Tuesday, December 30, 2003

این چند روز گذشته رو بیشتر تو محیطی بودم که تقریبا توش غریب بودم ... کسی منو نمی شناخت ... ولی همه روابط دوستانه بود ... اینکه چه کاره ام ... اصلا مهم نبود ... بودن ... و دل سپردن ... اصل بود ... با چند تا از جوون های جمع نزدیک تر شدم ... و کم کم ... شناخت شخصی شکل گرفت ...
نمی دونم چرا به نظر عجیب میاد اگر یکجا تنخا بری ... بدون پیش ذهنیتی از محیط و آدمهاش ...
به نظر من خیلی جالب میاد ... گه گاه بد نیست آدم از لاک خودش بیرون بیاد ... پیله ای که دور خودش بسته، باز کنه و... پا به یک محیط جدید بگذاره ... و خودش رو محکی بزنه ... چه بهتر اگه ... هدف خیر هم مد نظر باشه ...
در نهایت وسط این همه اتفاق ناگوار و شلوغی آرامشی نسیب آدم می شه که خیلی ارزش داره ...
وقتی آدم غرق کار می شه ... روز به روز خودخواه تر می شه ... وقتی هدفدار ورزش می کنه ... برنامه می چینه برای مسابقات ... کم کم ... همه چی ارزشش رو در برابر موفقیت از دست می ده ... اگر ارزشی هم باقی بمونه فقط برای تحکیم منیت وجود آدم ضعیفی مثل منه ...
...
گه گاه آدم باید تو دل خودش یک زلزله ایجاد کنه ... تا فرو بریزه این همه خودخواهی ... ...

Saturday, December 27, 2003

امروزم برو بچ اینجا جمع می شن برای کمک
وقتی یکی می میره ... چه آشنا چه غریبه ... اون حس عجیب ... به سراغ آدم میاد ... غم ... و ناراحتی .. بیشتر برای بازماندگان ...
آدم سعی می کنه هم دردی کنه ... کمک کنه تا آروم بشن نزدیکان اونی که رفته ...
اما وقتی یک شهر ویران می شه ... چه می شه کرد ؟ چه می شه گفت؟ ... چه کمکی برای دل سوخته این آدما می شه کرد؟
دلشون که هیچ ... اگه بتونیم از سرما حفظشون کنیم ... شکمشون رو سیر کنیم ... و به زخم جسمشون مرهم بگذاریم ... تا دوباره به زندگی عادی برگردن ...
اتفاقی افتاده ... تو لحظه ای خاص عده ای آدم معمولی عین من و شما صدمه دیدن ...اگر بگذریم از اونچه که گذشته و اینکه چرا اینهمه صدمه وارد شده ... اینکه چرا خونه ها سست بودن و ...
اگر تو این شرایط بگذریم !... باید به فکر کسایی باشیم که تقدیرشون بر این بوده که زنده بمونن ... و حالا اگر از کوتاهی ما و مسئولین جونشون رو از دست بدن ... هیچ بهانه ای قابل قبول نیست !
قراره وبلاگ نویس ها اینجا جمع بشن ... و کمک هاشون رو جمع کنن ...

Tuesday, December 23, 2003

Saturday, December 20, 2003

یک شک ...
آیا می توانم؟
من خسته ... من تنها ... من ضعیف و بی انرژِی ...
امیدی به زمین و آسمان نیست ...
آنها خالی از انرژی اند در برابر آزمونی اینچنین دشوار ...
سه روز ...
سه روز که کاش .. سر به بیابان داشتم ... تنها بودم ... فارغ از هر کاری ...
آما نمی شود ...
من اینجایم ... و شک دارم به توانم ...
نه ... به یارم و به عشقش ایمان دارم .... اما به اراده خود بیمناکم ....
من ... در بندم .. من پای بستم به این خاک ... مرا چه به آسمان و افلاک ...
غوک را چه به پرواز ...
دعایتان را بدرقه راهم کنید که سخت به آن محتاج است این فقیر راه ...
دلم می خواهد تفالی زنم بر دیوان حافظ ... ولی الان زوده .. امشب شب یلداست و فال نقل محفل امشب ... بگذارم برای شب .. یا اکنون که حالی دست داده شیرجه زنم ؟
... یا حضرت حافظ :
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال / مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام / هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار / کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
نازها زان نرگس ترکانه اش باید کشید / این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند / دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود / عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش

Friday, December 19, 2003

من بجا کویر و کوه از دیزین سردراووردم ... پیست هم که بسته بود .... :|
من که می دونم همه این حال گیری ها تقصیر کیه ...

