Sunday, December 10, 2006

این روزها که بر من می گذرد .. روزهای دیگریست ...
آنچه گذشته قطعا تاثیری ژرف برمن داشته ... از دیده ها و شنیده یا ... و از دوستان و نزدیکان ...
شاید در ظاهر کسی باشم جز آنکه می بودم ...ولی در واقع چه میزان تغییر کرده ام نمی دانم ... و نمی توانم بدانم ...
تا بگذرم از این روزها و در روال عادی زندگی بیابم خویش را ...

حس عجیبی دارم ...دوگانگی

این تلاشم را برای تصمیم سختی که گرفته ام دوست می دارم .... لحظه لحظه اش را ...
ولی از سوی دیگر بی تاب آرامشی هستم که پس از رسیدن به مقصود بدان دست یابم ...

تعادلی که از دستش داده ام و اکنون تشنه آن هستم ...
جال خالی باد و کوه و دشت ... تنهایی و غرق شدن در روح هستی ...
هیچ گمان نمی کردم بتوانم این همه دوری را تاب آورم ...
اما این تغییر برنامه را ماههاست که تحمل کرده ام بی هیچ سختی ... خیلی عجیب است ..
قطعا یاری یار ابدی کمک حالم بوده
و تاثیر عمیق وجود یک همراه

هرچه انرژی در این روح کوچک و جسم ضعیف نهفته است در راه دوست داشتن انفاق می کنم ...
تهی می گردم ...

اما بیمناک نیستم ... چه یار بی یار من دل مهربان و دست بخشنده ای دارد بخصوص بر آنانکه با ظرفی خالی به سویش می روند ...

Friday, September 29, 2006

روزهایم میگذرند ...
روزهای جوانی ...
در پی آرزوهایم دوانم ...
وگاه به خود می آیم ... زمانی در میان جمعیت که در حرکت هستند می ایستم و می نگرمشان ...
بهترین جا ایستگاه مترو است ... هر کس سر به کار خود می گذرد ... و شب هنگام خود را جزیی از یک رودخانه می بینی
رودخانه ای که پس از گذشتن از آبشار ها و مسیر های طولانی رمقش گرفته شده ...
و در راه خانه است ....
دوره ای بود که هر روز میان این حرکت بودم ... ولی اکنون بیشتر کنج اتاقم
و با چشمانم دنیا را از میان کتاب ها سیر می کنم ...
اشتیاقی به دانستن در من روییده ...
امیدوارم پایدار بماند و خزان خستگی ها بر او راه نیابد ...
تا شکرگزار قطره قطره زندگیم باشم که جز با خرج کردنش در راه عشق ممکن نیست ...

در این روزهای بلند ... که به کوتاهی می رود ....
در این روزهای روزه داری برکت از خدایم می خواهم و آزادی
و قبل از آنها خودش را و عشقش را ...

Sunday, August 27, 2006

شب و سکوت ...
اینجا در شهر ...
نه در کویر و نه در کوه
همین جا ...جایی و زمانی که انتظارش را نداری به سراغت می آید...
نوای بلندیست که که بیدارم می کند ...
بدن خسته و بیمارم را از بستر بیرون می کشمم
پلکهایم را که مشتاق آغوش یکدیگرند باز نگه می دارم ...
چرا که از شلوغی روز پای در آرامش شب گذارده ام و اینبار لذتی غیر از خواب از این آرامش می جویم ...
جووی سنگین ...
سکوتی دوست داشتنی
و صداهایی مبهم از دور دست .. نه آنها را با من کاری نیست ...
اینجا صداییست در نزدیکی من
که مرا می خواند ...
نزدیک است ولی طنینش فراگیر و دور ...
از درونم بر می آید ...
صدایی روشن اما خسته ...
گویی روزها و شبها پیوسته مرا خوانده و من نشنیدم ...
گوشهای سنگینم در فضای آرام امشب زمزمه ای یافته اند ...
بسیار آرام ...
با قدم های نرم و آهسته درون قلبم قدم می زند ...
از تاریکی و کوچکی جایش شکوه دارد ...
دیواره های قلبم ... و مرزهای وجودم را به لرزه می اندازد ...

شب
و سکوتی که مرا فراگرفته
مرا می خواند تا بشکنم او را

دیگر زبان را یارای توصیف نیست ...
...
..
.

Wednesday, August 16, 2006

با این زندگی جدیدی که ساختم می گذرونم .. روزها و هفته ها می گذره .. خوبه .... اما نمی دونم چطور ..
برای رسیدن به یک قله تلاش می کنم ... ولی ایده ای از راه باقیمونده و زمان مورد نیاز ندارم ... اینکه قبل از تاریکی هوا به اونجا می رم یا نه ... ؟؟
می دونم که خیلی بیشتر از اینها باید تلاش کنم و قدم بردارم ...
کارهای حاشیه ای ،تفریحات ، دوستا و ورزش مرتب ... کم کم از برنامه اصلی خارج شده و گه گاه به زور یک جایی باز می کنم براشون ...
از تصمیم گیری مهم درسی که گذشتم و به اینجا رسیدم .. خیلی کارها راحت تر شد ... شاید به جرات بگم در همه موارد و جوانب زندگی تصمیم گیری و انتخاب سخت ترین کاره برام ... یعنی همیشه اینطور بوده ... ولی اینبار ... یا بهتر بگم این اواخر انگار یک صدایی میاد که مطمئنم می کنه ... که بهترین و قشنگ ترین انتخاب زندگیمو انجام می دم ...
نمی دونم ... به هز حال الان آرامش دارم ...
شاید بهتره بگم که چندروزه آروم تر شدم ...
با وجود آینده ناشناخته و احتمالا نه چندان آسون (چه درمورد درس چه زندگی و زن و بچه!! )
احساس خوبی دارم ...
نمی دونم این آرامش خوبه یا نه ... چون یک دونده سرعت باید لحظه شروع مقداری استرس داشته باشه تا بتونه از همه توانش استفاده کنه .. تا دقیق باشه و تو مسیر خودش بدوه ...
نمی دونم ... این احتمال هم وجود داره که این آرامش قبل از طوفان باشه ...

