چه بگویم ... که سکوت بهتر است ... چه نمی خواهم بر من بخندید از اینکه درد ندارم و از بی دردی نالان ...
می دانم ...من الان درد نداشتن بال دارم ...
بالی برای پرواز و گذر از نام ها و عادت ها ... گذر از خطرات و مشکلات
می خواهم تا آنجایی بالا روم که زن و مرد بودن معتا نداشته باشد ... می خواهم فراموش کنم لذت زیبا بودن را ... و تلخی محدودیت را ...
تا آنجا که جامعه ای نیست ... برداشتی نیست ...
آنجا که تنهای تنهایم ...
باید تنها شوم تا درک کنم ...
تا بیابم ...
تا دوست بدارم آن یار یگانه تمام عالم را ...
آنگاه اگر باز گذرم بر خاک افتد ... دوست تر خواهم داشت همگان را ...
اما من بال ندارم ...
خیال رفتم به بیابان می کنم ... رفتن به کوه ... رفتن به دشت .. هر جایی به دور از این شهر غریب ...
می خواهم بروم اما من برروی این زمین خاکی ... در میان این مردم ... درمیان آداب و رسوم و برداشتها هستم ...
مرا نامی است و نشانی ... خانه ای و خانواده ای ...
کار و زندگی ...
و من هرچقدر هم قدرتنمایی کنم و سر نترس داشته باشم دختری هستم آسیب پذیراز این دنیای پیچیده ...
هوس سفر در سر دارم ... اما نه سفری به درون منجلاب و بدبختی و مرگ بی فایده ...
سفری می خواهم برای دمی آسودن از کار و مشغله ... برای تنهایی و برای تفکر ... سفری رو به روشنایی باشد ... سفری که در آن انرژی درونم را همسو کنم با انرژی باد ... و نیرو گیرم از قدرت کوه ... و بر زبان رانم نام یار را ...
اما تصور من از سفری چنین تنها با واقعیت تناسبی ندارد ...
و باز من می مانم در انتخاب ...
ولی باز احتمال سفر رفتن من به مویی بند است از برای چه نمی دانم ...
یعنی نمی خواهم بدانم ... نمی خواهم برای قدم برداشتن بر این خاک اسیر نامم باشم و جایم ...
نمی خواهم آرزوی نامی دیگر کنم و جایی دیگر ...
نمی خواهم برای لحظه ای بی خود شدن بر سر قله و مست شدن از باد و غرق شدن، منکر همه چیز شوم ...
راضیم بر نامم و جایم و جنسم و کارم ....
و حتی جامعه ام ... سعی می کنم تحمل کنم سختی ها و محدودیت هایش را ...
سعی می کنم قطرات انرژی را از میاد دود و دم این شهر بیابم ... و عشق را از میان لبخند های محو شده همین مردمان ... و گاه به بالاترین نقطه همین شهر شلوغ روم تا به یارم نزدیک تر شوم ... منی که آنقدر قدرت و توجه ندارم ... از میان اینهمه شلوغی صدایش را بشنوم ... آنقدر تمرکز ندارم ... که میان اینهمه مشغله فراموشش نکنم ... باید به بلندترین نقطه روم ..
من باز اینجایم و با چنگ و دندان به دنبال دری که چون می کوبم حرکتی کند حاکی از باز شدنش ...
من سر جای خودم می مانم ... و سعی خواهم کرد ...
با همه این حرف ها ...
ای کاش بال داشتم ...
No comments:
Post a Comment