من اینجایم ... مرا می بینی؟ می دانم که می بینی ...
من دارم دور خودم می چرخم ...
کاش این چرخش من سماعی عاشقانه بود ... نه چرخشی از سرگردانی و گمگشتگی ...
دیدی مرا دیشب ... در میان تاریکی ... در میان وزش نام ها و اذکار از این سو و آن سو ... دیدی چه مظلوم و بی صدا بودم ... با شرمساری سر فرو افکنده و به امید قطره بارانی بودم که طراوت را برگرداند به باغ دلم .. بارانی که کم نباریده در روزهای پیشین ... اما آنی نبوده که باید ...
بارانی نبوده که قدرت جلای دلم را داشته باشم .. چون از کوی یار نیامده بوده ...
از سوی خودخواهی و خودپرستی هایم به سوی خودم بازگردانده شده بود ...
و من مدتهاست که زیر تابش آفتاب ذوب نشده ام .. جذب را نچشیده ام ...
چون سنگی سخت سر جای خود نشسته ام ...
دیشب در میان آن تاریکی و باد های دل انگیز فکر های بسیار عبور کردند از سرم ... و من چون اکثر اوقات ... به خاطر نمی آورمشان ...
در عجبم از دل بازیگوشم و سر فراموشکار و تن تنبلم .. وقتی بزرگی مرا مژده می دهد و تمجیدم می کند ...
من را می گوید ؟ ... نه ...
تعریفی همراه با نصیحت ... که ارزان نفروشم گوهروجودم را از روی بی خبری ...
من بی خبرم ... و تنهایم ... فرموشکار و بازیگوش ... با این وجود جویای جذبی بی جدایی ... و مستی ای بدون خماری ...
و من می خواهم .. با تمام وجودم می خواهم که کمر بندم ... بر مراقبت دل ... بدون وجود غیر ...
و از یار می خواهم یاریم رساند در آرامش روح و روانم ... برهمپایی همراهانم ... و زیبایی درونم ... و جوشش عشقش درونم ... بی لحظه ای فراموشی ...
No comments:
Post a Comment