Thursday, January 31, 2002

امروزرفتم خانه کاریکاتور و بعد از یک ماه یک خطی رو کاغذ کشیدم ... دستم حسابی خشک شده ... البت باید اعتراف کنم کو تو امتحانا اگر چه رو کاغذ خط نکشیدم ... ولی رو میزم کشیرم :">
----
این هوای تهران هم وقتی بخواد لج کنه ... هیچ خدایی رو بنده نیست... هرچی هم توده هوای سرد از شرق و غرب بیاد فایده نداره ...
همون چند تا ابر سیاهی هم که دیروز تو آسمون بودن و امید می رفت ببارن ...الان دیگه رفتن و فقط دود مونده و ذرات معلق ....
دیروز دم غروبی آسمون خیلی قشنگ بود ... من با حسرت از پنجره اتاقم آخرین نگاه هام رو به ترکیب رنگ مست کننده غروب انداختم ... چون تا یکی دو هفته دیگه اتاق منم می پیونده به خیل عظیم خونه هایی که هیچ دیدی به سوی غروب ندارن ...و یک آپارتمان گنده جلوم سبز می شه ... البته این اتفاق برای اتاق من بیچاره فقط می افته ... باز جای شکرش باقیه ... که از اتاقای دیگه می شه دید ... تا همین جاشم زیادیم بوده ... فکرشو بکنین که تو تهران طبقه اول زنگی کنی و یک فضای باز و بی صاحاب با دید به غروب خورشید داشته باشی ... نمی تونم توصیف کنم
.... وقتی خورشید قرمز می شه ، اما نه به رنگ خونی که با ریختنش مرگ رو به دنبال داره ... نه ... به رنگ خونی که معنی عشق داره و تو قلب می تپه و زندگی رو به همه اعضای بدن می فرسته
... وقتی پرواز دست جمعی پرنده ها رو می بینم که از سر شاخه درختا پر می کشن ...
دارم توصیف می کنم براتون ...ولی این اون چیزی است که من با چشم سرم می بینم ... ... آنچه با چشم دل دیده می شه خیلی شخصیه و اونه که غیر قابل توصیفه.
پس بی خیالش می شم چون توصیفی که سرچشمش چشم سر باشه از اول تاریخ زیاد تکرار شده ... و اون یکی هم به این راحتی ها نیست و نمی شه با ردیف کردنه چند تا لغت قشنگ سر و تهش رو هم اورد ...

Wednesday, January 30, 2002

چند وقت پیش کتابی خوندم با نام "مو لای درز فلسفه" که نویسنده "اردلان عطار پور" که نگاهی طنز به تاریخ فلسفه و سخنان و افکاری از فیلسوفان مشهور که بر سر زبان هاست انداخته.
البته کتاب کوچکی بود و شاید در نوع خودش ساده ولی برای من تو فصل امتحانات و بخصوص وقتی که یک مباحثی هم از فلسفه تو درسام داشتم بهم چسبید حالا یک قسمت هایی از اون رو اینجا براتون میارم:
ولتر
.... خدا بیامرز گفته "من با تو مخالفم، ولی حاظرم جانم را بدهم تا تو حرفت را بزنی"
بعد از آن هر کسی خواست درباره آزادی حرف بزند متاثر از همین حرف ولتر بود.
مثلا عده ای گفتند: من با تو مخالفم و جانم را می دهم تا تو حرفت را نزنی.
دار و دسته دیگر گفتند: من با تو مخالفم و جانت را هم بدهی نمی گذارم که حرفت را بزنی.
بعضی ها گفتند: من با جانت مخالفم، ولی جانم را می دهم که آزادانه وصیت کنی.
..
بعضی از آموزگارها هم گفتند: من با حرف تو موافقم، اما حرف بی حرف. دارم درس می دم.
...

Tuesday, January 29, 2002

امشب شروع کردم به نوشتن .... ولی وسط کار پشیمون شدم و خواستم از یک جای دیگه سر صحبت رو باز کنم ... از یک جای دیگه شروع کردم ... ولی باز به تنیجه ای نرسیدم ... و نوشته هام رو پاک کردم ...امشب دلم می خواست یه دل سیر وبلاگ بنویسم و از این در و اون در بگم ... نمی دونم چرا نشد.
ولی حالا دیگه بی خیالش شدم ... فقط می خوام یک شعر از ه - آ - سایه (هوشنگ ابتهاج) بنویسم:
خداوندا دلی دریا به من ده / در او عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند / بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست / یکی آن کلک نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی / منم امروز، آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت / که سوز سینه نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند / بلی من گفتم ، آن بالا به من ده
چو با دریا دلان افتی ، قدح چیست؟ / به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند / تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من / از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دل تنگند این آیینه رویان / دلی در سینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید / که صبری در شب یلدا به من ده.

Monday, January 28, 2002

اوضاع درسیم اونقدا که دیشب فکر می کردم بد نیست .... یعنی دیشب بعد از وبلاگ نویسی تا الان یک سره خوندم و 50 صفحه مونده تموم بشه ...فردا به خیر و خوشی این یکی رم بدم و یه نفسی بکشم.... اووووووف :):)

Sunday, January 27, 2002

امشب شبی نیست که من بر اساس برنامه ریزی دقیق (!) درسیم اجازه وبلاگ نویسی داشته باشم ... ولی یک خط کوچولو برای اظهار وجود که اشکالی نداره ... داره؟ من انقدر اوضاعه درسیم خرابه (بخصوص در مورد امتحان سه شنبه) که فکر نمی کنم اگه قرار به (زبونم لال) افتادن و این صحبت ها باشه ... دو دقیقه بیشتر خوندن فرقی به حال من داشته باشه :( ...
به هر حال این نیز بگذرد ... من که به امید هفته دیگه زندم ... وقتی که درسا و مشغولیاتشون رو برای چند ماه بفرستم مرخصی بدون حقوق (یعنی تا بعد از عید :"> ) و یک دل سیر برم کوه .... از تصورش روحم تازه می شه و انرژی برا درس خوندن پیدا می کنم....
در پناه حضرت دوست همیشه پر از انرژی باشید.

