Wednesday, October 30, 2002

نمی دونم چه حسی دارم در مورد حال الانم ... سخت اسم گذاشتن ... اینکه اوضاع توپه یا خوبه یا بدک نیست ... یا ای می گذره ... یا بده ... نمی دونم ...
می دونم که بد نیست هرچند از شلوغ پلوغی به خیلی کارا نمی رسم ... ولی از اینی هم که هست شاکی نیستم ... برا خودش خوبه و زمان هایی هست که انقدر خوبن که آدم چیزهای دیگرو فراموش کنه ...
فکر من کنم یک کمی نا شکرم ... به نسبت خیلی وقتای دیگه و به نسبت خیلی آدم های دیگه اوضاعم توپه ... مسئله اینه که یک کم توقعم از خودم زیاده ...
باید قدر این زمان و انرژی ای که دارم بدونم ... قدر لحظات قشنگی که معلوم نیست بازم تکرار بشن ...
:)

Sunday, October 27, 2002

Friday, October 25, 2002

چه حس عجیبی به آدم دست می ده تو مملکت مادری ... بری دیدن اقوام ... بری دیدن اونایی که زندن و با بودنشون به آدم محبت می کنن و انرژی می دن ... و بری دیدن اونهایی که رفتن ... اونها یی که تازگی ها رفتن ... و جاشون خالیه ... ولی احساس می کنی که همین نزدیکی هان و ما رو می بینن ... و اونهایی که خیلی وقته رفتن ... و حتی اونهایی که رفتنشون مال انقدر دور هاست که به سن من قد نمی ده ... همونهایی که شخصیت قصه هایی بودن که همیشه می شنیدم ... من رفتم ... و از بالای یک دیوار بلند نظر تو خونه ای انداختم ... که دو نسل قبل از من اونجا زندگی می کردن ... خونه ای که چیزی ازش باقی نمونده بود ... جز چند تا پنجری ... به سبک معماری قدیمی ... رو دیوار هایی که دارن می ریزن و چند تا درخت که احتمالا منتظرن یک بیاد و نوازششون کنه ... اما هیچکس نمیاد ... همه نبیره ها و ندیده ها رفتن دنبال زندگی خودشون ... هر کدوم یکجای دنیا ... من رفتم دیدن یکی که در زمان خودش بزرگ شهر بوده ... و الان بارگاهی داره ...و هنوز مردم ازش مراد می گیرن ... احساس غریبی بود ... از اینکه فکر کنی کسی به این بزرگی ... با من نسبت داره و جد منه ... کسی که زیر این خاک خوابیده ... صدای منو میشنوه وقتی باهاش حرف می زنم ...
خلاصه من تو این سفرم به اصفهان بیشتر رفتم دیدن رفتگان ... هر چند دیدار با بازماندگان هم تازه کردم ...
:) خوش باشید و سلامت ... و از لحظه لحظه زندگیتون بهترین استفاده رو بکنید ... در حدی که اگر این آخرین لحظه زندگیتون بود هیچ وقت فکر نکنین که حرومش کردین ...


یک سفر ناگهانی پیش اومد به اصفهان .. برا فوت دو تا از اقوام مادری... انقدر که وقت نکردم اینجا خداحافظی کنم ... سه شنبه رفتم ... و الان دیگه برگشتم ...

Sunday, October 20, 2002

چه بارونی ...
بالاخره بارونی که یک ماهه منتظرشیم اومد ... هر چند کم بود ... ولی آب و هوای تهران رو پاییزی کرد ...
نفسم وا شد ... خیلی کیف کردم ...
انشا الله همیشه خلق و خو تون آفتابی باشه ... ولی زود به زودم تو دلتون بارون بیاد ... و خستگی ها و کدورت ها و بدی ها رو بشوره و پاک کنه ...
:)

Saturday, October 19, 2002

این سایت مجموعه خوبی از عکس حیوانات داره ... قسمت گربه هاش که خستگی منو حسابی در برد ...
من خودم گربه ندارم ... ولی اگه وقت داشتم و می تونستم نگه داری کنم ... حتما میاوردم ... خوشبختانه تهران پر گربه های دستیه ... تو کوچه ... دانشگاه ... پارک هر جا که بری گربه هایی هستن که منتظرن یک بیاد و نازشون کنه ... والبته یک چیزی بده بخورن ... ولی اگه خوراکی هم نداشته باشین ... باز تحویلتون می گیرن ...
واقعا که موجودات خشگل و نازی هستن ... من نمی فهمم چرا بعضی ها ازشون می ترسن یا بدشون میاد ...

