این چند وقته کمتر احساس نیاز می کنم به وبلاگ نوشتن ... فکر می کنم بیشتر بخاطر این کتابس که دارم می خونم ... بیشتر حال می کنم که با خودم تنها باشم .. تا بیام اینجا هی حرف بزنم ... البته صحبت کردن راجع به چیزایی که فکرمو مشغول کرده هم به نظرم قشنگه ...
وقتی به عشق فکر می کنم ... به خدا ... به حقیقت کل ... به یکی بودن روح من با کل هستی ... به آدم ها و روابط و اتفاقاتی که می تونن بر خلاف ظاهرشون قشنگ و مفید باشن ... جزئی از وجود من باشن ... و همراه و کمک من ... و اطمینانی به من جرات پیش رفتن می ده ... دل زدن به دریا ...
بدم نمی اومد می شستم همه فکرا و بالا پایین ها ... و سبک سنگین کردنها ... با همه احساس های قشنگ رو اینجا توضیح بدم و باز کنم ... ولی فکر کنم هنوز به اونجایی نرسیدم که این حرفا از دل خودم بر بیاد ... بیشتر می شه نقل قول ..
اوه ... بگذارید همینجا یک ایراد از حرفای خودم بر طبق کتاب گفتگو با خدا بگیرم ، ... اینکه من منتظر روزی باشم که از نظر معنوی متحول شم ... پیشرفت کنم ... و عشق رو به معنای دقیق حس کرده باشم تو قلبم درست نیست ... یا بهتر بگم این راهش نیست ...
راهش اینه که در هر لحظه بخوام که بودنم جز بودن حقیقیم نباشه .. یعنی بودنی که سرشار از عشق و سروره .. و این اون کلید طلایی هستش ...
اینکه در هر لحظه خودم رو با عشق بیافرینم ...
عشق ... و یکی شدن ... دوستی و یگانگی با خدایی که اونقدر مهربان و زیباست ...
و در راهش که جز راه عشق نیست .. درگیری و ترس و رقابت و گله مندی راه نداره ... در واقع این من هستم که با تصور خودم این راه رو سخت و ترسناک می کنم ... من آزادم تا راهی پر از عشق و زیبایی رو برای رسیدن به معشوق انتخاب کنم یا راهی پر از ترس و سختی ...
می تونم ... از یک سنگ صاف بالا برم برای رسیدن به زیبایی بر قله ... یا اینکه از راهی سهل تر برم و از لحظه لحظه عشق ورزیدنم لذت ببرم ...
کسی که یکی شده با هستی ... کسی که دلش و کل وجودش عشقه ... هر کاری می کنه و هر قدمی بر می داره جز عشق نیست ... و این رو هر کسی نمی تونه بفهمه ...
:)
No comments:
Post a Comment