Saturday, January 26, 2002

آدم دلش می سوزه .. یعنی باید بسوزه ... یعنی انتظار می ره که بسوزه .... برای یه بیچاره ای که داره به جرم کار خیر کردن و دست و دل باز بودن محکوم می شه ... برای یه جوون معصوم 29 ساله که همه سیاستمدار های ایران و همه ملت ایران رو مدیون کمک های بی دریغ خودش کرده .... نمی دونم ایشون که انقدر به فکر اقتصاد این مملکت ... و تحت فشار قرار نگرفتن کاندیدا ها در زمان انتخاباته ... چطور تا الان شناخته نشده بوده ... و چطوری اینهمه اعتبار و پشتوانه رو طی 29 سال عمر با عزت خودش کسب کرده؟ ...حالا من نمی خوام راجع به گناه کار بودن یا نبودن این شخص نظر بدم (حتی بعد از اتمام دادرسی هم نمی شه به رای دادگاه استناد کرد) به هر حال از نظر من ایشون همون طور که دوست با وفایی(!) برای آقا زاده ها هستند, لقمه چرب و نرمی هم برای سرگرمی مردم شدن....

فقط خیلی برام جالبه ... از یک طرف یک جوون 29 ساله تو دادگاهی که از تلویزیون بسیار محترم هم پخش می شه ... داره از 300-400 ملیون هایی حرف می زنه که از جیب مبارک (!) در راه رضای خدا (!) بذل و بخشش کرده ....و از یک طرف دیگه معلمهای عزیز این مملکت پس از سالها نداری و تبعیض بالاخره از تنگیه روزی رونه مراکز رسمی کشور شدن ... از یک طرف دیگه دبیر کل سازمان ملل برای حل معضلات افغانستان تشریفشون رو اوردن تهران .... و خانواده ملی-مذهبی ها هم رفتن پیشواز تا یک خبر داغ به آقای کوفی عنان بدن .... خبر از وضع بد زندانی هاشون و نقض حقوق بشر....

یک چیزی که در مورد اتفاقات سیاسی همیشه برای من جالب بوده ... هم زمانی بعضی از اتفاقاته و ارتباط بینشون ... از دادگاه کرباسچی و عبدالله نوری و استیضاح مهاجرانی و دستگیری ملی-مذهبی ها و جریانات کوی ...بگیرید ... تا ... وبرد و باخت فوتبال و قتل های خیابونی و تصادفات غمبار و ناگهانی دانشجویی ... و اینکه توی تعطیلات دانشگاه ها یا نزدیک های 4شنبه سوری و شب عید و محرم و ... بوقوع می پیوندند ... قصد من تاریخ نگاری و بررسی ارتباطات فی ما بین نیست ...

درسته که ممکنه یک اتفاقی معلول گریز نا پذیر یک اتفاق دیگه باشه ... ولی خیلی از اتفاقات هستند که نقش سرگرمی های سالم رو برای مردم دارن ... بعضی ها هم نقش الکل رو دارن ( درسته که هر نوع الکلی حرومه ... ولی اگر نا خواسته باشه و به تجویز پزشک معالجی که فراموشیه یک موضوع مهم رو برای مریضش تجویز کرده ... حلاله ! ) ... یک سری دیگه از اتفاقات هم نقش پیاز داغ رو بازی می کنن به منظور تهییج احساسات مردم در جهت مورد نظر.... به هر حال از نظر من همه اتفاقات اون جوری نیستن که دیده میشن و حتما دلیل موجهی(!) پشتشون هست ... بله همه چی حساب کتاب داره شهر هرت که نیست ... مملکت صاحاب داره ... تئوریسین داره ... چی فکر کردین؟؟


ولی با وجود اینکه مملکت قانون داره.... دل سوز داره ... هنوز تئوریسین هایی هستن که شبانه روز وقت می گذارند و برا مردم سرگرمی تهیه می کنن ... اکثر اتفاقات تا یک جایی قابل پیش بینی و کنترله ... و تا دقیقه نود نه تئوریسین ها نه مصدومین نه تما شاچی ها و نه بازیگران (چه از نوع با خبر از فیلمنامه چه نوع شووت و اسباب دست) ... هیچ کدوم نمی تونن حدس بزنن که آخر بازی به نفع کی تموم می شه ... حتی خیلی وقتا بعد از اتمام بازی هم برنده واقعی معلوم نمی شه ...
یکی از جذابیت های سیاست هم همین غیر قابل پیش بینی بودنشه ... البته وقتی که نقش تماشا چی رو بازی کنی ... نه مصدوم یا بازیگر و یا حتی برنامه ریز ....

Thursday, January 24, 2002

نظر به اینکه من هنوز امتحان دارم .... پس از ارزش وقت صحبت می کنم....


To
realize the value of ten years:
Ask a newly divorced couple.
 
To
realize the value of four years:
Ask a graduate.
 
To realize the
value of one year:
Ask a student who has failed a final
exam.

(like me :">)

 

To
realize the value of nine months:
Ask a mother who gave birth to a still
born.
 
To realize the value of one month:
Ask a mother who has
given birth to a premature baby.
 
To realize the value of one
week:
Ask an editor of a weekly newspaper.
 
To realize the value
of one hour:
Ask lovers who are waiting to meet.
 
To realize the
value of one minute:
Ask a person who has missed the train, bus or
plane.
 
To realize the value of one second:
Ask a person who has
survived an accident.
 
To realize the value of one
millisecond:
Ask the person who has won a silver medal in the
Olympics.
 
To realize the value of a friend:
Lose one...
Time
waits for no one.
 
Treasure every moment you have.
You will
treasure it even more when you can share it with someone
special.

 

 

 

Half
of our mistakes in life arise from

 

thinking when we ought to feel

 &

 feeling when we ought to think.