به هر حال بعد از این همه وقت اینجا هستم تا به خودم یادآوری کنم که دوستان و اطرافیانم چقدر می تونن کمکم باشن ...
و از همه مهمتر دوستی که مثل هیچکس نیست ...
به یاد خودم بندازم که باید
زمان رو تو مشتم بگیرم و بهترین استفاده رو ببرم ...
هنر من در تعادل برقرار کردنه ... حتی در سخت ترین شرایط اینجوری می شه آروم بود ...
وقتی تعادل برقرار کردی ... وقتی زمان هایی رو برای خودت کنار گذاشته و بهترین استفاده رو کردی ... بقیه کارها هم مرتب می شن ... لحظات همه مفید می شن ... و از همه مهمتر عشق و ایمان درون قلب به طرز باورنکردنی چند برابر می شه ... من اینا رو می دونم ... و می خوام بازهم تجربه کنم و اثر حضور یار رو تو زندگیم ببینم ...
خدایا کمکم کن ...
تا چشمانی بینا داشته باشم ...
تا از ورای این زمین و آسمان تشعشع عشق و انرژی رو ببینم ...
کمکم کن تا همیشه هوشیار باشم ...
قلبم رو صفا بدم ...
اون رو تو دستام بگیرم تا به سادگی جذب بشه ...
و رهایی در بیکران رو حس کنم

یا علی جان مددی.

Wednesday, August 02, 2006

از کیلو کیلو تمرینی که باید انجام بدم ... اینو با تمام وجودم درک کردم که:

چو خشت اول را نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج!!!

Thursday, July 20, 2006

بعد از ماه ها دوری از دوومیدانی ... دو روز گذشته به عنوان مربی یک تیم تو مسابقات لیگ شرکت کردم ... خیلی خسته شدم ... ولی واقعا دلم تنگ شده بود .. تیمم هم دوم شد ... خوشحالم چون فکر نمی کردم ... البته بچه ها همه آماده بودن ... شاید این شروعی باشه از نوعی دیگر ...
برای لیگ بعدی باید تصمیم بگیرم و بین مربی بودن و داور بودن یکی رو انتخاب کنم ...


کلا خیلی خسته م اینجا اومدن هم چنگی به دل نمی زنه ... وقتی با خودت تنها نیستی ... وقتی برای خودت وقت آزاد نداری ... همش مشغولیت و سرگرمی ها یجورواجور ... حرفی برای اینجا گفتن ندارم ...
با وجودی که حرف و فکر زیاده ... ولی نمی شه گفت ...

خسته ام خیلی خسته ... خستگی ای جدای از خستگی جسمی ...
دلمیک روح آزاد و رها می خواد که هیچ دغدغه ای نداره ... زمانهایی که بر بلندی بنشینه به انتظار هیچ ... هیچ انتظاری از خودش و این دنیا نداره ... اون وقته که سیل انرژی و عشق به درونش سرازیر می شه ...


کو یارم؟ یارم کو؟ نازنین نگارم کو؟

Saturday, July 08, 2006


If you want something you never had, do something you have never done.



Don't go the way life takes you.
Take the life the way you go
and remember you are born to live and
not living because you are born.
این مدت درگیر بودم نشد بیام اینجا ...
دو روزه رفتم دماوند مزرعه یک دوست ... عالی بود ...

Sunday, June 25, 2006

این قصه قطعه گم شده شل سیلور استاین هیچ وقت قدیمی نمی شه.

Tuesday, June 20, 2006

گالری کارهای نگین احتسابیان در سایت کارگاه.
بهترین ها رو برای این دوست مهربونم آرزومندم.

Wednesday, June 14, 2006

به این موضوع فکر می کنم که آیا این فرضیه درسته ... که من برای پنهان کردن اضطرابم سر خودم رو شلوغ می کنم؟

نمی دونم ... باید فکر کنم ... برگردم ... به طول تاریخ زندگیم نگاه کنم ...

آره
خیلی وقتا برای فرار از موضوعات نا خوشایند ... خودم رو سرگرم کارای دیگه کردم ....
البته فرار که نه ... هیچوقت از مسئله یا مشکلی بدون فکر رد نشدم ... سعی کردم برای خودم قضیه رو تحلیل کنم ... و تا جایی که می شده حلش کنم ... فرار بعد شاید برای پیشگیری از زیاد فکر کردنه ... افکاری که کاربردی ندارند و نتیجه ای جز پر کردن ذهن و هدر دادن وقت ندارند ...

ماهی سیاه کوچیک این برکه رو می شناسید .... هوای دریا در سر داره ... اما در عین حال می خواد به همه کارای دیگه هم برسه ... به خیال خودش تعادل فرمول اصلی زندگیشه ...

چند سال از تولدش می گذره ... روزهای متفاوتی رو تجربه کرده .... آدم ها مختلفی هم از کنارش رد شدن ...
توی این جامعه شلوغ گه کاه درو خودش چرخیده و گاه یک مسیر صاف رو رفته .... هدف زندگیش خیلی دوره ... ولی می دونه که می شه بهش رسید ...

می دونه که چقدر ضعیفه برای راه دریا ...
و می دونه خدای دریا چقدر قویه ...
و مطمئنه که خدای دریا خیلی دوستش داره ...
پس پیوستن به دریا دیگه کار سختی نیست ....

با یک نفس عمیق می شه همه دنیا رو با همه عشقی که توش درجریانه به قلبی هرچقدر کوچیک راه داد.

مهم نیست من کیم ... چیکارم .. کجا زندگی می کنم ...
مهم اینه که من هستم ... و بودن من باید قسمتی از عشق کل دنیا رو در بر بگیره ....
اگه از هر چی اطرافم هست غافل می شم ....
کارم اینه که از نقطه روشن ته قلبم غافل نشم .... رشدش بدم تا همه وجودم رو در بر بگیره ....