Friday, October 18, 2002

این چند روزه که وبلاگ ننوشتم ... انقدر سرم شلوغ بوده و شبا خسته بودم که از خونه اصلا online نشدم ... از چهارشنبه تا الان ... هر روز برا خودش کلی شلوغ بوده ... یک روز کاری پر و پیمون ... فرداش یک روز کوهی خوش آب و هوا با دشت و دمن و باغ و رودخونه و جوب! ... بعدم یک روز دانشگاهی که قرار بود همش کلاس باشه ... ولی فقط آخریش تشکیل شد ...
خلاصه خیلی خستم ... ولی خوشبختانه خستگیم فقط جسمیه ... :)

Monday, October 14, 2002

آخر شب دیشب خیلی دلم می خواست وبلاگ بنویسم ... با اینکه کلی خسته بودم ... ولی blogger راهم نداد ... و کلی حالم گرفته شد ... دلم می خواست بیام و حرف بزنم .... از خودم بگم ... و از اینکه چقدر احساس می کنم بدم ... از اینکه چقدر فراموش کارم ... و از خیلی چیزهای دیگه ... که الان دیگه نمی تونم بگم چون تو اوون حال و هوا نیستم ...
می خواستم یک چیز هایی الان بگم ... ولی گفتم بگذار از حافظ وصف حال بپرسم که این رو گفت :

بر سر آنم که گر زدست برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بردرارباب بی مروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی بدرآید
ترک گدایی مکن
ترک گدایی مکن که گنج بیابی/ از نظررهروی که در گذرآید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و چه در نظرآید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل ببرآید
غفلت خواجه دراین سراچه عجب نیست / هرکه به میخانه رفت بی خبرآید


راستش رو بخواهید علت اصلی کم نوشتنم رو کم وقت داشتن نمی دونم ... وقت فقط یک بهانست ... خودم رو رها شده تو یک اقیانوس می بینم که طناب نجاتش رو رها کرده ... و تو این پیچ و تاب نه تنها منجی ای نداره ... بلکه زبونشم از تکلم باز مونده ... اون وسط دیگه نمی تونه مثل وقتی تو ساحل بود بزنه زیر آواز و شعر عشق رو زمزمه کنه ...
خلاصه بدجوری منفصل شده ... و بدون اتصال نه تنها حرفی برا گفتن نداره ... که داره غرق هم می شه ...
امیدوارم همینکه فهمیده دستش از طناب ول شده ... به حرکت و شنا وا دارتش تا به یک جایی برسه ... و غصه سر آید . :)

Saturday, October 12, 2002

نمی دونم چرا .... نمی دونم چرا وقت کم میارم ... ;)

Thursday, October 10, 2002

امروز اولین روزی بود که من بطور جدی و حرفه ای زیر نظر یک مربی و از رو اصول سنگ کار کردم ... تا قبل از این خودم خیلی سنگ رو دوست داشتم ... و سعی می کردم باهاش دوست شم ... ولی امروز یکجور دیگه بود ... یک جاهایی آدم نا امید می شه و احساس می کنه دیگه هیچ راهی نداره و نمی تونه جلوتر بره ... تنها چیزی که به نظرم مهم اومد اینه که آدم سنگ رو دوست داشته باشه و نترسه ... قدرت بدنی رتبه دوم اهمیت رو داره ...
:):)

Wednesday, October 09, 2002

من امروز برا تمرین سنگ دارم می رم ریزان ...
خدافظ و خوش باشید :)

