Sunday, March 27, 2005

عید عجیب و پر تمیرینی هست ...
من که به نظرم تعطیلی نمیاد ... ... خسته و کوفتم ... و کم خواب ...
فکر کنم دارم خودکشی می کنم ... بخصوص دیروز و امروز ... بد جوری حالم بد بود ...
البته خوشحالم که تمرین به راهه وگرنه بد می ریختم به هم ... عید با هوای خوب بهاری .. تو خونه موندن و فقط مهمونی رفتن خیلی چیزا کم داره ...
البته فرصت خوبی هم هست چندتا کتاب از قبل داشتم که می خواستم بخونم ... کتابا به هیچ وجه درسی نیستن ... :P
قول قول که درسم بخونم ... ولی بعد این دوتا کتابه ... آخه هیجان انگیزن اینا ... از اون تیپا که یکهو زندگی آدمو می ریزن به هم تا بعد یک نظمی بدن بهش ..
:)

Thursday, March 24, 2005

من با این ایران جمعه های کودک و نوجوان خیلی حال می کنم ... همشو می جوم ...
کلا با تم کلی کار که شرارت باره و بچه ها رو تشویق می کنه به شیطنت خوشم میاد ...
بر عکسه ... بسکه خودم بچگی مظلوم و بی صدا بودم ... !!
مصاحبه های این سارا و سهیل که شخصیت های اختصاصی مانا نیستانی هستن خوندنیه ....
می تونید اینجا یک نگاهی به ویژه نامه عید بندازید ... البته کاملا اون چیزی نیست که چاپ شده ...
اینم عمونوروز با تیپ روز و جدید :

Monday, March 21, 2005

چند روز قبل عید هرچی نوشتم نتونستم بفرستم ...
حتما حکمتی داشته ... :)

عیدتون مبارک

ظاهرا عید خوبی شروع شده و با وجود درگیری ها و شلوغی های آخرای سال پیش ، قراره سال قشنگ وآرومی داشته باشم ...
البته باید منصف باشم و بگم سال قبل هم سال خوبی بود برام ... از خیلی نظر ها ...

امیدوارم این مثل" سالی که نکوست از بهارش پیداست " در همه زمینه ها صدق کنه ...
واقعا شروع هر کاری خیلی مهمه ... حداقل شروعش باید قشنگ باشه ... :)

Tuesday, March 15, 2005

قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... دور خواهم شد از این برکه(شهر) غریب ، که در
آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق ... قهرمانان( دلم ) را بیدار کند

زندگی زیباست ... و افق ها روشن ...
شب تاریک دلم مجالیست برای شب نشینی ها ...
تا بدانم روزی هست ... به پهنای زمین ...
عشقی هست ... به بلندای هفت آسمان
و نوری که تفاوت دارد با نور شمع و چراغ
و من آمدستم بهر تجربه یک روز زیبا ...
و نه کار من است پرستیدن شعله شمعی لرزان در تاریکی شب در مسیر باد
و این بازی دوران است
که گاه سر من گرم کند ... تا باز به دمی یاد آرم
یگانه یاری را که فراغش با وصال هیچ نوری از خاطر نرود
و بدانم ... و خوب می دانم که من اویم و جز او نباشد مقصد راهم ...
have a healthy and nice charshanbe soori! ;)
i haven't one for a long time ...
remember nice ones with loveable cousins many years ago ...

Sunday, March 13, 2005

مهمون خارجکی سازمان پیشاهنگی هم قدم رنجه فرمودن و اومدن ... این چند روزه درگیر استقبال و پذیرایی از ایشون بودیم ... آقای luk panissod معاون دبیرکل سازمان جهانی پیشاهنگی اومدن ببین اوضاع سازمان دوباره تاسیس شده پیشاهنگی تو ایران چطوریه و آیا ما رو در جمع بین المللی خودشون می تونن قبول کنن!!

از جمعه تا حالا که بد نبوده ... شب اول از تعدادی که برای پیشواز رفته بودیم خیلی متعجب شد ...
روزای بعدم در کل خوب بود ... مزاکراتی باین سران برای اثبات کارهای انجام شده و طلب مساعدت انجام شد ... حالا آقای لوک می دونه که آقای زنجانی موسس این ngoچقدر تلاش کرده که به اینجا برسونه پیشاهنگی تعطیل شده رو ... بعد از 25 سال ...
روز دوم بازدیدی از کاخ سعدآباد داشت و همونجا تو سالن اجتماعات یک سخنرانی و سمینار برای ما ...
امروز هم بخاطر مسائل کشوری بردنش مرقد ( این نکته مهمی هست که پیشاهنگی با سیاست کاری نداره ... باید غیر دولتی باشه ... اما برای اینکه مجوز کارش پا بر جا بمونه رعایت یکسری رسوم دولتی درمورد مهمانان خارجی لازمه)
امروز بعدازظهر هم همه با هم دیداری داشتیم با پیشاهنگان ارامنه تو باشگاه آرارات ... هرچند اونها از طرف سازمان بینالمللی پیشاهنگی به رسمیت شناخته نشدن تا الان ، ولی تجربیات خوبی دارن و خیلی فعالن ... برای ماها که تازه وارد این اکیپ شدیم خیلی آموزنده و جالب بود ... بخصوص لباس های قشنگشون ... !! ;)

امیدوارم پیشاهنگی دوباره تو ایران جا بیفته و جایگاه واقعیش رو پیدا کنه چون جوابگوی خیلی از نیاز های جونهاست و برای آموزش، تفریح و اجتماعی شدن اونها خیلی مفیده.. همینطور امیدوارم بتونه با پیشاهنگان ارامنه همکاری نزدیک پیدا کنه و از تجربیات هم استفاده کنیم ... و این سازمان بدون حسادت دیگر گروه ها بتوننه از کمک هایی که از سازمان جهانی ممکنه بیاد استفاده درست کنه ...