Saturday, June 03, 2006

Check out this CV, This guy posted his resume as an animated musical on the net and he really got hired by Microsoft Graphics team. The person who prepared this CV received job offers from 180 companies; More than 1,000,000 people have viewed this CV...

http://www.paradoxware.com/alstudio/cv/en.htm

این عقرب از راه دوری اومده ... و الان پیش من زندگی می کنه ...
نمی دونید چه صحنه ای بود وقتی یک مورچه بزرگ رو می خورد
شاید بعدا تو یک فرصت ... گذاشتمش رو سطح صاف و عکس انداختم ازش براتون ...

Saturday, May 27, 2006

روزگار می گذرد به خوشی و به تندی ...
من سوار، خوشم به نسیمی که می وزد
و می انگارم باد سرعتی است که دارم ...
غافل از آنکه اسبم لنگان می رود ... !!

سر به زیر و دست به کار و دلی هرجایی ..
چه توان دانستن از صحبت باد با آسمان کبود...
از زمزمه خورشید با ابر ....
در آن دور ها یاد یار است و اینجا نیز سخنهاست میان بلبلان و درختان ....

و من نمی شنوم ...

آنچنان مشغول و آنچنان درگیر که ندانم کدام ره می روم شاید اکنون می بایست گرد کعبه گردم ... و اینجایم ... !!

دلم کوه می خواهد ... سفر دور به دل ناشناخته طبیعت

آنجا که هیچ صدایی مانع زمزمه عشق نیست ..

دلم می خواهد تا دمی بیاسایم از هر قیل و قال ...
بنشینم بر خاک ..
دربرابر پهنای آسمان و افقی باز ...
ذهن را بسپارم به باد ...
فکر را کنم زیر خاک ...
و دل اینجا تنها در برابر همه دنیا ...
رفت و آمد عشق را به تماشا بنشیند ..

بی هیچ دغدغه ...
بی حضور سرد و عذاب آور زمان ...

بنشینم و کلام را از بند زبان رها سازم ... تا خود به حرف درآید و بگوید شکوه دل را ...

دلم منظری می خواهد بی انتها ...
خواه دریا ...
خواه کویر
یا پهنای زمین از فراز کوه ...
آنجا که چشم غرق می شود در معنا ...
آنجا که نگاه می گردد بی معنا ...
و می توان جور دیگر دید ...

می خواهم ببویم یار را از پس همه تارو پودهای تنیده شده این دنیا ...

می خواهم دست بسایم بر خاک ... بر سنگ ...
بر هر آنچه زیر پایم هست و خودساخته است .. نه مصنوع دست چون منی ...

حتی رها شوم از حس گنگ و ناشناخته ششم، که سرگردان پیش می گشتم زیر خروار ها فکر ...

می خواهم نوعی دیگر از احساس را تجربه کنم ...
سپس هرگونه احساس را رها سازم و
این بار پرواز را تجربه کنم ...

کنده شدن ...
رها کردن ...
سخت است .... اما زیباست ...

ای کاش گاه گاهی دهانم به شیرینی شعری که از درون جوشد طعم می گرفت
تا وصف عیشی گویم که گرچه هیچگاه ننوشیده ام ... بسیار شنیده ام و در رویا بسیار پرورانده ام ...

شعری که بجوشد و سراینده را نیز به تعجب وادارد ....
شعری که قیدو بندی ندارد تا بیازارد و دربند کشد ....
جز یک بند ... بند عشق به یار که یادش و عشقش در میانه کلمات می گنجد ...
...
..
.

Monday, May 22, 2006

خسته ام ....
خستگی شیرین ... از صبح سر و کله می زنم با این دنیای جدید ....
شاید نسبت به یک ماه پیش کمتر درس بخونم ... ولی هنوز امیدوارم ... و خوشحالم از کاری که می کنم ...
خستگی از صبح ساحت 7 تا 9 که برگردم خونه ... برام شیرینه ... باعث می شه از احساس پیرشدن که چندوقتی بود میامد سراغم فاصله بگیرم ...
یادگرفتن و تلاش کردن آدما رو جوون نگه می دارم ...
هنوز آینده نا معلومه ... ولی وقتی مشغول باشی و در حال حرکت ...
وقتی تو لحظه زندگی کنی و حرکت کنی و لذت ببری از حرکتت ... کمتر نگران می شی ...


می خوام تو خودم باشم و به هیچی غیر از این هدف کوتاه مدتم فکر نکنم ...

آینده و آدم هایی که می خوان تو زندگی خصوصی آدم سرک بکشن و برای خودشون جا باز کنن .... فکر کردن به اینا خیلی سخته ... تصمیم گیری سخته و شدیدا آدم رو از حرکت باز می داره .... یک جور سرعت گیره ....

تو این شلوغی ها و رفت و اومد ها .. یک نگرانی دارم ... که از وظیفه اصلیم باز بمونه ... سعی می کنم یک روزم شده تو هفته حتی برای دو ساعت برای خود خودم کنار بگذارم ...

البته یک نگرانی دیگه هم دارم ... مسئولیتی که نسبت به خانواده ام و خدای خودم دارم و با سرگرم کردن خودم کوتاهی می کنم ... خیلی شرمندم ... شرمنده بابت دل سنگی که دارم و بابت فراموش کاریم ....

اله همیشگی من با من بمان و کمکم کن ...
کمک کن تا وجودم واسطه خیر باشه ... از خودخواهیم کم کن تا سبکبال بشم ... و در آسمون عشق تو به پرواز دربیام .....

Tuesday, May 16, 2006


دیروز همایش نگه داشت یادمان های باستانی در دانشگاه علم و صنعت توسط پايگاه اطلاع رساني براي نجات يادمان هاي باستاني، برگزار شد ...
با حظور دکتر پرویزورجاوند و دکتر محمد علی دادخواه.


