Saturday, February 26, 2005

ماهی سیاه کوچولویه این برکه ...
شلپ شلوپ کنان پیش می ره ...
فکر کنم یک جورایی فکر می کرده مسیری که تو دریا داره ماهی های دیگه کاری به کارش ندارن و او هم کاری با اون ها نداره ... ولی الان فهمیده که نه ... باید حواسش جمع باشه .. این چندوقته خیلی چیزا از خیلی ها شنیده ... خیلی اتفاقات اساسی افتاده که دیدشو تغییر داده ... شاید یک جورایی مسیر حرکتش به دریا رو هم تغییر بده ...
تغییراتی که معمولا ساده نیستن ... ولی گاهی فواید زیادی دارن ... گاهی هم لازم و ضروری هستن ...

Tuesday, February 22, 2005

امشب ... دقیقا ربع قرن+ 16 ساعت از عمرم می گذره ...
شاید به قیافم نیاد و اونهایی که نمی شناسنم ... و اونهایی که در حال شیطنت دیدنم ، باورشون نشه ... ولی واقعیت اینه که من 25 سال از عمرم گذشته چه بخوام چه نخوام .. چه بهم بیاد چه نیاد ...
نمیدونم ... 25 سال کم نیست ... البته کم و زیاد بودنش بیشتر نسبت به کل عمر آدم سنجیده می شه ...
اگه 50 سال وقت داشته باشم ... و سرعتم مثل 25 سال قبل باشه ... می شه کاملا متاسف شد به حالم ...
اگر بیشتر از 50 سالم باشه چندان فرقی نمی کنه چون بازدهی و کارایی آدم روز به روز کمتر می شه بخصوص ار 50 به بعد ... تازه اگه خوشبینانه به هیچ مرض خاصی هم فکر نکنیم ...
اگرم کمتر از از 50 تا تو تقدیرم رقم خورده باشه ... کمتر از 40 ... کمتر از 30 ... و یا کمتر از 26 سال ... دیگه چاره ای نیست جز امید بستن به درست بودن فلسفه تناسخ ... و امید به بازگشت دوباره ...
نکه فکر کنید خیلی از زندگی راضیم که می خوام هرچه بیشتر زندگی کنم ... اتفاقا از خیلی جنبه های زندگی خسته و نا امید شدم ... ولی مسئله اینه که با همه وجودم معتقدم که اومدم تو این دنیا که کاری کنم ... راهی پیدا کنم ... تغییری کنم ... شاید الان تصویر درستی از هدف زندگی نداشته باشم ... ولی از یکجایی ته قلبم مطمئنم که باید کاری کنم ...
و هر چه که خواسته و نخواسته خوب یا بد تو زندگیم پیش میاد می تونه بهم جهت بده برای رسیدن به اونچه که برام نا معلومه ...

به هر حال حرف اصلی این بود .. که 25 سال پیش تو یک همچین روزی من قدم رنجه کردم و منت گذاشتم سر و همه !! و اومدم دنیا ... حالا شاید لحظات زندگیم هیچکدوم ارزش حرف زدن و بالیدن بهشون نداشته باشن ... ولی تولد اتفاق مقدس و عجیبیه .. یک تغییر مهمه که شاید احساس بی ارادگی داشته باشیم نسبت بهش ... ولی اندر مهمه که می شه بهش بالید ...

آره شجاعت به دنیا اومدن ... یک اتاق گرم و نرم وراحت با آب و غذای آماده رو ترک کردن و پا گذاشتن به یک دنیای بزرگ و ترسناک و ناشناخته کار مهمیه ...
بابا یک ایولی ... دست مریزادی ...
خستگیش بعد 25 سال هنو هست ... هنوز خو نگرفتم با محیط جدید هنو نشناختمش ... چه برسه به اینکه بخوام کاری انجام بدم ، حرکتی کنم ... نمی دونم چقدر وقت دارم ... ولی وقتی زمان رفتن برسه در هر وضعیتی که باشم باید برم ... حتی اگه شانس دیگه ای هم برای زندگی تو این دنیا داشته باشم ... باز همین سیر آشنا شدن با محیط و پیدا کردن یک راه گم شده وجود داره به نظرم احتمال موفقیت عین همین الان یکجورایی فرصت دوباره داشتن فرقی به حال آدم نداره ... وقتی که همه چی رو فراموش کرده باشی ...
پس دم غنیمت است ...
:)

