Tuesday, December 30, 2003

این چند روز گذشته رو بیشتر تو محیطی بودم که تقریبا توش غریب بودم ... کسی منو نمی شناخت ... ولی همه روابط دوستانه بود ... اینکه چه کاره ام ... اصلا مهم نبود ... بودن ... و دل سپردن ... اصل بود ... با چند تا از جوون های جمع نزدیک تر شدم ... و کم کم ... شناخت شخصی شکل گرفت ...
نمی دونم چرا به نظر عجیب میاد اگر یکجا تنخا بری ... بدون پیش ذهنیتی از محیط و آدمهاش ...
به نظر من خیلی جالب میاد ... گه گاه بد نیست آدم از لاک خودش بیرون بیاد ... پیله ای که دور خودش بسته، باز کنه و... پا به یک محیط جدید بگذاره ... و خودش رو محکی بزنه ... چه بهتر اگه ... هدف خیر هم مد نظر باشه ...
در نهایت وسط این همه اتفاق ناگوار و شلوغی آرامشی نسیب آدم می شه که خیلی ارزش داره ...
وقتی آدم غرق کار می شه ... روز به روز خودخواه تر می شه ... وقتی هدفدار ورزش می کنه ... برنامه می چینه برای مسابقات ... کم کم ... همه چی ارزشش رو در برابر موفقیت از دست می ده ... اگر ارزشی هم باقی بمونه فقط برای تحکیم منیت وجود آدم ضعیفی مثل منه ...
...
گه گاه آدم باید تو دل خودش یک زلزله ایجاد کنه ... تا فرو بریزه این همه خودخواهی ... ...

Saturday, December 27, 2003

امروزم برو بچ اینجا جمع می شن برای کمک
وقتی یکی می میره ... چه آشنا چه غریبه ... اون حس عجیب ... به سراغ آدم میاد ... غم ... و ناراحتی .. بیشتر برای بازماندگان ...
آدم سعی می کنه هم دردی کنه ... کمک کنه تا آروم بشن نزدیکان اونی که رفته ...
اما وقتی یک شهر ویران می شه ... چه می شه کرد ؟ چه می شه گفت؟ ... چه کمکی برای دل سوخته این آدما می شه کرد؟
دلشون که هیچ ... اگه بتونیم از سرما حفظشون کنیم ... شکمشون رو سیر کنیم ... و به زخم جسمشون مرهم بگذاریم ... تا دوباره به زندگی عادی برگردن ...
اتفاقی افتاده ... تو لحظه ای خاص عده ای آدم معمولی عین من و شما صدمه دیدن ...اگر بگذریم از اونچه که گذشته و اینکه چرا اینهمه صدمه وارد شده ... اینکه چرا خونه ها سست بودن و ...
اگر تو این شرایط بگذریم !... باید به فکر کسایی باشیم که تقدیرشون بر این بوده که زنده بمونن ... و حالا اگر از کوتاهی ما و مسئولین جونشون رو از دست بدن ... هیچ بهانه ای قابل قبول نیست !
قراره وبلاگ نویس ها اینجا جمع بشن ... و کمک هاشون رو جمع کنن ...

Tuesday, December 23, 2003

Saturday, December 20, 2003

یک شک ...
آیا می توانم؟
من خسته ... من تنها ... من ضعیف و بی انرژِی ...
امیدی به زمین و آسمان نیست ...
آنها خالی از انرژی اند در برابر آزمونی اینچنین دشوار ...
سه روز ...
سه روز که کاش .. سر به بیابان داشتم ... تنها بودم ... فارغ از هر کاری ...
آما نمی شود ...
من اینجایم ... و شک دارم به توانم ...
نه ... به یارم و به عشقش ایمان دارم .... اما به اراده خود بیمناکم ....
من ... در بندم .. من پای بستم به این خاک ... مرا چه به آسمان و افلاک ...
غوک را چه به پرواز ...
دعایتان را بدرقه راهم کنید که سخت به آن محتاج است این فقیر راه ...
دلم می خواهد تفالی زنم بر دیوان حافظ ... ولی الان زوده .. امشب شب یلداست و فال نقل محفل امشب ... بگذارم برای شب .. یا اکنون که حالی دست داده شیرجه زنم ؟
... یا حضرت حافظ :
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال / مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام / هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار / کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
نازها زان نرگس ترکانه اش باید کشید / این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند / دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود / عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش

Friday, December 19, 2003

من بجا کویر و کوه از دیزین سردراووردم ... پیست هم که بسته بود .... :|
من که می دونم همه این حال گیری ها تقصیر کیه ...

Thursday, December 18, 2003

تا یادم نرفته ... اینم بگم ...
حتما برین عکسهای سیزیف رو از اورست، هیمالیا ببینید ...
عالین ... آقا رضا خسته نباشی ...

اللهم ارزقنا ;)
می ترسم بگم ...
می ترسم بازم نشه و ضایع بشم ... حسابش از دستم در رفته ... از بس امسال خورده تو حالم ... دیگه به آینده فکر نمی کنم ... نا امید شدم از برنامه ریختن ... دل بستن و در نهایت ناکام موندن ...
سفر هایی که نرفتم... پرواز هایی که از دست دادم ... سمیناری که فقط تاریخش را دانستم و به اصلش نرسیدم ... سفر به شمال ... به جنوب ... به غرب ... داخل موطنم ... و به خارج از این مرزها ... به شهر های مدرن و به روستا های بکر ...چه کوه هایی که ندیدم ... سنگ هایی که زیر پایم نغلزیدند ... قله ها ... و غار ها و جنگل هایی که نرفتنم ...
(البته نرفتن ها از ارزش رفتن ها نمی کاهد ... و من شکر گزار لحظات زیبایی هستم که گاهی خیلی آسان و ارزان به دست می آورم .. همین نزدیکی ها ... زمانی که زیبایی و آرامش و عشق را در نقاطی دور و سخت می جستم ... آنجا نبود .. نه روی زمین و نه درآسمان و نه درون قلب کسانی که گمان می کردم می تپد .... همین جا یافتمشان ... درون قلب خودم ... یار من اینجا بود ... همین جا ! )
و اینبار .... برنامه کویر در پیش است ... همان که رویای من است دیدارش ...
نمی دانم که کویر پذیرایم خواهد بود یا نه ... ساعت حرکت فردا صبح است ... و فقط خدا می داند اسرار زمان را ...

Wednesday, December 17, 2003

این وبلاگ نویس هم با نام tinyblackfish ماهی سیاه کوچولو می نویسه ...
من با اینکه بعد از دو سال احساس نزدیکی می کنم با این اسم .. ولی به نظرم من مالکش نیستم ... تا به قول یکی از دوستان بخوام copyright بگیرم و از این حرفا ... اگه این طور باشه اول خود من باید حسابمو با آقای صمد بهرنگی صاف کنم ...
فکر می کنم هرکسی می تونه یک ماهی سیاه کوچولو باشه و به سمت دریا بره ... شاید بهتره این طوری بگم که هر کسی باید یه ماهی سیاه کوچولو باشه و ...
چه خوب می شه ما همه ماهی های رنگ و وارنگ و کوچیک و بزرگه برکمون با هم، هم سفر بشیم تو سفر سخت رفتن به دریا ... سفری که هدف زندگی و خلقت ماست ...

Tuesday, December 16, 2003

Monday, December 15, 2003

این سایت phlog که وبلاگ نویس kooftkon پیدا کرده جای خوبیه ...
کوه نطلبیده آقا مراده ... p:
گاهی یادم می ره که جواب دلتنگی ها و خستگی هام ... کوه رفتنه ... باید یک دوست خوب یادم بندازه ...

Sunday, December 14, 2003

واقعا چی برام مهمه ... تو این زندگی ... بدون رودرواسی ... واقعا چی برام مهمه ؟ ...
اینکه چی برام خوبه ... و چی دوست دارم و چی وانمود می کنم ... نه ... این که چی مهمه و در نهایت چی کار می کنم... اینو می خوام بدونم .
سخته پیدا کردن واقعیت تو فکر به این شلوغی ... کله ای که توش پر از فکر و تصمیم و ایده آله .. تو کلم همه چی هست ... خیلی هاشونم ضد و نقیض هستن ... جالبیش اینه که اون ضد و نقیض ها رو هم می تونم توجیه کنم ... خوب آدمم دیگه این خصوصیت همه آدم هاست ..
خیلی سخته منظم کردن ذهنم ... علایق متنوع و زیادی که دل و ذهن آدمو دربند خودشون می کنن .. آرزو می شن و محرک ... به همون مقدارم مشغولیات متفاوتی که برا خودم ایجاد کردم ... مسائل کار و محیط و جامعه هم که گریز ناپذیره ... آدم ها ... روابط... دوستی ها ... کدورت ها هم که جای خودش ... نگرانی ها و ترس ها مریضی، گرسنگی ،تشنگی ونیاز به خواب که همیشه هستن و تنهات نمی گذارن .... از همه این ها بگذریم می رسم به دل مشغولی ها و خیالات ... خاطرات و تصاویر آینده ... و بعد افکار فلسفی ... نقد های اجتماعی و بررسی های روانشناختی که به ذهن هر آدم درس نخونده ای می رسن ... و در شلوغ ترین مواقع زندگی هم تو ذهن آدم رفت و آمد می کنن ... و از همه مهم تر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن ...
و فکر آزاد شدن از بند ذهن ... که مثل کرم به ذهنم افتاده ...
عجیبه تو شرایط مختلف شاید انکار کنم بعضی ها رو ... وقتی روزه ای منکر گرسنگی می شی ... وقتی بی محبتی می بینی منکر عشق می شی ... وقتی به آرزو ها نمی رسی یک بهانه ای پیدا می کنی ... سرت رو می گیری بالا .. راهت رو کج می کنی و می گی که هیچ وقت همچین خیالی نداشتی .. و به همه می گی" پیف پیف بو می ده " همش با خودم می گم که آدم ها مهم نیستن ... نظر من ... علاقه من شرطه ... ولی اگر صادق باشم باید قبول کنم که تاثیر می گذارن رو من .. نمی تونم اثرشون رو انکار کنم ...از رو غرور می خوام به همه ثابت کنم که شخصیت مستقلی دارم .... ولی این طور نیست من هم تو همین جامعه بزرگ شدم ... یک تفاوت هایی دارم ... ولی میشه این تفاوت ها رو هم معلوم کرد متاثر از کجا است ...
واقعیت اینه که همه هستن ... همه نیاز ها ... همه افکار خوب و بد ... اخلاق بد ... رفتار بد ... یا رفتار و اخلاق به ظاهر خوب ... اهداف دور و سخت ... (که راه دیگه ای برا شخصیت پردازی و غرور من هستن ) همه این ها اعضای وجود منن ...
در کنارشون یک حس دیگم هست ... نمی دونم از اول بوده یا خودم ایجادش کردم ... و هر لحظه سعی کردم قوی ترش کنم ... اون حسی که ته دلم می خوام انقدر بهم توجه کنم ... با توجهم بهش قدرت بدم ... اون حس ... نیاز به آزادی ... نیاز به آرامش .. و نیاز به داشتن یک عشق واقعی و بدون افول ... و نیاز به اتصال به بینهایت ... یعنی نهایت عشق ... نهایت قدرت .. نهایت لذت ... نهایت زیبایی ...نهایت همه چی ... که نمی شه جدا جدا نام برد ... این حس ... و این نیاز .. قابل تکه شدن نیست .. زیبایی و خواستنی بودنش در کامل بودنشه ...
فکر کنم این نیاز ورژن بزرگتر همون نیاز های اولیه هستن ... که نمی دونم پله بالاتر محسوب می شه ... یا در اثر ناکامی و ناخوشنودی از اونها ایجاد می شن ... یا شایدم ربطی به هم نداشته باشن ... دو مسیر متفاوت باشن ... و یا لازم و ملزوم هم ...
به قول بزرگی : دوبال پرواز پرنده هستن که باید به یک میزان قدرت داشته باشن ... تا هماهنگی توازن ... زیبایی و حرکت و پیشرفت رو به ارمغان بیارن

Thursday, December 11, 2003

توصیه master به موقع رسید ... پیشگیری کرد ازاشتباهی که ممکن بود دوباره مرتکب بشم ... حرف هایی که باور کنم ... و تو درک منظور آدم های اطرافم اشتباه کنم ... به یاد آوردم حقیقتی رو که مدتی منکرش شده بودم از روی سادگی ! ... و همچنین از اثرات یک خواب !
مرسی همزمانی .. مرسی توجه ... مرسی برای همه چی .

Tuesday, December 09, 2003

دو ماهی می شه که دارم با پرش با نیزه سر و کله می زنم ... نمی دونم چقدر طول می کشه که همه حرکات و فنونش تو بدنم جا بیفته .. و به قول معروف ملکه ذهنم بشه ...
به حق جزو سخت ترین و خطرناکترین ورزشهاست ...
قدرت بدنی زیاد، پشتکار ، شجاعت و از همه مهمتر صبر می خواد .. نمی دونم من دارم یا نه ... فعلا که دارم بازی بازی می کنم ...
pole vault
کمی صبر کنید تا این عکس کامل بیاد، جالبه ;)
pole vault training
http://vaultpages.homestead.com/main.html
http://www.neovault.com/
دیشب می خواستم از یک پیاده روی 2 ساعته براتون بگم ... پیاده روی ای که با حس های بدی شروع شد ... با یک غمی که ته دلم قلپ قلپ می کرد ... با حس تنهایی از مدل نا خوش آیندش ... فکر می کنم از اون وقتایی بود که چندتا مسئله با هم پیش میان و خسته می کنن آدمو ....
خلاصه ... نمی تونم براتون بگم که چطوری گذشت ... ولی بگم که بهم خوش گذشت ... تعریف کردن سیر افکار و احساساتم هم خیلی سخته ... فقط اینو می تونم بگم که شرایط مثل حال مریضی بود که بعد از مدتها خوابیدن رو تخت بیمارستان می خواد راه بیفته با هر قدم ... قدم بعدی رو راحت تر بر می داره .. و کم کم ... دویدن رو به یاد میاره ... و یادش میاد که عاشق دویدنه ...
مثل وقتی که در برابر معشوق ایستادی ... و اول نمی تونی حرف بزنی ... از رو خجالت ... پشیمونی ... یا اینکه نمی دونی چطور شروع کنی ... کم کم ... جو سنگین برات آرامش بخش و دوست داشتنی می شه ... و می افتی به بلبل زبونی .. با هر کلام احساس نزدیکی بیشتری با معشوقت می کنی ... اول با شعر شروع می کنی سعی می کنی قشنگ حرف بزنی ... ولی بعد به یکجایی می رسی که دلت می خواد .. هر چه می خواهد دل تنگت بگی ... به خودش بگی ...
آره منم ... به حرف افتادم .. چندوقتی بود که یادم رفته بود خودش رو خطاب قرار بدم ... چه لذتی داره صدا کردنش ... به نام ... احساس می کنم که نگاهم می کنه ... احساس می کنم ... براش مهمم ... و عشق رو تو قلبم حس می کنم ...