Tuesday, January 22, 2002

ِامروز دیدم درختای بلواری که از پاسداران به اتوبان صدر می خوره رو هرس کردن .... شاخه های ریز و خشکشون ریخته بود روی زمین ... تنه اصلی درخت مونده بود با یکی دو تا شاخه خالی و لخت ... درختای بیچاره حتما خیلی درد کشیدن .... ولی می ارزه چون قراره اول بهار تولد دوباره پیدا کنن...
این خیلی خوبه کاش منم می تونستم خود خواهی ها , در گیری ها و وابستگی هام رو به این راحتی هرس کنم
زیر بارند درختان که تعلق دارند / ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد (حضرت حافظ)
منم خودم رو از بند رها کنم و تر و تمیز آماده بشم برای یه تولد دوباره .... آماده بشم تا با دمیدن یک فوت کوچولو از طرف معشوقم دوباره زنده بشم و دوباره عاشق ....
شاید قطع وابستگی ها و خود خواهی های من خیلی سخت تر و دردناک تر از هرس کردن درخت باشه ولی مطمئنا لازم نیست مثل درختا تا بهار منتظر نسیم باد نوروزی بمونم...
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی / از آن باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی (حضرت حافظ)
درسته که ما به اذن الهی به قالب تنم محدود شدیم ... ولی پنجره هایی هم هستن که اگه بازشون بگذاریم هر روز و هر لحظه این دم مسیحایی وارد می شه و اگه "من" وجودمون رو قبلا هرس کرده باشیم , این نسیم مسیحایی می تونه منو بپرورونه و سبز کنه ... این دم همیشه هست منتها این منم که نمی فهمم.... نمی فهمم که با داشتن یه دل پاک و بی عقده یه دل خالی از تنفر و یه دل عاشق می تونم همه انرژی شو جذب کنم ... پر و بال بگیرم و شاخ برگ بدم .... شاخ و برگی که حصار ها رو بشکنه ... و بال پرواز من به ملکوت بشه ...
همه این زیبای وقتی حاصل می شه که من از قید و بند آزاد باشم از خود خواهی و خود پرستی....
(همون طور که کریشنا مورتی میگه که "آزادی در آغاز سلوک است نه در پایان آن")
وقتی که مثل گون ریشه به این خاک بی حاصل ندم و دل بکنم از وابستگی هام و روحم رو آزاد بگذارم تا به سوی شکوفه ها پربکشه و عشق واقعی رو بتونه تجربه کنه.

به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید:
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری؟
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم....
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی, به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را.
(شفیعی کدکنی)

Sunday, January 20, 2002

هربار اون آدمی رو می بینم
که وارونه تو آب ایستاده,
همونجا می ایستم و شروع می کنم به خندیدن!
هرچند که نباید دیگران رو مسخره کنم.
برای اینکه شاید....
توی یه دنیای دیگه....
یه زمان دیگه...
یه شهر دیگه...
شاید اون درست ایستاده,
و من وارونه ام!

من هنوز از خوندن نوشته های شل سیلور استاین لذت می برم ...فقط هم لذت کودکانه نیست واقعا مفاهیم عمیقی لای این کلمات ساده مخفیه.

Saturday, January 19, 2002

متاسفانه امتحانات من هنوز ادامه داره و به کندی و سختی می گذره....تا دو هفته دیگم ادامه داره ....این چند شبه خیلی می خواستم وبلاگ بنویسم ولی وقت نشد... هر موضوع قابل عرضی هم که به ذهنم می رسه به زحمت سعی می کنم خودم رو در گیرش نکنم و بگذارمش برای بعد امتحانا ...
واقعا خیلی بده آدم عادت کنه به اینکه هر چی به ذهنش می رسه تو وبلاگ بنویسه... چون مثل الان من, اگه وقت نکنه احساس بدی بهش دست می ده .... هر چند باید اعتراف کنم با وجود این احساس بد یک احساس خوب هم دارم و اون اینکه حس زیبای آزادیه حس اینکه افکار و روحیاتت دم دست هر کسی نیست و می تونی تو دل خودت نگهشون داری و می بینی که هنوز اعتیادت شدید نیست...و این که از خرق عادت خوشت می یاد نشون می ده که اونقدرام پیر نشدی و دلت هنوز جوونه ! ! !
حالا این حرف ها رو نزدم که بگذارید به حساب خداحافظی با وبلاگ نویسی و این حرفا نه.... من هنوز با نوشتن اینجا حال می کنم و فکر می کنم حالا حالا ها حرف برا زدن داشته باشم ....
البته یک مسئله دیگم هست که باید بگذارید کنار همه اون تناقضات دیگه ای که تا حالا تو حرف هام داشتم .... همه رو بگذارید به حسابم .... و اون اینکه خیلی وقته دلم برای سکوت تنگ شده سکوتی که آدم رو به درون خودش می بره و خیلی چیز ها رو براش روشن می کنه ....اینه اون تناقضی که ازش حرف می زنم از یک طرف دوست دارم بحث کنم و مسائل رو باز کنم و از طرف دیگه با سکوت هم خیلی حال می کنم .... ولی این ترفند سکوت به نظرم خیلی کاربردی تر میاد شاید برای خود شناسی تجزیه تحلیل کردن خیلی منطقی تر باشه ولی لزومن کاربردی تر نیست .... سکوت معنی دار خیلی بهتره .... وقتی آدم پر حرف سکوت اختیار کنه و گوش دل بسپاره به نوای قلبش و نوای اطرافش ... از صدای باد و آب و پرنده ها و حتی همهمه آدم های تو خیابون هم می تونه خیلی چیز ها یاد بگیره.... فقط اشکال ما اینه که چون قدرت فهم این زبون بین المللی و بین الموجودی و بین المخلوقی رو بلد نیستیم منکرش می شیم و بی خیالش.
مثل اینکه باز افتادم به پر حرفی آخه امشب اصلا نمی خواستم وبلاگ بنویسم.... به هر حال اینا حرف هایی بود که پیش اومد ..من فکر می کنم هر چیزی که برای آدم پیش میاد یک حکمتی داره به شرطی که خودت رو به روح هستی متصل کرده باشی حتما نتیجه خوبی برات داره برای تو یا یکی دیگه مثل خودت.
ولی نمی تونم بیشتر ادامه بدم ....فقط امیدوارم این حرفا بدرد یکی بخوره چون برای من نتیجش این بود که از درس خوندن افتادم.