در اینجا مرسی می گم به تبریکات همه دوستان :P

Sunday, February 20, 2005

یک فصل مسابقه دیگه برام شروع شده ... ولی اینبار با همیشه فرق داره ... با مسابقاتی که تو ماه گذشته داشتم ...
اینبار رقیبی از بیرون وجود نداره ... من هستم که با خودم رقابت می کنم ... رقابتی برای مغلوب کردن خودم ... ولی لزوما چون همه شرکت کننده ها خودم هستم برنده هم من نیستم .... احتمال شکستم زیاده ...
ولی مربی خوب و دقیقی دارم که پشتمه ...
دوره تمرینی خیلی سخت و مهمی پیش رو دارم ... شاید بتونم بگم که مهمترین پله است برای صعود ... برای ادامه حرکت ...
برنامه ای که تو دستمه ... یک برنامه تست شده است مال یک شخص استثنایی ... سختیشم از همینجا میاد ...
من تصمیمات مهمی هم باید بگیرم ... از خدا می خوام که کمکم کنه ... سختی کار رو برام آسون کنه ... و بودنم رو با حداقل آزار برای دیگران قرار بده ... چون معتقدم هر ناراحتی وغمی که از من ، کارهای من و شاید فقط بودنم به دیگران برسه به میزان زیادی سطح انرژیم رو پایین میاره ...

دلم می خواد راجع به هیچی فکر نکنم ...
آره ... با فکر کردن به هیچ نتیجه ای نمی شه رسید ... فقط باید بود ... و بودن رو واگذار کرد به کسی که قدرت ساپورت کردن داره .. کسی که می تونه راهنمایی کنه ... همه چی درست می شه ... مهم اولین قدم هست در راهی که درست برای من ساخته شده ... راهی که مطابق ضعف ها و قدرت های منه ... و من می دونم همچین راهی وجود داره ... فقط باید پیداش کنم ... بعد دیگه همه چی آسون می شه ... آسون شدن به این معنی که می افته رو غلتک درست خودش ... اونوقت اگه غم و ناراحتی و سختی ای هم باشه تحملش راحت تره ... چون ایمان داری که برات خوبه ... چون می دونی که یک تیکه از مسیره ... بعدش یک جاده صاف و سرسبز در پیش رو داری ...
یعنی میشه ... می شه بیفتم تو مسیر ...
می دونم ... از یک جایی ته قلبم می دونم که خیلی دور نیست مسیر سبز زندگیم رو پیدا کنم :)

Friday, February 18, 2005

سلام بر نامش ... و یادش ...
نامی که چون از دل برآید گرما بخشد ...
نامی که در تک تک حروفش نفسی عمیق میابم ... و این نه فقط از عشق من به اوست که خود درونش زندگی دارد و حیات ... و یادآور عمق یک نفس است ...
نفسی بر سر کوه آنجا که خسته و زار به بلندای قله ای می رسی ... و نوازش باد و گرمای آفتاب آرامت می کند ... آنجا که ارزشمند ترین گوهری که می طلبی دم و بازدمی است که ممد حیات باشد و مفرح ذات ...
... آنجا که میان فراز و نشیب زندگی ... در کوچه پسکوچه های درد و ترس و نگرانی قدم می زنی ... دم و بازدمی که زندگی می آورد و عشق و آرامش ، فقط نام دوستی است که عاشقش هستی ... به او نیازمندی ... دوستی که چونان دیگر مردمان رفیق نیمه راه نیست و اگر به سویش روی هیچگاه تنهایت نمی گذارد ... او که به منبع بی انتهای عشق و قدرت دسترسی دارد و آمده است تا به تو آرامش بخشد ... کسی که دستت را می گیرد و پله پله تا ملاقات خدا یاریت می کند ... و ...
آفرینشش نیاز من است و ماندنش منتی بر من ...
و اینبار منم که می باید لحظه لحظه او را درون خود بیافرینم ...
این منم که باید هر لحظه بخواهم ... و برای خواستنم قلبم را ارزانی کنم ... او از من هیچ نمی خواهد ... نیازی به من ندارد ... من نیاز دارم ... باید ببخشم برای او ... عشق بورزم به او ... تا خود را بیابم .

Sunday, February 13, 2005

سلام وبلاگ من ...
خوبی خوشی ؟
منم بد نیستم ... زندگی می گذره ...
راستی خیلی کلکی ها ...
فقط شب ولنتاینی به تو که وبلاگمی و رودرواسی باهات ندارم... می خواستم بگم ... که دوستت دارم ... !

