Friday, December 03, 2004

دیشب قبل از خواب ... نمی دونم شایدم خواب بود ... خودم رو تو کوه دیدم ... تنها ... روی یک سنگ بزرگ زیر آسمون آبی ... انگار که یک کانال انرژی هست ... و من در نقطه تمرکزش نشستم ... انگار دوباره پر از عشق بودم ...
شروع کرده بودم به سرودن ...
انقدر به وجد اومده بودم که کلمات پشت هم و بی اراده بیرون می اومدن و خودم از زیباییشون لذت می بردم ...
...
امروز قرار بود فقط برم یک کتاب از یک دوستم بگیرم ... ولی به تمریناشون تو پارک رسیدم ... با اینکه دیر رسیدم ... با اینکه از سرما داشتم یخ می زدم ... ولی حال و هوای پارک ... چمنهای سبز و برگای نارنجی که دونه دونه می ریخت رو سرمون ... با موسیقی آروم و آرامش بخش ... و حرکاتی که سعی کردم بهشون اعتماد کنم ... احساس خوبی بهم داد ...
هیچ نمی دونم ... باید فکر کنم ... بخونم و بشنوم و بشناسم ... ولی در کل احساس خوبی دارم نسبت به تمرینات این گروه ...
فقط امیدوارم خود خدا بهم کمک کنه تو همه زمینه ها ... تو همه انتخاب ها ... تصمیم گیری ها و امتحانات ... می خوام فکر نکنم با شاید ها و باید ها ... به آینده ... به آدم ها ..
می خوام از هر فرصتی استفاده کنم برای بیدار کردن خودم ... بیدار کردن یک جنبه از وجودم و خوابوندن یک جنبه های دیگه ... جنبه هایی که آرامش و عشق رو ازم می گیرن و اثری ندارن جز افزودن نگرانی و ترس ....

حقیقت - نیک خواهی - بردباری
باز یک شعار جدید در برابر من فراموشکار و بی ثبات ... اما در پی یک کمک در پی یک عشق ... یک انرژی ... یک نفس عمیق برای همیشه ...
می دونم که یکی فقط هست ... :)

No comments: