Saturday, February 28, 2004

می خواستم میان درس و کار ... لحظاتی طعم دیگری از زندگی را مزه مزه کنم ... می خواستم زندگی شهری را با قله پیوند دهم ... می خواستم راه تعادل پیش گیرم و از افراط و تفریط فاصله گیرم ...
اما گویا این زندگی است که مرا دعوت می کند به غرق شدن در اقیانوس کار ... دعوتم می کند به اینکه غواصی تنها باشم در اعماق تاریک این دنیا ...
باشد ملالی نیست ... لحظات من تقسیم میشود بین درس و کار و مدیتیشم و گاهی کوه ... خوب که بنگرم ... من همان جمع گریزم که نیاید به من دوستی و شوخ و شنگ بودن جوانی .... جای من آن غار بلند است که کس را راه نباشد بدان ... ...
باشد ... زندگی قبول ... چرا دعوا داری ... بدون لگد زدن هم می روم من ... آخ ... یواش تر ... مگر چه کردم که اینگونه می زنی و دعوا داری؟
گناه من متفاوت بودن است و درک نشدن ...
من خود کشتی بی ناخدایی هستم که همه از دور ساحلی می انگارندم ...
من رفتم ... ازاین سرزمین رخت بر می بندم به سوی کوه ... آنجا که برای قلب من و روح من خطری نیست ... هرچه باشد خراش پوستی است که زود التیام میابد ...