بررسی خطرسد سیوند که تخت جمشید رو تهدید می کنه ... که احتمالا در جریان هستید ...

همینطور سد 1700 ساله ساسانی در رام هرمز ،که با آب گیری سد جدید زیر آب می ره

یادآوری قصه جام جهان نمای اصفهان ... واکنون مترو اصفهان که موجب خرابی چهار باغ می شود ...

اینها و خیلی موارد ناپیدای دیگه نمونه هایی هستند از بی توجهی مردم ما به میراث گذشته و خیانتی که مسئولین نسبت به این افتخارات تاریخی روا می دارند ....

به یاد حسی می افتم که از برداشتن سفالینه های شهر سوخته زابل داشتم ... خیانت از این بالاتر ... دزدی یک تاریخ ...
قتل عام یک ملت نه در یک زمان که در طول تاریخ ...
از میان برداشتن آثار ماندگار مردمانی که دیگر نیستند تا از آن دفاع کنند ...

آیا ما مردمان قرن بیستم ... با این همه ادعا نمی توانیم راهی بیابیم که میراث فرهنگیمان را در کنار ساخته های مدرن و جدید حفظ کنیم ؟
راه همیشه هست ... خواستنی باید تا هرچه در خیال آید به واقع نیز ممکن گردد ....

این سایت رو هم ببینید.

Wednesday, May 03, 2006

کم کم دارم تو دانشکده تابلو می شم ... با سابقه متفاوتی که دارم!!! ...

دیروز روز خوبی بود ... کلی از طرف استادی که کارامو برده بودم پیشش امیدوار شدم ...
البته عصر کارهای بچه های فوق رو که برا کلکسیون آورده بودن دیدم ... به راه دارزی که پیش رو دارم و رقبای گردن کلفتم پی بردم ...

به هر حال ... می دونم که راهی رو که انتخاب کردم دوست دارم ... حس خوبی بهم می ده و دوست دارم ادامه بدم ...

Friday, April 28, 2006

از سفر یک روزه به اصفهان برگشتم ...
بچه ها برداشت داشتن از بازارچه جلوی مسجد امام ...
مسابقه تیم والیبال هما و ذوب آهن هم بود ...
خلاصه تو 18 ساعتی که اونجا بودم همش درحال دوندگی و این ور اون ور رفتن بودم
....
از همه هیجان انگیز تر بالا رفتن از پله های باریک و عجیب حجره های تو بازارچه بود و متر کردن دیوار هایی که یک جاهاشون فرو ریخته بود ... ولی هنوز استفاده می شد ... ...

سفر بدی نبود ... البته شاید می تونست پر بار تر باشه ...
مشخصه این سفر برای من اینه که اولین کروکی زندگیم رو از نمای خارجی مسجد شیخ لطف الله کشیدم ... و همه امیدوارم کردن که برای اولین کار خیلی خوبه ...

Tuesday, April 25, 2006

من و دنیای جدید من ...
من و سوالاتم ...
نا شناخته ها یی که فاصله زیادی باهام دارند
سوالات و ابهاناتی که دور سرم می چرخن ....
دوستان و استادانی که آماده هستند تا پاسخگویم باشند ...
اما حسی عجیب مانعم می شود ... نمی خواهم لذت ندانستن و کم کم درک کردن رو با یک میانبر کوتاه از دست بدهم ....
می دانم که زمان برای هدفم خیلی مهم هست .. و باید درست مصرفش کنم ...
ولی انگار هنوز هیچی نشده .. امر بر من مشتبه گشته که پای درراه بی سرانجام هنر نهاده ام ... منطق و برنامه ریزی بی معنا گشته و لذت حال را ترجیح می دهم به هدفی که دوستش داشته ام ...
و لذتی انکار ناپذیر از حضور در این دنیای جدید ...
لذت از تلاش برای ارتباط دادن ... مسائل علمی ... فیزیک .... هنر ... کار عملی ... و تاریخ هنر ...
تاریخ زندگی انسانهای برجسته هر عصر .... طغیانگران هر عصر ...
عشق به طغیان رو در دلم به جوش میاره ...
تلاش برای شناختن قوانین و عشق به شکستن اون قوانین ....

نمی دانم ... این چه راهیست که پیش گرفته ام ....
عاقبت را خدای به خیر کناد

Sunday, April 23, 2006

check this out:

I love u !
عجب کتاب خفنیه "هنر در گذر زمان"

خوندنش خوشاینده ... ولی حفظ کردن اطلاعات و اسامی توشون یک کمی ... فقط یک کمی سخته ...
راستش ... من که زدم تو خط کتاب خوندن ... اونم این تیپ کتاب ها ...
فعلا می خونم و لذت می برم ... دوست ندارم حفظ کنم ....می خونم و می رم ...
از مجموعه کتابهایی که بخونم .... مباحثی که توشون تکرار می شه احتمالا یادم می مونه ...

زندگی خوبه و داره می گذره ... اگه خودم نخوام سختش بگیرم ... اون بهم سخت نمی گیره ....
خودم با دست خودم تو راه زندگیم سنگ نندازم ...
و نگذارم ترس از آینده نا شناخته حالم رو خراب کنه ...


من اینجا میام و می نویسم ...فقط برای یادآوری به خودم ...
احتمالا به درد هیچکس دیگه ای نمی خوره ... گذشت اون دورانی که یک نیم نگاهی هم به خواننده ها داشتم .... اینجا دیگه ارزش عمومی نداره ....
دقیقا اون برکه کوچیکی هست که قبلا هم گفته بودم ...
بهتر شما خواننده ها اینجا وقتتون رو تلف نکنید .... بروید کنار دریا و از عمق و گستردگی بی انتهای دریا لذت ببرید ...

این برکه خیلی کوچیکه ... برای خودم هم جا نیست ... منم باید کوله بار سفر ببندم ...

سفری که رویاش همیشه در ذهنم بوده ...
این پرونده باید دوباره به جریان بیفته ...