Friday, January 18, 2002

Wednesday, January 16, 2002

توی وبلاگ های دیگم که همش حرف درسه و همه دارن می نالن..... حال آدم حسابی گرفته می شه....
فردا و پس فردا امتحان دارم.. ..امروز هم شرکت نرفتم...مثلا....درس بخونم.....ولی از صبح تا الان که ساعت هفت و نیم هم گذشته یک ذره هم درس نخوندم.... فکرم نمی کنم تا قبل 12 چیزی بخونم..... فقط دعا کنین سر ساعت 12 خدا بزنه پس گردنم و من بشینم سر درسام... نمی دونم چرا گفتم ساعت 12 شاید برای اینکه تو قصه ها همیشه تعیین کننده بوده... البته برای سیندرلا که بد بود....شاید برای من خوب باشه و به راه راست هدایت بشم ....

Monday, January 14, 2002

تصمیم گرفتم که باهاتون حرف بزنم.....راجع به مسئله ای که خیلی وقته ذهنم رو مشغول خودش کرده....
این مسئله وقتی از پس زمینه ذهنم اومد جلو....که برف اومد و من باهاش خیلی کیف کردم.... و خواستم از زیبایی هاش تو وبلاگم حرف بزنم.... .
من به زیبایی برف فکر می کردم و به پاکیش.....
و به اینکه می شه بی دغدغه تو برف ها قدم بزنی و به عشق فکر کنی....و به یارصاحب جمالت.......
به دونه های برف نگاه کنی که چه آروم ولی با معنی بر زمین گرم فرود میان.....
اینکه می تونی تو برفی که 50 سانت نشسته راه بری و با هر قدمت برای خودت فلسفه ببافی....یا به فلسفه ای که بقیه بافتن فکر کنی.....و خیلی حق به جانب ردشون کنی......
می تونی نیشخند عاقل اندر سفیه بزنی به همه اونهایی که سخت با خودشون در گیرند و یک لحظه هم چشم به پاکی طبیعت نمی دن.....بخندی به اون هایی که برای مال دنیا ....و یا از اون بدتر...برای باد کردن هرچه بیشتر خودشون چقدر حرص و جوش می خورن و خون خودشون رو کثیف می کنن.....
می دونین....راجع به خیلی چیزهای قشنگ و انرژی زا می شه فکر کرد.......
.......
ولی ناراحتی و دلواپسی من اینه که فکر می کنم همه این زیبایی ها , همه این حرف های قشنگ...همه این احساسات عارفانه و عاشقانه ......به تمسخر گرفتن زشتی ها ...و دوری جستن ازشون......
فکر میکنم....که آیا من بازم می تونستم بی دغدغه تو این برف قدم بزنم..... باز هم می تونستم به این چیزهای قشنگ فکر کنم........اگه...اگه....پام برهنه بود.....و از شدت سرما سلولاش مرده بودن.......اگه یک کت درست و حسابی نداشتم....اگه انقدر ناراحتی و بدبختی داشتم که وقت فلسفه بافی پیدا نکنم.....اگه یک سر پناهی نداشتم ....و همش دل نگرونی این رو داشتم که امشب رو کجا باید سر کنم.......اگه یک خانواده گرم و مهربون نداشتم ....که امیدوار باشم با لبخند و بوسه به پیشوازم بیان......
نمی دونم بازم برف قشنگه برای آدم وقتی معدش خالیه......و انقدر خالی مونده تا حالا که کار از قار و قور گذشته....تنها نشونش سیاهی رفتن چشماشه.....
چجوری می تونه قشنگ باشه این برفی که لحظه به لحظه روی تن بی حفاظش می شینه و مثل یک زالو گرمای وجودش رو می مکه........
نمی دونم...واقعا نمی دونم... یک مشکل کوچیک هم کافیه برای اینکه....ذهن انقدر مشغول بشه که نتونه از زیبایی های خدادادی لذت ببره و انرژی بگیره......اگه من یک مرد ایالوار بودم ....بی کار و سر گردون.....با اجاره خونه عقب افتاده......یا.....اگه یک جوون پشت کنکوری بیکاربودم که... .یا اگه....یاخدای نکرده مریض لاعلاجی تو خونه داشتم....یا خودم مریض تنهایی بودم گوشه بیمارستان.... .یا یک آدم بیمار عصبی بودم.....از اون هایی که ناخود آگاه عینک بدبینی دارن......یا انواع و اقسام دیگه بیماری های روانی.....
یا یک هزار نوع بدبختی ای که من و شما نمی دونیم...از اون گرفتاری ها که به زبون نمی شه اورد و همیشه ته دل باقی می مونن......
....
می دونین به همه اینها که فکر می کنم...از خودم خجالت می کشم....از خدای خودم......از شما ها....و روم نمی شه وبلاگ بنویسم......روم نمی شه...بی خیال درس بخونم......
......حرف و درد دل و گلایه و بد بختی که زیاده......
حرف زدن راجع با این مسائل خیلی سخته....
از طرفی لزوم و نقش تاثیر گذار پول رو می بینم....و میام اعتراف کنم که بی نیازی مادی یک پایه آرامش تو زندگیه ....و از طرف دیگه قدرت معجزه گر عشق رو می بینم که می تونه قدرت و پشتکار بده......
از یک طرف میام بگم که سلامتی مهم ترین نعمته.....بعد باز می بینم....که چه مریضی های جسمی و روحی که با عشق درمان نشدن.....
فکر کردم شاید سواد داشتن و کتاب خوندنه که راه درست زندگی و عشق ورزی به آدم و عالم رو یاد خواننده هاش می ده...... ولی بعد دیدم...شاید بی تاثیر نباشه....ولی نه....چون عشق اون دهاتیه کتاب ندیده خیلی پاک و زلال تر و اصیل تر ازعشق کتاب خون هایه که لای ورق پاره های کتاب یا بین نوشته های وبلاگ دنبال عشق می گردن.....
...
می دونم که حرف زیاد زدم...با این حال ناگفته زیاد گذاشتم...این ها رو هم بگذارید به حساب ناگفته هایی که از اول تاریخ هیچکس نتونسته بگه....
فقط یک چیز می خوام بگم.....در حقیقت یک دعا می خوام بکنم...می خوام از خدای خودم یک نعمتی طلب کنم .....شما هم اگه دوست دارید با من همراه بشین.
از اون یار یگانه.....عشقش رو طلب می کنم... عشقی پایدار و موندنی که همه زندگیم رو فرا بگیره....قدرت درک زیبایی بهم بده و توفیق تکثیر و توزیع این عشق رو.....
این عشق ابدی و ازلی رو در دلم حفظ کنه....اون رو رویین تن کنه.......از شر...... فقر .... بیماری.... .حسد... .بدی..... دروغ..... ریا.... خود پرستی....و هر چیز دیگه ای که ممکنه بهش خدشه وارد کنه .

