Sunday, August 27, 2006

شب و سکوت ...
اینجا در شهر ...
نه در کویر و نه در کوه
همین جا ...جایی و زمانی که انتظارش را نداری به سراغت می آید...
نوای بلندیست که که بیدارم می کند ...
بدن خسته و بیمارم را از بستر بیرون می کشمم
پلکهایم را که مشتاق آغوش یکدیگرند باز نگه می دارم ...
چرا که از شلوغی روز پای در آرامش شب گذارده ام و اینبار لذتی غیر از خواب از این آرامش می جویم ...
جووی سنگین ...
سکوتی دوست داشتنی
و صداهایی مبهم از دور دست .. نه آنها را با من کاری نیست ...
اینجا صداییست در نزدیکی من
که مرا می خواند ...
نزدیک است ولی طنینش فراگیر و دور ...
از درونم بر می آید ...
صدایی روشن اما خسته ...
گویی روزها و شبها پیوسته مرا خوانده و من نشنیدم ...
گوشهای سنگینم در فضای آرام امشب زمزمه ای یافته اند ...
بسیار آرام ...
با قدم های نرم و آهسته درون قلبم قدم می زند ...
از تاریکی و کوچکی جایش شکوه دارد ...
دیواره های قلبم ... و مرزهای وجودم را به لرزه می اندازد ...

شب
و سکوتی که مرا فراگرفته
مرا می خواند تا بشکنم او را

دیگر زبان را یارای توصیف نیست ...
...
..
.

Wednesday, August 16, 2006

با این زندگی جدیدی که ساختم می گذرونم .. روزها و هفته ها می گذره .. خوبه .... اما نمی دونم چطور ..
برای رسیدن به یک قله تلاش می کنم ... ولی ایده ای از راه باقیمونده و زمان مورد نیاز ندارم ... اینکه قبل از تاریکی هوا به اونجا می رم یا نه ... ؟؟
می دونم که خیلی بیشتر از اینها باید تلاش کنم و قدم بردارم ...
کارهای حاشیه ای ،تفریحات ، دوستا و ورزش مرتب ... کم کم از برنامه اصلی خارج شده و گه گاه به زور یک جایی باز می کنم براشون ...
از تصمیم گیری مهم درسی که گذشتم و به اینجا رسیدم .. خیلی کارها راحت تر شد ... شاید به جرات بگم در همه موارد و جوانب زندگی تصمیم گیری و انتخاب سخت ترین کاره برام ... یعنی همیشه اینطور بوده ... ولی اینبار ... یا بهتر بگم این اواخر انگار یک صدایی میاد که مطمئنم می کنه ... که بهترین و قشنگ ترین انتخاب زندگیمو انجام می دم ...
نمی دونم ... به هز حال الان آرامش دارم ...
شاید بهتره بگم که چندروزه آروم تر شدم ...
با وجود آینده ناشناخته و احتمالا نه چندان آسون (چه درمورد درس چه زندگی و زن و بچه!! )
احساس خوبی دارم ...
نمی دونم این آرامش خوبه یا نه ... چون یک دونده سرعت باید لحظه شروع مقداری استرس داشته باشه تا بتونه از همه توانش استفاده کنه .. تا دقیق باشه و تو مسیر خودش بدوه ...
نمی دونم ... این احتمال هم وجود داره که این آرامش قبل از طوفان باشه ...

به هر حال بعد از این همه وقت اینجا هستم تا به خودم یادآوری کنم که دوستان و اطرافیانم چقدر می تونن کمکم باشن ...
و از همه مهمتر دوستی که مثل هیچکس نیست ...
به یاد خودم بندازم که باید
زمان رو تو مشتم بگیرم و بهترین استفاده رو ببرم ...
هنر من در تعادل برقرار کردنه ... حتی در سخت ترین شرایط اینجوری می شه آروم بود ...
وقتی تعادل برقرار کردی ... وقتی زمان هایی رو برای خودت کنار گذاشته و بهترین استفاده رو کردی ... بقیه کارها هم مرتب می شن ... لحظات همه مفید می شن ... و از همه مهمتر عشق و ایمان درون قلب به طرز باورنکردنی چند برابر می شه ... من اینا رو می دونم ... و می خوام بازهم تجربه کنم و اثر حضور یار رو تو زندگیم ببینم ...
خدایا کمکم کن ...
تا چشمانی بینا داشته باشم ...
تا از ورای این زمین و آسمان تشعشع عشق و انرژی رو ببینم ...
کمکم کن تا همیشه هوشیار باشم ...
قلبم رو صفا بدم ...
اون رو تو دستام بگیرم تا به سادگی جذب بشه ...
و رهایی در بیکران رو حس کنم

یا علی جان مددی.

Wednesday, August 02, 2006

از کیلو کیلو تمرینی که باید انجام بدم ... اینو با تمام وجودم درک کردم که:

چو خشت اول را نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج!!!