Sunday, December 07, 2003

چقدر سخته ... دوتا از دوستام هستن مشکل پیدا کردن ... مثل همه ما که یک روزی به همچین جایی می رسیم و رد می شیم ... ( باورم نمی شه که 7 ماه گذشت !)
اون دو تا هم وقت تصمیم گیری های مهمشون شده (شاید فصل امتحانه ... قوی بودن تو این شرایط ...اطمینان، صداقت و عشقه که نمره قبولی میاره براشون و البته شناختن همدیگه برای پیدا کردن بهترین راه)
حالا اون ها به بن بست رسیدن و زندگی براشون سخت شده ... هردوشون رو دوست دارم و بهترین ها رو می خوام براشون ... ولی بهترین چیه ؟
نمی دونم چه دعایی باید بکنم براشون ... چی باید بخوام از خدا ... بهتره که هیچی نخوام ... هیچی که نه ... خوبی رو از خدا بخوام ... خوبی به تعبیر خود خدا ... نه اونچه که ما به اشتباه فکر می کنیم خوبه ... خوبی ... تداوم خوبی ... و نهایت خوبی ...
از خدا می خوام که به همه ما قدرت درک این خوبی رو بده .... و همیشه باهامون بمونه ... با عشقش سختی ها رو آسون کنه ... و زشتی ها رو زیبا ... عشقی که انقدر بزرگه که هیچ بی ارزشی قدرت موندن در مقابل اون نداره و نمی تونه بهمون صدمه بزنه ... فقط خوبی ... پاکی ... راستی و عشق در کنارش می مونه ... فقط خودش می مونه .. خودش که همه است و بی نیاز از همه .

Saturday, December 06, 2003

یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن !

Friday, December 05, 2003

اینم دومین مسابقه انتخاب وبلاگ های برتر فارسی .
نمی دونم چرا هرچی فکر می کنم ... هرچی این سایت و بالا پایین می کنم هیچ انگیزه ای برا شرکت کردن تو این مسابقه پیدا نمی کنم ... (مثل پارسال!)

Thursday, December 04, 2003

اومدم شعر بگم نشد ... اومدم از اشعار بقیه ربطی پیدا کنم با حال خودم نشد ... می دونید چرا ... من فکر می کنم که چندوقته زیاد فکر کردم ... باید یک کم احساس کنم ... باید چندوقتی مغزم رو بفرستم مرخصی تا دلم بیاد به جاش ... اون وقت شعر بقه هم به دلم می شینه ... خودمم می تونم شعر بگم ... .
.
.

Tuesday, December 02, 2003

وسط این همه کار و بار ... من بچه پر رو یک وقتی هم جور کردم رفتم این کنگره تربیت بدنی ورزش، توسعه و صلح خاورميانه اي ايچ پر (ICHPER.SD) (شوراي بين المللي سلامتي، تربيت بدني، تفريحات سالم، ورزش و حركات موزون )
عجب دنیایه ... به راهنمایی یکی دوتا از استادان جامعه شناسی (استاد آزاد ، استاد صدیق سروستانی و استاد موسوی) و استاد پور کیانی یک افکار و خیالاتی افتاده تو سرم که شاید ... شاید ... بعدا راجع بهش باهاتون صحبت کردم ... فقط چون ممکنه کمک بخوام ازتون ...
فکرای خیلی سخت ... ولی جالب ... مهم و ... لازم ... هم برای من هم برای جامعه امروزمون ...
ببینم آخرش چی میشه ... اولش که خیلی سخته .
:)

Monday, December 01, 2003

کلا از واستادن تو غرفه اصلا خوشم نمی آد ... البته این نمایشگاه یک کم بهتر بود ... شاید مسئولیتم کمتر بود ... فقط هرکی مشخصا با من کار داشت جواب می دادم ... راحت ! .. مجموعا بد نبود ... خود نمایشگاهم اول به نظرم خیلی بی مزه رسید ...
غرفه وبلاگستان ... ماشالا ... فکر کنم فقط از صدقه سر این غرفه بود که یک کم نمایشگاه شلوغ می شه این روزا ...
از شیطنت های برو بچ عکاس و یواشکی عکس انداختن بگم ... که ترجیح میدادم چی بشه و چی نشه ... ولی بی خیال ... چندان هم مهم نیست ;)

بدترین نگرانی ... نه فقط الان و تو این شرایط ... همیشه ... اون پلنگ موقعیت نشناسه که همه چی رو خراب می کنه ... همونی که تو خواب دیدمش ... همونی که در برابر محبت من بهم حمله کرد ...
اشکال نداره ...شاید اینم قانون طبیعته ... نه قانون طبیعت هم که نباشه ... هر چقدرم غیر طبیعی باشم ... چون برام تکرار می شه ... باید عادت کنم ... به بی اعتنا بودن ... و مطمئن بودن به قدرت دستام برای کنترل یک پلنگ وحشی و بی احساس که همه چی ... عشق محبت ...و دوستی براش بی معنیه ... فقط یک فرمول تو ذهنش داره ...

این منم تنها در انبوه جمعیت ... با همه می چرخم ... می خندم و شیطنت می کنم ... اما این منم تنها در این میان ... و جایی خالیست میان دل من تنها برای یکی ... همو که مثل هیچ کس نیست ... همان یار بی مانند ... همو که فرا انسان است و خالق انسان ... همو که می جویمش ... و با یادش چه لذتی دارد قدم زدن زیر باران ... و و گم شدن در مه ...

Sunday, November 30, 2003

دیشب چه برفی اومد ... هر چند کم بود ... اما حسابی بعد کلی وقت بی بارونی حال و هوا رو عوض کرد ...
با دیدن برف به این فکر افتادم که آیا می شه تو دل منم بعد از این همه خشکی و بی بارونی ! ... یکهو برف بباره .. و تازه کنه حال دل من رو ؟
بارون و برف و مه ... حس خیلی خوبی بهم می ده ... حس تازگی و امید به تازه شدن ... حس عاشقی ... و تازه شدن یک عشق قدیمی و همیشگی ... عشقی که باید برای رشدش آب و هوای دلم همیشه تازه باشه ..
نفس عمیق تو این هوا ... به ...

Friday, November 28, 2003

بزرگی چه روشن می گوید اشکال کار مرا :
"آیا می توانیم درباره عشق بخوانیم و عاشق شویم؟ عشق مثل علم نیست که انسان فرابگیرد. بلکه احساس است و احساس باید طبیعی اتفاق بیفتد. ما گاهی زیادی به کتاب مراجعه می کنیم و چیزی را که باید با قلبمان احساس کنیم سعی می کنیم با ذهنمان بفهمیم که در این صورت هیچ توفیقی در عشق نداریم."

Wednesday, November 26, 2003

اینم سایت نمایشگاه وب ... که زندگی منو ریخت به هم ...
;)

Monday, November 24, 2003

گاهی یادم می ره ... و توقعم از زندگی زیاد می شه ... انتظار دارم هم کار کنم ... هم درس بخونم ... هم به گردش و مسافرتم برسم ...
امروز در آخرین لحظه به خواهش رئیس شرکت ... برنامه کوه و سفرم رو که از خیلی وقت پیش به فکرش بودم .. به هم خورد...
نمی دونم ... یک نمایشگاه ... با کار های قبلش چقدر ارزش داره ... می دونم که اینم یکیه ... مثل قبلی ها ... هر چقدر براش کار کنی تو نتیجه فرقی نداره ... می دونم .. اما من بخاطر یک خواهش الان اینجام ... و امیدوارم این ناملایمات کوچیک ... اگر هیچ فایده ای نداره ... لااقل کمک کنه به خودشکنی ...
دارم بزرگ می شم ... دارم عادت می کنم که خیلی چیز ها مطابق میلم نباشه ... از موفق نشدن ... کمتر می رنجم ... تلاشم رو می کنم ولی پی ناکامی رو هم به تنم می مالم ...
غیر از تلاش من به خیلی چیز های دیگه هم موثرن تو زندگی ...
باید سعی کرد از هر موقعیت بهترین استفاده رو کرد ...

هرچه پیش آید خوش آید ...
و من پسندم آنچه را جانان پسندد ...
:X:X
امروز عصر دارم می رم سفر ... دارم می رم شیراز ... دارم می رم کوه ...
الان می خوام به خودم بگم که وقتی برگشتم دوست دارم چه تغیراتی کرده باشم ... می خوام با خودم فکرکنم و معنی بدم به این سفر ...
نمی دونم تو جریان سفر آب و هوا چطوره ... و چقدر می تونم نفس بکشم و تازه بشم ...
تازه و تازه تر... اینه اون چه که می خوام ... تازه شدن، خالی شدن از غیر و عشق ورزیدن به کل ... به یکی ... یکی که در بر گیرنده همه است ...
مددی یا ...

Saturday, November 22, 2003

حال بی حالی هم حالی دارد !
می دانم که حال خوش کم یاب است ... می دانم که نا لایقم ... اما با دلی پر امید از هر گوشه ای حالی می جویم ...
یک نگاهی بندازید به این سایت ... و سنگ متعلق به ماه تولدتون رو انتخاب کنید ... حتما پول برای خریدش هم دارید .. اگر ندارید ... بی خیال شین و اصلا کلیک نکنید ...

Thursday, November 20, 2003

یکی از اون روز های خوب بود امروز ... سرحال بودم .. کمی شیطنت کردم ... کوه رفتم ... نفس کشیدم ... انرژی گرفتم ... سینما رفتم ... و یک روز به یاد موندنی داشتم ...
مرسی از هوای خوب ... مرسی از دوستای خوب ...
مرسی از روحیه ای که نمی دونم از کجا میاد ... نمی دونم از کجا شارژ می شم ... گاهی ربطی به هوا ... و دوست ... و گردش و ... هم نداره ...
مرسی از یار :X

Wednesday, November 19, 2003

همیشه برای دلتنگی هام یک بهانه ای پیدا می شه ... و یک راه حلی ... گاهی هم که هیچ دلیل منطقی پیدا نشه .. می تونم گوشه دلم یک دلیل احساسی که نیاز به اثبات نداشته باشه براش پیدا کنم ...
اما امروز صبح انگار که از دنده چپ پا شده باشم .. روز قبلش و روزهای قبلش همه خوب بودن .. بدون هیچ دلیلی ... امروز حتی دلم نمی خواست .. یک لباس تر و تمیز بپوشم .. پا شدم به زور رفتم دانشگاه فقط بخاطر قولی که به یک دوست داده بودم ... شاید باید نمی رفتم ... شاید باید به هم نمی زدم برنامه هام رو .. بخصوص برنامه ای که برای آرامش و پیشرفتم لازمه ... با یک حال بی تفاوت ظهر رفتم شرکت ... انگار وقتی بداخلاقم ، بهتر کار می کنم ...
الان دیگه هوا تاریکه و باس برم خونه ... فردا شاید روز بهتری باشه ... اگه مزینش کنم به یاد یار ...
فردا اگر قلبم بتپه ... همه ناراحتی ها توش حل می شه ...
فردا از صبح زود کلاس دارم ... ولی شاید مجالی یافتم ... کلاسی دودر کردم و زمانی هر چند کوتاه را با کوه خلوت کردم ... و نفسی تازه ...

Sunday, November 16, 2003

ماهی سیاه کوچولو دو ساله شد !

سلام به همه ..
شکستن سکوتم افتاد به تولد وبلاگم ... آیا امروز روز مهمیه؟
دنیا اومدم یک ماهی سیاه کوچولو ...
برای کی مهمه ...
هر روز کلی از این ماهی ها به دنیا میاد .. که خیلی هاشون هم خشگلترن هم توانایی های بیشتری دارن .. تولد یک کوسه ماهی ... یک وال ... و یا یک عروس دریایی ... شاید خیلی هیجان انگیز تر باشه ... این ماهی ریزه ها که تعدادشونم خیلی زیاده ... چه ارزشی داره ؟ ... اونم با اون عمر کوتاهشون ...
شاید تنها ارزش ماهی قصه ما به شوق سفر رفتنش باشه ...
به عشقی که تو قلبشه ...
سفری که ممکنه به انجام نرسه ... عشقی که نا کام بمونه ...
ولی بازم خوبه ...
البته این ماهی سیاه کوچولو اگر به داشتن این عشق غره بشه ... کارش تمومه ... اگه فکر کنه هنر کرده که عاشق شده ... کلاهش پس معرکه است ... اگر این بی تابی رو از خودش بدونه ... هیچ وقت به دریا نمی رسه ... تو گرداب خودخواهیش غرق می شه ....
دوساله که این ماهی سیاه کوچولو تو این برکه می چرخه و لالایی عشق می خونه ... اما چه فایده که خودش خوابش نمی بره ... از مستی می گه و خودش هنو هشیاره ... از عاشقی می گه .. در حالی که خودش فارقه ... از رفتن می گه و حتی دنبال راه خروج از برکه هم نگشته ... از شجاعت ته دل عاشقا حرف می زنه و خودش از ترس خطر ... به خودش می پیچه ... و می دونه که اگه وارد کوی یار بشه ... سر می شکند دیوارش ...
چیکار باید بکنه ...
خسته است ... دلش گرفته ... نمی دونه با ترس چه کنه ... با ماهی هایی که دور و برش می چرخن و به شنا تو برکه تشویقش می کنن .. دلش می گیره وقتی یاد ماهی سیاه کوچولو قصه صمد بهرنگی می افته ... حسرت و آه می شه غدای شبش ... از خودش پشیمون می شه وقتی بغضش قصد ترکیدن نداره ...
چشماش پر اشکه ... ولی این اشکا پایین نمیان ... انگار اونام لج کردن ... انگار نمی خوان بیان پایین و سبکش کنن ... نمی خوان ماهی قصه ما تو این برکه رنگ آرامش و خوشی رو ببینه ... می خوان انقدر دلش پر بشه که راه بیفته بره به دریا ... و غرق بشه تو اشک عاشقای دیگه ... اگرم دل این کار رو نداره ... انقدر همه درد و اشکش رو تو دلش بریزه که بترکه ...
....
دلم می سوزه ... آتیش می گیره ... انگار که اشکای منم مثل ماهی سیاه کوچولو ... عوض بیرون ریختن سرازیر می شه تو دلم و نمکی می شه رو زخم دلم ... آتیش می زنه به این دلم ...
آتیشی که هیچ جوره خاموش نمی شه ... آب ریختم روش ... تبخیر شدد ... رفتم تو مسیر باد .. گر گرفت بیشتر ... پتو انداختم روش تا خفه شه ... آرومم بگذاره ... زبونه کشید و دل و دین و فکرم را سوخت ... رفتم تو جمع ... وسط میدون معرکه گرفتم تا بلکه فراموش کنم ... آتیشه بیشتر زبونه کشید تا بگه من هستم ... سعی می کنم فراموشش کنم ... خودمو مشغول می کنم ... عذاب وجدانی می افته به جونم که از آتیش عشق بدتره ...
بدتر از همه وقتی یک عاشق واقعی رو می بینم ... افسرده می شم .... نا امید می شم .... وقتی از مستی خودش برام می گه اون سفر کرده ... اونی که اینجا نشسته و سیر انفس می کنه ... سر به کار داره و دل به یار .... نمی دونید .. چه جور به هم می ریزم ... وقتی نمونه کامل رویا هام می شینه جلوم و از درد می گه ... از عشق می گه و از سختی راه ... یکهو خراب می شم ...
خراب خراب ...
من کجایم و او کجاست ؟