نباید اجازه بدم که تو برنامه هام غرق بشم ...
من برنامه رو می ریزم ....و من مسئول کم و کاستی هاش هستم ...

از خدای مهربونم می خواهم کمکم کنه تا در درجه اول اون تعادلی و تناسبی که تو زندگیم می خوام بتونم اجرا کنم ... و بعد از میانه این زندگی شلوغ با یاری و کمک خودش به رهایی برسم ...
خداجونم مرسی .... مرسی ... برای همه چی مرسی ....
مخصوصا شور و شوقی که تو وجودم داره می جوشه ... عشق به ساختن ... و عشق به حرکت ...

Tuesday, April 18, 2006

خیلی چیزا داره تغییر می کنه ...
حتی عادت اینجا اومدن ...
دارم زمینه درسی و کاریمو عوض می کنم ...
می خوام فوق لیسانس رشته ای امتحان بدم که هرکی می شنوه شاخ درمیاره ...

حس خوبی دارم ... احساس جوونی و پر انرژی بودن ...
یک راه سخت تا قله ...
من عاشق کوهنوردی از بیراهه هستم ...
حالا اینجا تو زندگی عادیم هم تجربش می کنم ...
ببینم چیکارم .... می تونم از پس کارهای سخت و عجیب و تجربه نشده بر بیام ...

یک ترس کوچیکی گه گاه ته دلم میاد ... وقتی خودم رو با نخبه های اون رشته که اسمشون تو کتاب ها اومده مقایسه می کنم ...
فکر می کنم آیا می تونم ...
اگه این اولین قدم رو با موفقیت بردارم ... خیلی مهمه ....
پس همه تلاشم رو می کنم تا بتونم ...

شاید وقت و انرژی زیادی بخواد ....
سعی می کنم جورش کنم .. ;)

Monday, April 03, 2006

سرم داره کم کم شلوغ می شه ...
برنامه هام بزودی مرتب می شه ...
کار عجیب و سختی رو که تو فکرش بودم تو تعطیلات شروع کردم ...
فعلا نمی گم .... ولی دارم لذت می برم ... تا حالا که خوب بوده ... فکر کنم بهتر هم بشه ...

همه چی مرتبه جز اینکه ایمیل یاهوم پریده ...
نمی دونم چرا راهم نمی ده تو .... با خوده یاهو هم مکاتبه کردم فایده نداشت ... فکر کنم یکی هکم کرده ... و اطلاعاتمو عوض کرده ...

دلم نمیاد ... این اولین آدرس ایمیلم بود .. سالها پیش .... خیلی حیفه ...
نمی دونم کی ممکنه این کارو کرده باشه ....
ولی کسی هست که بتونه کمکم کنه دوباره پسش بگیرم ...؟؟؟

کجاست یاری کننده ای که مرا یاری کند؟؟

Tuesday, March 21, 2006

سلام
سلام بر شما ...
سلام بر من ... سلام بر نوروز ...
سلام بر تغییر ...
سلام بر عشق ...
و سلام بر زندگی ....

یک ماه گذشت ... و سالها بود که چنین فراغی رخ نداده بود ... اینجا
یک ماه متفاوت ...

تغییر عادت ...
تغییر دید ...
تغییر زندگی ...
تغییر راه ...
راه درون و راه برون ...
تغییر هدف ...
یا نه ... جهت ...

تغییراتی از درون برای برون ...

برای یکی شدن درون و برون

برای فردا و برای امروز ...
و برای هرروز ...

در این یک ماه به دنیا آمدم همچون سالهای گذشته ...
و به دنیا آمدم اینبار متفاوت از همیشه ...

ره یافتم و ره پیمودم ...

ناخواسته شکستم چله ای را و باز پیمودم ...
و خواستن را تجربه کردم ...
برای یافتن ...
هرچند هنوز یافتن را نیافته ام ...

خواستنم را ... قدم برداشتنم را ... فکر کردنم را ... و توانم را از درون هدایت کردم تا بیابم ...

دنیایی دیگر که همینجاست ... نه رخت سفر بندم که می باید چشم دل بگشایم ...

نگشوده ام هنوز ...
اما در تلاشی شیرین و دوست داشتنی ام از درون ...

و می دانم
افق ها
در لحظه ای ناب
در میان تداخل نور و تاریکی ..
امید و نا امیدی ...
شک و ایمان ...
ظهور خواهد کرد ...
تنها در برابر چشمانی با ایمان

و زمین گسترده ... و آسمان بی انتها و تک تک اجزای دیدنی و نادیدنی این دنیا ...
از ره عشق
به فرمان قلبی الاهی در خواهد آمد ...
...
قلبی که قدرت نخواهد ... آزادی خواهد و غریق دریای عشق شدن ...

و انتهای این دوره اگرچه همراه نا ناخواسته ها و نا ملایمات بود ...
چه خوش قرین گشت با لحظه ناب تحول ...

تحول یک قلب همراه قطرات مست این عالم ...
و خوش گفت یار در کتاب در آن لحظه با پیامی برای قلبم ، که به سوی مقلب القلوب، منقلب خواهد گشت
و حضرت حافظ دعایی کرد برایم که :
" یا رب از ابر هدایت برسان بارانی "

و این همه آمد تا بدانم ... لحظه حرکت ... اکنون آمده ... دریابش تا نگذشته ...

در این ره که می روی به سوی رهگشا .. نرو بی همره ...
علی یارت!

Sunday, February 19, 2006

تا اطلاع ثانوی خداحافظ . . . .
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است

مولانا

Friday, February 17, 2006

یکی از مفید ترین آخر هفته هایی که تا حالا داشتم ...
برنامه های انرژی زا پشت سر هم ردیف شدن ...

روز های آینده هم خوب خواهند بود ... تا دوشنبه که می رم زیر تیغ جراحی ...

