Friday, May 30, 2003

لالالالالا لا لا لالالا ...

Thursday, May 29, 2003

عجب سالی خواهیم داشت امسال ... سالی که خردادش بارون بیاد به نظر سال خوبی میاد ...
با فراموش کردن آنچه گذشته ... و دید خوب داشتن به آینده ... می شه با روی خوش به استقبال این سالی که داره میاد رفت ...


مـعاشران گره اززلـف يار بازکـنيد / شـبي خوش اسـت بدين قصه‌اش دراز کـنيد
حـضورخـلوت انـس است و دوستان جمعند / و ان يکاد بـخوانيد و در فراز کـنيد
رباب و چـنـگ بـه بانـگ بـلـند مي‌گويند / کـه گوش هوش بـه پيغام اهـل رازکـنيد
بـه جان دوسـت کـه غم پرده بر شـما ندرد / گر اعـتـماد برالـطاف کارساز کـنيد
ميان عاشـق و معـشوق فرق بـسيار اسـت / چو يار ناز نـمايد شـما نياز کـنيد
نخسـت موعـظـه پير صحبت اين حرف است / کـه از مـصاحـب ناجـنـس احـتراز کـنيد
هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق / براو نـمرده بـه فـتواي مـن نـماز کـنيد
وگر طـلـب کـند انـعامي از شـما حافـظ / حوالـتـش بـه لـب يار دلـنواز کـنيد

Monday, May 26, 2003

از دست این blogger من نمی دونم با آرشیو من چیکار می کنه ... 2003 به این ور رو آرشیو نمی کنه ... :|
از این هفته من رفتم تو مرخصی .... برای امتحانات ... مثلا دارم درس می خونم ...

Sunday, May 25, 2003

همزادم .. از همه چی ممنونم
:X :*

Thursday, May 22, 2003

شراب تلخ را امروز یافتم ...
بر فراز کوه ...
بالای صخره ها ...
آنجا که در آغوش آسمانی و باد تو را به کوی یار می برد .. آن بادی که شر و شور دنیا را از یادت می برد ... و یاد یار را جانشینش می کند ...
من امروز با کمترین توانم ... با خسته ترین روحم ... با ناتوان ترین جسمم ... در سوزاننده ترین ساعت روز قدم در راه کوه نهادم ... می دانید چه شد ... خستگی و ناتوانی جسمم در مقابل آفتاب سوزان ذوب شد ... ناراحتی روح و خستگی روانم را باد با خود برد ... گذشته و آینده در برابرم جان دادند ...هیچ کدام شجاعت بالا آمدن از کوه را نداشتند ... همه پای کوه ماندند .. و من بی آن ها ... بی منیتم ... بی خودم ... تنها بر آن بلندی نشستم ... و دل سپردم بر آنچه که نمی توان نامی بر او نهاد ...

Wednesday, May 21, 2003

شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

Monday, May 19, 2003

امروز من تو رده ای که خیلی ها بالاتر از من بودن ... مقام سوم مشترکی رو آوردم ... :">
تابستون امسال مسابقات داخلی دانشگاهمونه .. که با توجه به رقبایی که پارسال از شهرستان ها من دیدم ... مسابقه پر و پیمونی می شه ... من دوست دارم شرکت کنم ... اما یک جورایی از بس تو مسابقات کاتا شرکت کردم خسته شدم ... برای کمیته این حس رو ندارم ... ولی دارم وسوسه می شم که برای مسابقات دانشگاه امسال رشته ام رو کامل عوض کنم ... ولی برای هر رشته دیگه ای باید کلی وقت بگذارم و کار کنم ... خودم بیشتر شنا و پرش ارتفاع رو دوست دارم .... نمی دونم ... فردا قراره برم با یکی مشورت کنم ... بعد به نسبت تاریخ مسابقات و برنامه های خودم ببینم که چیکار کنم بهتره ... ;)

Sunday, May 18, 2003

عید فرداتون مبارک :)
اینجا رو یک نگاهی بندازید .. flash یکسری از آهنگ هاست (ممنون از بهزاد )
چقدر ورزش کردن خوبه ... باشگاه رفتن ... وقتی که ناراحتی ... وقتی بداخلاقی ... وقتی عصبانی هستی ... انگار همه چی رو فراموش می کنی ... بعد از تمرین ... می تونی به خودت بقبولونی که مسایلی که ازشون ناراحت بودی کوچیکن ... و ارزش ناراحت شدن ندارن .... در واقع وقتی که می بینی خودت چقدر کوچیکی ... از ناراحتی های خودت خندت می گیره ...
آره بهترین راه برای تحمل سختی ها اینه که برای خودت کوچیکیشون کنی و بهشون بخندی ...
من می خوام بخندم ... به خودم بخندم ... به این مغز کوچیکم ... به اینکه انقدر حساسم ... می خوام به زمین خوردن های خودم بخندم ... به همه اون چیز هایی که به نظرم ناراحت کننده میان ... به چیز هایی که عصبانیم می کنن .... به وقتایی که اسباب بازیم رو ازم می گیرن ... به وقتایی که دلم عروسک یک بچه دیگه رو می خواد ... من می خوام بخندم .... انقدر بخندم که مست خنده بشم ... و همه چی یادم بره ...
ولی یک چیز یادم نره ... اینکه فردا مسابقه دارم ... و با اینکه می دونم قرار نیست مقامی چیزی بیارم ، می خوام برم ...
یک نفس عمیق ... یک تمرکز کوتاه ... دیگه به هیچی فکر نمی کنم جز کاتای سی سان ...

