Friday, August 30, 2002

می دونید تو چه فکری هستم .... تو فکر عالم مجرداتم که الان توشم ... و عالم متاهلات ....
لابد می گید چی شده که این ماهی سیاه کوچولو از دریا حرف نمی زنه و به فکر عالم متاهلات افتاده ...حتما باید چیزی پیش بیاد که این فکرا به مغز آدم بیفته ؟؟؟؟؟ . ...آره خوب شاید فکر کردن جدی در این مورد ااحتیاج به محرک خارجی داشته باشه ولی همه آدم های دنیای مجردات گه گاه به این فکر می افتن که سردربیارن اون طرف تو دنیای متاهلات چه خبره ... و می خوان بدونن که ساکنین اون دیار آیا غبطه دوران مجردیشون رو می خورن یا نه ... و دوست دارن بدونن که خوبه به اون طرف ها سفری داشته باشن یا نه ..... من ... الان رفتم بالای یک درخت تو ولایت خودمون و از دور دیار متاهلات رو نظاره می کنم ... تا الان که به نتیجه ای نرسیدم ...
آخه می دونید هرچی فکر می کنم می بینم که من هنوز نتونستم با این ماهی سیاه کوچولو کنار بیام .. با خوددرگیری هاش با شیطنت هاش ... و ماجراجویی هاش ... هنوز نتونستم بشناسمش ... حالا چطوری می خوام یکی دیگرو وارد زندگیم کنم که اونم برا خودش یک ماهی سیاه کوچولو داره ...
ماهی سایه من درجستجوی آزادیه ... و به هیچ ترتیبی حاضر نمی شه خودش رو محدود کنه به برکه ای به نام ازدواج ... فکر می کنه این برکه آزادی و استقلال رو ازش سلب می کنه ... برکه ای که با محدودیت هاش و مسئولیت های سنگین پای ماهی منو بند می کنه که تو همین برکه بمونه ...ماهی سیاه من می ترسه ... می ترسه انقدر درگیر عالم تاهل بشه ... انقدر مسئولیت ها و محدودیت هاش زیاد بشه که حتی دیکته "دریا" رو هم یادش بره ... می ترسه شنا کردنم یادش بره .. می ترسه یکهو چشم باز کنه و ببینه پیر شده و داره آرزوی دریا رو به گور می بره ... خودشو می بینه که نشسته و برای ماهی های کوچولو افسانه دریا رو می گه ...
آره می دونم ... به نظرتون یک ماهی سیاه که انقدر از پذیرفتن مسئولیت مس ترسه ... شجاعت رفتن به دریا رو هم نداره ... به نظرتون که نمی تونه با محدودیت های اطرافش درگیر بشه ... و می خواد جا بزنه ... نمی تونه جلوی موج های دریا هم طاقت بیاره ...
حالا فکر می کنین این ماهی سیاه کوچولو چیکار کنه ... خوب ترسو ... چیکار کنه .. حتی هنوز خودشم نشناخته .. نمی دونه در مقابل سختی های زندگی چیکار کنه ... هنوز نمی دونه چند تا پولک رو تنش داره ... چه برسه به اینکه بخواد برای شناخت یک ماهی دیگه پولک های اونو بشمره ...
اگرچه همه ماهی های سیاه کوچولو عین هم سیاهن ... ولی یک فرقایی هم باهم دارن ... تو رویا هاشون تو نظرشون راجع به دریا ... و خیلی چیز های دیگه که فهمیدنشون ساده نیست ...حالا به فرض که شناختیش ... اگه هنوز ماهی خودت رو نشناخته باشی فایده نداره ...
بعضی ها می گن دو تایی به دریا رفتن خیلی بهتر و آسون تره ... ولی هم پیدا کردن همچین ماهی سیاه دریا دوستی سخته .... و هم خیلی سختی های دیگه ...
البته بعضی ها می گن تو این سختی ها و تلاش برا شناخت یک ماهی دیگه و محدودیت ها و مسئولیت های سنگین ... آدم می تونه بهتر ماهی خودشو بشناسه ... من که نمی دونم .. . فقط می دونم که ماهی سیاه کوچولوم می ترسه به دریا نرسه ... فکر می کنه مسئولیت یک زندگی برا دوشش سنگینه ...
ولی با تموم این حرفا فکر می کنم دست آخر یک ماهی پیدابشه که ماهی سیاه منو درک کنه و کمکش کنه تا مسئولیت هاش کمتر شه ... محدودیت هاش رو بشکنه ... این ماهی می تونه فقط در حد یک راهنما باشه برام یا در جایگاه اون ماهی سیاهی که قراره باهاش برم دریا ;)