سختی کار روزهای بعد هست که نمی دونم چطور بدون کتاب سر کنم .... وقتی سرآدم خلوته ... باید استراحت کنه ... وجود و اثر کتاب به عنوان یک همراه بیشتر خودنمایی می کنه ..
کار سخت تر می شه وقتی کوه و باشگاه در کار نیست .. هر جایی نمی تونی بری ... کامپیوتر و تلویزیون هم باید برن مرخصی...
فقط می مونه موسیقی ...
باید یک برنامه مرتب براش بچینم تا حداکثر استفاده رو ببرم از شرایط موجود ....

و این البته یک فرصت خوبه برای فکر کردن و برنامه ریزی کردن آینده ...

Wednesday, February 15, 2006

این من، انسانی از عصر امروز، نشسته بر پهنه خاک ... در برابر شهری سوخته
شهری از روزگاری دور ... به دوری خورشید ...
قدم می نهم بر خاک سفالین این شهر ... مخلوط خال و سفال و سنگ و استخوان های پوسیده ...
همه چیز نا پیدا است از آن زمان ف جز پی چند خانه ... جز سفال های درهم شکسته ....
پستی و بلندی هایی که کس نمی داند چند دوره انسانها در لایه لایه اش زیسته اند ...
در میان بلندی ها گذر می کنم ... چونان که از کوچه های شهر مرده ...
دست بر دیوارهایش می کشم ... در خیالم و بر خاکی مرده در واقع ....
اینجا شهر من است ...
با همان شلوغی ... همان دغدغه ها ...
همان رویا ها و آرزو ها
شهر من است نه چون در سرزمین من واقع است ....
چون انسانهایی چون من دوپا بر این خاک قدم نهاده اند هزاران سال پیشتر ....
چون من نفس کشیده اند ... زیسته اند ...
چون می خواسته اند ... تلاش کرده اند ... رسیده اند ... و گاه دست شسته اند ...
همه آنها شناخته اند عشق و امید و ترس را ...
گاه حس کرده اند تنهایی را در انبوه جمعیت ..
و آینده را تجربه کرده اند و از این کوی گذر کرده اند ...
آنها آفریده اند ... ساخته اند و پرورانده اند
و در نهایت رفته اند از این خاک ....
حتی قطعه ای از این سفال های رنگین را برنگرفته اند ...
سفال های در هم شکسته ای که مرا به خود می خواند ... و وسوسه برداشتن یک نقشینه دارش در دلم می جوشد ... سفالی از هزاران سال پیش ... با حرف های بسیار ... که اکنون زیر پای کسانی چون من خرد می شود ...
وسوسه بردنش بر دل هر کسی می افتد ... هر چه هنر دوست تر وسوسه بیشتر ...
شرمسارم .... از این فکر .... که اینجا خاک اوست و معنا بخش گذشته این مردم ...
این قطعه سفال نقش دار کوچک عشق به ساختن و آفریدن را درونم می جوشاند ...
چونان سازنده اش .... که نقش زد و زیست و گذشت از این خاک ...
می اندیشم که کی زمان گذرکردن من است ...
اکنون که مجال قدم زدن بر این خاک دارم ... اما تا کی؟
تا کی ؟؟
تا کی نفس خواهم کشید و توان آفرینش در من باقی خواهد ماند؟
و تا کی خالق زمان ، آن را برایم متوقف خواهد کرد؟
و خواهد گفت: "تو را بس است ... هر چه ساختی و هرچه ویران کردی!!
هرچقدر عشق ورزیدی و هر چقدر کینه ورزیدی!"
از من می پرسد همانگونه که از مردمان شهر سوخته پرسید که از پس این همه چه توشه ساختید ... ؟ چقدر پروراندید نور درونتان را و به کجا شتافتید ؟


اکنون من بر خاکم و جزء جزء این هوا نوش جان من است و روزی زیر چندمین لایه خاک پنهانم و استخوان هایم در انتظار دستان کاوشگری ...
امروز نیز منتظرم ... منتظر روح کاوشگر خود تا بیابد گوهر وجودم را از میان این همه فکر ...
آنگاه که زاده شود نور ابدی در قلبم ...
پرواز را تجربه خواهم کرد ... پرواز بی فرود ...
چه زیباست ... کندن از این خاک ...

Sunday, February 12, 2006

من برگشتم از سرزمین عجیب سیستان و بلوچستان
با کوه فوق العاده اش ...
خیلی بیشتر از انتظار من خوب بود ...
خیلی خیلی زیاد ...
با یک گروه هماهنگ و خوب

انگار از اون بالا همه دنیا زیر پام بود ...
پرواز ... تنها حرکت مناسب با اون فضا بود ...

بیشتر از این نمی شه توضیحش داد
فقط باید به پرواز در اومد ...

نیت سفرم اون رو بیادموندنی و مفید کرد .. الان پر از انرژی و عشق هستم ...
یارا همیشه با من باش ...

Monday, February 06, 2006

فردا روز حرکت به سمت تفتان هست ...
یک سفر 4 یا 5 روزه به سیستان بلوچستان ... خیلی هیجان انگیزه ...
همه می ترسن که دزدیده بشیم ... از اخبار هم شنیدم استان سیستان پاکستان شلوغه ...
همه می گن جا گیرآوردید برا رفتن ... اینهمه کوه دیگه هست که هنوز نرفتی!!
به هر حال که من می خوام برم ... برای پیدا کردن خودم به کوه نیاز داشتم و این برنامه ای بود که جور شد..

اینجا رسما از همه می خوام که هر خوبی بدی دیدن از من ببخشنم ...
و برام دعا کنید که پر انرژی برگردم و سربلند از کنار سختی ها و ناراحتی ها بگذرم ...
برام دعا کنید که این قله نقطه عطفی باشه تو زدگیم ... و شروعی برای تغییرات خوب و قدم گذاشتن تو راه بهتر شدن ...