نمی خوام دیگه از حالم بگم ... می خوام از یارم بگم ... تنها آرام من و تنها همراه من ... هم درد من و هم درمان من ...
ای ذخیره من در روز سختی ، ای امید من هنگام مصیبت،
ای مونس من در وقت ترس، ای رفیق من هنگام غربت،
ای دوستدار من در حال نعمت ، ای فریادرس من در وقت سختی،
ای دلیل من و ای راهنمای من در وقت جنونم و حیران شدنم ،
ای همه دارایی من در روز نیازمندی، ای پناه من در وقت پریشانی، ... ای ..
ای یگانه ای که همه وجودت و همه خوبیت سرست بر همه عالم ... ای که در عشقت زوالی نیست و در مهربانیت غمی ... هرچه هست غم شیرین عشق است ... همراهی است ... تپش زیبای قلب است و همه نور
ای نور زیر و رو کن دلم را .

Wednesday, November 12, 2003

من اینجام ...
شاید این سکوت اونقدا که فکر می کردم خوب نبود ...
ولی بد هم نبود ... یک آب و هوایی عوض کردم ....
الان خوبم ... و یک کم دیگه دلم سوکوت می خواد ...
:)

Friday, November 07, 2003

دلم سکوت می خواد ...
دلم می خواد تنها باشم با خودم ... ببینم چقدر می تونم خودم رو تحمل کنم ...
دلم می خواد به همه بگم : مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد ...
دلم می خواد اقلا چند روزی گم بشم ...
اثری ازم نباشه هیچ جا ... ولی نمی شه ... من همچنان هستم ... سر کار می رو ... دانشگاه می رم ... زندگی می کنم ...
اما چند روزی می خوام روزه سکوت بگیرم ... اگر اینجا نیمدم ... اگر جای دیگه ندیدینم ... بدونین هستم .. همینجام ... یک گوشه نشستم و فکر می کنم ... شایدم در حال راه رفتن فکر کنم ... نه فکر نه ... می خوام فکر هم نکنم ... سکوت بهترین لغته ... نه دقیقا به معنای حرف نزدن ...
نمی دونم ...

Tuesday, November 04, 2003

امشب می خوام فال بگیرم ... حسب حال ....
چند وقته که بعد از مدت ها دوباره رو به حافظ آوردم ...
هر شعری که میاد مناسب حالم می بینم ... می بندم و دوباره باز می کنم ... نمی دونم علت چیه ... نمی دونم حافظ زده شدم ... یا جن زده ;)
این یکی رو همین الان گرفتم ... وای که چه راست می گه ...
کیه که حرف دل من رو بشنوه ... دلم که سرگردون شده و تنها !

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود / ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره / زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری / وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل / بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش / کسی ز سایه این در به آفتاب رود
سواد نامه موی سیاه چون طی شد / بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر / کلاه داریش اندر سر شراب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز / خوشا کسی که در این راه بی​حجاب رود

Sunday, November 02, 2003

من کاملا جا موندم ...
نرفتم اونجایی که فکر می کردم اگه برم دلم زیر و رو می شه ...
چه می شه کرد ... حالا اینجام ...
دنبال یک راه ... یا بهتر بگم یک وقت ... یا نه بهترش یک اراده برای خود زیرورویی خودکار می گردم ...

Saturday, November 01, 2003

اینجا از بس پر خبره ... هیچ خبری نیست !

Thursday, October 30, 2003

چه وصف نشدنیه ...
همه چی دست به دست هم بده تا تو یک موقع خاص جایی باشی که چندوقتی دست روزگار نمی گذاشته بری ...
اونجا در حالت شرمندگی ... تو فکرم ... و قلبم جریاناتی رو حس می کنم ... و از بیرون تاییدشون رو هم می بینم (به تابیر خودم البته ) ...
احساس ارتباط با شیخ خیلی خوش آینده ... به شرطی که ظرف بزرگی آورده باشی !
باز من آرامش و عشقم رو update کردم ... و حالا منتظر نشستم تا ببینم چی برام رقم می خوره ...

Wednesday, October 29, 2003

احساس طرد شدگی دارم .. احساس نالایق بودن ...
احساس فرهاد کوه کنی که دوست داشته نمی شه ...
(البته ظاهرم آرومه ... و ته ته دلم مطمئن و معتقد به هر چه پیش آید خوش آید ... و هر چه از دوست رسد نیکوست )
احساس طرد شدگی که الان دارم ... دیشب خواب های بد و پریشانی برام آورد ... ولی فکر می کنم که برام لازمه که سوهان زده بشم ...که آب دیده بشم ...
آین ها همه بازی چرخ گردونه به اشارت یار ... که می خواد بهم بگه انقدر به خودم مطمئن نباشم ...
اینجا رو ببینید
آیا می شه ... بجای سکنی گزیدن در کلمه ... در سکوت سفر کرد ...

Monday, October 27, 2003

من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ..
وقلب من باردار تپشهای عشق است ... تب خواستن می سوزاند دلم را ...
رعد میخواندم ... و می داند که دل من چه بی تاب می گردد با هر نوایش ...
آنها همه می دانند که چه ناتوان و ضعیفم در برابرشان ... و می دانند که چه زود به فراموشی می سپارم زندگی و آبرویم را .. آنگاه که هوس باران خوردن به جانم می افتد ...
همه غرور و خودخواهی ... همه خواسته هایم ... رنگ می بازند ... در چنین وقتی از سال ... و هر سال چنین است ... و من دوست دارم که چنین باشد ... خودم هیزم کش این آتشکده هستم ... و دامن می زنم به این بی تابی ...
این منم ... بی تاب و ... مست و خراب ...
دشمنان را از من دور دارید که آنها را دوست خواهم پنداشت ... دوستانم را خبر کنید .. هرچند، نباشد دوست او که نداند حدیث این مستی ...
...
و باز این منم اینجا نشسته ...
دوست دارم شعر بگویم ... غم عشق بگویم ...
از یار بگویم ... از دلدار بگویم ...
از روز خوش دیدار بگویم ...
... نه نگویم ... فقط ببویم ...
دوست دارم "عاشق" بمیرم
...
هنوز
من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ...

Sunday, October 26, 2003

من جا خوردم ...
فردا ماه رمضون شروع می شه . . .

Saturday, October 25, 2003

time .. time .. time ...
how easy i waste it ...
plz help me ...
plz call me ...
plz let me love u ...
plz answer my calls ...
I know most of the time my phone is busy ... shame on me ...
I hate busy tone when u r there ...
shame on me

Friday, October 24, 2003

گاه پیش از سفر درون، سفر جسم لازم می گردد ...
همه گویند که یار را در دل می باید جست ... نه بر خاک و نه در اعماق کهکشان ... او اینجاست در دل عاشق ... و نیزدر دل آرزومند من ... دلی که در حسرت داشتن عشق است ... و همچنان ناکام ...
اما من می گویم که دل کندن از کار و زندگی ... بی توجهی به ناراحتی ها و فراموش کردن زشتی ها ... دمی آسودن از روزمرگی ... فرصتی می دهد برای تمرین عشق ... کسی که برای یافتن عشق سفر کرده باشد ... و سفر برون و درون را با هم پیوند داده باشد ... زیبا تر رسم عاشقی را پاس می دارد ... و قدر معشوق می داند ... و می فهمد که آسمان همه جا به رنگ زلف یار است ... اگر هر لحظه اش با بوی او معطر شده باشد ...
دلم می تپد برای خلوتگهی چونان غار حرا ... و یا اشرمی که دمی در آنچا خودم را گم کنم ... میان کلی روح سرگردان و عاشق ... آیا می شود چون منی با این همه آرزو و خواسته زمینی ... که اگر سفری هم باشد ... چونان احمقی همه خواسته هایم را بر طوماری حک می کنم... و با خود می برم !!
آیا می توانم لحظه ای از فیض وجود پیری مدد جویم و در دنیای روشنتر غرق شوم ؟
آیا می توانم؟
مرشد: خوب، سر ما فقط یک ماشین است . محاسبه می کند. به نظر من کامپیوتر اصلی است که خداوند ساخته است. هرچه به آن بخورانید، همان را جواب می دهد مغزتان را برنامه ریزی می کنید. به طور ارثی والدینتان آن را برنامه ریزی می کنند. فرهنگ جامعه آن را برنامه ریزی می کند. سیستم تحصیلی شما آن را برنامه ریزی می کند. نیاز ها و خواسته های شما آن را برنامه ریزی می کنند. هیچ اصول اخلاقی و معنویتی ندارد. اگر بخواهید بدانید چگونه یک بانک بزنید، جواب کاملی به شما می دهد که چطور این کار را بکنید. اما اگر بپرسید:"آیا این کار را بکنم؟" جوابی ندارد به شما بدهد. این جواب را دل شما می تواند بدهد. به همین دلیل است که ما به قلب رجوع می کنیم.

کف کردید چه به موقع بود ... ;)

Thursday, October 23, 2003

نمی دونم چرا بیشتر وقتا حرفم رو با نمی دونم چرا شروع می کنم !!!
این دفعه هم نمی دونم چرا ؟ .... انقدر بدبین شدم ... یا بهتر بگم بدبین تر... نسبت به آدم ها ... نسبت به اجتماع ...
راستش رو بخواهید می دونم چرا ... و می دونم که چاره ای نیست ... یا باید چشمت رو به بدی ها ببندی تا نبینیشون ... یا انقدر وارسته شده باشی که برات مهم نباشه ... تا زشتی و بدی ... تاثیری به حال و احوالت نداشته باشه ... من نه اونقدر وارستم ... و نه می تونم چشمم رو ببندم و راه برم ... فکر کنم تنها راه اینه که انقدر خودم رو مشغول کنم ... و انقدر با سرعت از کنارشون رد بشم که نبینمشون ... و در عین حال دل به هیچ خوبی، هم نبندم ... چون تو سرعت نمی شه هیچ چی رو دقیق دید ... تشخیص خوب و بد خیلی سخت می شه ... می دونید ... الان می خوام منکر همه چی بشم ... منکر اخلاق ... منکر خوبی ... پاکی ... منکر عشق ... الان تو وضعیتی هستم که مثل شیطان تو کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" می تونم ثابت کنم اصل وجود آدم ها بده و بدی طلب ... عقلم می تونه منکر همه اون چیزی بشه که با دلم بهش اعتقاد دارم ... منکر نور و عشق الهی که تو دل آدم هاست ...
می دونید ... من تقصیری ندارم ... بین عقلم و دلم دعوا شده ... دلم همه دنیا رو بنا به ارتباطی که بین معشوق و دنیا می بینه دوست داره ... و سختی ها و زشتی ها رو جدی نمی گیره ... اما عقلم ... یک چیز دیگه می بینه ... بدی و زشتی رو فقط می بینه ... بدبین می شه ... بیچاره حق داره با چشم عقل این دنیا غیر زشتی هیچ چی نداره ...
چند وقت یکبار بین این دوتا دعوا می شه ... آخر سر کار به اونجا می کشه که دلم به عقلم می گه "تو بورو کشکت رو بساب ... چی کار داری با مسائل پیچیده ای مثل روح ... عشق .... آدم ... دنیا ... و . . . " خودش هم می ره یک گوشه می شینه تقلای عقل رو نگاه می کنه ... مثل یک معلمی که مسئله حل کردن شاگرد رو نگاه می کنه ... و پیشا پیش می دونه جواب چیه ... ولی نمی گه ... ساکت وا می سه و مواظبه که دست از پا خطا نکنه ...
فکر کنم بهتره این دفعه خودمو خسته نکنم و نسخه همیشگی رو بپیچم ... و دل رو برنده اعلام کنم ... و عقل رو محکوم کنم به یک عمر زندگی تو این شلوغی با اعمال شاقه ... تا آدم شه !...
خودم هم می شینم پهلو دست دلم تا عشق ببینم و زیبایی ... تا احساس آزادی کنم از بند عقل و جامعه و از این جور آشغال ها ...

