Sunday, November 30, 2003

دیشب چه برفی اومد ... هر چند کم بود ... اما حسابی بعد کلی وقت بی بارونی حال و هوا رو عوض کرد ...
با دیدن برف به این فکر افتادم که آیا می شه تو دل منم بعد از این همه خشکی و بی بارونی ! ... یکهو برف بباره .. و تازه کنه حال دل من رو ؟
بارون و برف و مه ... حس خیلی خوبی بهم می ده ... حس تازگی و امید به تازه شدن ... حس عاشقی ... و تازه شدن یک عشق قدیمی و همیشگی ... عشقی که باید برای رشدش آب و هوای دلم همیشه تازه باشه ..
نفس عمیق تو این هوا ... به ...

Friday, November 28, 2003

بزرگی چه روشن می گوید اشکال کار مرا :
"آیا می توانیم درباره عشق بخوانیم و عاشق شویم؟ عشق مثل علم نیست که انسان فرابگیرد. بلکه احساس است و احساس باید طبیعی اتفاق بیفتد. ما گاهی زیادی به کتاب مراجعه می کنیم و چیزی را که باید با قلبمان احساس کنیم سعی می کنیم با ذهنمان بفهمیم که در این صورت هیچ توفیقی در عشق نداریم."

Wednesday, November 26, 2003

اینم سایت نمایشگاه وب ... که زندگی منو ریخت به هم ...
;)

Monday, November 24, 2003

گاهی یادم می ره ... و توقعم از زندگی زیاد می شه ... انتظار دارم هم کار کنم ... هم درس بخونم ... هم به گردش و مسافرتم برسم ...
امروز در آخرین لحظه به خواهش رئیس شرکت ... برنامه کوه و سفرم رو که از خیلی وقت پیش به فکرش بودم .. به هم خورد...
نمی دونم ... یک نمایشگاه ... با کار های قبلش چقدر ارزش داره ... می دونم که اینم یکیه ... مثل قبلی ها ... هر چقدر براش کار کنی تو نتیجه فرقی نداره ... می دونم .. اما من بخاطر یک خواهش الان اینجام ... و امیدوارم این ناملایمات کوچیک ... اگر هیچ فایده ای نداره ... لااقل کمک کنه به خودشکنی ...
دارم بزرگ می شم ... دارم عادت می کنم که خیلی چیز ها مطابق میلم نباشه ... از موفق نشدن ... کمتر می رنجم ... تلاشم رو می کنم ولی پی ناکامی رو هم به تنم می مالم ...
غیر از تلاش من به خیلی چیز های دیگه هم موثرن تو زندگی ...
باید سعی کرد از هر موقعیت بهترین استفاده رو کرد ...

هرچه پیش آید خوش آید ...
و من پسندم آنچه را جانان پسندد ...
:X:X
امروز عصر دارم می رم سفر ... دارم می رم شیراز ... دارم می رم کوه ...
الان می خوام به خودم بگم که وقتی برگشتم دوست دارم چه تغیراتی کرده باشم ... می خوام با خودم فکرکنم و معنی بدم به این سفر ...
نمی دونم تو جریان سفر آب و هوا چطوره ... و چقدر می تونم نفس بکشم و تازه بشم ...
تازه و تازه تر... اینه اون چه که می خوام ... تازه شدن، خالی شدن از غیر و عشق ورزیدن به کل ... به یکی ... یکی که در بر گیرنده همه است ...
مددی یا ...

Saturday, November 22, 2003

حال بی حالی هم حالی دارد !
می دانم که حال خوش کم یاب است ... می دانم که نا لایقم ... اما با دلی پر امید از هر گوشه ای حالی می جویم ...
یک نگاهی بندازید به این سایت ... و سنگ متعلق به ماه تولدتون رو انتخاب کنید ... حتما پول برای خریدش هم دارید .. اگر ندارید ... بی خیال شین و اصلا کلیک نکنید ...