ممنون از همه که تحملم کرده اید تا الان ...
دوستتون دارم ...
خداحافظ

Saturday, February 04, 2006

جمعه یک برنامه توال توپ بخصوص برای منی که خیلی وقت بود از این ورزش بی مانند فاصله گرفته بودم ...
و دو روز دیگه انشا الله اگه برنامه عوض نشه حرکت به سمت تفتان ...
بهترین برنامه ای که می شه بعد از امتحانات ریخت ...
اگه به سلامتی برگشتم خیلی کار ها دارم اینجا ... اول از همه یک منشی و یک مشاور استخدام کنم برای برنامه ریزی آینده ...
و در طول این مدت یک پروژه خودسازی ... که سرتیتر برنامه ها هست ...

I believe i can fly !!!

Thursday, February 02, 2006

امتحانات به سلامتی تموم شدن ...
جواب ها که بیاد خیالم راحت می شه که تموم شده و پرونده این لیسانس بسته شده ...
تا فکر کنم که تصمیماتم برای آینده و درس و کار چیه ... :)


* جزو اون دسته هستم که می دونم نمی دونم ...
اشکالاتم رو می دونم ...
و این روز ها فورانی شده که بیشتر می دونم ... اما دونستن کافی نیست ... وقتی کاسه صبرت پره باید وقت بهش بدی خالیش کنی ..
برای رسیدن به آرامش برای خودت و اطرافیانت سکوت لازم داری ...
سکوت به وقتش ...

راه درسته ... آسمون و زمین همه سر جاشون هستن ... فقط مونده محکم شدن قدم من و عاشق شدن دلم .... در یک سکوت زیبا ... پر از انرژی ... وقتی دوستان و نزدیکان از دستت شاکی نیستن ... راه رفتن و رسیدن قطعیه ... چون اون وقت یار همراهت می شه و پشتیبانت ...

یارا الاها ... کمک ....

Tuesday, January 24, 2006

سلام ...
سعی می کنم غر نزنم دیگه ... یعنی به همونجایی برسم که غرزدن معنا نداره ... قدمهای خوبی برداشتم ...
البته وسط امتحانات وقت خوبی نیست برا قدم زدن ... ولی اشکال نداره ... وقتی گرسنگی هست باید غذا خورد !!
من هم می نوشم از شراب ... سر مست می شم و قدم زدن آغاز می کنم ...

راستی از کتابی که خوندم بگم ... وسط درسها کتاب خوندن حس عجیبیه ... هم لذت بخشه و هم احساس گناه می کنی ... فکر کنم با این تفاسیر می شه مطمئن بود که گناهه .. ولی اون اثر منفی رو نداره ... حتی گاهی ثواب هم داره !!!

کتاب آهنگ عشق ( سمفونی پاستورال ) اثر اندره ژید

خیلی خوب بود ... البته آخرس حس عجیبی داشتم ... خشکم زده بود ... یک حس تنهایی و سردرگمی ...
البته برای صحبت کامل تر راجع بهش باید دوباره بخونم ... با سرعت و نگرانی کمتر و به قسمت هایی که به کتاب مقدش اشاره کرده عمیق تر فکر کنم ... می دونید وقتی یک درصد زیادی از حواسم دنبال امتحان و درسه نمی شه انتظار داشت کتاب رو خوب بخونه ... فقط می تونم احساسمو از مجموعش
بگم ...

چندتا کتاب هیجان انگیز دیگم اینجا در رقابت هستن با کتاب فیزیولوژی و مبانی و تاریخ
ولی خیلی هم بچه بدی نیستم تنظیم می کنم که درسام خوب خونده بشن که این ترم به خیر و سلامتی تموم بشه ...
P:

Saturday, January 21, 2006

قدم هامو محکم می کنم ...
کوله بارم رو برمیدارم ...
نه برای سفر به ناکجاآباد یا کوه قاف ...
سفری به درون خودم ...
قدم های اول را برداشتم ...
برای بازگشت به خویشتن !
اولین و مهمترین قله ای که باید صعود کنم ...
تو این دنیای بزرگ .. انرژی زیاده ...
تو این قلب کوچیک من که فکر می کردم خیلی خسته است و انرژیش تموم شده هم انرژی زیاده ...
باید جستجو کنم تا بیابم ...
آرامش را می بینم که کم کم در مسیر به من خواهد پیوست ...
و به دنبال او زیبایی و عشق و ایمان ...

یارا یاریم کن

من باز می گردم
:)

Wednesday, January 18, 2006

روز عید است ...
باشد تا بر من نیز عید گردد ...
با یافتن درمانی و خشکاندن دردی ...
می بینی ماری بر گرد درخت ی پیچد ...
درختی پر بار ... که ناتوان است از دفاع از خود ..
برگ و بار از دست می دهد و نالان بی برگی را گناه خود می داند ...
درخت می باید فریاد برآرد ... نه بر سر دیگر درختان ... که بر سر ماری که پس ار رفتن نیز زخم دل کاشته بر جان درخت ..
درخت می داند که این زخم را کاری نیست بر جانش ... اما دائم گناه به دوش می کشد و بر خود می گیرد سختی روزگار را ...
بی برگی را بهانه می سازد از زخم و ناتوانی .. و این دو را بهانه ای برای مرگ و فرار از تلاش و زندگی ...
به او بگو که ریشه در خاک دارد و سر بر آسمان ... به او بگو که برگ و بارش تنها زینت بود و هستی اش بی آنها زیر سوال نمی رود ...
به او بگو تا چشم باز کند و فرار نکند از فراز و نشیب زندگی .. بهانه نیاورد و چون درختی محکم بایستد در برابر باد ...
خاک با اوست ... و اوست امید زندگانی خاک ...
ایمان بیاور به پاکی خاک و به آرامشش ...


می خواهم روزی سپید را نقش زنم ... روزی سپید ... آسمانی آبی و درختی سبز و پر بر ... بر بلندای کوه کودک شادان و امیدوار که می رقصد و چه آسان به قله دست می یازد ...
روزی سپید که عشق از آسمان می بارد .. از زمین می جوشد ... و در دل کودک سماع می کند .... او را نیازی نیست به کس مگر به خالق آن چشمه جوشان که هر دم بااوست ...