Thursday, December 18, 2003

تا یادم نرفته ... اینم بگم ...
حتما برین عکسهای سیزیف رو از اورست، هیمالیا ببینید ...
عالین ... آقا رضا خسته نباشی ...

اللهم ارزقنا ;)
می ترسم بگم ...
می ترسم بازم نشه و ضایع بشم ... حسابش از دستم در رفته ... از بس امسال خورده تو حالم ... دیگه به آینده فکر نمی کنم ... نا امید شدم از برنامه ریختن ... دل بستن و در نهایت ناکام موندن ...
سفر هایی که نرفتم... پرواز هایی که از دست دادم ... سمیناری که فقط تاریخش را دانستم و به اصلش نرسیدم ... سفر به شمال ... به جنوب ... به غرب ... داخل موطنم ... و به خارج از این مرزها ... به شهر های مدرن و به روستا های بکر ...چه کوه هایی که ندیدم ... سنگ هایی که زیر پایم نغلزیدند ... قله ها ... و غار ها و جنگل هایی که نرفتنم ...
(البته نرفتن ها از ارزش رفتن ها نمی کاهد ... و من شکر گزار لحظات زیبایی هستم که گاهی خیلی آسان و ارزان به دست می آورم .. همین نزدیکی ها ... زمانی که زیبایی و آرامش و عشق را در نقاطی دور و سخت می جستم ... آنجا نبود .. نه روی زمین و نه درآسمان و نه درون قلب کسانی که گمان می کردم می تپد .... همین جا یافتمشان ... درون قلب خودم ... یار من اینجا بود ... همین جا ! )
و اینبار .... برنامه کویر در پیش است ... همان که رویای من است دیدارش ...
نمی دانم که کویر پذیرایم خواهد بود یا نه ... ساعت حرکت فردا صبح است ... و فقط خدا می داند اسرار زمان را ...

Wednesday, December 17, 2003

این وبلاگ نویس هم با نام tinyblackfish ماهی سیاه کوچولو می نویسه ...
من با اینکه بعد از دو سال احساس نزدیکی می کنم با این اسم .. ولی به نظرم من مالکش نیستم ... تا به قول یکی از دوستان بخوام copyright بگیرم و از این حرفا ... اگه این طور باشه اول خود من باید حسابمو با آقای صمد بهرنگی صاف کنم ...
فکر می کنم هرکسی می تونه یک ماهی سیاه کوچولو باشه و به سمت دریا بره ... شاید بهتره این طوری بگم که هر کسی باید یه ماهی سیاه کوچولو باشه و ...
چه خوب می شه ما همه ماهی های رنگ و وارنگ و کوچیک و بزرگه برکمون با هم، هم سفر بشیم تو سفر سخت رفتن به دریا ... سفری که هدف زندگی و خلقت ماست ...

Tuesday, December 16, 2003

Monday, December 15, 2003

این سایت phlog که وبلاگ نویس kooftkon پیدا کرده جای خوبیه ...
کوه نطلبیده آقا مراده ... p:
گاهی یادم می ره که جواب دلتنگی ها و خستگی هام ... کوه رفتنه ... باید یک دوست خوب یادم بندازه ...