Tuesday, October 21, 2003

نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم از خوبی ها بگم یا از بدی ها ؟ ... این هفته هم از نظر کاری شلوغ بود برام ... جاهای خوب رفتم ... کنسرت با حالی شنیدم .. کار مشترک دوتا استاد ... کولاک کردن با کمونچه و دف ... و منو یاد عشقی انداختن که مدتها همدمم بوده ... رویای دف و تار... همون رویایی که وسط این شلوغی ها گمش کرده بودم ... جریان مال 3-4 سال پیشه ... بگذریم ...
تو این هفته بعد 2 سال دیدامون هم تازه شد با گروه از هم پاشید کاریکاتور ... که شما هم تو جریانش بودید ... از اول وبلاگ نویسی ... با آغاز دوسالانه کاریکاتور که امروز بود ... شاید ... شاید ... کرمی به جانم بیفته برای آغازی دوباره !
گروه کوهتوردی ما دیشب طی جلسه ای رسمی به خودش تکونی داد ... ولی متاسفانه ... من اولین برنامه رسمی رو که پنجشنبه شب شروع می شه نمی تونم برم :|
امیدوارم که این گروه بتونه ارتباط سالمی با طبیعت برقرار کنه ... و تک تکمون به روح طبیعت بپیوندیم ... و تو چاه خودپرستی و پرحرفی نیافتیم :)
... اینا از خوبی های این هفته ... بدی هایی که دور برم بال بال می زدن تو تعداد کمترن .. ولی اونقدر انرژی گیربودن که نگو ... بدیشون به ابنه که جدید نیستن و به ابن زودی هام دست بردار نیستن ...
نمی خوام راجع بهش فکر کنم ... ولی واقعیتیه که هست ... چیز جدیدی هم نیست ... مختص این زمان و مکان من هم نیست ... گریزی ازش نیست ... چرا؟ چون همراه نا خواسته وجود انسان دربنده ... انسانی که قدر خودش رو نمی دونه و باعث آزار خیلی های دیگه هم می شه ... انسانی که دل من رو می سوزونه ... خستم می کنه ... و تنها فرار رو جلوی پام می گذاره ... فراری که آسون ترین راه به نظر میاد ... ولی واقعیت اینه که آسمون همه جا یک رنگه و آدم ها تکرار همدیگه هستن ... تکرار اشتباهات همدیگه ... تکرار تاریکی ... واین تاریکی برای همه ما تکرار می شه از درون و برون ... با مقیاس های مختلف ... مگر ... ریشه تاریکی رو با عشقی روشن کنیم که سوختش از بی نهایت بیاد ...
نمی خوام به تاریکی فکر کنم ... باهاش نمی جنگم ...بنا به گفته بزرگی بهش بی اعتنایی می کنم تا از قلبم بیرون بره ... و تا کیلومتر ها از روحم فاصله بگیره ... با اینکه خیلی نزدیک به جسمم باشه ... اثرش خنثی می شه ...
نمی دونم چه حکمتیه ... این هفته ای که می خواستم رو خودم کار کنم برای یک دیدار... دیدار با روحی بزرگ ... انقدر سرم شلوغ شد و دلم درگیر پوچ که روحم بجای پرواز، در تقلای بیهوده در باتلاقی قدی ماند ...
شاید اینها حکمت یاری باشد که پاک شدنم را جز با گل ممکن نمی دیده ...
روحم سوهان لازم، است مطمئنا ...
با امید دلی پر عشق .. سر خم می کنم دربرابر معشوق ...

Friday, October 17, 2003

. . . . . .
این گلو درد هم ول کن نیست انگار ... هفته پیش اصلا محل خودم نگذاشتم که مریضم ... هم شرکت رفتم ... هم کلاس هام رو ... وهم هر جایی که پیش می اومد ... ولی دیگه خسته شدم ... امروز کلاسای بعد از ظهرم رو نموندم و برگشتم خونه ... بلکه بهتر شم .. :|
این مریضی من احساس می کنم یک جریاناتی داره ... شروع شدنش وقت عجیبی بود و مشکوک بود ... انگار نیات و افکار من رو خونده بود .. که این موقع پیداش شد ... یک جورایی احساس می کنم کل انداخته باهام ... منم حالشو می گیرم ... نمی گذارم عین کنه بچسبه بهم ... اونم با برنامه های هفته آیندم ... با جنگل رفتن اصلا جور در نمیاد ...

Tuesday, October 14, 2003

در خبر ها آمده که خانم شیرین عبادی امشب میان تهران
ببینیم خوشحالی به مردم ما میاد یا نه !

Monday, October 13, 2003

نمی دونید ... کوه دیروز چه حالی داد ...
تازه معنی هم پا بودن رو می فهمم ...
معنی غاز با غاز ...
خیلی وقت بود ... که تو اکیپ های کوه من از همه جلوتر بودم ... واقعا احتیاج داشتم با یک اکیپی برم که از من بهتر باشن ... تا باعث پیشرفتم بشن ...
خیلی چسبید ... البته نکته مهم دیگه غیر از هم قدم بودن ... با جنبه بودن ... و اخلاق گروه مهمه ... که این دفعه ما کاملا هماهنگ بودیم ...
امیدوارم هفته دیگه که می خوایم بریم جنگل نوردی هم همین طور باشه ... اگه برنامه هام جور بشه که برم ;)

Sunday, October 12, 2003

اولا عیدتون مبارک.

دوما بگذارید یک جریانی که تازگی ها اتفاق افتاده براتون تعریف کنم ... این جریان رو از یک منبع موثق شنیدم ...
مردی که در ساعات غیر کاری مسافر کشی می کرده ... یک روز با هیجان به همکاراش می گه که شب قبل امام زمان رو سوار کرده ...
تعریف می کنه که آخرای شب مردی خوش سیمایی رو سوار می کنه که موقع پیاده شدن یک هزاری بهش می ده ... و تا مرد راننده میاد بقیه پول رو پس بده مسافر غیب می شه ...
تا چند روز مرد از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجیده ... تا اینکه یک روز می آن جلبش می کنن و می برنش کلانتری ...
فکرش رو بکنید ... یک مسافر ازش شکایت کرده بوده که این آقا انداختتش تو چاله .. بقیه پولش رو هم نداده ....
...
فهمیدید جریان چی بوده؟
مسافر بیچاره هیچ نسبتی با امام زمان نداشته ... تا از ماشین پیاده می شه ... می افته تو یک چاله بطوری که راننده دیگه نمی دیدتش ... رانندهه فکر می کنه مسافر غیب شده !
;)

Saturday, October 11, 2003

ای کوه من در راهم ... می آیم تا تو را ببویم ... می آیم به سویت چون بوی یارم را می دهی ... جان دوباره ای هستی در کالبد خسته و شکسته من ... من به تو عشق می ورزم و به یاری که بر فراز قله ایستاده و مرا با عشق می نگرد ... و تشویقم می کند به عشق ورزیدن.

Friday, October 10, 2003

چی بگم ...
از شلوغی دنیا بگم؟ که چند وقته کاری به کارش ندارم ... نه خبر می خونم نه گوش می دم ... نه وقتی دور و بری ها از مسائل سیاسی و اجتماعی حرف می زنن میلی به گوش کردن دارم ...
از شلوغی دنیای کوچیک دور و بر خودم بگم ... از دنیای عجیب آدم ها بگم ... از بالا و پایین زندگی های دور و برم ... از آدم های مختلفی که شناختشون سخته و سخت تر از اون پیداکردن بهترین و ساده ترین راه ارتباطه ... که کمترین ضرر رو داشته باشه ... از این بگم که گاهی خسته می شم ... می خوام بی خیال همه چی بشم ... گاهی از دست خودم خسته می شم ... از این تلاشم برای تو جمع راحت بودن .. نه که از تلاشم خسته بشم ا .... از این دختره که همه فکر می کنن همه جوره توپه ... لجم می گیره ... مگه مجبوری دختر حسادت بقیه رو برانگیزی ... مردم هم که آمادن به همه چی حسادت کنن ... حتی سرزندگی و شادابی ... یعنی اون چیزی که از نظر من کاملا اکتسابیه و اختیاری ... خواستنش مساویه با داشتنش ...
من از یک طرف حق خودم نمی دونم ناراحتی هام رو بقیه بدونن و از ناراحتیم ناراحت بشن ... از طرف دیگی می بینم که مردم عقلشون به چشمشونه ... و توقعاتشون بطور تصاعدی بالا می ره ... می دونین ... بزرگترین ... یا شاید به جرات بگم مهمترین مشکل من تو روابط اجتماعی با آدم ها این سطح توقعاتشونه که یکهو ... از دستت در می ره و سر به فلک می گذاره ... اون وقت دیگه هیچ کاری از دستت بر نمیاد و دستت به هیچ جا بند نیست ... اون وقته که فکر می کنی ای کاش آدم گوشه گیری بودی و همون گوشه می موندی ... تا ... تا .... تا ...

می دونید من ذاتا آدم گوشه گیری نیستم ... در عین حال اونقدر ها هم اجتماعی و خلوت گریز نیستم ... هر دوشون رو به جای خودش دوست دارم .... اما ... اما چه کنم با دوستان دور و نزدیک ... و اتفاقات نا خواسته و توقعاتی که دوستی ها رو خراب می کنی ... محبت ها رو کم می کنه ...
قبول دارم که گاهی توقعات من هم می تونه مشکل ساز بشه برا دیگران ... ولی من سعی می کنم تا اونجا که می تونم توی دلم ... با شکل گیری توقعات مبارزه کنم ... فرقی نمی کنه در مورد کی ... درمورد ... دوست ، فامیل ... غریبه .. هرکی که باشه ... ولی وقتی توقعات زودرس بقه رو می بینم یکهو می برم ... زده می شم ... و دلم می سوزه به حال آرامش و عشقی که فدای توقعات زودرس می شه ...
همه این پر حرفی ها خلاصه ناقصی بود از شلوغی های دور بر ..
در مقیاس کوچیک تر ... تو مغزم و تو قلبم ... که اونقدرام بزرگ نیستن ... یکی اندازه یک آناناس و اونیکی فقط اندازه یک مشته ... چه ها که نمی گذره ... مسائل دنیای دور و دنیای نزدیک قسمتی ازش رو مشغول کرده ... البته میتونست همش رو اشغال کنه .. و خیلی وقتام بطور خزنده همه فضای فکرم و دلم رو اشغال کردن ... ولی الان دیگه ... نه ... اجازه نمی دم که وجودم بازیچه بحث های بی اهمیت و بی فایده بشه ... نمی خوام حروم بشم ... شلوغی ها درگیری های بزرگتری هست به اندازه تموم دنیا ... نه کاملا بی ارتباط با دنیای خارج ... ولی انگار که تو یک فاز دیگست ... من می خوام درگیر اون بشم ... رویای من اونه ... شاید به قیافم نیاد ... به راه و مسیر زندگیم ....شاید جور در نیاد با برنامه شلوغی که برا خودم ساختم و روز به روز شلوغ ترش می کنم .. پر از فکر و کار و برنامه ... پر از آدم ... آدمهایی که مثل من مسافرن و در گذر ... و من این وسط با کمال پر رویی چیزی رو طلب می کنم که می دونم برای رسیدن بهش باید از خیلی چیزا بگذرم ... چیز هایی که شاید دوستشون داشته باشم ...
می دونین .. نمی خوام خودم کاری کنم .... دلم می خواد وسط این شلوغی عشق رو تو دلم زنده نگه دارم که بگم ..... می شه ...
و از طرف دیگه یک چیزی تو دست داشته باشم و آماده باشم که معشوقم ازم بخوادش .... دلم میخواد حسادتش رو برانگیزم ... تا بیاد و همه وقت و انرژیم رو ازم طلب کنه .. و من دودستی بهش بدم ... الان اون قدرت رو تو خودم نمی بینم ...
ولی امیدوارم لحظه به لحظه عشقش با دلم کاری کنه که از بند همه چی غیر خودش آزاد بشم .... اینه رویای من ...

(ببینم همیشه آدما حس خوبی پیدا می کنن از فکر کردن به رویا هاشون ... احساس آرامش و یه نگاه قشنگ ... انگار که همه اون حرفا و غر هایی که اول زدم ... بی معنی شدن ... )

Tuesday, October 07, 2003

وسط این همه کار و شلوغی زندگی ... یکی منو بدجور به فکر انداخت ...
مسئله بودن یا نبودن ..
و سوال مهم من الان در مورد حرکت .. در مورد جهت ... در مورد هدف ... و درمورد عشق .... در مورد معشوق ... در مورد همراه ... درمورد .. راهنما ...
بحث وحدت و کثرت... و وحدت در عین کثرت ... که من وسطش گیر افتادم بد فرم!

Sunday, October 05, 2003

وای چقدر کار ریخته سرم ...
همشون عجله ای هستن ... برای نمایشگاه دوبی ... آخرین لحظه ...
...

Thursday, October 02, 2003

می دونید الان چی دلم می خواد ... دوست دارم سوسکی بالدار باشم که روی یک برگ نشسته و در مسیر یک جویبار در حرکته .... لم داده گوشه برگ ... بی هیچ ترسی از غرق شدن ... نسیم خنک می وزه .... و ین جویبار تا بی نهایت ادامه داره ... و آبشاری هم در بین راه نیست ...
به دنبال آرامش هستم .... جایی دوست داشتنی ... که بشود برای مدت زیادی... تنها ... آرام و بدون هیچ ترسی ... فقط نفس بکشم ... و به هیچ فکر کنم ... به هیچ فکر کردن سخت است ... من مغزم را و فکرم را در ساحل جای خواهم گذاشت ... و سوسکی خواهم بود بدون مغز ... بدون فکر ... بدون تشخیص ... بدون قضاوت ...
نه سوسک بودن زیاد است ....
می خواهم به هیچ بیاندیشم ... با ابزار هیچ ... یعنی من هیچ باشم ... معلق در هیچ ... در راه رسیدن به هیچ
می دانید همه اینها یعنی چی؟ معنی هیچ می دهد ...
...
هیچ
..
آن هیچی که معنای همه در آن نهفته است ...