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم / به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم

.....

Sunday, January 13, 2002

تو سایت ایران کارتون ,تصویر سازی سهیل دانش اشراقی از قصه هری پاتر رو می تونید ببینید. کارش واقعا خوبه...با وجود سن کمش....
انگار مد شده که کم سن و سال ها تو کار تصویر سازی و انیمیشن گل کنن....البته این موفقیت دقیقا نتیجه پشتکار و با مقایسه کارهای جدید سهیل دانش اشراقی و کارهای قدیمیش خیلی راحت می شه متوجه شد که اون طی یک مدت حسابی گذاشته پشتش....و یک جهش اساسی تو این زمینه کرده.....برای اون و همه کارتونیست ها و کاریکاتوریست های ایرانی آرزوی جهش های بلند و در جهت مثبت دارم.
اخبار جدید هم حاکی از انتشار اولین مجله تخصصی انیمیشن در ایران از اسفند ماه است به نام پیلبان امیدوارم که مجله به درد بخوری باشه.

Saturday, January 12, 2002


ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری, گل من علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن
نازنین
نازنین
آدم, آدم نشود.


شعری از مجتبی کاشانی.

Friday, January 11, 2002

بالاخره یک کم درس خوندم تا حالا که می خوام وبلاگ بنویسم عذاب وجدان نگیرم.....
آخه با این برف خشگلی که داره می یاد.....درس خوندن خیلی سخته...اونم برای منی که عاشق راه رفتن تو برفم.....واقعا سخته بشینی تو خونه و با درسا سر و کله بزنی در حالی که پاک ترین آفریده خدا ..... اونم بعد از این همه وقت...اونم درست و حسابی.....داره برامون عشق و پاکی و آرامش رو به ارمغان میاره.....
البته فردا که ماشین ها بیان تو خیابون همه این زیبایی و پاکی و آرامش رو تبدیل می کنن به دود و کثیفی و شلوغی و ترافیک....و دل منم از همین می سوزه....که ما آدم ها با بی فکری هامون نه تنها فی نفسه بدی و درگیری ایجاد می کنیم...بلکه زیبایی های طبیعت رو هم خراب می کنیم و نعمت خدا رو که قراره برامون برکت بیاره تبدیل می کنیم به بلا. این خیلی هنره که از دل یک زیبایی به هر ترفندی هست....زشتی رو بیرون بکشی....
.....از این گله شکایت ها که بگذریم می رسیم به ماجراهای من و درس خوندنم......
امروز (ببخشید دیروز جمعه) حدود ساعت سه نشستم سر درسم نمی دونین به چه جون سختنی ادامه دادم....درس مبانی برنامه ریزی...وای نمی دونین...از این درسایی که طرف یک انشای نا مفهوم نوشته....معلوم هم نیست قراره از کجاش سوال در بیاره....خلاصه هرجوری بود تحملش کردم ....به بخش سوم که رسیدم....دیدم نه .....داره جالب می شه....بحث های جامعه شناسی و فلسفی .....اتفاقا حین درس خوندن یاد شما وبلاگ خون های عزیز هم افتادم یک قسمت هاش جون میده برای یک بحث تر و تمیز تو وبلاگ....ولی الان فکر نمی کنم وقت کنم...تا این جاشم...وجدان درسیم رو خوابوندم که تونستم این همه وبلاگ بنویسم....شاید بعدا براتون گفتم....ولی فکر کنم بعد از امتحان ها عمرا بتونم راجع با این درس ها فکر کنم یا حرف بزنم....شاید تقصیر خودمه (شاید که نه حتما) اگه از اول ترم درس خونده بودم...وقت می کردم راجع بهش با هاتون حرف بزنم....خیلی خوب می شد مگه نه؟...تازه یک حسن کوچیک دیگم داشت...اونم اینکه دیگه الان ترس افتادن نداشتم... :"»
در پناه خالق بی همتای برف زیبا , زیبا و زیبا پسند باشید.

Thursday, January 10, 2002

امروز روز جالبي بود نتيجه يك سر كاري طرح ريزي شده از چند روز پيش رو ديدم.......خيلي با حال بود.... خيلي دلم مي خواد براتون تعريف كنم.....ولي احتمالا طرف ناراحت مي شه ميگذارم به عهده خودش كه براي هركي خواست تعريف كنه.
امشب هم قراره براي كمك به يكي از دوستام برم پيشش....براي ژوژمان شنبش... فكر كنم خوش بگذره...قراره سراميك بازي كنيم !!...بنابراين امشب شرمنده يك وبلاگ درست و حسابي و همچنين شرمنده كتابام هستم. :">
البته قول مي دم فردا زود برم خونه سر درسام.....