Thursday, November 20, 2003

یکی از اون روز های خوب بود امروز ... سرحال بودم .. کمی شیطنت کردم ... کوه رفتم ... نفس کشیدم ... انرژی گرفتم ... سینما رفتم ... و یک روز به یاد موندنی داشتم ...
مرسی از هوای خوب ... مرسی از دوستای خوب ...
مرسی از روحیه ای که نمی دونم از کجا میاد ... نمی دونم از کجا شارژ می شم ... گاهی ربطی به هوا ... و دوست ... و گردش و ... هم نداره ...
مرسی از یار :X

Wednesday, November 19, 2003

همیشه برای دلتنگی هام یک بهانه ای پیدا می شه ... و یک راه حلی ... گاهی هم که هیچ دلیل منطقی پیدا نشه .. می تونم گوشه دلم یک دلیل احساسی که نیاز به اثبات نداشته باشه براش پیدا کنم ...
اما امروز صبح انگار که از دنده چپ پا شده باشم .. روز قبلش و روزهای قبلش همه خوب بودن .. بدون هیچ دلیلی ... امروز حتی دلم نمی خواست .. یک لباس تر و تمیز بپوشم .. پا شدم به زور رفتم دانشگاه فقط بخاطر قولی که به یک دوست داده بودم ... شاید باید نمی رفتم ... شاید باید به هم نمی زدم برنامه هام رو .. بخصوص برنامه ای که برای آرامش و پیشرفتم لازمه ... با یک حال بی تفاوت ظهر رفتم شرکت ... انگار وقتی بداخلاقم ، بهتر کار می کنم ...
الان دیگه هوا تاریکه و باس برم خونه ... فردا شاید روز بهتری باشه ... اگه مزینش کنم به یاد یار ...
فردا اگر قلبم بتپه ... همه ناراحتی ها توش حل می شه ...
فردا از صبح زود کلاس دارم ... ولی شاید مجالی یافتم ... کلاسی دودر کردم و زمانی هر چند کوتاه را با کوه خلوت کردم ... و نفسی تازه ...

Sunday, November 16, 2003

ماهی سیاه کوچولو دو ساله شد !

سلام به همه ..
شکستن سکوتم افتاد به تولد وبلاگم ... آیا امروز روز مهمیه؟
دنیا اومدم یک ماهی سیاه کوچولو ...
برای کی مهمه ...
هر روز کلی از این ماهی ها به دنیا میاد .. که خیلی هاشون هم خشگلترن هم توانایی های بیشتری دارن .. تولد یک کوسه ماهی ... یک وال ... و یا یک عروس دریایی ... شاید خیلی هیجان انگیز تر باشه ... این ماهی ریزه ها که تعدادشونم خیلی زیاده ... چه ارزشی داره ؟ ... اونم با اون عمر کوتاهشون ...
شاید تنها ارزش ماهی قصه ما به شوق سفر رفتنش باشه ...
به عشقی که تو قلبشه ...
سفری که ممکنه به انجام نرسه ... عشقی که نا کام بمونه ...
ولی بازم خوبه ...
البته این ماهی سیاه کوچولو اگر به داشتن این عشق غره بشه ... کارش تمومه ... اگه فکر کنه هنر کرده که عاشق شده ... کلاهش پس معرکه است ... اگر این بی تابی رو از خودش بدونه ... هیچ وقت به دریا نمی رسه ... تو گرداب خودخواهیش غرق می شه ....
دوساله که این ماهی سیاه کوچولو تو این برکه می چرخه و لالایی عشق می خونه ... اما چه فایده که خودش خوابش نمی بره ... از مستی می گه و خودش هنو هشیاره ... از عاشقی می گه .. در حالی که خودش فارقه ... از رفتن می گه و حتی دنبال راه خروج از برکه هم نگشته ... از شجاعت ته دل عاشقا حرف می زنه و خودش از ترس خطر ... به خودش می پیچه ... و می دونه که اگه وارد کوی یار بشه ... سر می شکند دیوارش ...
چیکار باید بکنه ...
خسته است ... دلش گرفته ... نمی دونه با ترس چه کنه ... با ماهی هایی که دور و برش می چرخن و به شنا تو برکه تشویقش می کنن .. دلش می گیره وقتی یاد ماهی سیاه کوچولو قصه صمد بهرنگی می افته ... حسرت و آه می شه غدای شبش ... از خودش پشیمون می شه وقتی بغضش قصد ترکیدن نداره ...
چشماش پر اشکه ... ولی این اشکا پایین نمیان ... انگار اونام لج کردن ... انگار نمی خوان بیان پایین و سبکش کنن ... نمی خوان ماهی قصه ما تو این برکه رنگ آرامش و خوشی رو ببینه ... می خوان انقدر دلش پر بشه که راه بیفته بره به دریا ... و غرق بشه تو اشک عاشقای دیگه ... اگرم دل این کار رو نداره ... انقدر همه درد و اشکش رو تو دلش بریزه که بترکه ...
....
دلم می سوزه ... آتیش می گیره ... انگار که اشکای منم مثل ماهی سیاه کوچولو ... عوض بیرون ریختن سرازیر می شه تو دلم و نمکی می شه رو زخم دلم ... آتیش می زنه به این دلم ...
آتیشی که هیچ جوره خاموش نمی شه ... آب ریختم روش ... تبخیر شدد ... رفتم تو مسیر باد .. گر گرفت بیشتر ... پتو انداختم روش تا خفه شه ... آرومم بگذاره ... زبونه کشید و دل و دین و فکرم را سوخت ... رفتم تو جمع ... وسط میدون معرکه گرفتم تا بلکه فراموش کنم ... آتیشه بیشتر زبونه کشید تا بگه من هستم ... سعی می کنم فراموشش کنم ... خودمو مشغول می کنم ... عذاب وجدانی می افته به جونم که از آتیش عشق بدتره ...
بدتر از همه وقتی یک عاشق واقعی رو می بینم ... افسرده می شم .... نا امید می شم .... وقتی از مستی خودش برام می گه اون سفر کرده ... اونی که اینجا نشسته و سیر انفس می کنه ... سر به کار داره و دل به یار .... نمی دونید .. چه جور به هم می ریزم ... وقتی نمونه کامل رویا هام می شینه جلوم و از درد می گه ... از عشق می گه و از سختی راه ... یکهو خراب می شم ...
خراب خراب ...
من کجایم و او کجاست ؟