Sunday, December 14, 2003

واقعا چی برام مهمه ... تو این زندگی ... بدون رودرواسی ... واقعا چی برام مهمه ؟ ...
اینکه چی برام خوبه ... و چی دوست دارم و چی وانمود می کنم ... نه ... این که چی مهمه و در نهایت چی کار می کنم... اینو می خوام بدونم .
سخته پیدا کردن واقعیت تو فکر به این شلوغی ... کله ای که توش پر از فکر و تصمیم و ایده آله .. تو کلم همه چی هست ... خیلی هاشونم ضد و نقیض هستن ... جالبیش اینه که اون ضد و نقیض ها رو هم می تونم توجیه کنم ... خوب آدمم دیگه این خصوصیت همه آدم هاست ..
خیلی سخته منظم کردن ذهنم ... علایق متنوع و زیادی که دل و ذهن آدمو دربند خودشون می کنن .. آرزو می شن و محرک ... به همون مقدارم مشغولیات متفاوتی که برا خودم ایجاد کردم ... مسائل کار و محیط و جامعه هم که گریز ناپذیره ... آدم ها ... روابط... دوستی ها ... کدورت ها هم که جای خودش ... نگرانی ها و ترس ها مریضی، گرسنگی ،تشنگی ونیاز به خواب که همیشه هستن و تنهات نمی گذارن .... از همه این ها بگذریم می رسم به دل مشغولی ها و خیالات ... خاطرات و تصاویر آینده ... و بعد افکار فلسفی ... نقد های اجتماعی و بررسی های روانشناختی که به ذهن هر آدم درس نخونده ای می رسن ... و در شلوغ ترین مواقع زندگی هم تو ذهن آدم رفت و آمد می کنن ... و از همه مهم تر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن ...
و فکر آزاد شدن از بند ذهن ... که مثل کرم به ذهنم افتاده ...
عجیبه تو شرایط مختلف شاید انکار کنم بعضی ها رو ... وقتی روزه ای منکر گرسنگی می شی ... وقتی بی محبتی می بینی منکر عشق می شی ... وقتی به آرزو ها نمی رسی یک بهانه ای پیدا می کنی ... سرت رو می گیری بالا .. راهت رو کج می کنی و می گی که هیچ وقت همچین خیالی نداشتی .. و به همه می گی" پیف پیف بو می ده " همش با خودم می گم که آدم ها مهم نیستن ... نظر من ... علاقه من شرطه ... ولی اگر صادق باشم باید قبول کنم که تاثیر می گذارن رو من .. نمی تونم اثرشون رو انکار کنم ...از رو غرور می خوام به همه ثابت کنم که شخصیت مستقلی دارم .... ولی این طور نیست من هم تو همین جامعه بزرگ شدم ... یک تفاوت هایی دارم ... ولی میشه این تفاوت ها رو هم معلوم کرد متاثر از کجا است ...
واقعیت اینه که همه هستن ... همه نیاز ها ... همه افکار خوب و بد ... اخلاق بد ... رفتار بد ... یا رفتار و اخلاق به ظاهر خوب ... اهداف دور و سخت ... (که راه دیگه ای برا شخصیت پردازی و غرور من هستن ) همه این ها اعضای وجود منن ...
در کنارشون یک حس دیگم هست ... نمی دونم از اول بوده یا خودم ایجادش کردم ... و هر لحظه سعی کردم قوی ترش کنم ... اون حسی که ته دلم می خوام انقدر بهم توجه کنم ... با توجهم بهش قدرت بدم ... اون حس ... نیاز به آزادی ... نیاز به آرامش .. و نیاز به داشتن یک عشق واقعی و بدون افول ... و نیاز به اتصال به بینهایت ... یعنی نهایت عشق ... نهایت قدرت .. نهایت لذت ... نهایت زیبایی ...نهایت همه چی ... که نمی شه جدا جدا نام برد ... این حس ... و این نیاز .. قابل تکه شدن نیست .. زیبایی و خواستنی بودنش در کامل بودنشه ...
فکر کنم این نیاز ورژن بزرگتر همون نیاز های اولیه هستن ... که نمی دونم پله بالاتر محسوب می شه ... یا در اثر ناکامی و ناخوشنودی از اونها ایجاد می شن ... یا شایدم ربطی به هم نداشته باشن ... دو مسیر متفاوت باشن ... و یا لازم و ملزوم هم ...
به قول بزرگی : دوبال پرواز پرنده هستن که باید به یک میزان قدرت داشته باشن ... تا هماهنگی توازن ... زیبایی و حرکت و پیشرفت رو به ارمغان بیارن

Thursday, December 11, 2003

توصیه master به موقع رسید ... پیشگیری کرد ازاشتباهی که ممکن بود دوباره مرتکب بشم ... حرف هایی که باور کنم ... و تو درک منظور آدم های اطرافم اشتباه کنم ... به یاد آوردم حقیقتی رو که مدتی منکرش شده بودم از روی سادگی ! ... و همچنین از اثرات یک خواب !
مرسی همزمانی .. مرسی توجه ... مرسی برای همه چی .