Wednesday, August 28, 2002

وای از این مزاحمت های خیابونی ... با انواع مختلفش ... که هر چقدرم نسبت بهشون بی تفاوت باشی باز اثر انرژی گیرشون رو دارند ... مزاحمت هایی با این شکل و شمایل فقط مخصوص جامعه مریض خودمونه .. جامعه ای که توش نه تنها برای من به عنوان یک دختر که برای هیچکس امن نیست ... :| ....
خدا هممون رو شفا بده .. ;)

Monday, August 26, 2002

یک نگاهی به این سايت گروه مشاورين امنيتي بندازید ...
من
تشکیل شده ام از جسمی و روحی. جسمی از خاک و روحی از نور.
دوستان من دو دسته ان. گروهی چونان خانواده من که پیوند با جسم من دارند ولی روحم را بی در نظر داشتن شکل و شمایلم پذیرا گشته اند بی آنکه جسم من تاثیری در محبتشان نسبت به من داشته باشد.و دوستانی همیشگی که با روح من پیوند دارند.
و گروه دیگر دوستانی که دوستیشان بیشتر وابسته به جسم من است.
جسم خاکی من زوال پذیر است و نا پایدار... اینگونه است که دوستی های نوع دوم نیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان می گردند.اینها که گفتم نه برای پراکندن دوستان است ... که واقعیت دنیا است.. واقعیتی که دانستن آن از ناراحت شدن جلوگیری می کند. وقتی بدانی که این قانون طبیعت است و بپذیری که رابطه انسان ها هزار نوع دارد و هر نوع هزار لایه ... و هر لایه عکس العمل خاص خود را می طلبد و نیرو قدرتی برای تحمل سختی های آن.
این واقعیتی است که جسم خاکی من زوال پذیر است و ناپایدار ... و گریزی از آن نیست ..
و اما روح من ... نور من ... عشق من ... می توتند همیشه پایدار و باقی بماند ... وقتی روحی باز و قلبی گسترده داشته باشم ... وقتی با منبع عشق ارتباط داشته باشم ... پایداری و گستردگی روح، فنا پذیری جسمم را تحت اشعاع قرار می دهد ... روح من نوری بی خاموشی می گردد که خمودگی جسمم را روشن و زیبا می سازد. آن زمان اگر چه جسمم قدرت حرکت نداشته باشد ، روحم همواره در آسمان ها در پرواز است و عشق و محبت را بین خود و دوستانش جاری می سازد.
شلید حرف هایم باور نکردنی و چونان رویا به نظر آیند ... ولی از نظر من هنر انسان در زندگی کردن اینست که واقعیت ها را بپذیرد ... و سعی کند از هرچیز زیباییش را بیرون بکشد و از آن انرژی کسب کند.
جسمی سالم و روحی پر نور و همیشه عاشق داشته باشید.

Sunday, August 25, 2002

وسط تابستونم مریض شدن واقعا مسخرست ... :|

Friday, August 23, 2002

زندگی و اتفاقات اون خیلی عجیبه ... امروز یک نگاهی داشتم تو تقویمم به اتفاقات یک سال پیش همین وقتا ...
زندگی وقتی در متنش قرار داری یکجور عجیبه ... وقتی ازش می گذری و پشت سرت رو نگاه می کنی یک جور دیگه ...
همیشه با خودم فکر می کردم که نباید بگذارم با زیاد شدن سنم تو خاطراتم غرق شم ... یعنی همون اتفاقی که برای اکثر آدم ها وقتی به میانسالی می رسن می افته ... و این بدترین اتفاق .. اینکه به دام گذشته بیفتی و از حال باز بمونی (و البته به سبک دوران جوانی هم نباید به رویای آینده فرو رفت) ... می گفتم .... با اینکه همیشه از این مسئله فراری بودم .... ولی فکر می کنم بد نیست گه گاهی یک نگاهی هم به پشت سر انداخت ... یک نگاهی بندازی و گذر عمر ببینی و ببینی از این وسط ها چیزی دست گیرت می شه ... چیزی یاد می گیری ... منطق دنیا دستت میاد یا نه ... اگر چیزی دست گیرت نشد ... من که می گم بی خیالش شو و دیگه برنگرد ... به ریسک غرق شدنش نمی ارزه ... اگرم دیدی فایده هایی داره گه گاه این کار رو بکن ولی با جلیقه نجات ;)

Thursday, August 22, 2002

یا نور
روشن کن دلم را که از فرط خودخواهی در تاریکی فرو رفته ام ...
آرامشم ده که تنها با تو به آرامش می رسم ...
یاریم ده ... یادم کن ... و هر دم با من باش ...
شرمنده بابت همه چی ...
و باز با کمال پر رویی عشقت را می طلبم.