Tuesday, September 30, 2003

دوست دارم امشب با تو تنها باشم ...
تا صبح ...
تا آنجا که بتوانم در برابر خواب مقاومت کنم ...
امشب برای اولین بار می خواهم بخوانمت ...
می خواهم امشب آغازی باشد برای یک بی نهایت ...
زفافی برای یک عمر زندگی ...
و فردا روز دیگری برایم شود ... یک آغاز ... در مسیر یافتن دریای بی کران عشق و ابدیت و احدیت ...
مدتی است که می خواهم با تو بگویم از عشق ... می دانی چرا .... چون می خواهم بشنوم کلمات سحرآمیز تو را و نگاه پر عشق و قلب مهربانت را حس کنم ... از نزدیک ... که آتش می زند به دل ...
می دانی خسته شدم از تصور کردن عشق و انرژی ای که دوست دارم از قلبت به سوی قلبم گسیل داری ... و می خواهم از این پس همه چی واقعی باشد ...
اعتراف می کند که هنوز سوزان عشقت نگشته ام ... اما می دانم اگر امشب دعوتم را لبیک گویی ... زندگیم خواهد سوخت ... در شعله های رنگارنگ و زیبای عشق آسمانی تو ...
و از آن پس درک خواهم کرد تو را و راهت را و عشقت را ....
...
دعوتم را قبول کن و با من بیا ... به دیدارم بیا ... که سخت مشتاق و بی تاب دیدارت هستم ... قلبم مدت هاست جویای چنین عشقی است ...
عشق پاک و زیبای تو ...
عشقی که صاف و روشن است ... سند و مدرک نمی خواهد ...
می دانی دلم می خواهد از این پس تو را با پسوند مالکیت بخوانم .... می خواهم مال تو باشم و تو مال من ...
آنگاه آزاد شود از دیگر مالکیت ها ... مالکیت من بر اموالم و مالکیت آنها بر من ... مالکیت دیدنی و نا دیدنی انسان ها بر هم ... آزاد شوم از انتظارات و توقعات ...
می خواهم دیگر تنها تو مخاطب نامه ها و نوشته ها و درد دل هایم باشی ... و تو پاسخگویم باشم ... پاسخ این قلب بیمار من ...
می خواهم مریدت باشم و تو مرشدم ...

Monday, September 29, 2003

می دونید علت همه غرها و بی حالی های دیروز کشف شد ...
سرماخوردگی مخفی !
:">

Sunday, September 28, 2003

نمی دونم یوهو چم شد؟
انگار خاموش شدم ...
در فکر حرکت بودم ... ولی ساکن شدم ...
بر خلاف میل خودم دارم عمل می کنم ... نه ... میل که نه ... نمی دونم الان میلم چیه ...
من الان شرکتم ... خسته از کار ... الان وقتیه که باس باشگاه باشم ... ولی هنوز اینجام ... نه کارم رو ادامه می دم... نه به کارای شخصیم می رسم ... نه پا می شم برم خونه ... تازه امشب عروسی هم دعوتم ... وتصمیم گرفتم نرم ...
...
نمی دونم چم شد یوهو ...
می دونم که می تونم چاره براش پیدا کنم ...
ولی نمی دونم که اصلا آیا درسته از این حالت فرار کنم؟
...
می خوام ساعت ها یک جا بشینم ... همه فکر می کنن این کار ازم بعیده ... ولی دلم می خواد مثل یک آدم علاف و بیکار بشینم یک گوشه ...
شاید احتیاج دارم به همچین سکونی ... برای راه افتادن ... شاید موتورم داغ کرده ... و جوش آورده ... باید خاموشش کنم ... و آب سرد روش بریزم ...
...
راستش همه این احساسات با خواب خوب دیشبم جور در نمی آد...
...
شاید اینا تصورات منه ... و مشکل از جای دیگست ... شایدم نباید اسمش رو مشکل بگذارم ... بالا و پایین ... قبض و بسط ...

فکر کنم همه زندگی صداش می کنن ...
:)

Saturday, September 27, 2003

از اخبار اینکه طلسم نمک آبرود رفتن من نشکست ... همه چی به دریا و جنگل خلاصه شد ... مجموعا سفر خوبی بود ... هوای بارونی بهم چسبید ...
از حال و احوال خودم باید بگم همه چی خوبه فقط همین الان یک دلشوره ناشناخته قلقلکم می ده ... فکر کنم مال کار هام باشه ... و مال برنامه زندگیم که هنوز تنظیم نکردم ... این وسط هوس قایق رانی رفتن هم رفقای ناباب انداختن به جونم ... فکر برنامه پر من و دل نازکم رو هم نمی کنن .. p:
دیگه .. همین دیگه ... خبر خاصی نیست و شهر در امن و امان ...
در اسرع وقت به نظرات وبلاگم هم یک حالی می دم ... الان نمی دونم مشکل چیه !!
...

Thursday, September 25, 2003

اینم چند تا لینک در مورد نمک آبرود ...
یکی مال یک شرکت که اونجا شهرک ساخته ... بقیه هم عکس هستن
این
و این
که مال axblog هستش.
دانشگاه باز شروع شد ... با همه صبح زود پاشدن هاش و ضد حال زدنهاش ... با برنامه به هم ریختن هاش ...
امروز به عنوان اولین روز ... اتفاقا ... ;) ... روز خوبی بود و خوش گذشت ... بهتر از امروز فرداست که میشه اولین روزه دودر کردن ... کلاس رو در بدو شروع دودر می کنم تا برم نمک آبرود .... و ته دلم غصه جمعه های دیگه رو می خورم که با جدی شدن کلاس ها نتونم دودرشون کنم و همه رویاهای کوه رفتن با این اکیپ جدید کوهنوردی که دارم بهشون می پیوندم به باد می ره ...
...
ته ذلم می گم اشکال نداره ... دل به ده به هرچی که پیش میاد ... و سعی کن از بدترین جریانات بهترین انرژی رو بگیری ... با خودم می گم اینا و هر چی که برخلاف میلم پیش بیاد ... تهش یک نکته مهم برای گوش زد کردن داره که باید پیداش کنم ...
و در این مورد خاص می گم ... با اینکه عاشق کوهم ... و شاید چون عاشق کوهم ... یار بی مثال من دوست نداره من تو بند چیزی بیفتم که ارزش وجودیم بیشتره ... یارم انتظار داره دلبسته به چیزی بشم که لیاقت من رو داشته باشه ... البته لیاقت من رو که نه ... اونم من نادون و بی وفا و ناپاک ... بلکه لیاقت اون یکذره نوری که تو دلم دارن .. و همه آدم ها دارن .. و اکثر مثل من قدرش رو نمی دونن ... یار من نگران اون نوره ...
می دونم که نکته اینه : .... عشق خوبه .. دوستی و محبت .. و مانوس شدن خوبه .... ولی تا اون جایی که از این دوستی و محبت دور قلبم دیوار نسازم ... و راه یار واقعی رو نبندم .. راهش باز باشه تا به قلبم رفت و آمد کنه ... تا قلبم رو صفا بده ... و شفافم کنه ... تا حجاب نباشم ... تا از قالب وجودم رها بشم .... تا عشق بشم ... مثل همه دنیا ... یک رنگ بشم با روح هستی ...

Tuesday, September 23, 2003

یا حضرت حافظ .. یک وصف حالی بگو که حالشو ببرم.. ;)

Saturday, September 20, 2003

حرف هایم روی هم تلمبار شده اند ..
احساساتم گاه به گاه زیر و رو می شوند ...
نگران آرامش و عشقی هستم که یافته ام ...
عذرخواه تنهایی ام هستم که هرزگاهی وسوسه برهم زدنش به مغزم می آید ... اما کابوسی می شود و زود می رود...
لحظاتی پر از عشق وآرامشم ... و زمانی بی تاب و در جوش و خروش ...
چونان غریقی هستم که گاه به تخته ای می آویزد و لحظه ای بعد با خروش امواج ... ناخواسته رها می شود ... و تنها عشق به یاری که تخته چوب را برای نجاتش فرستاده و خود ناظراوست، نیرویش می دهد برای تلاشی دوباره ...

Tuesday, September 16, 2003

نمی دونم چرا ؟؟
نمی دونم چرا ... نمی تونم حرف بزنم ...
فکر کنم کم آوردم
;)

Saturday, September 13, 2003

ای
ای لحظات نورانی
ای زیبایی وصف نشدنی
ای قدرت بی تکبر
ای آزادی مطلق
ای دم عشق و ای بازدم نفرت

دوستت دارم و برای ابد خواستارت هستم

ای عشق کامل
ای ... ای ..
دوستت دارم

با من بمان تا ابد

نمیتوانم فراغت را تجربه کنم.. نمی توانم با بودنت دل به دیگری سپارم ... نمی خواهم بی خیالت زنده مانم ... بی نامت ، یادت و حضورت لحظه ای باشم ...
با من باش و با بودنت و با عشق پاک و بی خزانت معنی بخش زندگیم باش.

Friday, September 12, 2003

سلام به همه ....
من برگشتم ... سفر خوبی بود هم با دست پر برگشتم ... (مقام اول تو پرش ارتفاع و مقام 4 تو دو با مانع )... هم خوش گذشت ... هم خیلی چیز ها دیدم و یاد گرفتم ... احساس های زیادی هم تجربه کردم ....
حالا بعدا اگه شد صحبت می کنم راجع بهش .... الان که شدیدا خستم ...

Thursday, September 04, 2003

سلام اهالی ...
من فردا دارم می رم بیرجند ... اگه دیگه ندیدمتون ;) ... ببخشینم ... با همه شما هایی هستم که اینجا سر می زننین ... اون هایی که منو دیدن ... و اونهایی که ندیدن ... دوستای قدیمی و دوستای جدید ... فامیل ها و غریبه ها ... همسایه ها .. چه همسایه دیوار به دیوار باشن ... چه همسایه وبلاگی ... همه و همه ... به گوش اونهایی هم که وبلاگ خون نیستن ... یا اصلا نمی دونن من وبلاگ دارم هم برسونین ...
از قول من برای بدی هام عذر بخواهید ...

می دونین این بار اولین باریه که با فکر کردن به اینکه آیا سلامت بر می گردم یا نه ... یک احساس عجیبی بهم دست می ده ... هیچ وقت از اینکه اتفاقی بیفته ... که زندگیم تموم بشه ... نمی ترسیدم ... هیچوقت برام مهم نبود ... یک موقع ها بدمم نمی اومد ... ولی این بار احساس می کنم خیلی زوده .. تازگی ها فهمیدم چقدر کار دارم که باید انجام بدم قبل از مردنم ... انقدر زیاد که احتمالا با یک عمر معمولی هم وقت کم میارم ....
و این بار برای اولین بار سلامتی رو از خدا می خواهم ... منتها با یک شرط ... به شرط اینکه مطمئن باشم باقی زندگیم ... لحظه به لحظه اش پر از عشق باشه ... و زنده بودنم فایده ای داشته باشه ... و پیشرفتی دارشه باشم ...

* دارم می رم برای مسابقه ... ولی روز آخر تمرینم ... اصلا روز خوب و امیدوار کننده ای نبود ... تازه آسیب هم دیدم ... دو تا درد رو دارم با خودم می برم مسابقه ... دو تا درد تو دو جای کلیدی که برای پرش ارتفاع خیلی مهمه ... یکی کمرم ...که باید از رو مانع قوس بزنه و دیگری پاشته پام که همه نیروی بالا پریدنم از اونه ... تازه بخاطر آسیب امروز یک ترس از مانع رو هم اضافه کنید ... ترسی که بخاطرش شرمندم ... و خیلی خواستم این مهمون نا خونده و تازه رو همین امروز نیامده بیرون کنم .... ولی انگار تک تک اعضای بدنم حرفم رو گوش نمی کردن ... انگار می گفتن ... "سه ماه تو فرمانده بودی و جونمون رو درآوردی ... حالا بگیر ... تلافی می کنیم سرت ... به ما استراحت نمی دی ... وقتی توصیه های دکتر رو گوش نمی دی نتیجش اینه که زحماتت به باد بره ..." ...
می دونین ... آخر چی جوابشون دادم ... گفتم مختارین ... اگه دلتون میاد زحماتم رو به باد بدین ... من هیچی نمی گم ... راستش امیدوارم سر عقل بیان ...p:

* در مورد نظرخواهی وبلاگم باید بگم ... که تقصیر من نیست ... سایتی که ازش سرویس می گرفتم ... سوت شده .... تا رو به راه شدنش بهم ایمیل بزنین ... اگر تو سفر نتونستم چک کنم mailbox ام پر شد به اینجا ایمیل بزنین :
hoda@dotpars.com
(منو باش فکر کردم ... چقده قراره ایمیل بگیرم ... :">... p: ... )

* راستی تو هفته دیگه دومین سال تولد وبلاگ سلمان (اولین وبلاگ فارسی) به خودش و به همه وبلاگ نویس ها تبریک می گم :)

* به عنوان اختتامیه این کلیپ رو نگاه کنید (ممنون از بهزاد)

* امیدوارم این سفر من اگه به سلامتی منجر شد ... غیر از موفقیت تو مسابقات ... اثرات مهمتری برای من داشته باشه ... و باعث متوقف شدن حرکتم نشه ... امیدوارم در طول این سفر لحظه به لحظه قلبم بتپه ... با عشق بتپه ... گرم و پر نور بتپه ...
با بهترین آرزوها ... امید که یار همیشه در یادتون باشه و عشقش تو دلتون .. .

Monday, September 01, 2003

دارم فکر می کنم ... به این که چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟
دارم فکر می کنم که چرا عاقل پشیمون می شه ... ولی عاشق نه...
....
دارم به محیط فکر می کنم ...
به اثرات نادیدنی محیط ... و انرژی که می تونه این محیط رو پاک و قابل استفاده کنه ...
انرژی عشق ...

Friday, August 29, 2003

نمی دونم چی بگم ... چیکار کنم ... دربرابر این همه عشق ... این عشق قدیمی ... که نمی دیدمش ... حالا به این وضوح جلوی من نشسته ...
من خجالت می کشم از این همه توجه ... یک توجه واقعی ... بدون کلک ... یک عشق واقعی و عمیق ... عشقی که دربرابرش هیچ انتظاری از من نداره ...
و من در برابرش احساس مسئولیت می کنم ... چون خیلی واقعیه .. چون خیلی زیاده ... چون خیلی پاکه ...
...
نمی دونم معنیه عشق چیه .. منظور آدم های مختلف از عشق چیه ... آیا همه انواعش با همه درجاتش ... از یک جنسن ؟ ... عشق الهی ... عشق افلاطونی ... عشق زمینی ...
...
گاهی زمین و زمان ... با کلی آدم این وسط دست به دست هم می دن .. که یک جای دنیا ... آب از آب تکون نخوره ... اونم وسط یک زلزله شدید ...
این اتفاق دیشب برای من افتاد ... همه چی دست به دست هم داد ... اتفاقات کوچیک و بی معنی و بعضی هاشون ناراحت گننده و نا خوشآیند .... در نهایت دیشب تو یک شرایطی که می تونست برام خیلی خطرناک باشه ... معنی خودشون رو هم به من نشون دادن هم به یک نفر دیگه ... و من این وسط احساس عجیبی دارم ... آخه مگه می شه؟
از همه جزیانات پیش اومده ... همه بالا پایین ها ... که تو زندگی من و دیگران دیده می شه ... من فقط و فقط یک نتیجه می تونم بگیرم ... تنها نتیجه ای که می شه گرفت ... تنها احساسی که می شه داشت ... نتیجه ای که همه حلقه های این ماجرا ها رو به هم پیوند می ده و معنی دارشون می کنه ... احساسی که ، ... عشقی که همه احساسات و عشق ها رو زیر سایه خودش می گیره ... اون عشق به اون یار همیشگیه که الان احساس می کنم چقدر دوستم داره ... همون یاره که هر وقت فراموشش کردم تو دردسر افتادم ... و خودش تنها کسی بوده که با وجود بی توجهی من ... مراقبم بوده و نجاتم داده ...
این اتفاقات ... این حرف ها و این احساساتم ... که یک چراغ روشن جلومه ... چیزی نیست که بتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم ... نمی شه توضیحش داد ...
اونم تو شرایطی که خودم بهت زدم ... متعجبم ... شرمنده ام ... و البته ته ته دلم یک شادی و عشقی حس می کنم ...