Wednesday, January 09, 2002

بالاخره Blogger به من اجازه داد Publish کنم.....مثل اینکه سایت بلاگر به درس user هاش خیلی اهمیت میده...که تو دوره امتحانات به هر بهانه ای نمی گذاره وبلاگ بنویسن.....تا بشینن سر درسشون..
.....
من می خوام یک متن کوچولو در ورد رانندگی در نقاط مختلف دنیا رو براتون بنویسم.......خیلی جالب...ولی نظر به اینکه من درس دارم...و وقت ندارم فارسیشو تایپ کنم...همون انگلیسیشو میارم...(خیلی راحت copy/ paste می کنم).....
driving in some cities

* One hand on wheel, one hand out of window : Chicago.

* One hand on wheel, one hand on horn : New York.

* One hand on wheel, one hand on newspaper, foot solidly on accelerator: Boston.


* Both hands on wheel, eyes shut, both feet on brake, quivering in terror : Ohio, but driving in California.


* Both hands in air, gesturing, both feet on accelerator, head turned to talk to someone in back seat: Italy.


* One hand on horn, one hand greeting, one ear on cell phone, one ear listening to loud music, foot on
accelerator, eyes on female pedestrians, conversation with someone in next car : Welcome to Iran

Monday, January 07, 2002


شما هرگز احساس نمی کنید که دستتان ایجاد مزاحمت می کند چرا که دست عضوی از بدن شماست. دیگر انسان ها نیز در حقیقت به همین صورت همچون اعضای بدن شما هستند.
خداوند در همه دلها خانه دارد, پس با همه با عشق و محبت برخورد کنید.
همه انسان ها چراغ هایی هستند که از یک شعله که همانا خداوند است, روشن شده اند.
این ها سخنان ساتیا سای بابا است از کتاب در حضور استاد
Start the Day with Love
Spend the Day with Love
Fill the Day with Love
End the Day with Love
This is the way to God
سخنان سای بابا در عین سادگی در بر گیرنده مضامین بلند عرفانی است و رابطه بسیار نزدیکی با عرفان اسلامی دارد با این تفاوت که عرفای ما همیشه سخن رو می پیچوندند تا هر نا محرمی ازش سوء استفاده نکنه و یک سری از دستورات رو در خفا و فقط برای سالکی که از امتحانات سر بلند بیرون اومده باشه مطرح می کردند. (البته درست هم هست و به هر کسی نمی شه هر مطلبی رو گفت...چون طرف باید ظر فیتش رو داشته باشه)
ولی الان زمانیه که درک عمومی مردم دنیا نسبت به عرفان تغییر کرده...و زمان بر دار کردن حلاج ها گذشته.....
و روی سخنان سای بابا و خیلی دیگه از عرفای هندی هم به عامه مردمه...یعنی یک جوریه که برای همه قابل استفاده است....هم برای منی که از طریقت و عرفان چیزی نمی فهمم و هم برای یک سالک واقعی.
بعدا باز از سخنان سای بابا براتون می گم......

Sunday, January 06, 2002

ده روز تا شروع امتحان هام مونده......7 تا کتاب تر و تمیز و دست نخورده دارم ......که اگه تو این چند روز یک دست اساسی بهشون نزنم ..حواله می شن برای ترم بعد....وای خدا نصیب نکنه.....
از فردا می خوام شروع کنم به خوندن... با حساب کتاب هایی که کردم...مطمئنا نمی تونم که معدل ترم قبل رو حفظ کنم.....مسئله اینه که داشتم فکر می کردم برای جلوگیری از افتادگی ها ...یک مدتی از وبلاگ نویسی صرف نظر کنم....
ولی فکر نکنم دلم بیاد.....از طرفی برام یک عادت و سر گرمی شده.....(هر چند من مخالف عادت کردن به هر چیزی هستم)
از طرف دیگه می دونم اگه چند روز ننوسم دیگه نخواهم نوشت......و بازگشت پیدا می کنم به عصر قلم و کاغذ...یا شایدم کلا از نوشتن فاصله بگیرم....نمی تونم با اطمینان بگم چی پیش میاد...ولی همه این احتمالات وجود دارند....
پس سعی می کنم تا جایی که میشه نرم تو ترک.....و امیدوارم و قتی جواب امتحانات رو می دن من پشیمون نشم و همه گناه ها رو نندازم گردن این وبلاگ بیچاره.....
از همه شما هایی که وبلاگ منو می خونین خواهش می کنم بهم ایمیل بزنین.....تا من به زندگیه وبلاگی امیدوار بمونم.....و فکر نکنم مستمعینم بی تفاوت از کنار نوشته هام می گذرند...