Wednesday, August 21, 2002

رستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم.خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.
گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم - مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم - بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم.
چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم - وقت گل دادن عشق روی دار قالی ، بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
*خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد با دهانی بسته واماندیم.
من و تو کم بودیم ، من و تو اما در میدان ها ... اینک اندازه ما می خوانیم.
ما به اندازه ما می بینیم، ما به اندازه ما می چینیم، ما به اندازه ما می گوییم، ما به اندازه ما می روییم.
من و تو کم نه که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم.
من و تو خم نه و درهم نه و کم هم نه که می باید با هم باشیم.*
من و تو حق داریم در شب این جنبش، نبض آدم باشیم.
من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم.*


این شعر از خوانده های فرهاده ... من اینجا آوردمش چون خیلی دوستش دارم و خیلی ازش خاطره دارم دقیقا از رو یک دست خط اینجا نوشتمش با حفظ توجهات و ستاره هایی که روش زده شده ... خاطره 26 شهریور 1377 کوه دربند با یک دوست قدیمی و همیشگی که دوست دارم همیشه کنارم باشه. همون دوستی که اون موقع معتقد بود چون ذوق هنری توش مردونده شده نتونسته همچین شعری بگه ... ولی حالا رو نگوووووو ;) ... جدی می گم و قصد خود شیرینی هم ندارم ... فقط این شعرو که خیلی دوسش دارم آوردم اینجا که بگم به یادشم. XX

Tuesday, August 20, 2002

درد دندون بده ... دردی که بی خبرو بی حساب بیاد و بره بده ... دردی که دکتر نفهمه علتش چیه از همه بدتره :|

Monday, August 19, 2002

دلم لک زده برا خانه کاریکاتور و بچه ها و حال و هواش ... باید یک سر برم ... بلکه بیام تو باغ و دستم به کار بره ....

Saturday, August 17, 2002

اینم از طلسم فیلم The Others که بالاخره شکست ...
واقعا فیلم توپی بود ... ظاهر فیلم حکایت از یک جریان ترسناک داشت که می شد با تصور دروغ بودنش از ترسش کاست ... ولی اگه به روح آدم به عنوان یک حقیقت و به خدای بزرگ به عنوان یک قدرت بزرگ که این ترس ها رو تحت الشعاع قرار می ده اعتقاد داشته باشه ... این فیلم چیزی برای ترسیدن نداشت ... فقط می مونه یک سری افکت های سینمایی محصول فکر کارگردان فیلم که متناسب با احساسات آدمه و تاثیرش گریز ناپذیر ...
توصیه می کنم حتما این فیلم رو ببینید ... و وجود موجوداتی غیر خودتون رو در اطرافتون بپذیرید ... ولی این باعث نشه ترسو و خرافاتی بشید ... ما تو دنیای خودمون هستیم ... و دنیای خودمون ... و حتی خودمون انقدر عجیب هستیم که دیگه وقتی برای فکر کردن به دیگر عجایب باقی نمونه ... وقتی که صرف چیزی کنیم که نمی تونه به دنیای ما راه داشته باشه و بهمون صدمه ای بزنه ...
اینکه بعد از مرگ چه زندگی ای در انتظارمونه و اینکه متوجه مرگمون می شیم یا نه ... اینکه قیامتی هست یا نه ... سوالاتی هستند که آدم ها همیشه در گیرش بودن و نتونستن به نتیجه ای برسن ... پس فکر کردن زیادی راجع بهش فایده ای جز سردرگمی بیشتر نداره ... من معتقدم اگه به عشق ایمان داشته باشید ... عشقی که علت اصلی خلقت من آدمه ... و لحظه لحظه زندگیم بخاطر اینه که معشوق یکی شدم که لنگه نداره ... عشقی که به زندگی من آدم معنا می ده ... و عشقی که مرگ رو تبدیل به پلی به سوی معشوق می کنه .... اگه این عشق رو تو وجود خودتون پیدا کرده باشید ... زمین و زمان هم که باهاتون لج کنن ... شما جز زیبایی نمی بینید و جز عشق حس نمی کنید .... و ترس از نا شناخته ها رنگ می بازه در برابر ترس مخلوط به احترام و عشقی که هر عاشقی در برابر معشوقش حس می کنه ... ترس از رانده شدن ... و محروم شدن از این عشق.
همیشه عاشق ... همیشه معشوق ... و همیشه در طلب عشق باشید ...
:)