روزگار می رود و باید برود تا بر من و ما و شما مبارک گردد چون نمی خواهم درد را مگر برای درمان ...
پس درد موهبتی است که درمان و عشق می آورد .. بهانه اش مکن برای گریز ...

بیا جانا ... همرهم باش ... پشتوانه ام باش و خودم باش ....

Tuesday, January 10, 2006

سپیدی برف بر من باد ... و بر او که رفت ...
با بوی کافور می رود به زیر خاک ...
یکی از مهربان ترینان بود در قماش مردان ... مهربان و حساس ..
با چشمانی که هرگز از یادم نمی رود ...
می دانی که بسیار در یادم بوده ای .. شاید نمی دانستی ولی قطعا اکنون می دانی ...
اکنون که رفته ای و من نا امید از امیدهایی که به تو می دادم ... تا بر پای بایستی بر روزی که من سپیدپوش می گردم برای ساختن آینده ام ... اکنون تو سپید پوشی ...
عجب دنیایی است !!
تو که سالهی آخر را در پیله تنهایی خود گذراندی ...
و ماههای آخر که از پای افتادگی بود و بیماری ...
مرگ برایت نویدی باشد بسوی آرامش
خدایت رحمت کنار ...
عمو جان ... دوستت می داشتم

Saturday, January 07, 2006

دیروز روز خوبی بود ... یک فضای جدید ... آرامش و انرژی ..
همونهایی که دنبالشون می گشتم و همیشه می گردم ...
قراره معجزات زیادی ببینم و یا خودم بوجود بیارم ..

خوب که فکر می کنم می بینم انگار من یک مرضی دارم ... خوشم میاد خودمو درگیر کنم .. خسته کنم و بعد با اشتیاق بیشتری له له بزنم برای آرامش و عشق و انرژی ...

خودم درگیری و درد ایجاد می کنم و بعد دنبال درمان می گردم ..
شاید خیلی هم کار بدی نباشه ... بهتر از بی خبری و فراموشی هست ...

به مدد حضرت دوست .. بزن بریم!

Friday, January 06, 2006

من خودم می دونم ...
خودمم خسته ام از خودم ...
از اخلاق بدم خستم ...
از خودخواهیم و کم تحملیم شاکی ام ...
از اینکه توقعاتم زیاده ...
از اینکه انتظار دارم بقیه مراعاتم رو بکنن ...
از این که کارهای کوچیک خودم رو بزرگ می بینم و کارهای دیگران رو کم و کوچیک ...
خودم هم خستم ...
وقتی منم باهاتون هم نوا می شم در اعتراف به بدی ...
برای اینه که خودمم خستم ...
می خوام اعتراف کنم تا از سنگینی بارم کم بشه ...
راه دیگه ای نمی شناسم ...
می خوام تغییر کنم ...
می خوام بهتر بشم ...
آرزو های قشنگ زیاد دارم ...
تصاویر خوب
منظره های بی مانندی که تصویر می کنم ...
هوش از سر هرکی می پرونه !

انتظاراتم حتی از خودمم زیاده در حد توانم نیست ..
اما راهی نمی شناسم ...

راه های خودسازی که بزرگان می گن برای من زیاده ... من خیلی کوچک و کم هستم ... باید راه خودمو پیدا کنم ...

اشکال کار اینجاست که می رسم به یک تناقض :
من برای راه های موجود کوچیکم و باید راه خودم رو بسازم ...
و از طرف دیگه باید بزرگ باشم تا راه بسازم و در راه قدم بگذارم ...

و بر پهنای این کره زمین من سرگردانم چونان اکثر مخلوقات ...
به دنبال گمشده ای که جایش را درونم خالی می بینم ...
می دانم نیست و باید باشد ...
و می دانم اگر یابمش همه مشکلاتم به چشم برهم زدنی ناپدید گردند ...

Tuesday, January 03, 2006

ناز سخنت حافظ جون :

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
من ارچه درنظر یار خاکسار شدم / رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است / چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود / که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود بدست آور / که مخزن زرو گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ / که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

Sunday, January 01, 2006

الان دیگه فصل امتحان و درسه ...
دو هفته دیگه شروع می شه ... درست نیست ترم آخری من دنبال شیطنت باشم ... و بخوام اینجا از کتاب و فیلم حرف بزنم ...

خوشبختانه صفحه اول کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی اونقدر جذاب نبود که از راه بدرم کنه و بجای درس خوندن رمان بخونم ... گذاشتمش یک کناری تا بعد ...

* فیلم روز گراندهاک که تلویزیون ایران پخش کرد واقعا جذاب بود ... خیلی تفکر برانگیزه ... یک روز هی برات تکرار بشه ... اونم آدم هایی که رویاشون اینه که با همین تجربیات دوباره به دنیا بیان ... هموم بحث دکتر الهی می شه که چند وقت پیش گفتم در مورد ادیت کردن زندگی ... و اینکه جوری زندگی کنیم که احتیاج به تصحیح نداشته باشه و از نمایش ادیت نشده اش خجالت نکشیم ...
حالا شخصیت اصلی این فیلم یک روزش انقدر تکرار شد تا بتونه خودش رو اصلاح کنه و بهترین رفتار رو داشته باشه ... ولی خیلی سخت و خسته کننده بود بارها خودکشی کرد و وقتی دید راه فراری نداره دسست به کار شد و خواست بیاموزه و پیشرفت کنه و آدم بهتر بشه ...


فیلم یک بوس کوچولو فرمان آرا رو هم رفتم ... من فیلماشو دوست دارم

حیف که باید برم سر درسم و نمی تونم پرچونگی کنم !!
تا بتونم یک وقتی هم پیدا کنم برم حکم رو ببینم ...
:P