Sunday, August 24, 2003

روزهایی که قبل از تاریک شدن هوا می رسم خونه ... و پیاده هستم ... راهم رو دور می کنم و از کوچه های بالای خونمون می رم ... کوچه هایی که هر روز دارن جدید می شن و خونه هاشون مدرن می شه ... ولی به جوبش که نگاه کنی آب ضلال قنات رو می بینی که توش جاریه ... نمی دونم قدیم ها هم راجه به این جوب ها حرف زدم یا نه ... راجع به اینکه چقدر وسوسه انگیزن ... اینکه آدم بعد از یک روز گرم و طولانی ... دلش می خواد پاشو بکنه تو این آن صاف و تمییز و خنک ... که با سرعت قابل توجهی روانه .... یک کوچه ای هست اون وسط ها که هنوز شکل و شمایل قدیمیش رو از دست نداده ... کوچه باغیه و هیچ ماشینی هم نمی تونه ازش رد بشه ... نمی دونید چقدر روحم تازه می شه ... وقتی ازش رد می شم ... نمی تونم در حین راه رفتن چشم از آب بردارم ...
می دونید امروز چه فکری می کردم با خودم .... به این فکر کردم که نشستن کنار جوب پاچه بالازدن ... داره برام یک آرزو می شه ... حسرت می خورم ... فکر کنم هیچوقت متحقق نشه ... البته می تونه تو کوه و کمر اتفاق بیفته ... ولی اینجا نه ... جایی که کلی آدم رد می شه ... اونم تو این قسمت از محله دو تیپ آدم بیشتر رد نمی شن ... یا عمله های ساکن در ساختمون های در حال ساخت هستن .. یا ساکنین سنتی و قدیمی محل ... که چشمشون با این مناظر آشنا نیست ... به نظرشون گناه کبیره میاد که یک دختر جوون اونم با این سرووضعش پاشو بکنه تو آب تا خنک بشه ... استغفرالله ...
خلاصه اینکه ... من خیلی سنگین از کنار جوب رد می شم ... ولی روحم رو آزاد می گذارم تا بره و خنک بشه ... هم پاشو خیس می کنه .. هم جاهایی که بشه می شینه تو آب تا جریان آب ببرتش ... تا بشورتش و غبار ناراحتی ها و خستگی های روز رو از دلش بشوره ....
می دونید ناراحتی و نگرانی ای که دارم چیه ... اون حسرتی که ته دلم می مونه ... اون آرزویی که قراره تو خاطرم بمونه ... می دونید .... از اینکه یک چیزی ته دلم بمونه ... یک آرزو یک حسرت می ترسم .... می ترسم عقده بشه ... خوشم نمیاد ... سال ها بگذره و یک روزی یادش بیفتم و دلم بگیره ... فکر می کنم دل نم نباید انقدر کوچیک باشه که برا چیز به این کوچیکی بگیره ... می دونید از خودم خجالت می کشم ...
نمی دونم باید یک کاری کنم .... یا یک روز دل به دریا بزنم و پا به آب جوی .... بی خیال در و دیوار ... بی خیال اون هایی که خوششون نمیاد ... یک راه اینه .... این راه ساده ترینه ... راه دوم هم که حل کردن مشکل کوچیکیه این دل منه ... که کار سختیه ... که می دونم اگه بشه همه مشکلاتم حل حله ....
دلم باید انقدر وسیع بشه ... که زمین و آسمون رو دربر بگیره ... روحم باید به معنای واقعی آزاد بشه ... و به پرواز در بیاد ... نه تو رویا و خیال ... نه مثل شعر و قصه ... باید واقعیت باشه ... یک روح بلند بدون وابستگی ، بدون نیاز، بدون عقده ، بدون ضعف ... یک روح یکی شده با روح هستی ....
آیا می شه؟

Thursday, August 21, 2003

سلام ...
وقتایی که بعد از یک مدت طولانی میام اینجا سلام می کنم ... نمی دونم چرا وقتی هر شب می نوشتم ... سلام کردن برام یک جوری بود .. مثل این بود که تو یک روز تو خونه بچرخی و با از این اتاق به اون اتاق شدن به همه سلام کنی ... ;)
این چند روزه خیلی دلم می خواست بیام اینجا .. ولی اصلا وقت نشد ... تو شرکت که انقدر کارم فشرده شده ... دو هفته برا تموم کردنشون وقت دارم ... که به شیطنت نمی رسم ... شب ها هم انقدر خسته می رسم خونه که دیگه نای کامپیوتر روشن کردن ندارم .. تازه اونم یک کامپیوتر ویروسی ... تازه دیروز یک کم بهش رسیدم ... امیدوارم این ویروس w32 blaster از اینجا رخت بربسته باشه ....
تمریناتم هم دیگه داره جوونم رو در میاره ... تا مسابقه دو هفته بیشتر وقت ندارم ... انتخابم تو تیم دانشگاه امروز قطعی شد ... ولی خودم از رکورد هام راضی نیستم ... ولی انقدر به پریدن علاقه دارم که بخاطرش ریسک برنده نشدن رو به جون بخرم و با وجود تمام اصرار های تیم کاراته و احتمال برنده شدنم تو اون رشته (که البته به اون هم علاقه دارم :">) بازم مثل بچه پر روها به تمریناتم ادامه بدم ...

ام ... دیگه اینکه ... خیلی چیز ها برام تغییر کرده ... تغییراتی که ازشون خوشحالم ... و سپاسگزار زمین و زمانم ... تغییراتی که ممکن بود پیش نیان ... الان از صمیم دل بهشون خوش آمد می گم ...
احساس خوبی دارم ... با اینکه اون ترسی که دفعه قبل گفتم هنوز هست ... و خیلی ترسای دیگه ... ولی آرامشی پیدا کردم ... که مجانی نیست ... که الکی نیست ... که خواب نیست ...
به ساحل دریایی رسیدم که نمی دونم بخاطرش باید از کی تشکر کنم (البته راستش رو بخواهید می دونم ... می دونم از کی ... از زمین و زمان ممنون هستم ... ولی یک دیگه هست که ممنون اونم ... همونی که دوستم داره و نگرانمه ... و راهنمامه ... هرجا که باشم ... ) ....
به لب دریا رسیدم و مهم تر از اون احساس نیاز به دریا است که تو دلم شعله ور شده ... احساسی که تا پیش از این کور سویی بود .. ضعیف و نا توان ... می دونم که الانم باید مراقبش باشم ... می دونید .... عشق همینه ... مراقبت می خواد ... با یک بی توجهی ... با یک بی وفایی ... با یک شل گرفتن ... با محکم نبودن ... از بین می ره ... خیلی حساسه ....

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم / به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم

Friday, August 15, 2003

غرق شدن در اقیانوس را دوست می دارم ...
اما از غرق شدن در حوض می ترسم ...
از زمان می ترسم ... از آینده بیمناکم ...
نه ... از خودم می ترسم ...
از خودم در آینده ... ازخودم در قالب زمان ... از خودم وقتی پایم ته حوض میان خزه ها گیر افتاده باشد ...

Tuesday, August 12, 2003

یک بحث کوچیک ... ابتدا مخالفت من ...
بین بحت نظرات شخصی و غیر شخصی رد و بدل می شد ...
به خودم گفتم بگذار بی تعصب حرفاش رو بشنوم ...
و واقعا این کار رو کردم ...
...
الان احساس عجیبی دارم ... فهمیدم که نظر من که بهش مطمئن بودم با نظر اون مغایرتی نداره ...
..
احساس عجیبی دارم نسبت به خودم و نسبت به دنیا ... نسبت به همه چی ...
..
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ...
...
یک احساس جدید ...
یک تحول ...
..
حالم داره تغییر می کنه ... تغییری که چیزی ارش نمی دونم ... فقط می دونم که باید همراهش بشم ...
می دونم که وقت تنگه ...
می دونم که اصل همینه ...
خیلی حرفا می شه زد ...
ولی حرف فایده نداره ...
...
فعلا من برم ... که کلی فکر دارم ... کلی کار دارم ...

Friday, August 08, 2003

دو روزه رفتم شمال و آب و هوا عوض کردم ... کمتر از دو روز ... 36 ساعت ... خوب بود برام ...
بعد از یک مدت خستگی ... قبل از شروع پروژه جدید کاری ... وقتی که اردوی رشت کنسل شد ...

Monday, August 04, 2003

It is a philosophy of change, or rather I should say the truth underlying change, that is always for our good, but human resistance to change keeps us where we are while life flows past.

The Spiders Web, Chariji

Saturday, August 02, 2003

سلام ...
سلام بر زندگی ...
سلام برزندگی که چه نا شناخته است و چه متغییر ...
سلام بر زندگی جدید ... محیط جدید ... دوستان جدید ... و مشغله جدید ...
سلام بر افکار جدید ... بر اهداف جدید ... بر راه جدید ...
سلام بر او که به چشم بر هم زدنی زیر و رو می کند به اشارتی ...
سلام ... سلام ... و باز سلام ....
سلامی جدید به زندگی جدید ... خوب یا بد ...
و همچنین سلامی آشنا و قدیمی به زندگی قدیم ... به دوستان ... محیط ... و افکار قدیمی ...
سلام و خوش آمد به لحظاتی که می آیند ... و سلام و درود بر لحظاتی که گذشته اند ....
سلام و صلوات بر گذشته ... بر خوشی هایش و نا خوشی هایش ... و باز سلام و صلوات و خوش آمد بر آینده با لحظات نا معلوم ... با شادی ها و احتمالا غم های نا خواسته و نشناخته اش ...
می خواهم سلام همه زندگی ام را فرا گیرد ... گذشته و آینده ام را ... راست و چپ ... جلو و عقب ... بالای سر و زیر پا ... درون و برون قلبم و فکرم را ... دم و بازدمم را ...
سلام یعنی انرژی ... یعنی خوش رویی ... یعنی پذیرش همه چیز ... یعنی انرژی گرفتن از همه چیز ... از خوبی و بدی ... از هردو استفاده کردن ...
سلام یعنی بخشش ... انرژی گرفتن ... و انرژی دادن ...
سلام کردن به خوشی ها .. خوشامدی است و دعوت به ماندن آنها ...
و سلام کردن به سختی ها و نا شناخته ها ... شروعی است برای دوستی ... و راهی برای تبدیل آنها به عشق و انرژی ...
سلام هر چه نباشد ... عینکی است زیبا که امید می دهد ... و در بدترین محیط تشویقم می کند به خوب بودن ... به عاشق بودن ...به عشق ورزیدنی که اگر هیچ اثری نداشته باشد بر محیطم (که دارد)... سبک می کند روح مرا ... به پرواز در می آورد آن را ... و آماده دیدار یار می سازد ...
باز هم ...
سلام :)

Monday, July 28, 2003

** كوله‌ پشتي‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خنده‌اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ‌ تر آن است كه بروي و بي ‌رهاورد برگردي. كاش مي‌دانستي آن‌ چه در جست ‌و جوي آني، همين جاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي‌داند، پاهايش در گل است. او هيچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد. مسافر رفت و كوله‌اش سنگين بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده‌اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه‌اش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. درخت او را مي‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.... اما آن روز كه مي ‌رفتي، در كوله‌ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دست‌هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جاده‌هاست.

zahra-hb

Sunday, July 27, 2003

Olympics
این رو ببینید ... باحاله
رشت یا نه رشت ... مسئله این است !
;)

Friday, July 25, 2003

سلام
این منم .. اینجا نشسته ام ... حرف بسیار دارم ... اما ... نمی خواهم سخن گویم ...
دل تنگی زیاد دارم ... و چونان همه انسان ها گوشی شنوا می خواهم که بشنود ...
اما می دانم که خودم همیشه بیشتر شنونده بوده ام تا گوینده ای که گوشی نیاز داشته باشد ... و اکنون که گوشی می خواهم برای گلایه هایم و دلتنگی هایم ... باز می دانم که اگر ببینمش باز نقش شنونده را دربرابرش خواهم گزید ... چرا که این نقشی است که خوب می دانمش ... و این نقشی است که بیشتر می پسندم ...
شاید گاه هوای درد و دل کردن کنم ... ولی از ته دل سکوت را بیشتر می پسندم ... هر وقت هم که لب به سخن و گلایه گشوده باشم ... پس از آن پشیمان می شوم و شرمنده اینکه چقدر کم طاقت بوده ام .... انگار سخن گفتن و گلایه کردن را نشانی از ضعف خودم می دانم ....
بهترین جای سخن گفتن را اینجا می دانم ... جایی که تا به حال از حرف زدن در آن پشیمان نشده ام .. محکمه ای که خود هم محکومش بودم ... هم قاضی اش ... معمولا حکم اجرا شده و نتیجه گیری اخلاقی هم کرده ام ... هر وقت اینجا آمدم بهترین نتیجه ها را گرفتم ... اینجا ...و سررسید تنهای هایم ... هر دو جایی هستند که در آنها معمولا محکومم ... و چه دوست می دارم این محکومیت را ... امیدوارم نبینم روزی را که با جرمی مسلم از این محکمه تبرئه شوم ... که آن روز روز بدبختی من خواهد بود ... آغاز یک خواب عمیق ... ... وای به روزی که عادت کنم به بی گناهی ... وای به روزی که خود را بی گناه بدانم و دیگران را گناه کار ... چه می ترسم از این احساس ... زمان هایی پیش آمده که خودخواهانه تا آن مرز پیش رفته ام ... و قضاوت های خودخواهانه کرده ام ... ولی از آنها پشیمانم ...
می خواهم همیشه به خود بگویم ... اشتباهاتم را و گوشزد کنم لغزش هایم را ... و فراموش کنم بدی های دیگران را ...
و
و مهم تر از همه به داشتن این محکمه سخت گیر به خود نبالم ... که این بالیدنی که همین دم حسش می کنم ... خود شروعی است برای انهدام این محکمه ...