Saturday, January 05, 2002

دیشب یک خواب سیاسی دیدم...
الان همش رو یادم نیست....ولی قسمت مهمش این بود که دکتر سروش در جایگاه نمایندگان مجلس و بعنوان یکی از نمایندگان داشت صحبت می کرد.... طبق معمول سخنرانی باحالی بود....که همش رو یادم نیست....ولی به اونجا کشید که شروع کرد به تعریف کردن همه مسائل و اوضاع پیش آمده از اول انقلاب بطور مستند.....که خیلی مسائلی که مردم نمی دونن این وسط افشا می شد.....
یکهو یک نظامی با یک مسلسل از وسط مردم اومد بیرون و به طرف سخنران نشونه گرفت به عنوان تهدید..ولی وقتی دید تهدید فایده نداره....بعد از اعلام این مطلب که اجازه رسمی برای شلیک داره........شلیک کرد .......و........
.....
........
امید وارم که این خواب تعبیر نشه......
و همین طور خواب هایی که جناح مقابل برای این مردم کشیدن وتا الان به خیلی هاش رسیدن.......
شایعاتی هست که می گه خواب بعدی که برامون دیدن کودتا ست...برای پس گرفتن همین یک کوچولو جایی که اصلاح طلبان بدست اوردن......
بین وبلاگ نویس ها هر چند وقت یک بار یک بحث داغ در می گیره....همه نظر شون و می گن....مخالفت یا موافقت می کنن....خلاصه سر گرمی خوبی شده....و یک راه خوب برای وقتایی که حرفی برای گفتن باقی نمی مونه.....
البته من تا حالا از ورود به این بحث ها خود داری کردم...با اینکه در حالت عادی همیشه از یک بحث آبدار و سازنده خوشم می یاد...ولی اصلا دلم نمی ره که بخوام یک بحثی رو به وبلاگم بکشم.....
این جور بحث های داغ حالا چه سیاسی باشن...چه اجتماعی...چه فلسفی....یا هر چیز دیگه ای ....خوبی ها و بدی هایی دارند....
یک خوبیشون اینه که می تونی دل به داغیشون بدی بلکه فکر و دلت از ناخالصی ها پاک بشن....
ولی من معمولا از بحث های زیادی داغ فرار می کنم...بخاطر اینکه...وقتی حرارت از یک درجه ای بالا تر رفت....دیگه اثر پاک کنندگی نداره......
اون موقع من یادم می ره که مهمترین نتیجه باید این باشه که من خودم و ایراد هام رو بشناسم.....می افتم وسط آتیش خود خواهی و خود پرستی خودم....وسط آتیش تعصباتم.....و با پا فشاری رو نظریاتم و تلاش برای کوبیدن طرف مقابلم باعث می شم....همه لطافت وجودم بسوزه و از من چیزی بجز یک کوه خاکستر از ادعا ها و عقاید غیر عملی باقی نمونه....
شاید بگین که من خیلی ایده الی فکر می کنم ...ولی واقعا به نظر من آدم باید قبل از هر کاری به اثرات بد اون کار یا اون حرف روی روح خودش قکر کنه.....بعد به اثرات منفی یا معکوسی که (نا خواسته) ممکنه روی طرف مقابل داشته باشه....یا روی شنوندگانی که خارج از گود هستن... به نظر من اینجاست که مسئله اهمیت خودش رو نشون می ده...و اینکه حرف زدن و بحث کردن چه کار سختیه و چقدر ادم باید نسبت بهش احساس مسئولیت کنه.....
الان که منم افتادم تو خط نوشتن فقط از خدای بزرگ می خواهم که نوشته های من روی کسی اثر منفی نداشته باشه...من دوست دارم با حرف هام عشق رو به همه هدیه کنم....گاهی این عشق رو بریزم تو ظرف عقل و گاهی بی هیچ ظرفی بپاشم رو سر خودم و شما.....حالا چقدر موفق بودم...نمی دونم.

Friday, January 04, 2002

امروز یکی از اون روزهای خیلی خیلی قشنگ خداست....آسمون کاملا آبیه.....با ابرای سفیدی که آدم رو با خودشون به دنیای رویا ها می برند.......یک نگاهی بندازین....واقها نازن.....
دلت می خواد روشون راه بری...
و بدوی و از هوای خنک و تازه اون بالا لذت ببری......
بعد بشینی و به آواز پرنده ها گوش کنی....بد نیست یک کتاب خیلی با حالم داشته باشی و بی دغدغه ورقش بزنی......
بعد دراز بکشی و بالا سرت رو نگاه کنی....به آسمونی که بالای ابراست...همون آسمونی که از روی زمین دیده نمی شه......
چشمت رو بسپاری به دور دست ها...و آرامش پیدا کنی.....فکرت رو از همه مسایلی که تو هفته پیش اومده...از درگیری ها ......از ناراحتی ها .....و دلخوری ها ....از ترافیک از دود....از بدو بدوها....و از خیلی چیز های دیگه که نمی خوام با نام بردنشون...این قشنگی ها رو خراب کنم....
خلاصه...اون بالا ...بالای ابرا ....اون جایی که به دنیای فرشته ها خیلی نزدیکی.......اونجایی که کاملا وسط جریان انرژی قرار داری.....
.....
ولی....الان یک نگاه به پاهات بنداز....هنوز رو زمینن.....هنوز انقدر سبکبال نشدی که بتونی بدون هیچ دلبستی به زمین ازش پر بگیری و به آسمون بری...همونجایی که بنی بشر از اول خلقت آرزوشو داشتن....
....
حالا حیفه با این حرفا که چرا من هنوز در بندم و اینا...مزه این روز قشنگ رو خراب کنم....همینقدم که آدم بتونه در حالی که پاش رو زمینه....دلش اون بالا ها با از ما بهترون صفا کنه خیلی خوبه....
این طوری هم زندگی شیرین میشه...هم قدرت تحمل سختی هاش زیاد میشه...
تازه اون یار بی مانند و که اخر لطف و صفاست مگه می گذاره یکی که انقده با عشق دنبالش می گرده تک و تنها ویلون و سرگردون رو زمین بمونه.....

خودش و لطفش همیشه همراه خودتون.

Thursday, January 03, 2002

خسته
باور نمی کنی از صبح تا حالا یه بند جون می کنم.
خیلی هم خسته ام.
وقت خیلی کمه و چیزهای زیادی است که باید به اونها برسم.
خیلی هم خسته ام.
از صبح اینجا دراز کشیدم که علفها رو سر جاشون نگه دارم.
سیب ها رو چشیدم ببینم شیرین هستن یا نه؟
انگشت های پای هزارپاها رو شمردم.
به گنجشکها تذکر داده ام که خیلی جیک جیک نکنند.
پروانه ها را از روی گوجه فرنگی ها پراندم.
مواظبم یه بار خدای نکرده, سیلی, طوفانی نیاد.
مدیریت کارهای مورچه ها را هم به عهده داشتم.
به هرس گیاهان هرزه فکر می کردم.
مواظبم خورشید بی موقع غروب نکنه.
ماهی ها رو صدا کردم تو جوی هایی که من درست کردم شنا کنن.
همه این ها به کنار, دوازده هزار و چهل و یکبار نفس کشیدم.
و خیلی خسته شدم!
.........
از کتاب چراغی در زیر شیروانی اثر شل سیلور استاین
من که خیلی خستم....شما چی؟....شما هم از همین کارا کردین؟.....شایدم...کمی بیشتر !!