Friday, March 11, 2005

همه چی در این خلاصه می شه که همه دوست دارن مثل یک عروسک منفعل باشن و بدون هیچ تلاشی بهترین زندگی رو داشته باشن ...
آره همه اینجورن و بعضی ها بیشتر ...
من نمی خوام اون بیشتره باشم ... و نمی خوام هم اطرافیانم اینجور باشن ...
احساس خوبی ندارم ... من تلاش می کنم ... ولی تا یک جایی !
منم دوست دارم گاهی تماشاچی بشم و وزش زیبای باد و قدرت اون رو در حرکت دادن شاخه ها تماشا کنم ...
منم گاهی از دویدن و وزیدن خسته می شم ... خسته شدن حق منه ...
و اینم حق منه که بیشترین و بهترین رو بخوام حقه منه که پرتوقع باشم ... اگر جایی توقعاتم برآورده نشه .. بادی می شم که می وزه و می ره از این شهر غریب ... می ره به شهری که حسرت یک نسیم آروم و ساده رو داره ...
قدر همه لحظات بودنم رو باوجود توقعات بالا ... شهری که دوستم می داره و برای نگه داشتنم تلاش می کنه ...
بادی می شم .. که اگه عزم رفتن کرد ... برگردوندنش خیلی مشکله ...
آره شاید تا آخر عمر در حال وزیدن و شهر به شهر شدن باشم ...

مرسی خدا ..

مرسی از همه چی ... از اونچه که می آموزم و تجربه می کنم ... زشت و زیبا ...
باید خودم رو از بند وابستگی آزاد کنم ... تا به پرواز در آیم ...
آره فکرام کم می شن و می آموزم که بنگرم و بگذرم :)
این عمر کوتاه بهر کار دیگری غیر از منتظر نشستن به من داده شده ...
من آمده ام تا به پرواز درآیم ... تا بوزم ... تا رشد کنم و بیخود شوم در خدای خود.

Wednesday, March 09, 2005

چرا سال تموم نمی شه ... خسته شدم ...
تصمیم دارم دختر خوبی باشم ... :) اگه وقت کنم ...
دلم می خواد برای تعطیلات برم به سفر دور و طولانی ...
برم به کوه ... به ده ... به دشت و صحرا ... یک جایی دور از این شهر غریب ...
می خوام تازه شم ... و دوباره با خودم پیمان ببندم ... پیمان عشق و آرامش ... با خودم و خدای خودم ...
می خوام حول حالنا بشم ...
امیدوارم این سال برای شما هم الی احسن الحال باشه ... :)

Monday, March 07, 2005

من دست و پا شکسته ام ... و گویی عضوی به نام قلب ندارم ... نمی دانم طی یک جراحی از بدنم خارج شده شاید ... ولی قبلا داشتم ... مطمئن هستم که داشتم ..
خانه امنم مورد چپاول مورچگان قرار گرفته ... هرچه بیابند می خورند ... به گمانم کم کم به سراغ کتاب ها نیز بروند ...
امروز، 8 مارس هم مبارک روز دفاع از آزادی ... برای زن و مرد ...
من نیز آزادم تا راه روم ... به پرواز درآیم یا بپوسم ... و من زنده ام تا احساس قدرت می کنم .. احساس قدرت تصمیم گیری با همه سختی هایش ... با همه شکستگی ها و تنها ماندگی ها و دردهایش ...
درد حس زندگی است ...
حتی گریز از آن هم حرکت زندگی است ...
من می توانم بگویم ...
بخواهم یا نخواهم ...
بترسم ...
شک داشته باشم ...
دوست بدارم ... یا بخواهم که دوست ندارم ..
من حق دارم ... پس زنده ام .. زنده ام ... پس می توانم ... پس به قله خواهم رسید ...
شما هم با من بیایید به قله ...
دوست داشتن آنجاست ... در قدم قدمی که به سوی قله می روید و زندگی را تجربه می کنید ...
سختی و تاریکی و یاس و دوست نداشتن مال این تنگه است ... وقتی از آن بگذری می تپی!

Friday, March 04, 2005

امیدوارم این دوران خستگی، شلوغی، بلاتکلیفی و تنش هرچه زودتربگذره
واز پشت این صخره های سخت یک دشت پر از گل زرد نمایان شه و منو برای کسب آرامش به آغوش خودش دعوت کنه ...
امیدوارم تحملم زیاد باشه ... صبرم لبریز نشه ... و یکهو از همه چی و همه کس نبرم و سر به بیابون نگذارم ...
بعد با عشق وآرامش تا بلندترین قله ها رو هم حاضرم بی توقف برم الان تو مسیر سختی هستم که شخصیتم اینجا کامل میشه ... بایداز این تنگه امتحانات و سختی ها به سلامت گذر کنم ...
میرم به قله ...
میدونم ... میبینم اون روز رو ...
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ... :)