Monday, July 21, 2003

روزگار به خوبی می گذرد تنها فراق یار دل می آزارد و این قفس تنگ و جسم ناتوان و روح سرگردان ...

Friday, July 18, 2003

احساس خفگی دارم ... نه می تونم حرف بزنم نه می تونم نفس بکشم ....
من که حرفی نمی زنم ... حرفای معمولی ... دل تنگی ها و خستگی هام رو زمزمه می کنم ... ناراحتی هایی که اکثرا شخصی هستن و به زندگی شخصیم مربوط می شن ... البته نمی شه انکار کرد که خیلی وقتا مسائل شخصی و خصوصی زندگی من یا نشات گرفته از فشار ها و کمبود های جامعه است و یا حداقل مشابه مسائل بقیه مردمه ... که وقتی تکرار می شه ... شبیه یک سیل خروشان و ترسناک می شه که خیلی ها رو می ترسونه ... وقتی که وبلاگم دیده و خونده نمی شه دلم می خواد ... داد بزنم و اون حرف هایی رو که بعضی ها دوست ندارند .... فریاد کنم .. الان می تونم داد بزنم ... چون از خیلی چیز ها ناراحتم ... روحیه چندان خوبی ندارم ... با یک جسم خسته ... و روحی ناامید ... با این حال وقتی بی عدالتی ها و مسایل جامعه ام رو هم می بینم .... وقتی دور و برم رو می بینم که دود همه جا رو فرا گرفته ... خشن تر می شم ... باید از آدمی مثل من و در شرایط من ترسید ... و مراقب بود که هر عکس العمل غلطی ... طوفانی به راه می ندازه که به نفع هیچکس نیست ... طوفان هم زمین و زمان رو به هم می پیچه ... هم خودش رو این وسط فنا می کنه .... و ویرانی غیر قابل جبرانی به جا می گذاره ...

Thursday, July 10, 2003

18 تیر آمد و رفت ... همه تشنه شنیدن خبرند ... و گرسنه جایی برای سخن گفتن ...
از چه می ترسند؟
مثلی قدیمی می گوید "ترس برادر مرگ است."

Tuesday, July 08, 2003

چه روزی بود امروز ...
از دست این دست اندرکاران تیم دو و میدانی تهران ... که با کارها و حرف های بی منطقشون با اعصاب آدم بازی می کنن ... من هی سعی می کنم فکر کنم شاید حق دارن ... ولی وقتی بقیه حق رو به من می دن و معتقدن اونها بهانه الکی میارن .. من نمی تونم چیزی بگم .. بهم می گن که باید حقتو بگیری ... حقی که من به داشتنش شک می کنم ... و می خوام یکهو بزنم زیر همه چی ... ولی همه دعوام می کنن ... که ول کردن می دون فایده ای نداره ... آخه برام سخته دفاع از حقی که بهش شک دارم ... نمی خوام به زور به جایی برسم ... می خوام فقط با اونچه که خودم دارم ... بدون ... زور و زبون و پارتی ... موفق بشم ...
یک تصادف کوچیک هم داشتم امروز ... انقدر فکر شلوقی داشتم که با سرعت شاید کمتر از 20 کوبیدم به ماشین جلویی ... دیدم جلویی ترمز کرده ... ولی حواسم اصلا نبود ... دیر ترمز گرفتم ... این می شه اولین تصادف من ... خوشبختانه چیزی نشد ... فقط یک چراغ من شکست ...
لاله و لادن طفلی هم که رفتن ... اونها می خواستن یکی بشن عین ما ... و تازه می رسیدن به جایی که ما هستیم ... با کمبود ها نیاز ها عقده ها و ظلم ها ... ناتوانی های روحی جسمی و اجتماعی ... درگیری ها و نگرانی ها ... که اسمش هست یک زندگی معمولی ... و اما ما چی ؟

با این حال و احوال فردا و پس فردا انتخابی تیم دانشگاه ... این دانشگاه ما هم که انگاراز مرحله پرتن... فردا عصر روز 18 تیر می خوان ما رو بکشونن تا بلوار مرزداران ... کارمون تا کی طول می کشه خدا می دونه ... اونم تو این اوضاع نا معلوم ... و احتمالا نا امنی ... فردا هم صبح قراره بریم باشگاه دانشگاه تهران .. خیابون امیرآباد ... دقیقا جلوی کوی دانشگاه ... مسئله اینه که این روز ها شرایط خیلی نامعلومه ... اگه تکلیف مردم با خودشون و نیتشون و برنامه هاشون معلوم بود بهتر بود .. این طوری آدم می ترسه قربانی هیچ بشه ... دیگه برا ماهایی که بچه های انقلابیم ... جون عزیز تر از این حرف هاست ... نمی خوایم برای چیزی که از آیندش خبر نداریم فدا بشیم ... چه برسه به اینکه ندونی چی می خوای ...
حالا ببینیم چی پیش میاد ...به امید آرامش و قوت ... :)

Monday, July 07, 2003

" تلخ ترین چیز در اندوه امروزمان، خاطره شادمانی دیروزمان است."
جبران خلیل جبران

Sunday, July 06, 2003

Friday, July 04, 2003

دلم هوای آزادی کرده ... هوای بی فکری ... هوای شعر ... هوای عشق ...
دلم می خواهد شعر بگویم ... از عشق بگویم ...
در این روزها که سخت سرگرمم ... دلم آواز می خواهد ... دلم پرواز می خواهد ....
کمبود عشق را درونم حس می کنم ...
شراب می خواهم ... دود بیاورید ... می بیاورید ... تا بنوشم تا ببلعم ... تا بشکنم ... خودم را ،سختی ها یم را ... همه چیز را خواهم شکست ... دلم را ... خودم را ... وابستگی هایم را ... آرزو هایم را ... گذشته ام را ... زمان را .... مکان را .... ظرف می ام را هم خواهم شکست ... همه چیز را خواهم شکست ...
دلم شعری می خواهم ... وصف حالم باشد ... وصف حال نزارم باشد ... شعری که پر از عشق آتشین باشد ... شعری که رکودم را بشکند ... شعری که تکانم دهد ... و گرد و غبار از تنم براندازد ...
دلم می خواهد این شعر از دهان خودم برآید ... از اینکه به زور اشعار دیگران را مناسب حال خود تعبیر کنم خسته شدم ... از شعر موزون خسته شدم ...
می خواهم در هم بگویم ... نا مفهوم بگویم ... و بشنوم ... کلمات درهم و آمیخته که گویای حالم باشد ... می خواهم به سوی آنتروپی پیش روم ... می خواهم بی هیچ قانونی انرژی بگیرم و انرژی بدهم ... بدون محاسبه ...
دلم سماع می خواهد ... دلم زمینی فراخ می خواهد ... جایی که هیچ کس نباشد ... من باشم و او ... برایش برقصم ... بخوانم ... و بدون هیچ دغدغه و نگرانی ... بدون زمان ... بدون برنامه ... بدون دلیل ... برای همیشه ... به پایش بیفتم ... و در آنی قلبم را هدیه اش دهم ...
می دانم که می داند حالم را ... می دانم که می داند خواستنم را ... و سر سپردنم را ... می دانم که می داند قدرت عشقش را ... می دانم که می تواند ستاندن جانم را ... و می دانم که می خواهد جانم را ...
دلم می خواهد عشقش همه زندگی ام را فرا گیرد ... همه آنرا ... حذف کردن قسمت هایی از زندگی که بی اوست فایده ای ندارد ... می خواهم در همه گوش و کنار زندگی ام ... و فکرم ... او باشد .... و البته هست ... او هست ... این منم که مستی ام زود به زود می پرد ... می خواهم بجای خون شراب عشق در وجودم جاری گردد ...
چقدر خواسته دارم من ... چقدر رویا ... چقدر آرزو ... این خود خواهی من است که همه حرف هایم با می خواهم آغاز می شدو .... اینبار فقط یک جمله خواهم گفت و یک خواسته طلب خواهم کرد ...
بگویم : خواستنش را می خواهم .... یا بگویم : عشق دائمی اش را می خواهم ... یا بگویم : می خواهم کل وجودم جز او نباشد ... یا بهتر بگویم: می خواهم که جز او نخواهم ... می خواهم نخواهم جز آنچه او خواهد ... میخواهم خواستنم ،خواسته او باشد ...
نه فقط می گویم: او .
می گویم... او ... و می دانم که بزرگترین ، بهترین، زیبا ترین، عاشقانه ترین، کامل ترین و سخت ترین را خواسته ام تنها با یک کلام!

Thursday, July 03, 2003

یکی که کنارم تو ماشین نشسته و نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم ... نمی دونم چطور حرفام رو بهش بزنم ... می دونم که اونم می خواد یک چیزایی بهم بگه ... ولی نمی تونه ... تنها کاری که از دستم بر میاد لبخند زدنه ... و تحویل گرفتن لبخند گرم اون ... انگار که احتیاج به یک رابط داریم ... یکی که کار ها رو آسون کنه ... یکی که حرف هردومون رو بفهمه ... یکی که سواد بالا و تجربه زیادی داشته باشه ... این رابط تا چند دقیقه پیش اینجا بود ... ولی الان تنهامون گذاشته ...همونی که بهم گفته بود که اینی که الان اینجا نشسته پشت سرم از من خیلی تعریف می کنه ... همون رابطی که اگر چه چندان باسواد و با تجربه نیست ... ولی نبودش کار ها رو خیلی سخت می کنه ...
رابطی که بودنش باعث می شه دست و پای زیادی نزنم ... همونی که حرفا و سوالات فارسی من رو به روسی برای مربیم ترجمه می کنه ... چند دقیقه ای از ماشین پیاده شد ... شاید 15 دقیقه شد ... هیچی نمی تونستیم به هم بگیم ... فقط حرکات دست بود به علاوه لغت هایی که به زبون خودمون می گفتیم و هیچ کمکی به ما نمی کرد ... و حسرت اینکه کاش اون انگلیسی بلد بود ... چون احتمال روسی بلد بودن من تقریبا صفره ... البته شاید اگه کمی آلمانی بلد بودم با کمی که اون بلد بود به یک جایی می رسیدیم ... بلاخره مترجم ما هم اومد و مشکلات کمی آسون تر شد ... ولی با وجودمترجم هم من احساس نیاز می کنم به خریدن یک کتاب روسی در سفر ... برای یک ماهی که این مربی اینجا هست ... تا بتونم بیشتر ازش استفاده کنم ... البته شرط مهمتر دیگه اینه که درد پام بهم اجازه پریدن بده .. دردی که با وجود تعریف ها و امید دادن های اطرافیان داره باعث نا امیدیم می شه ... :)

Tuesday, July 01, 2003

اگر از احوالاتم بخواهید ... می گم که بهترم ... همه چی رو به راهه ..
از روحم بخواین ... حالش خوبه ...
از جسمم ... می تونم بگم که له له هستم ... همه جام درد می کنه ... و دیروزم سر تمرین با دستای خودم یک زخم کاشتم بالای چشم ! P:
از برنامه هام اگه بخواهید بدونید ... اینکه ... همه می گم خیلی خوش شانسم ... چون یک مربی اکراینی که قهرمان هفتگانه دو و میدانیه اومده ایران و یک ماهی اینجاست ... البته من می گم شانس داشتن کافی نیست باید ببینی کی هنر داره ... هنر اینکه همه شرایط جور باشه و هیچ پخی نشی ! ;)

خوش باشید :)

Sunday, June 29, 2003

هنوز خستم ... از زندگی ... خودمم باورم نمی شه ... که من ... ماهی سیاه کوچولو ... که انقدر امید و آرزو و هدف برا زندگی داشتم ..... انقدر انرژی داشتم ... چرا اینطوری شدم ... هیچ دلیلی پیدا نمی کنم ...
امتحانا که با همه سختیشون تموم شدن ... برنامه هام هم که تا اینجا خوب ردیف شده و بی هیچ تداخلی ... به همشون می رسم ... قاعدتا باید کلی ذوق داشته باشم برا مسابقات ... اونم تو رشته ای که دوست دارم ... ارتفاع ... تازه در مورد مسابقات کمیته هم خیلی به خودم امیدوار شدم تازگی ها ... ام ... دیگه ... کلاس سنگ نوردی که همیشه به خواب می دیدمش امروز شروع می شه ... همونی که همیشه از فکرش ذوق می کردم ... دیگه چی؟ .... ام ... اها ... کارم ... با اینکه تو شرایط نامعلومی دارم ... ولی .. از چند حالت ممکنه ... همشون قابل کنار اومدن هستن ... حتی اون حالتی که منجر به ترک کارم می شه ... در این زمان و شرایطی که من دارم ... قابل تحمله ... و می تونم امیدوار باشم که تغییرمفیدی تو زندگیم ایجاد کنه ... خلاصه اینکه تو کار هم مشکل خاصی ندارم ... چون این من نیستم که تصمیم گیزندم ... باید صبر کنم ... بعد متناسب با اونچه پیش آمده عمل کنم ... دیگه اینکه ... ... اها تو هفته دیگه تولد یک دوست هم دعوتم که فکر کنم خوش بگذره ... ام ... اها ... از همه مهمتر اینکه ... تو یک ماه گذشته با یک سرمایه گذاری کوچیک سودی کردم که مرخصی رفتنم رو جبران کرد ... و امروز باید خیلی خوشحال باشم ... دیگه .... دیگه ... دیگه همین ! ... بنا به یک اعتقاد عمومی چون سرم شلوغه ... نباید وقت غصه خوردن و ناراحتی داشته باشم ....
و ... من نمی دانم چرا ... خستم ... چرا بی حوصله و بد اخلاقم ... چرا بی انرژی ام ... چرا اینهمه موفقیت و شانس و نظم رو نمی فهمم ؟ ... چرا؟ ... چرا ظرفیتم کم شده؟ ... چرا؟ ...
چرا؟ ...

