در جسم خاکی خودم هستم ... و تا از بند جسم و وابستگی های دنیایی خودم رها نشم نمی تونم مثل قطره آب به آسمون پر بکشم !
من مثل یک ماهی هم محدود به جسم خودم و عادت های خودم هستم ... و هم محدود شده به زندگی در یک محیط و قالب. ماهی فقط در آب زنده می مونه و محدود به زندگی در آبه ... منم محدود شده به قالبها و باید ها نباید های جامعه ام هستم ... و اگر نا گهانی و بدون آمادگی از این محیط خارج بشم می میرم ... ولی اگر در پی یک عشق الهی ... تصمیم اساسی زندگیم رو بگیرم ... از بند وابستگی هام رها بشم و سیاهی وجودم رو پاک کنم ... و قدم در راه دریا بگذارم ... نه تنها به دریا می رسم و با اون یکی می شم ... بلکه می تونم بی هیچ خطری از مرز آب و محدودیت هام هم بگذرم ... اون موقع دیگه ماهی ای نیستم که بیرون آب می میره ... یا آدمی که تو آب خفه می شه ... و هر لحظه می ترسه از این جسمش فاصله بگیره ...
همه جا خانه من می شه ... همه جا محضر حضور معشوق من می شه ... خونه من اونجاییه که معشوقم تونجاست ... پس اگه معشوق لا یتناهی باشه و منم بیرون قفس منیت خودم ... تمام عالم محیط امن خونه من می شه ... من می شم همون ماهی سیاه کوچولویی که به دریا رسیده .. همون قطره ای که در بی نهایت عشق غرق شده ...
وقتی ماهی سیاه کوچولوی صمد دل از برکه شون می کنه و مسیر آب روان رو در پیش می گیره ...در واقع اول پا می گذاره رو وابستگی های خودش ... رو خود خواهی هاش ... بعدم قد علم می کنه در برابر قالب هایی که از محطش بهش القا شده .. اون آب روان رو پیر و مرشد خودش قرار می ده ... دل به دریا می زنه ... تا به دریا برسه و به بی نهایت بپیونده ...
من یک ماهی ام
اونم یک ماهی کوچولو
یک ماهی سیاه کوچولو
کوچولو هستم نسبت به کل هستی ... سیاهم از شدت بدی ... و از شدت سیاه بودن و کوچیک بودن دیده نمی شم ... یک گوشه برکه ... توی تاریکی ... کنار اون سنگ نشستم ... می خوام کوله بارم و ببندم و برم به دریا ... ولی ماهی سیاه کوچولوی من بر عکس ماهی سیاه قصه صمد ... با همه در صلحه ... با اون مرغ ماهی خوار ... با ماهی گیر ... و ... همشون جزیی از محیط منن و وقتی من به روح هستی پیوسته باشم هم من با اونا در صلحم هم اونا با من... و اگه من پای در مسیر دریا گذاشته باشم نقششون رو نسبت به من عوض می کنن ... و مانعم نمی شن ... که حتی باعث تسریع هم می شن ...اون وقته که صیاد دیگه حکم قاتل ماهی رو نداره ... بلکه کسیه که کمکش کرده که زودتر دل از وابستگی هاش و قالب هاش بکنه ... اون صیاد ... قاتل جونش نیست ... صیاد دلش می شه و دلش رو به عشق گرفتار می کنه و از آب می کشتش بیرون تا زیبایی و وسعت دنیا رو حس کنه ... تا از شدت اکسیژن موجود تو هوا مست بشه ...ماهی که قبل از گرفتار صیاد شدن قدم در راه دریا گذاشته باشه ... تو هوای بیرون آب نمی میره ... بلکه جونی دوباره می گیره ...
عشق چیز عجیبیه ... از اون وقتی که به فکر بی نهایت دریا بیفتی ... دلت رو اسیر خودش می کنه ... و خواب رو ازت می گیره ... خماری می شه که برای پیدا کردن یک جرعه عشق سر از پا نمی شناسی ... اونوقته که یکهو عشق تو دلت می جوشه ... همون عشقی که تو آسمون ها دنبالش می گشتی .. همونی که فکر می کردی با رسیدن به دریا پیداش می کنی ... حالا از دل خودت جوشیده ...و اون شعر رو به خاطرت میاره که :
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
به تو می گه که دریا همون جاییه که تو هستی ... وقتی تو متصل باشی ... دلت دریا می شه ... اون موقه است که دریا برای پیوستن به اشرف مخلوقات سر و دست می شکنه ...اون موقه است که یک ماهی سیاه کوچولو - که در نظر من اشاره ای به محدود ترین و ناتوان ترین موجود عالمه - وقتی قلبش با ضبان عشق بتپه و به وسعت دنیا باشه و روحش متصل به روح هستی باشه و از یگانه معشوع عالم انرژی بگیره -می تونه قلب دنیا بشه ...
...
خوشا به حال ماهی های سیاه کوچولویی که فقط حرف نمی زنن - مثل من - اونهایی که مرد راهن و مست عشق ...