Friday, August 16, 2002

ای خدا ای بر گنه کاران رئوف / دستگیر از من در این راه مخوف
مقصد من در برت مستور نیست / خود گواهی جز توام منظور نیست
هر دم از سویت سروشم می رسد / مژده رحمت به گوشم می رسد
گر برانی ور بخوانی زین درم / غیر از این در نیست جای دیگرم
آن قدر از دل کشم آه و خروش / تا محیط رحمتت آرم به جوش

Thursday, August 15, 2002

واقعا طبیعت معجزه می کنه ... حتی وقتی که فکر می کنی به اندازه کافی ازش بهره نبردی اثر انرژی بخشش رو روت می گذاره ...
آخه مگه می شه ... هوای تمییز و یک دشت مزرعه یونجه با چشم اندازی که یکهو ته یک مسیر صخره ای ظاهر می شه ... و مسیر های با حال تا نوک کوه ... حال کسی رو جا نیاره ... انقدر انرژی تو هوای همچین جاهایی معلقه که نا خود آگاه جذب تو می شن ... حتی سر ظهر ... آفتاب سوزان و گرما ... هم نا خوشایند نیست( مثل گرمای به دود اندوده شده شهر ! ) حتی درد فردا صبحش هم شیرینه ... تک تک عضلاتی رو که همیشه کار می کنن ولی کسی محلشون نمی گذاره می تونی حس کنی ... دردی که حکایت از ساخته شدن عضلات داره .... یک درد شیرین.
نمی دونم فردا منم این درد رو حس می کنم یا برام عادی شده ... می شه این جوری نگاه کرد و خیلی از درد ها رو شیرین دید ... دردی که با عامل ایجاد کنندش دعوا نداشته باشی ... راحت تر تحمل می شه ... مثل درد و سوزشی که از تلنگر خار های تو راه ایجاد می شه
وقتی با خس و خار و پشه و جک و جونور در صلح باشی ... وقتی که خیلی آروم حشرات رو از رو پیرهنت بپرونی ... نکه بکشیشون وخون راه بندازی ... وقتی حق تقدم آب خوردن از چشمه رو رعایت کنی حتی برای قاطری که داره بار می بره یا زنبوری که داره از لب شیر آب می خوره ... اونوقته که از تو طبیعت بودن لذت می بری .
خوش باشید.

Wednesday, August 14, 2002

فردا صبح زود پیش به سوی کوه ... ;)

Monday, August 12, 2002

این سایت ششمین المپیاد دانشجویی سایت خوب و کاملی شده.
همه چی منظم و مرتب پیش رفته تا الان ... مقام سومی مسابقات دانشجویی .... بعد مقام دومی تهران .... و امروز مقام اولی شمیرانات .... برای خودم که نظمش خیلی جالبه ... فقط اشکالش اینه که همه مردم از مسابقات باشگاهی شروع می کنن ... تا به منطقه ای و استانی و بعد کشوری برسن ... ولی من از با لا به پایین شروع کردم ... :">:">
البته اینم لازم می دونم که بگم ... تو کاراته شمیرانات عددی به حساب نمیاد ... و مناطق دیگه تهران معتقدن شمرونی ها بچه سوسولن ... واقعیتم اینه که هستن ... من اینو وقتی فهمیدم که دو هفته اردو آمادگی دانشگاه رفتم ورزشگاه معتمدی و فرهنگسرای بهمن طرف های ترمینال جنوب . . .

Sunday, August 11, 2002

دلم می خواد وبلاگ بنویسم ... دلم برا وراجی کردن تنگ شده ... خیلی وقته که وقت نکردم از زمین و زمان بنویسم ... حتی از خودمم ننوشتم ... خیلی وقته با خودم خلوت نکردم ... خیلی وقته پیاده روی طولانی نرفتم ... خیلی وقته .
نمی دونم کی سرم خلوت تر می شه ... نمی دونم اصلا خوبه که خلوت بشه یا نه ... خوبه که به مسابقات نرم ... خوبه که فکرای مهم و تعیین کننده نکنم .... خوبه که بی خیال کار و بیزنس بشم ... خوبه که برنامه ای نداشته باشم ... و برا خودم بچرخم ... راستش اصلا از زندگی راکد خوشم نمی یاد ... ولی شاید گاهی لازم باشه آدم به هیچی فکر نکنه ... نه به گذشته نه به آینده و نه حتی به حال .
تو این کتاب ذن در هنر های رزمی که دیشب گفتم این حالت توقف رو تشبیه کرده به سکوت بین نت ها در موسیقی که باعث می شه زیبایی نت ها بیشتر جلوه گر بشه ...
خوب که فکر می کنم بدم نمیاد یک مدتی سر به بیابون بگذارم ... ولی اگر نشد ... می دونم که با یک کوه اساسی هم حالم جا میاد ... یک کوه مثل کوه 5 شنبه که دارم براش لحظه شماری می کنم ... می خوایم بریم افجه ... آتش کوه ... می دونم که طبیعت همه چی رو حل می کنه ... یا کمک می کنه خودم حل کنم.
:)