Tuesday, December 09, 2003

دو ماهی می شه که دارم با پرش با نیزه سر و کله می زنم ... نمی دونم چقدر طول می کشه که همه حرکات و فنونش تو بدنم جا بیفته .. و به قول معروف ملکه ذهنم بشه ...
به حق جزو سخت ترین و خطرناکترین ورزشهاست ...
قدرت بدنی زیاد، پشتکار ، شجاعت و از همه مهمتر صبر می خواد .. نمی دونم من دارم یا نه ... فعلا که دارم بازی بازی می کنم ...
pole vault
کمی صبر کنید تا این عکس کامل بیاد، جالبه ;)
pole vault training
http://vaultpages.homestead.com/main.html
http://www.neovault.com/
دیشب می خواستم از یک پیاده روی 2 ساعته براتون بگم ... پیاده روی ای که با حس های بدی شروع شد ... با یک غمی که ته دلم قلپ قلپ می کرد ... با حس تنهایی از مدل نا خوش آیندش ... فکر می کنم از اون وقتایی بود که چندتا مسئله با هم پیش میان و خسته می کنن آدمو ....
خلاصه ... نمی تونم براتون بگم که چطوری گذشت ... ولی بگم که بهم خوش گذشت ... تعریف کردن سیر افکار و احساساتم هم خیلی سخته ... فقط اینو می تونم بگم که شرایط مثل حال مریضی بود که بعد از مدتها خوابیدن رو تخت بیمارستان می خواد راه بیفته با هر قدم ... قدم بعدی رو راحت تر بر می داره .. و کم کم ... دویدن رو به یاد میاره ... و یادش میاد که عاشق دویدنه ...
مثل وقتی که در برابر معشوق ایستادی ... و اول نمی تونی حرف بزنی ... از رو خجالت ... پشیمونی ... یا اینکه نمی دونی چطور شروع کنی ... کم کم ... جو سنگین برات آرامش بخش و دوست داشتنی می شه ... و می افتی به بلبل زبونی .. با هر کلام احساس نزدیکی بیشتری با معشوقت می کنی ... اول با شعر شروع می کنی سعی می کنی قشنگ حرف بزنی ... ولی بعد به یکجایی می رسی که دلت می خواد .. هر چه می خواهد دل تنگت بگی ... به خودش بگی ...
آره منم ... به حرف افتادم .. چندوقتی بود که یادم رفته بود خودش رو خطاب قرار بدم ... چه لذتی داره صدا کردنش ... به نام ... احساس می کنم که نگاهم می کنه ... احساس می کنم ... براش مهمم ... و عشق رو تو قلبم حس می کنم ...

Sunday, December 07, 2003

چقدر سخته ... دوتا از دوستام هستن مشکل پیدا کردن ... مثل همه ما که یک روزی به همچین جایی می رسیم و رد می شیم ... ( باورم نمی شه که 7 ماه گذشت !)
اون دو تا هم وقت تصمیم گیری های مهمشون شده (شاید فصل امتحانه ... قوی بودن تو این شرایط ...اطمینان، صداقت و عشقه که نمره قبولی میاره براشون و البته شناختن همدیگه برای پیدا کردن بهترین راه)
حالا اون ها به بن بست رسیدن و زندگی براشون سخت شده ... هردوشون رو دوست دارم و بهترین ها رو می خوام براشون ... ولی بهترین چیه ؟
نمی دونم چه دعایی باید بکنم براشون ... چی باید بخوام از خدا ... بهتره که هیچی نخوام ... هیچی که نه ... خوبی رو از خدا بخوام ... خوبی به تعبیر خود خدا ... نه اونچه که ما به اشتباه فکر می کنیم خوبه ... خوبی ... تداوم خوبی ... و نهایت خوبی ...
از خدا می خوام که به همه ما قدرت درک این خوبی رو بده .... و همیشه باهامون بمونه ... با عشقش سختی ها رو آسون کنه ... و زشتی ها رو زیبا ... عشقی که انقدر بزرگه که هیچ بی ارزشی قدرت موندن در مقابل اون نداره و نمی تونه بهمون صدمه بزنه ... فقط خوبی ... پاکی ... راستی و عشق در کنارش می مونه ... فقط خودش می مونه .. خودش که همه است و بی نیاز از همه .

