Thursday, July 29, 2004

من وبلاگ نمی نویسم ... ولی هستم ;)
من هستم مثل همیشه ...
اینجا می نویسم فکرام و مشغولیاتم رو به شرطی که فرصت بدن بهم که روشون فکر کنم و انقدر پشت هم نیان سراغم ... خوب یادم میره .. رشته افکارم از دست می ره انقدر موضوعات و درگیری های فکریم متنوع هستن ...
از درگیری های شخصی و کاری و باشگاهی گرفته ... تا نگرانی های احساسی ... قشنگی های زندگی ... مسائل اجتماعی ... و روابط آدم ها ... و . . .
فکر کنم باید برای وبلاگ نوشتنم باید یک میرزا بنویس تمام وقت استخدام کنم ... که افکارم رو بدون فوت وقت بفرسته اینجا ...
P:

Sunday, July 25, 2004


امروز .. تو باشگاه برام روز خوبی بود ...
یک کمی پیشرفت کردم ...
یک روزایی انگار روز شانس آدمه ... هم سرحالی ... تعداد بیشتری از پرش ها با موفقیت هستن ...
حتی یک  فرود بد روی زمین هم  نمی تونه مانع تمرین بیشتر بشه ...
روزی که مربی بالای سر آدمه ...اگه سرحال باشی ... خسته نباشی .. نیزه خوب داشته باشی ... روز شانستم باشی ... روز خوبی می شه ...
 متشکرم ...
:)

Friday, July 23, 2004

من  اینجایم ... مرا می بینی؟ می دانم که می بینی ...
من دارم دور خودم می چرخم ...
کاش این چرخش من سماعی عاشقانه بود ... نه چرخشی از سرگردانی و گمگشتگی ...
دیدی مرا دیشب ... در میان تاریکی ... در میان وزش نام ها و اذکار از این سو و آن سو ... دیدی چه مظلوم و بی صدا بودم ... با شرمساری سر فرو افکنده و به امید قطره بارانی بودم که طراوت را برگرداند به باغ دلم .. بارانی که کم نباریده در روزهای پیشین ... اما آنی نبوده که باید ...
بارانی نبوده که قدرت جلای دلم را داشته باشم .. چون از کوی یار نیامده بوده ...
از سوی خودخواهی و خودپرستی هایم به سوی خودم بازگردانده شده بود ...
و من مدتهاست که زیر تابش آفتاب ذوب نشده ام .. جذب را نچشیده ام ...
چون سنگی سخت سر جای خود نشسته ام ...
دیشب در میان آن تاریکی و باد های دل انگیز فکر های بسیار عبور کردند از سرم ... و من چون اکثر اوقات ... به خاطر نمی آورمشان ...
در عجبم از دل بازیگوشم و سر فراموشکار و تن تنبلم .. وقتی بزرگی مرا مژده می دهد و تمجیدم می کند ...
من  را می گوید ؟ ... نه ...
تعریفی همراه با نصیحت ... که ارزان نفروشم گوهروجودم را از روی بی خبری ...
من بی خبرم ... و تنهایم ... فرموشکار و بازیگوش ... با این وجود جویای جذبی بی جدایی ... و مستی ای بدون خماری ...
و من می خواهم .. با تمام وجودم می خواهم که کمر بندم ... بر مراقبت دل ... بدون وجود غیر ...
و از یار می خواهم یاریم رساند در آرامش روح و روانم ... برهمپایی همراهانم ... و زیبایی درونم ... و جوشش عشقش درونم ... بی لحظه ای فراموشی ...

Wednesday, July 21, 2004

من این نوشته ابراهیم نبوی (امام زمان: دست از سر من بردارید)  رو خیلی دوست داشتم ... اگه نخوندینش برید بخونید ...

Saturday, July 17, 2004

عجب دنیایه ... تغییر...  تغییر ...
زتدگی هم سخته ...
آب هوا هم غیر قابل پیش بینی ... یکهو می بینی وسط گرمای تابستون رعد و برقی می زنه که همه وجودت رو می لرزونه ... و بارونی می باره که شاخ در بیاری ...
حق داری که فردا صبح یک شب بارونی شک داشته باشی به آفتابی بودن هوا ...
شایدم هوا آفتابی شد ...  مثل هفته قبل تهران ...  شبها بارون روز ها آفتاب ... 

