Saturday, May 21, 2005

این چندوقته رو خلاصه می کنم تو
تمرین های سنگین ،
درد ناتمام پا و
غرهای نافرجام ...
البته لحظات قشنگ هم گه گاه وجود داشتن ...
نتیجه آخر این شد که من مریض شدم ...
و تو مسابقه آغاز فصل که جمعه بود، و برای اولین بار تو یک رشته استقامتی شرکت می کردم ... هیچ مقامی نیاوردم .. رکوردمم خجالت آور بود ...
در مورد غر ها نگرانی ها هم به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم .. سعی می کنم بهشون فکر نکنم .... ولی نمی شه ...

نمی دونم چرا اینجوری شدم ... منی که خیلی وقتا با تنهایی خودم حال می کردم .. الان از فکر کردن به آینده ... به وقتایی که تنها بمونم می ترسم ...
البته این تنهایی فرق داره با اونچه که دوست دارم ...

باید قدم بردارم به سوی آینده نامعلومی که من باید لحظه لحظه اش رو بسازم ...
خیلی چیزها تغییر خواهد کرد ...
امیدوارم وسط این تغییرات ... از قبیل تغییر کار ... رشته ... یا حتی رشته ورزشی ... تغییر موقعیت .. تغییر سرگرمی ها ... یک نکته مهم زندگیم یادم نره ... همونی که دلیله بودنمه ...

فکر کنم بهترین کار یک سفر تنهایی باشه ... بهش نیاز دارم ... ولی حیف الان اصلا وقتشو ندارم ... دوهفته دیگه امتحاناتم شروع می شه ...
باید تحمل کنم و صبر ...

Saturday, May 14, 2005

دیشب در کمال نا باوری نامزدی دوست نزدیک و دوست داشتنی و قدیمیم بود ... خیلی خوش گذشت ...
عزیزم برای لحظه لحظه زندگیت آرزوی سلامتی، خوشی و موفقیت می کنم ...

Sunday, May 08, 2005

بودن یا نبودن ...
دل کندن از دنیای خوشی و بی خیالی ... یا نه ..
احساس می کنم که دیگر مجالی و زمانی برای اندیشیدن ندارم ...
تندباد و گردبادی آمده و مرا با خود از این خاک خواد کند ...
تا کجا و با چه حالی باز برزمین گذارد ..

Friday, May 06, 2005

خیلی وقت اینجا نیمدم ... کار و بار داشتم .. فکر شلوغ برنامه شلوغ ... رفت و آمد تو مسیرهای مختلف و دور ... سه راه افسریه ... یافت آباد ... جاهایی که فکر نمی کردم برم ... شده جزو برنامه هفتگیم ...
حالا من با این همه درگیری و با فکر پروژه باید فکرایی هم بکنم ... باید تصمیم گیری کنم باز ...
باید وجود بدبینم رو آروم کنم ... باید به خودم بقبولونم که زندگی اونقدر ها هم سخت نیست ... بهتره اعتماد کنم ...
احساس می کنم این چندوقته مقداری از هدای همیشگی فاصله گرفتم ...

دلم یک هوای تازه می خواد ... روزا و شبای قشنگی که میان و می رن ... عصرایی که بارون بهاری میاد ... دلم رو عاشق می کنه ... اما این زمان ها عوض اینکه سر به کوه و دشت گذاشته باشم ... عوض اینکه مثل قدیما سرم رو بندازم پایین و کلی مسافت رو شده تنها پیاده برم، یا تو سالن با سقفای بلند دارم از خستگی جون می دم ... یا تو خونه در حال مهمونداری و خواهرزاده داری ... یا تو ماشین ...

اشکال نداره گلایه از هیچی ندارم چون فهمیدم زندگی دوره دوره است ... و همیشه یک جور نمیمونه مهم اینه که تو هر شزایطی بتونی به یاد یار باشی ... کار سختیه ... ول خیلی قشنگه ... فقط توجه یارم رو می خواد و نازو گرشمه اش رو ...اونوقت مگه می شه من یادم بره ...
یادآوری دایم هم موضوع جالب و کارسازی هستا ...


با من صنما دل یک دله کن / گر سر ننهم آنگه گله کن