Wednesday, January 02, 2002

امشب دلم می خواد خیلی حرف بزنم...ولی زبونم بند اومده....این شعر رو که همیشه باهاش حال می کنم بخونین....شعریه از سید عماد الدین نسیمی

مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکیست
ای غلط کرده ره کوچه ما, خانه یکیست
هرکس از جام ازل گر چه به نوعی مستند
چشم مست تو گواهست, که پیمانه یکیست
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی آدم اگر یافته ای دانه یکیست
اختلافی ز ره صورت اگر هست, چه باک؟
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکیست
هرکس از روی صفت یافته اسمی, ورنه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکیست
چشم احول ز خطا, گر چه دو بیند, یک را
روشن است اینکه دل و دلبر و جانانه یکیست

Tuesday, January 01, 2002

راستی من امروز یک پیشنهاد برای بازیگری تو یک فیلم سینمایی داشتم.......
بنظر شما خیلی هیجان انگیزه؟....بنظرتون شانس در خونم رو زده؟....و دیگه نونم تو روغنه؟.....دیگه یک وبلاگره معروف می شم؟.....پشت عکسام رو براتون امضا می کنم و بهتون ایمیل می زنم....
.....
ولی باید بگم که اصلا برام هیجان انگیز نبود.....حتی یک لحظه هم برای جواب دادن شک نکردم....
شاید من غیر طبیعی هستم...از همون دوران نوجوونی و مدرسه که همه بچه ها خوره هنرپیشه شدن دارم من بدم می اومد......الانم نمی دونم کسی که بهم این پیشنهاد رو داده با خودش چی فکر کرده...آخه یکی از اهالی خانه کاریکاتور بود ...
بهم گفت: شما تو چه زمینه های هنری دیگه کار می کنین و علاقه دارین؟ ... سینما و تاتر چی؟
گفتم: اصلا....فقط در حد یک تما شاچیه علاقمند (به موضوعات حسابی ...و نه از نوع در پیتی !! )..چطور؟
گفت: برای یک فیلم سینمایی برای نقش اصلی دنبال یکی می گشتیم...که چهرش جدید باشه و یک جورایی ما به جامعه سینمایی معرفیش کنیم...
....
واقعا دنیای سینما برای خوداشون خیلی عجیبه...بخصوص ورودی ها و خروجی هاش....
اگه من یک روزی گذرم به این دنیا بیفته ...دوست دارم خودم یک حرفی برای زدن داشته باشم...نه اینکه برای یکی دیگه نقش بازی کنم....برای حرف های یکی دیگه...اگه واقعا حرفی در کار باشه !!
بازیگری رو اصلا دوست ندارم...فکر میکنم در زندگی معمولی به اندازه کافی از اصل خودم فاصله گرفتم ... حالا اگه بخوام به نقش های دیگه ای فکر کنم ... که دیگه هیچی.....
البته این احتمال هم هست تنوع نقش ها برای یک هنر پیشه.... بتونه دیوار خود و منیت رو برای طرف بشکنه...
ولی این ها همه حرف و در حد نظریه هستند ... از اون نظریه ها که باید گذاشتشون در کوزه...و آبشم...ریخت تو جوب !! ( هیچ دردی رو از هزاران درد ما درمان نمی کنن)
چون همچین شغلی ظرفیت خیلی بالایی می خواد....چون به تنهایی خاصیت خود آفرینی داره....(خود به عنوان یک حجاب)....البته این مسئله تا حد زیادی برای همه کارهایی که طرف توشون معروف می شه...وجود داره. نویسنده یا سیاستمدار یا قهرمان ورزشی شدن و ..(البته منظور من مخالفت با موفقیت در مقیاس کشوری و بالا تر که منجر به شهرت می شه نیست....ولی حق بدین که عواقبش بده.. چیز هایی مثل غرور و خود بزرگ بینی و...) ولی بازیگری به نظر من حاد ترینشه... البته نه به حادیه...راس یک حکومت بودن !!
البته من باز اعتراف می کنم که خودم از اون آدم هایی هستم که حاضرم هر کاری بکنم که یک بلیط تاتر باحال پیدا کنم.....و مخلص همه سینما چی ها و تاتری های با حال هم هستم....
و خالصانه بگم تنها چیزی که وسوسم می کنه هنر پیشه بشم....بلیط های جشنواره هاست....
امروز یک چیز خیلی با حال دیدم از شبکه اول صدا و سیمای آقای لاریجانی.....فقط به عنوان یک خبر می گم و تحلیل محلیل نمی کنم...می گذارم به عهده خودتون....که هر برداشتی می خواهید بکنید....برداشت سیاسی -غیر سیاسی...یا هر جوری که دوست دارین.....
سخنرانیه نماینده ولی فقیه بود به مناسبت تولد حضرت مسیح.......حالا بگین کجا و برای کی؟؟.............
تو کلیسای ارامنه شیراز...برای هموطنای مسیحی که تا حالا سعادت نشستن پای سخنرانیه یک آخوند رو نداشتن...
.....
البته سخنران فقط قصه تولد حضرت عیسی رو تعریف می کرد ...اکثر قسمت ها رو اول به عربی می گفت بعد به فارسی ترجمه می کرد...واقعا نمی دونم عربی گفتنش چه لزومی داشت ....
یک نکته ای خیلی توجهم رو جلب کرد...و اون مدل نگاه کردن مستمعین بود.....کاملا معلوم بود که اولین باره پای سخنرانیه یک آخوند می نشینند.... نگاههاشون فرق داشت با مستمعین مسلمون که معمولا همه حرف ها رو حفظ هستن و دارند چرت می زنند.....
خلاصه خیلی با حال بود توصیه می کنم تماس بگیرین با صدا سیما و تقاضا کنین دوباره پخش کنن.....
....