گریه کردن یک گدا برای شاه مملکت خود ... کمی خنده دار است ... وقتی که خود را جای دیگری می گذارد و برای بدی های پیش آمده برایش می گرید ... و نمی داند که اینها برای چون اویی اینقدر سخت است ... و این سختی ها برای آنکه دل از خاک بربسته هیچ است ... درد پادشاه قصه ما چیز دیگری است ... درد عشق است که من فارغ ، نمی فهمم ...
گریستن اینجا تنها شاید برای پاک کردن قلب گرینده خوب باشد ... تا قلبش آمده شود برای یک اتصال ... برای یک عشق ... و برای یک پرواز ...
و این میان متضرر کسی است که اشک ندارد ... و دل و دینش جای دیگر گرفتار است ... و تپش های قلبش را برای آنچه نباید به هدر می دهد .. تپشی که باید با عشق صفا یابد ...
یک شعری محمد نوری خونده با همچین مضمونی :
افسوس بر من ، افسوس بر من گوهر خود را فشاندم بر پای بتانی که باید می شکستم
و من دست بر کوه و آسمان می زنم ... دست به دامان باد می شوم ... و هر انساس رها شده ای تا دستم گیرد و رهنمایم گردد .... و از خود خجل می گردم اگر بخواهم با دستان آلوده ام دست بر دامان پادشاهی پاک و بلندپرواز شوم ! ... تنها از دور صدایش می کنم تا با نگاهش آتشی زند بر دلم ... و نیرویی دهد ... تا جان گیرم و برخیزم برای پاک شدن ... برای حرکت ...
No comments:
Post a Comment