Saturday, May 17, 2003

می خواهم حرف بزنم ... اما افکارم و احساساتم خیلی سخت تو قالب لغات جا می گیرن ... وقتی هم که به زور جاشون می دم ... انگار نا مفهوم و در هم و برهم هستن .. خودم هم قبول دارم ... که فهمیدن آدمی مثل من کار آسونی نیست ... نکه من خیلی پیچیده باشم ها ... نه ... من یک موجود تک سلولی هستم که حرکاتم ... رفتارم و طرز زندگیم برای موجودات دیگه کمی عجیب و نا مفهومه ... نمی دونم .. شاید اشکال کار اینه که زیاد حرف می زنم ... زیاد توضیح می دم ... می خوام هم خودم راضی باشم ... هم کسی رو اذیت نکنم ... شاید اشکال کارم اینه که می خوام بقیه درکم کنن ... و ببینن اونچه رو که من می بینم ... انتظار بی جایی دارم ...
فقط باید سکوت کنم ... فقط باید بگذرم ... از زمان و مکان گذر کنم ... از زمین و آسمون ... از آدم ها ... و از همه مهمتر از خودم گذر کنم ... راه پشت این تنگه که من دارم ازش می گذرم ... و دارم سعی می کنم گیر نکنم اصلا معلوم نیست ... شاید بهتر از راه قبلی نباشه ... ولی من الان می دونم که باید خودم رو از میون این صخره ها بیرون بکشم ... و سعی کنم حالا که دارم زحمت می کشم ... پوسته خودم رو هم لای صخره ها جا بگذارم ... که بعد از رد شدن ... از خودم آزاد شده باشم .... آزاد آزاد ...
اونوقت نه دردی رو حس خواهم کرد و نه کسی رو دردمند خواهم کرد ...

Friday, May 16, 2003

این عکس ها ی از بالای زمین رو دیدید؟ خشگلن :)

Tuesday, May 13, 2003

دیروز رفتم باغ لاله تو جاده چالوس ...
اگه دوست دارین زندگی تون وابسته به بودن شقایق که زود پژمرده می شه نباشه ... بدونین که لاله دخترعم شقایق خودمونه با عمری خیلی بیشتره ... پس: تا لاله هست زندگی باید کرد ...
هر جا که بری آسمان مال همه است ... دل خوش را هم حراج کردند .. اما کو مشتری !
p:
اینم از سایت سهراب سپهری
که اتفاقا من تازه یک کارت قشنگ داشتم از این سایت البته گویا سایتشون اشکال داره و نوشته ها ی همراه کارت رو نمی فرسته !

Sunday, May 11, 2003

این حرف منه به خودم و همه اونهایی که از دست زندگی یا بقیه آدم ها شاکی هستن :
ای دوست غمگین من، اگر می توانستی ببینی که بخت بد که شکست تو در مغاک زندگیت بوده، همان نیرویی است که قلبت را روشن می کند، روحت را از مغاک تمسخر بیرون می آورد و تا عرش احترام بالا می برد، آنگاه رضا به داده می دادی و آن را میراثی می دانستی که تعلیمت می دهد و آگاهت می کند.
جبران خلیل جبران

Tuesday, May 06, 2003

تفالی که باید خیلی بهش فکر کنم ...
سمـن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانـند
به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند / نـهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند / رخ مـهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانـند
ز چشمم لعل رماني چو مي‌خندند مي‌بارند / ز رويم راز پنهاني چو مي‌بينند مي‌خوانـند
دواي درد عاشق را کسي کو سهل پـندارد / ز فـکر آنان که در تدبير درمانند در مانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند / بدين درگاه حافظ را چو مي‌خوانند مي‌رانـند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند / کـه با اين درد اگر دربند درمانند درمانـند

حضرت حافظ

Thursday, May 01, 2003

دیروز روز خوبی بود برای کوه ...تا به حال نشده بود تو کوه انقدر نگران کسی باشم ... انقدر مراعات کسی رو بکنم ... بخاطرش یواش برم ... خودم رو کنترل کنم و راه های عجیب غریب نرم .... خودمم تعجب کرده بودم ...
واقعا نگران بودم ... کسی که خیلی دوستش داشتم ... بعد از مدت ها ... بعد از سال ها با من اومده بود کوه ... اصلا ضعیف نیست ... خیلی خوب می اومد ... ولی من یکهو چشم باز کردم دیدم ... طبق معمول یک راه صخره ای با شیب زیاد رو گرفتم و دارم می رم بالا ... و بقیه هم دنبال من ... یکهو تنم لرزید ... برای اولین بار از کوه و صخره ترسیدم ... سقوط برام یک کابوس شد ... شکستگی استخوان ... و از اون بدتر اثر ناگهانی ای که یک کوه نوردی سنگین می تونه داشته باشه ... برای کسی که خیلی وقته ورزش نکرده و اونقدر ها هم جوون نیست ...
ترسیدم برای سلامتی یک عزیز .. عزیزی که در ظاهر خیلی قویه ... سلامته و مشکل خاصی نداره ... اما من براش ترسیدم ... از وسط صخره ها برگشتم پایین و از راه معمولی رفتیم ... هر 10 دقیقه می نشستم ... برای نفس گرفتن ... بچه سر به راهی شده بودم و از بلند پروازی و شیطنت خبری نبود ... از بس ترسیده بودم!
blogger یه ورژن beta زده ... من که از شکل و قیافه صفحه edit اش خوشم اومده ..