ساقی بریز باده که شوری بپا کنیم / بر دف زنیم تا دل و جان را فدا کنیم
شوریدگان عالم عشقش چنان خوشند / بر ما دهید باده که رشد و نما کنیم
ای دل بنوش جام هوالحق رها بشو / مستش چو گشته ایم ، صبوری بنا کنیم
بر کار دوست خرده نگیرید سالکان / در طور دل نظاره و آنگه صفا کنیم
با می کشان نشسته و جامی ز نو زنیم / با مهر یار خدمت رندان ادا کنیم
خود را به پیش یارگرو چون نهاده ایم / در پیش یار چون و چرا را رها کنیم
محسن مگو تو سر حقیقت به عاقلان /دیوانگان عشق در اینجا شفا کنیم

Thursday, November 14, 2002

دیشب اومدم کلی وبلاگ نوشتم ... ولی چون کامپوترم هنوز حالش کاملا خوب نشده ... همه نوشته هام سوت شد و دیگه نتونستم ادامه بدم ... حالا امیدوارم الان بتونم اینا رو publish کنم ... دیشب اومدم تا یک چیز هایی در مورد قرار روز سه شنبه بگم ...
... سی و خرده ای وبلاگ نویس زن یک گوشه تهران جمع شدیم .. همه صمیمی و خودمونی ...
همه یک جور هایی احساس می کردن قطره ای از یک موج هستن ... موجی که قدرت زیادی داره و خیلی کار ها می تونه بکنه ... من قدرت پنهانی رو تو نگاه های تک تکشون دیدم که به دنبال عرصه ای برای ظهور می گشت ... قدرتی که می خواست خیلی کارها بکنه ... فرهنگ سازی کنه و خیلی چیزها رو تغییر بده ... یک قدرت نه با هدف تخریب که یه قدرت مثبت با ایده پیشرفت
برای خودم الان وبلاگ نوشتن یک حال و هوای دیگه ای داره ... خیلی از خواننده هایی که الان به سراغ من میان .... من دیگه براشون یک آدم ندیده و نشناخته نیستم ... با یک پیش ذهنیتی از من و قیافم به سراغم میان ... حس عجیبیه ... نمی دونم چرا ما کسی رو که دیده باشیم می گیم می شناسمش ... در صورتی که به نظر من اون شناخت ظاهری فقط محدود می شه به شناخت چره و دونستن سن طرف و موقعیت اجتماعیش احتمالا ... که تقریبا همه این ها یک جور هایی از طرف جامعه یا خانواده یا ژن ... یا خلاصه یک چیزی جدا از روح و تفکر ما بهمون تحمیل شده ... و اونقدرها قابل عرض نیست و ارزش چندانی در شناخت آدم ها نداره ...
نکته جالبی که من تو این جمع به نظرم اومد - جمعی که با وجود داشتن نکات مشترک از قبیل زن بودن ، ایرانی بودن ، وبلاگ نویس بودن و ... - تفاوت اونها بود ...
فکر می کنم ما ها داریم یاد می گیریم که با وجود تفاوت در عقاید ... نگاه ها و رفتار ها ... نه تنها باید همدیگرو تحمل کنیم و به هم احترام بگذاریم ... بلکه می تونیم با هم دوست باشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم ...
خلاصه اینکه روز جالبی بود برای من در کنار همه دوستان ... فقط یک نکته ای که همه بهش اشاره کردن و ازش شاکی بودن ... اعتیاد به وبلاگ خوندن بود ... که من متاسفانه یا خوشبختانه ... هیچ وقت در طول این یک سال بهش دچار نشدم ... البته باید اعتراف کنم که مدتی دچار اعتیاد وبلاگ نویسی شده بودم ... اما به مدد چند مسافرتی که دسترسی من رو به اینترنت کاملا قطع کرده بود از این بند رهیدم ... و الان که در خدمت شما هستم با فراغ بال بیشتری وبلاگ می نویسم ... اینطوری خیلی بیشتر می چسبه ...
البته باید اعتراف کنم که یک احساس گناه از بعد از این تجمع وبلاگی توم بوجود اومده ... احساس گناه از اینکه از امکاناتی که در دست دارم استفاده نمی کنم و دارم حرومش می کنم ... یک موقعی بود که فکر می کردم ممکنه حرفای شخصی من به درد کس دیگم بخوره و بهش انرژی بده ... و لی الان فکر می کنم هیچ فایده ای ندارن ... نمی دونم !!
...
اینجا می خوام یک تشکر کوچولو بکنم از برو بچه های سایت زنان ایران که خیلی زحمت کشیده بودن ... عصر خوبی بود و آش هم خیلی چسبید ;) مرسی :)