Friday, June 27, 2003

نمی دونم چه بلایی سر لینکی که هفته پیش به کاپوچینو داده بودم برا تولدش اومده .... فکر کنم وسط امتحانام ... جنی (بو داده یا بو نداده ) اومده شیطونی کرده اینجا ... نمی دونم والا !
امتحانات تموم شد .............
پیش به سوی یک برنامه پرو پیمون ... با امید به اینکه بتونم اجراش کنم و نتیجه خوب هم بگیرم ... برنامه سنگین تمرینات قبل از فصل مسابقات ... آمادگی برای انتخابی تیم ... و همینطور کلی کار که در مدت مرخصی ... منتظر موندن تا من بیام .... خدا به خیر کنه ...
:)

Tuesday, June 24, 2003

امتحان ... درس ... تمرین ... بازم درس .... خستگی ... فردا بازم امتحان ... پس فردا و پس اون فردا هم برنامه همینه .... :|

Friday, June 20, 2003

ویژه برنامه حوادث اخیرو صحبت های دیشب خاتمی ... که از تلویزیون پخش شد ... واقعا تاسف برانگیز بود ...

Thursday, June 19, 2003

شاد باد روح لطیف دکتر علی شریعتی.

Wednesday, June 18, 2003

وای که چه اینترنت کندی دارم من این روزا ... یک وقت وسط درسا هم کی می گذارم وبلاگ می نویسم ... ازبس کندم نمی تونم بفرستم و بی خیالش می شم ...
از سیاست و این حرفا گفته بودم ... از کار و زندگی و درس ... نه از کار نگفته بودم :"> .... می خواستم از سفر بگم ... از برنامه ها و فکرایی که برای یک تابستون نامعلوم دارم .... حالا دیگه بگذریم .
و امشب هم می خوام از تاتر "کسب و کار آقای فابریزی" بگم ...
نمی دونم دیدین یا نه ... خیلی سال پیش تاتر تلویزیونیش رو ساخته بودن ... تازگی ها هم دوباره نشونش داد ... نمی خوام قصه اش رو بگم ... نمی خوام هم خیلی حرف بزنم ... فقط می گم که جریان زندگی مردیه که حساب و کتاب رو از زندگی خودش پاک کرده ... شغلش گرفتن پول مردم و دادن بهره بالا به اون هاست ... و در مقابل قرض دادن این پول ها به دیگران با بهره خیلی کم ... بدون هیچ رسیدی ... و بدون هیچ فکر و نگرانی ای در مورد اختلاف حساب ها و حتی اینکه بدهکارها پول رو پس ندن ... خودش رو و زندگیش رو واگذار کرده ... تا حساب ها خودشون ردیف بشن ... از دید من این نهایت وارستگی و آخر ایمان ... و همه چیز هم به خوبی پیش می ره براش ... دنیای عجیب و غیر قابل فهمی داره برای ما ... اما احساس می کنم که همچین آدمی چقدر آزاد و خوشبخته ... و در عین حال موفق ... در زندگی این شخص معجزه رخ می ده !

Sunday, June 15, 2003

حال و هوای 18 تیر 78 .... یادآوری حس و حالی که اون روز ها داشتم ...اصلا نمی خوام یادم بیاد ... :|
الان هم اوضاع نا معلومیه ... ولی این بار بوی تغییر همه جا رو ورداشته ...
بو رو نمی شه ندیده گرفت ... مثل تصویر نیست که چشم بهش ببندند ... برای زنده موندن باید نفس کشید ... و خواهی نخواهی همه متوجه بو ها هم می شن ... چه این بو ها به نفعشون باشن چه به ضرر ... چه بوی غذا باشه و چه بوی دماغ سوخته خود آدم ...

Friday, June 13, 2003

امتحان امروزم ... یکی از اون بداش بود ... از اونایی که نمی دونی اوضاعت چطوره ... یک مشت سوال الکی سخت ... تستس با نمره منفی ... فکر کنم من مثل آدمی هستم که لبه پله یک پایی واستادم ... و هر لحظه ممکنه بیفتم ... نمرم یه چی می شه تو این مایه ها :"> ...

Wednesday, June 11, 2003

چی داره می شه ؟ ... از فردای خودمون بی خبریم .. از فردای مملکتمون بی خبر تر ...
ما افغانستان و عراق نیستیم که کسی از بیرونبه دادمون برسه .... ما ایرانیم ... ایران ...
کاش فردا روشن باشد ... کاش روشنی با حداقل درد و با حداقل پشیمونی به سراغمون بیاد ...

Monday, June 09, 2003

نمي دونم اين blogger با ورژن جديدش چه بلايي سر وبلاگم آورد ....
فعلا که حوصله سرو کله زدن ندارم ... نوشته هاي جديدم رو بصورت کد وارد مي کنم تا قابل خوندن باشه .... تا وقتي که خودش سر عقل بياد و يادش بياد اينجا همه چي يونيکدي ايه ;)
چقدر سخته دیدن ناامیدی یک دوست ... بی انگیزگی ... و به پوچی رسیدن اون ... وقتی می بینی که کارش به خود کشی رسیده ...
الان کنارت نشسته و به حرفهات گوش میده ... به شوخی هات می خنده ... ولی از اینکه فکر کنی ممکنه باز هم اون کار رو تکرار کنه ... لرزه به اندامت می افته ... و تو تنها کسی هستی که می دونی جریان قرص خوردن اون رو ...
چقدر حسرت می خورم وقتی هدر رفتن این همه انرژی رو می بینم .... وقتی می بینم که کسی چه آسون می خواد وجود ارزشمند خودش رو از بین ببره ... وجودی که می تونه لبریز از نور بشه ... من چطور بهش بفهمونم ... خیلی کار سختیه .... آخه من این وسط چکاره بیدم .... :|
خدایا .... خودت بهش اتکا بده ... بهش آرامش بده .... یارش باش ... منبع انرژیش باش ....

Saturday, June 07, 2003

��� ?ی ���� ���� ... ٿ�� ��� �ی ���� ��ٿ ���� ...
��� �ی ���� ���� �ی ���� ... D:

Thursday, June 05, 2003

ای دشت ... رخست !
رخستی می خواهم ... نه برای توقف ... که برای حرکت ..
ای دشت ببخشا ... همیشه از تو گذر کردم در حالی که مهر به کوه در دل داشتم ... و چشمم تو را نمی دید ..
اینبار خوب خودی نمایاندی ... دم به دم که می دیدی دلم برای صخره ها می تپد ... قله ای سنگی در پس تپه ها و فراز و نشیب هایت نشانم می دادی ... اما با هر قدم من به سویش ... او را دو قدم عقب تر می راندی ... می دانستی یکه و تنها یم .. و غریب ... و بلدی همراهم نیست تا رهنمایم باشد ... و تا غروب تنها ساعتی باقی است ... پس مرا به بازی گرفتی ...
ساعتی مرا سرگردان خود کردی و در پهنایت به چرخش وا داشتی ...
تو کوه نبودی که قدرتت را فریاد زنی ... و مرا به مبارزه طلبی ... اما بی آنکه بفهمم امروز چه مبارزه ای داشتیم من و تو .... نه رخست گذر کردن می دادی و نه مجالی برای نشستن در کنارت ... بر پهنای دامنت هیچ جایی بر دیگری ترجیح نداشت ... هیچ دوتخته سنگی را ندیدم که مانند فرزندان کوه به رقابت برخیزند و مرا به سوی خود خوانند ...
آنقدر مرا چرخاندی ... که قدرت انتخاب از من ستانده شد و من بی هیچ قضاوتی ... بی هیچ خوشآیند یا بدآیندی ... ناگهان کوله بار نهادم و نشستم ....
چقدر تو با کوه فرق داری .... او قدرتش را فریاد می زند ... و به هرآنکس که قدم در راهش نهد نیز قدری احساس قدرت وام می دهد ... و کم کم این وام را باز می ستاند ... و اما تو .... آرام با فراز و نشیب هایت ... بی آنکه رهرویت بفهمد او را بالا می بری ... به او اجازه غرور نمی دهی ... و نشانش نمی دهی آنجایی را که پیش از این بوده ... همه جایت یک شکل است ...
پهنایت ... گستردگیت ... سکوتت ... نمای دیگری از تنهایی نشانم می دهد ... نمایی غریب ... و در این تنهایی مانند کوه که قدم به قدم تکیه گاهی ارزانی می دارد سخاوتمند نیستی ... آنچه تو به رهروانت می دهی زمینی است فراخ ... آسمانی و کوه هایی که در دوردست ها گرداگردت را فراگرفته اند ... چونان نگهبانانی که از درّی گرانبها محافظت می کنند ... هیچ وقت فکر نمی کردم این همه به خودت مغرور باشی ... اینهمه اعتماد به نفس در برابر سختی و بلندی کوه شاهکار است ...
ای دشت ... به تک درختانی می نگرم که چون من مپهوت این تنهایی شده اند ... و آبهایی که بی هیچ شکایتی در جهت خواست تو شناور می شوند ... و سبزه ها ... گلهای رنگارنگ ... علف ها و خارهایی که در دامان امن تو خرامیده اند ... و اما من ....
من غریبه ای هستم از شهر ... به سوی دیار کوه می رفتم ... مهم نیست از کجا آمده ام و مهر کجا را در دل دارم ... اکنون در دامان تو هستم و تو ... با بادهایت پذیرایم هستی ....
وقتی بر دامانت قدم می نهم ... جلو می روم ... به چپ و راست می گردم ... تنهایم ... آن تنهایی ای که همیشه دوستش داشتم ... و چند وقتی است که بیشتر یافتمش و بیشتر خواستمش ... آن تنهایی که مدتی پیش تر گمان برده بودم می توان با کسی قسمت کرد ... تنهایی ام را ، دلم را ، فکرم را و کوهم را به اشتراک گذارده بودم ... و ناگاه از این اشتراک احساس ضرر کردم ... شریکی اشتباه ... گناه من یا گناه او ... یا نه ... گناه نه .. که یک درس .. یک تجربه ... و چشمانی که بینا شد ... اکنون باز تنهایم ... تنهایی که چه در کوه باشم و چه در دشت ... تنها پذیرای یاد یکی است ... همو که ...
یاد هیچ کسی غیر او ارزش ورود به این تنهایی را ندارد ... و تاب تحمل چنین ارزشی ... و چنین جایگاهی ... را هیچ موجودی جز او ندارد ...
اکنون که تنهایم ... دیگر به همراه و همپا نمی اندیشم ... من می روم ... بر راهی که پیش رویم است ... پیش می روم و گاه پس می آیم ... و گاه به بی راهه می روم ... گاه گم می شوم ... دیگر نه همراه برایم مهم است و نه راه ... تنها یار است که باید باشد ... همان یاری که مثل هیچکس نیست ...
من می روم چه کسی با من بیاید و چه نیاید ... دیگر مهم نیست که چه کسی فکرش را وقتش را و عمرش را با من به اشتراک می گذارد ... من هیچ سرمایه ای برای شراکت ندارم ... اگر با کسی یک راه شدم ... به بود و نبودش نخواهم اندیشید ... به همراهی و همپایی اش دل نخواهم بست ... احساس بی نیازی می کنم ... از عالم و آدم ... بود و نبودشان یکسان است ... همراه بودن و نبودن ... همپا بودن و نبودن ... هم فکر بودن و نبودن ... همه رنگ باخته اند ... دیگر مسئله بودن یا نبودن نیست .... من تنهایم ... و تنها خواهم ماند .... این تنهایی را فقط به یکی خواهم بخشید ... همو که ...
آن یاری که دشت و کوه و زمین و آسمان با همه اصفاتی که من به آنها نسبت دادم ... با همه اثری که بر من دارند .. اثر از او می گیرند .... و همه با هم رهنمای من اند به سوی او ... من تنها ... که تنهایی اش بی ارتباط است با اینکه همراهی دارد یا نه ... رفیقی در کنارش هست یا نه ... یکه است و یا با جمعی است ... هر چه هست ... تنها به یارش عشق می ورزد ...
این من هستم که اکنون تنهای تنها ... بر پهنای دشت ... بر روی خاک ... بر روی سنگ ... در گنار خار نشسته ام ... و حال رو به آسمان خوابیده ام .... منظره ای دارم این چنین:
از پایین گلهای ریز زرد در کنار عکف های بلند و سبز قامت افراشته اند ... بالاتر ... تپه ها از پی یکدیگر با رنگهای متفاوت صف بسته اند تا آنجا که به پای کوهی سنگی چنگ زده اند ... رشته کوهی که سر تاسر کادر دید مرا فراگرفته ... با قله هایی از پس یکدیگر ... بالاتر ابرهایی هستند که تا ساعتی دیگر رو به سرخی خواهند رفت و غروب خورشید را اعلام خواهند کرد ...هرچه بالاتر میآیی بر غلضت ابرها افزوده می شود ... و خورشیدی که به زحمت می گوید کجا پنهان شده .... این است آنچه من می بینم .... و آنچه که من کور نمی بینم اینست :
یاری که دم به دم دست بر نوازش من دارد و من نمی فهمم .... یاری که که هرگاه دم از تنهایی می زنم ... بر حماقتم می خندد و بر جهالتم می گرید .... یاری که با بازی چرخ گردون احساساتم را وادار به نشست و برخواست می کند ... گاه بر دلم زخم می زند و از پس آن بوسه ای ... و گاه بر عکس ... و این چنین سعی در اثبات وجود غیرقابل انکار خود دارد .... و باز منم عاشقی نادان ... لاف زن ... قدرنشناس و بزدل ... با هزاران عیب و علت دیگر که هر یک به تنهایی کافیست که نشان دهد چقدر در برابر معشوق بی مانندم ... کوچک و عاجز و هستم و معشوقم چقدر از سر من زیاد است ....
گشته ام در جهان و آخرکار ... دلبری برگزیده ام که مپرس
هر دم که به تنهایی می اندیشم و به کاسه گدایی ام که شکسته شد ... آن زمان هایی که شک می کنم به راهی که برگزیده ام ... تنها این شعر مناسب است که:
اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا ظرف مرا بشگست لیلی
به من آن باوفا را کار باشد / گدایی من او را عار باشد
یقین دارم که با من مهربان است / شکست او مرا آرام جان است