Saturday, December 06, 2003

یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن !

Friday, December 05, 2003

اینم دومین مسابقه انتخاب وبلاگ های برتر فارسی .
نمی دونم چرا هرچی فکر می کنم ... هرچی این سایت و بالا پایین می کنم هیچ انگیزه ای برا شرکت کردن تو این مسابقه پیدا نمی کنم ... (مثل پارسال!)

Thursday, December 04, 2003

اومدم شعر بگم نشد ... اومدم از اشعار بقیه ربطی پیدا کنم با حال خودم نشد ... می دونید چرا ... من فکر می کنم که چندوقته زیاد فکر کردم ... باید یک کم احساس کنم ... باید چندوقتی مغزم رو بفرستم مرخصی تا دلم بیاد به جاش ... اون وقت شعر بقه هم به دلم می شینه ... خودمم می تونم شعر بگم ... .
.
.

Tuesday, December 02, 2003

وسط این همه کار و بار ... من بچه پر رو یک وقتی هم جور کردم رفتم این کنگره تربیت بدنی ورزش، توسعه و صلح خاورميانه اي ايچ پر (ICHPER.SD) (شوراي بين المللي سلامتي، تربيت بدني، تفريحات سالم، ورزش و حركات موزون )
عجب دنیایه ... به راهنمایی یکی دوتا از استادان جامعه شناسی (استاد آزاد ، استاد صدیق سروستانی و استاد موسوی) و استاد پور کیانی یک افکار و خیالاتی افتاده تو سرم که شاید ... شاید ... بعدا راجع بهش باهاتون صحبت کردم ... فقط چون ممکنه کمک بخوام ازتون ...
فکرای خیلی سخت ... ولی جالب ... مهم و ... لازم ... هم برای من هم برای جامعه امروزمون ...
ببینم آخرش چی میشه ... اولش که خیلی سخته .
:)

Monday, December 01, 2003

کلا از واستادن تو غرفه اصلا خوشم نمی آد ... البته این نمایشگاه یک کم بهتر بود ... شاید مسئولیتم کمتر بود ... فقط هرکی مشخصا با من کار داشت جواب می دادم ... راحت ! .. مجموعا بد نبود ... خود نمایشگاهم اول به نظرم خیلی بی مزه رسید ...
غرفه وبلاگستان ... ماشالا ... فکر کنم فقط از صدقه سر این غرفه بود که یک کم نمایشگاه شلوغ می شه این روزا ...
از شیطنت های برو بچ عکاس و یواشکی عکس انداختن بگم ... که ترجیح میدادم چی بشه و چی نشه ... ولی بی خیال ... چندان هم مهم نیست ;)

بدترین نگرانی ... نه فقط الان و تو این شرایط ... همیشه ... اون پلنگ موقعیت نشناسه که همه چی رو خراب می کنه ... همونی که تو خواب دیدمش ... همونی که در برابر محبت من بهم حمله کرد ...
اشکال نداره ...شاید اینم قانون طبیعته ... نه قانون طبیعت هم که نباشه ... هر چقدرم غیر طبیعی باشم ... چون برام تکرار می شه ... باید عادت کنم ... به بی اعتنا بودن ... و مطمئن بودن به قدرت دستام برای کنترل یک پلنگ وحشی و بی احساس که همه چی ... عشق محبت ...و دوستی براش بی معنیه ... فقط یک فرمول تو ذهنش داره ...

این منم تنها در انبوه جمعیت ... با همه می چرخم ... می خندم و شیطنت می کنم ... اما این منم تنها در این میان ... و جایی خالیست میان دل من تنها برای یکی ... همو که مثل هیچ کس نیست ... همان یار بی مانند ... همو که فرا انسان است و خالق انسان ... همو که می جویمش ... و با یادش چه لذتی دارد قدم زدن زیر باران ... و و گم شدن در مه ...