نمی خوام دیگه از حالم بگم ... می خوام از یارم بگم ... تنها آرام من و تنها همراه من ... هم درد من و هم درمان من ...
ای ذخیره من در روز سختی ، ای امید من هنگام مصیبت،
ای مونس من در وقت ترس، ای رفیق من هنگام غربت،
ای دوستدار من در حال نعمت ، ای فریادرس من در وقت سختی،
ای دلیل من و ای راهنمای من در وقت جنونم و حیران شدنم ،
ای همه دارایی من در روز نیازمندی، ای پناه من در وقت پریشانی، ... ای ..
ای یگانه ای که همه وجودت و همه خوبیت سرست بر همه عالم ... ای که در عشقت زوالی نیست و در مهربانیت غمی ... هرچه هست غم شیرین عشق است ... همراهی است ... تپش زیبای قلب است و همه نور
ای نور زیر و رو کن دلم را .

Wednesday, November 12, 2003

من اینجام ...
شاید این سکوت اونقدا که فکر می کردم خوب نبود ...
ولی بد هم نبود ... یک آب و هوایی عوض کردم ....
الان خوبم ... و یک کم دیگه دلم سوکوت می خواد ...
:)

Friday, November 07, 2003

دلم سکوت می خواد ...
دلم می خواد تنها باشم با خودم ... ببینم چقدر می تونم خودم رو تحمل کنم ...
دلم می خواد به همه بگم : مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد ...
دلم می خواد اقلا چند روزی گم بشم ...
اثری ازم نباشه هیچ جا ... ولی نمی شه ... من همچنان هستم ... سر کار می رو ... دانشگاه می رم ... زندگی می کنم ...
اما چند روزی می خوام روزه سکوت بگیرم ... اگر اینجا نیمدم ... اگر جای دیگه ندیدینم ... بدونین هستم .. همینجام ... یک گوشه نشستم و فکر می کنم ... شایدم در حال راه رفتن فکر کنم ... نه فکر نه ... می خوام فکر هم نکنم ... سکوت بهترین لغته ... نه دقیقا به معنای حرف نزدن ...
نمی دونم ...

Tuesday, November 04, 2003

امشب می خوام فال بگیرم ... حسب حال ....
چند وقته که بعد از مدت ها دوباره رو به حافظ آوردم ...
هر شعری که میاد مناسب حالم می بینم ... می بندم و دوباره باز می کنم ... نمی دونم علت چیه ... نمی دونم حافظ زده شدم ... یا جن زده ;)
این یکی رو همین الان گرفتم ... وای که چه راست می گه ...
کیه که حرف دل من رو بشنوه ... دلم که سرگردون شده و تنها !

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود / ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره / زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری / وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل / بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش / کسی ز سایه این در به آفتاب رود
سواد نامه موی سیاه چون طی شد / بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر / کلاه داریش اندر سر شراب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز / خوشا کسی که در این راه بی​حجاب رود

Sunday, November 02, 2003

من کاملا جا موندم ...
نرفتم اونجایی که فکر می کردم اگه برم دلم زیر و رو می شه ...
چه می شه کرد ... حالا اینجام ...
دنبال یک راه ... یا بهتر بگم یک وقت ... یا نه بهترش یک اراده برای خود زیرورویی خودکار می گردم ...

Saturday, November 01, 2003

اینجا از بس پر خبره ... هیچ خبری نیست !