Tuesday, November 12, 2002

بعد از مدتی سکوت سیاسی ... انگار باز داره شلوغ می شه ... با صادر شدن حکم آغاجری ... فضای سیاسی داره عوض می شه ...
من به شخصه از سکوتی که ایجاد شده بود خوشم نمی اومد ... ولی از شلوغ کردن های مشکوک هم خوشم نمیاد ... اعتراض به این حکم خوبه ... چون اعنراض به بی عدالتیه و امید به نجات جون یک آدمه ... و بهانه ای برای بیرون اومدن از بن بست ساکتی که سیاست ما توش افتاده ... و در برابر ظلم سکوت بی معنیه.
اما بازم می گم ... که اصلا به این شلوغ کردن های گاه و بی گاه خوش بین نیستم و احساس می کنم از جای خوبی برنامه ریزی نمی شن ... و همه حرکت های احتمالی و پیش بینی شده ی مردم نهایتا به اون هدف پنهان برنامه ریزان منتهی می شه ... اونهایی که حکم صادر می کنن و فکر می کنن قدرت دارن !!
قدرتی که به مویی بنده ... ... ...

Sunday, November 10, 2002

راستی ... 5 روز دیگه یعنی شنبه 16 nov وبلاگ منم یک ساله می شه ... p:p:p:
الان من خونه کامپیوتر ندارم ... از شرکت هم نمی شه یه دل سیر ولاگ خورد ... :|

فقط اومدم بگم ... فردا به کوشش سایت زنان ایران قراره زنان وبلاگ نویس دور هم جمع بشن ... من دقیقا اون ساعت باید دانشگاه باشم ... ولی شاید جیم زدم و رفتم ... ;)
این می شه اولین باری که من در جمع وبلاگ نویس ها حاضر می شم ... :)

Thursday, November 07, 2002

این چند وقته برنامه ها اصلا اون طوری که من فکر می کردم پیش نرفت ... معمولا نرسیدن به خواسته ها ناراحتی ایجاد می کنه ... بخصوص اگه دنبال هم باشن ... ولی اون چیزی که من بهش رسیدم بی ارزش بودن اون چیزهایه که ناراحتشون بودم ... ارزش مال اون وقت و انرژیه که ار من و دور و بریها به هدر می ره ... انرژی صرف کردن برای غبطه چیزی رو خوردن که متحقق شدنش (یا نشدنش) تا حدی دست ما بوده ... حروم کردنه .. وقت و انرژی ای که می تونه صرف اندیشیدن به زیبایی بشه ...
مهم اون انرژی منه ... و انرژی دوستانی که این جور وقتا الکی هدر می ره ... وقتی آدم الکی به خودش و امکاناتش و شرایطش مطمئن باشه ... و منتظر هیچ تغییری نباشه یکهو می خوره تو ذوقش ...
وقتی یادش بره که یک قدرت بزرگی هست که همه چی به دست اونه ... اون وقته که اشارات براش سنگین میان اشاراتی که اگه حواسش جمع بود می تونستن حکم یک پیغام عاشقونه رو براش داشته باشن ... و کلی باهاشون حال کنه ...
هم خودش حال کنه هم دورو بری هاش..
چجوری؟
فقط اگه حواسش جمع باشه همه چی حل . :)

Wednesday, November 06, 2002

سالگرد انتشار راهنمای "چگونه يک وب‌لاگ فارسی بسازيم" رو تبریک می گم .
وای که چقدر دلم هوس نشستن نوک یک قله رو کرده ..
نشستن در معرض باد و فکر کردن به یار ...
یک ماهی می شه که کوه نرفتم ...
الانم کمرم کمی از باشگاه دیروز آسیب دیده ... ولی فکرکنم زود خوب بشه ... فردا روز خوبیه برا کوه رفتن ...

Sunday, November 03, 2002

مرخصی رفتن کامپیوترم افتاد عقب ...
امروز یک پیشی کوچولو تو پاسداران پیدا کردم آوردم خونه ... طفلی یک دستش چلاقه ... من که خونه نیستم اگه خواهرم ضمانت بده که نگهش داریم مراقبش هست ... می برمش دکتر تا خوب بشه ... و نگهش دارم .. قیافش شبیه اون عکسست که چند وقت پیش گذاشتم اینجا :)

Saturday, November 02, 2002

کامپیوتر خونه ایراد پیدا کرده ... وسط کارام سوتم می کنه بیرون ... برا همین از خونه وبلاگ نمی نویسم می تریم سوت شم بیرون و حالم گرفته بشه ...
فردا میفرستمش مرخصی ... تا سرحال برگرده ... خیلی وقته باید می رفته ... و من تنبلی کردم ... فقط امیدوارم خرج رو دستم نگذاره ... :)

Friday, November 01, 2002

خبر مرگ نزدیکان آدم رو یک جور تو فکر می بره ... و خبر مرگ آدم های معروف و سیاست مدارا .. یک جور دیگه ...