Thursday, February 10, 2005

هميشه به خاطر داشته باش

Always remember to forget The things that made you sad.

هميشه به خاطر داشته باش چيزي كه تو را ناراحت مي كند فراموش كني

But never forget to remember The things that made you glad.

اما هرگز فراموش نكن خاطره اي كه تو را خوشحال مي كند

Always remember to forget The friends that proved untrue.

هميشه به خاطر داشته باش دوستاني كه خيانت مي كنند را فراموش كني

But don't forget to remember Those that have stuck by you.

اما هرگز فراموش نكن خاطره كساني را كه به تو وفادارند

Always remember to forget The troubles that have passed away.

هميشه به خاطر داشته باش كه مشكلاتي كه گذشته اند را فراموش كني

But never forget to remember The blessings that come each day.

اما هرگز فراموش نكن كه به ياد داشته باشي لطف و بركت الهي هر روز مي آيد

Proverbs 10:7 Good people will be remembered as a blessing, but the wicked will soon be forgotten.

يك ضرب المثل مي گه: انسانهاي نيكو همچون نعمتهاي خدا به خاطر سپرده مي شوند و افراد نابكار خيلي زود فراموش مي شوند

Tuesday, February 01, 2005

همه چی یکجوره عجیب غریب پیش می ره ... سعی می کنم رو خودم و رو اتفاقات زندگیم کنترل داشته باشم ... ولی نمی شه ... هیچ چی طبق برنامه ریزی من پیش نمی ره ... گاهی بهتر از اونه که من می خواستم و گاهی بد تر ...
می دونید ... با همه بدبینی ها ... نگرانی هام ... ته قلبم ایمان دارم که همه چی در جهت خیر برای من پیش میره ...
امیدوارم که شاهنامه فقط آخرش خوش نباشه ... وسط هاش هم خوش باشه ... ;)
باید هوشیار باشم و آماده ... و در عین حال پشتم تنها به کسی گرم باشه که همیشه باهامه و تنهام نمی گذاره ... اون قدرت بزرگ ...

پریروزا فیلم Bruce Almighty را دوباره دیدم ...
احساس عجیبی داشتم ... برداشتی جدید کردم ...
آدمی که تا قبل از این هیچ قدرتی نداشته ... و حالا در یک روز همه قدرت خداوند در دست اونه .... اون خودش تغییری نکرده ... اعتمادش به خودش زیاد شده ... فکر می کردم اگر تا قبل از این ... ایمان داشت که کسی با اینهمه قدرت پشتشه قطعا طور دیگه ای در زندگی عمل می کرد ... و نتایج دیگه ای هم می گرفت ... این دید آدم ها و اعتمادشون به مسیر زندگی و مسیر کل جهان هستی هست که اونها رو قوی و موفق می کنه ...
باید به ترس و نگرانیم غلبه کنم و مطمئن باشم که هر چی برام پیش میاد ... همه اتفاقات وو همه آدم ها برای من جز خیر ندارن ... حالا این خیر یا زود بهم می رسه یا دیر ...
یک نکته دیگه ای هم هست ... همش ته دلم نگران اطرافیانم هستم ... گاهی فکر می کنم نکنه وجود من مایه ناراحتی و آزار باشه ....
فکر کنم بهتر قبول کنم ... که با وجود بدترین اثر ها ... وجود من خیر حتی خیلی کوچکی هم داشته ... درسی تجربه ای ... می تونم به خودم دلگرمی بدم که وقتی از خدا برای خودم و دیگران خیر می خوام ... خودش در جواب من اجازه نمی ده دلی ازم چرکین بمونه ... به شرطی که الان آروم باشم وایمان داشته باشم و دعا کنم ....
می بینید حرفای قشنگ گفتنش آسونه .... وقتی ناراحتی ...قشنگ فکر کردن و قشنگ حرف زد هنره
همه ما مغروریم و فقط به توقعات خودمون فکر می کنیم ...
من سعی می کنم ناراحتی دیگرام رو برطرف کنم ... همه چی تموم می شه .. فراموش می کنم ... ولی ته دلم همچنان گرفته می مونه ...
فقط می دونم که :
باید تمرین کنیم ...
به این دنیا اومدیم که تمرین کنیم ... که ساخته بشیم ...
اومدیم که عشق رو تجربه کنیم .. آماده بشیم برای یک عشق واقعی به یک موجود بی عیب ... و بی نیاز و بی توقع ...
اینها همه تمرینه .... پس سخت نگیر ماهی سیاه کوچولو :)