Sunday, October 06, 2002

مهر به وسطش رسیده ... و بارون خیال اومدن نداره ... تابستون گذشته بارون داشتیم ... ولی الان حتی از باد های پاییزی هم خبری نیست ...
کاش بارون بیاد و با خودش از آسمون برامون بیاره همه اون چیزهایی رو که تو زندگی بهشون احتیاج داریم ... برامون برکت بیاره عشق بیاره ... انرژی بیاره از اون بالاها.
یادم میاد پارسال ... نمی دونم دقیقا کی ... یک بار تو وبلاگم آرزوی بارون کردم ... و آسمونم منو خجالت داد و بارون بارید ...
تا باشه از این خجالت ها ... هم بارون بیاد تو واقعیت ... و بر اثر خجالتش تو دل منم یک بارونی بگیره و آب هوام عوض شه ... ;)

Saturday, October 05, 2002

امروز بعد از 5 سال که به این خونه جدید اومدیم یک تغییر اساسی تو دکوراسیون اتاقم دادم .... تو این مدت تغییرات کم و کوچیک داشتم ... ولی این دفعه اتاقم کاملا یک جور دیگه شده ... البته جای کامپیوتر عوض نشده ... ولی میزش نو شده ...
حس عجیبی آدم پیدا می کنه اینجور وقتا ... احساس می کنم دوست دارم خیلی تغییرات بیشتری تو دور و اطرافم و برنامه هام ایجاد کنم ... شاید تا قبل از این علاقه ای به جا بجا کردن وسایل اتاقم نداشتم ... ولی حالا ازش راضیم ... یک تجربه جدیده ... خیلی وقت بود که همه چیز یکنواخت شده بود ...
اطرافیانم می گن خیلی تنوع طلبم ... اما خودم احساس می کنم که با وجود این خصوصیت تنوع طلبی اکثر اوقات همه چیز رو طبق روال عادیش ادامه می دم ... و به دلایل مختلف بی خیال تنوع می شم ... فکرش رو بکنید 6 ماهی بود که من به فکر عوض کردن میزم بودم ... و الان متحقق شد ... (البته با پی گیری مادرم ! ) ... با این اوصاف چرا بقیه بهم می گن تنوع طلب ؟؟ ...
الان می بینم واقعا به همچین تغییری هر چند کوچیک احتیاج داشتم ...
:):)
راستی بگم وبلاگم یک ماه و نیم دیگه یک ساله می شه ... یک اشتباه کوچولو باعث شده بود فکر کنم زودتر یک ساله می شه این ماهی سیاه کوچولو ;)

Friday, October 04, 2002

حدود ده دوازده روز دیگه ، وبلاگ منم یک ساله می شه .... ولی نمی دونم چرا بر عکس همه هر چی به تولدش نزدیک تر می شم شوق و ذوق نوشتنم کمتر می شه .... نمی دونم چرا ... شاید ربط به چیز های دیگه داشته باشه ... به خیلی چیزها ...
احساس می کنم وبلاگم داره به قهقرا می ره ... که اینو نشونه ای از به قهقرا رفتن خودم می دونم .... البته حرف برا زدن هنوز دارم ... انگیزه هم دارم ... اما خیلی حسش نیست ... شاید دوست دارم یک مدت با خودم تنها باشم ... بی اینکه احساساتم و فکرام رو بخوام جایی مثل اینجا بنویسم ... شاید برام خوب باشه .... ولی فکر کنم زود برگردم و سکوتم طولانی نشه ...
:)

Thursday, October 03, 2002

یک غروب فوق العاده ... و آرامش .... :):):)

Tuesday, October 01, 2002

راستی اینم از عکس های دیگه مترو ...
part1
part 2
part 3
مترو تهران خیلی مفید و خوب شده ... واقعا مفیده ... البته داره کم کم شلوغ می شه .... اینجا یک سری از عکسهای تزئینی در و دیوار ایستگاه های مترو رو می تونید ببینید .
این وبلاگ رو ببینید .... اقا بهزاد به جمع وبلاگ نویس ها خوش آمدی ... ;)