Tuesday, July 13, 2004

حال و اوضاعم خوبه ... نسبت به تمرینام و مسابقه پریروز که چهارم شدم(پرش ارتفاع) احساس خوبی دارم و راضیم از خودم .. البته در مورد پرش با نیزه آینده گنگی پیش رومه ... با این نیزه ای که ما داریم ... بدون مربی کار کرده ... امیدی به پیشرفت نیست .. ولی در مجموع بد نیست اوضاع ...
دیگه اگه دل نگرانی های همیشگی رو در مورد کار ... درمورد دوستی ها و در مورد آینده هم نادیده بگیرم .. ملالی نیست جز فراغ یار که خیلی وقته ازش بی خبرم .. هرزگاهی یادش می افتم ... یاد روز های خوش عشق بازی ... و دلم می گیره ... باید یک سفر برم ... تنهایی ... باید با خودم تنها بشم تا پیداش کنم ... و ازش بخوام همیشه باهام بمونه ... :)

Sunday, July 11, 2004

چه تجربه عجیب ... جای یک دوست رفتم برای آموزش شنا به شاگرداش ... شونصد تا بچه 4، 5 ساله از سر و کولم بالا می رفتن ...
جالب بود برام ... دوستشون داشتم ... تونستمم هم یک چیزایی یادشون بدم ... ولی یک روز به عنوان یک تجربه کافی بود برام ... فکر نکنم فکر مربی شدن به کلم بزنه ... البته اگه مجبور بشم و تو یک شرایطی لازم بشه اکشالی نداره می تونم ...

Saturday, July 10, 2004

وسط تابستون ... یک روز خوب داشتی ... عصر ... در راه برگشت به خونه ... هوا پاییزی می شه یک هو ... چی بادی ... چه بارونی .... چه لحظات قشنگی مزه مزه می شن ...
اینجا من بودم ... و خدایی که همین نزدیکی است ...
من بیمناک از فردایی ناشناخته ... فردایی که آفتاب سوزانش مجال زندگی نخواهد داد ... و هیچ آبی گوارایی توان رفع عطش از من آفتاب زده را ندارد ...
صدای رعد باران مرا اطمینان می دهد و آرامش ... و صدای رعد از تصادف افکارم با صدای رعد از بیرون با هم مرا می ترسانند از فردا ... و توصیه می کنندم به احتیاط و می گویندم اگر ایمان نداری تند نرو ... که با تند روی حتی در بی خطر ترین اعمان باعث رنجش خود و دیگران می شوی ...
من سرم را بالا می گیرم ... چون نوجوانی که دوست ندارد نصیحت بشنود ...
به هیچ نمی اندیشم جز قدرت باد ... جز زیبایی باران ... جز لطافت هوا ... :)

Thursday, July 08, 2004

من که نمی خوام حرف سیاسی بزنم ...
تازگی ها تو وبلاگ بناس حرفای سیاسی و مایوس کننده زد ...
خودمم که دیگه حوصله سیاست رو ندارم ... روش بی اعتنایی رو پیش گرفتم ...
دیروز 18 تیر 1383 بود ... این فقط یک اعلام تاریخه ... و من لابد یادم نمیاد که تو همچین روزی چه اتفاقی افتاد ...
این روز یک روز معمولیه ... نه ظلمی بوده و نه مظلومی ... حال و هوای تاریک روزهای بعدش رو هم که نباس به خاطر بیارم ... همه چی در حد یک بغض توی گلو و احساس ناتوانی و ضعف ... باقی می مونه ...
یک روز مثل همه روزا ... فقط نمی دونم چرا دانشگاه ما تعطیل شد و کلاس هامون تشکیل نشد ...
من که فکر می کردم یک روز معمولیه ... خوب وقتی کلاس ها تعطیل نشه آدم شک می کنه ...
نکنه تو این روز چند تا دانشجو مثل من ... ناکوت شده باشن ... نمی دونم والا ...
من که همچنان مریضم و تب دارم ... این فکر و خیال ها هم حتما بخاطر تب هستش ...
دارم هذیان می گم ؟؟؟!!!!
آره واقعا هذیانه ... چون بی فایدست ...

Tuesday, July 06, 2004

هفته قبل تمرینام زیاد شده بود ...
کم آوردم انگار .... انتظار زیادی از خودم داشتم ... مریض شدم :">

Friday, July 02, 2004

دست بالای دست بسیار است ...
همیشه نباید انتظار داشته باشی مسائل طبق پیش بینی تو پیش بره ...
گاهی باید قبول کنی که یک تازه وارد بخاطر لیاقتش جای تو رو بگیره ... وقتی که حقشه باید ساکت بری دنبال کارت ...