Saturday, August 10, 2002

اینها رو تو کتاب " ذن در هنر های رزمی" خوندم ... جالبن :
کسب شناخت دیگران خرد است و شناخت خود روشن بینی.
ذهن شما مانند فنجان پر از عقاید و محفوظات فکری خودتان است. چگونه می توان ذن را بدون اینکه ابتدا فنجان ذهنتان را خالی کنید برایتان تشریح کنم.
درحال زندگی کردن باعث می شود انرژی شما به هدر نرود.
نیروی ذهن نا محدود و نیروی عضلات محدود است.
...

Friday, August 09, 2002

از اخبار امروز اینکه دوم شدم ... ولی رفتنم به مسابقات کشوری بستگی داره سهمیه تهران دو نفر باشه یا یک نفر ....

Thursday, August 08, 2002

فردا مسابقات سبک کان زن ریو کاراته دو تهران .. یعنی یک جور هایی انتخابی برا مسابقات کشوری این سبک ... من هم انشا الله شرکت می کنم ...
البته باید اعتراف کنم چند وقتیه خیال تغییر سبک به سرم زده ... بدم نمی یاد برم سبک شو تو کان .

Wednesday, August 07, 2002

صفر یا یک ... مسئله این است. من که نمی دونم ... امشب رو می خوابم و بعدا فکر می کنم.
توچال در یک روز سنگین (!) خیلی سنگین ....

Tuesday, August 06, 2002

یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما
هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب
بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این
پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه ..................... یار دبستانی من

من این سرود یار دبستانی رو خیلی دوست دارم .... اینجا می تونید یار دبستانی و یک سری از آهنگ های قشنگ دیگه مثل ای ایران رو بشنوید.
فکرش رو بکنید ... امروز رفتم فیلم " نان، عشق ، موتور 2000 " اوونم سینما آستارا ... :"> اونقدرام پشیمون نیستم چون می ارزید به دیدن یک دوست خوب ;)

Monday, August 05, 2002

شنیدم که هفته پیش روزنامه ایران خبری داشته که عرقیات گیاهی 5 الی 10 درصد الکل دارند ...
( در حالی است که آب جو 5 درصد الکل داره !) ... در حالی که همه فکر می کنن این عرقیات گیاهی و بی خطر هستند معتاد به خوردن اون ها می شن ... و در ضمن خطراتی مثل کوری هم ممکنه داشته باشه .

Saturday, August 03, 2002

من از میان کوه و دشت آمدم ... از کنار طبیعت و زیبایی و صدای جیر جیرک ها ... دوباره به قعر دود و صدا باز گشتم .. باز گشتم به دنیای کار و ماشین ... و کامپیوتر و وبلاگ ...
مثل اینکه دارم خیلی شاعرانه حرف می زنم ;) خلاصه مطلب اینکه دااش ما بر گششیم ...
فکر نمی کنم دیگه به این زودی ها ... باز سفری چیزی پیش بیاد ...

Thursday, August 01, 2002

من بازم خداحافظی می کنم ... و می رم طالقان ... تا شنبه احتمالا .
می شه با دیدن ماه یاد دوستان افتاد چون از همه جای دنیا دیده می شه ...
ولی گاهی یک چیز های کوچیک دیگه ای هم هست برای یاد کردن دوستان ... مثل گل های درخت کاج که نمی دونم چرا این روز ها انقدر زیاد شدن ... و هر لحظه آدم رو به بازی دعوت می کنن p;
با آرزوی سلامتی :-)
این وبلاگ رو دیدید ... حرف هاش رو نمی نویسه ... بلکه می گه.
انقدر خستم که فقط دلم می خواد دو سه روز تو خونه بمونم و قل قل بخورم ...
ولی نمی شه یک سفر دو روزه طالقان هم پیش اومده ... که خیلی دوست دارم برم ... ولی ترجیح می دادم یک هفته برم شرکت و هفته دیگه بریم ... ولی با برنامه بقیه اعضای خونه جور در نمیاد ...
خلاصه هر چه پیش آید خوش آید :)
:)