Tuesday, April 26, 2005

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه ...
قاصد روزان ابری
داورک!
کی می رسد باران؟

نیما یوشیج



می شود آیا بدمد سبزه ای
بر دل پر ترک
و خشک
و تنها
و طوفان زده من ... ؟
-----------------------------------------------


* طرح ها و تقویم های صنایع فرهنگی ایران رو از قدیم دوست داشتم عکس ها و شعرهاش خیلی با سلیقه انتخاب شده ...

Monday, April 25, 2005

از زندگیم چی می خوام؟

اینکه بدونم چی می خوام و چی نمی خوام مهمه؟
تاثیر داره؟
فکر می کنم داشته باشه ... پس ارزش اندیشیدن داره ... ... ارزش وقت و انرژی گذاشتن ...

می خوام فکر کنم از خدا بهترین ها رو بخوام ... قانع هم نباشم ... و به خودم تلقین کنم که لیاقت بهترین ها رو دارم ( هر چند درواقع اینطور نباشه)

باید نقاشی کنم ... یک تابلو بکشم ...

دلم یک فضای باز می خواد ... یک ده خلوت ... مثل ونگوک تیر و تختمو بزنم زیر بغلم و برم تو مزرعه گل آفتابگردون ... یا کنار دریا ... یا نوک کوه با منظره دره ... ساعتها تنها باشم و به تصویر بکشم اونجه رو می بینم ... بعد باز ساعتها تنها باشم و به تصویر بکشم اونچه رو که نمی بینم ....

دوست دارم حرفای نا مربوط و غیرقابل فهم بزنم ... دوست دارم مجنون بشم و هدف سنگ پرانی آدم های عاقل ...

درست فکر می کنید ... اینها آرزوهای آینده من نیست .. همین الان قدم اول دیوانگی رو برداشتم ...

:)

Saturday, April 23, 2005

زندگی داره می افته رو یک روالی ... بد نیست ... ازش راضی هستم .. امیدوارم اونم از من راضی باشه ...

من هنوز همونم که بودم ... آدم بد بینی که سخت اعتماد می کنه ... و تا جایی که بتونه جدی نمی گیری مسائل و روابط رو ... نکته اینجاست که بعضی زمان ها ... بعضی موقعیت ها ... و بعضی آدم ها سعی می کنن اعتمادم رو جلب کنند ... و حالا می دونم اگه دلخوری پیدا می کنم ... نباید کم بگیرمش نباید فراموشش کنم ... باید بخوام موضوع ناراحت کننده خودش تلاش کنه که حل بشه و از دلم بره ...

آینده نوشته شده ای هست که قدم به قدم متحقق می شه ... و تا اینجا من لحظه لحظه اختیارو انتخاب شخصیم رو در جهت این تقدیر مکتوب می بینم ... هر چند گاهی به تضاد رسیدم، شک کردم ... ولی احساس می کنم یکی پشتمه ... کمکم می کنه ...
مرسی ازش

نمی دوندید چه لذتی داره بغل کردن گردن یک اسب خسته ..نوازش کردنش و قدم زدن باهاش برای نفس گرفتن ... احساس می کنی اونم راضیه ... اونم دوستت داره - می دونم این ربطی نداشت به حرفای قبلم .. :"> ولی حس قشنگی بود که تجربه کردم انگار یک دوست داشتن پاکه با یک آرامش -

Saturday, April 16, 2005

سه شب متوالی بد خوابیدن...
دیشب حسرت اینو داشتم که یک ساعت مداوم خواب باشم و نپرم ... ولی نمی شد ... بیمارستان بود و رفت و آمد و نگرانی ...
یاد وقتی افتادم که دخترم ملوس کوچیک بود و نمی گذاشت بخوابم ...
مادر شدن خیلی سخته ....
فکر نکنم انقدر صبر و گذشت داشته باشم ... !


بگذریم ...
یک درگیری فکری دارم نمی دونم چطور حلش کنم ... یک نگرانی ... یک پروژه و کار طولانی مدت ... تصمیم گیری درمورد مدت زمان پروژه و مسائل جانبیش که باید بررسی کنم و هنوز دقیقا نمی دونم چین ... نمی خوام بی مطالعه و عجولانه وارد میدون بشم ... باید یک فکری هم به حال کارا و برنامه های دیگم بکنم ... اولویت بندی کنم و زمانبندی ... در ضمن با دو نفر هم خیلی جدی و بی رودرواسی باید صحبت کنم ...
غیر از اون دونفر یکی دیگم هست که رئیسشونه ... ترجیح میدم فعلا باهاش روبرو نشم ... چون احتمالا از اون آدم هایی هست که نمی شه رو حرفشون حرف زد ... کار سختیه ...
دوست ندارم ناخواسته و بدون برنامه ریزی تو مسیری بیفتم که آمادگیشو ندارم ... باید خیلی چیزا رو بفهمن که البته میدونم نمی فهمن ! از اول می دونستم که باهاشون مشکل خواهم داشت ...
دعا کنید خدا همه چی رو برام آسون کنه ... و آرامشی که آرزوشو دارم در کنار فعالیت و حرکت بدست بیارم بهم بده .

Thursday, April 14, 2005

یک دختر بچه دو وجب و نیمی (51 سانتی) امروز ساعت 8 و نیم صبح اومد به این دنیا تا یکی باشه منو خاله صدا کنه ...
:>

Tuesday, April 12, 2005

خوب چرا عصبانی می شید ... دعوام می کنید ...
یک هفته خیلی کمه ... من که گفتم یک هفته ای نمی تونم ...
آرامش داشتن خیلی مهمه ...
یادم نیست تو خواب چجوری تونستم توجیهشون کنم ... امیدوارم اونها یادشون نره .. !

Wednesday, April 06, 2005

امروز با یک دوست که می شه گفت کارش خیلی درسته رفتم اسب سواری ...
خودش باید برای مسابقات آماده بشه ..
اما من ... برای روز اول خیلی خوب بود ... مربی که کلی تعریف کرد ازم ...:> می گفت اونچه تو نیم ساعت یاد گرفتم کار 6 یا 7 جلسه است ...
روز به این قشنگی با هوای خوب ... فضای باز ... خیلی لذت داره ... بخصوص کره های چند روزه ای که چسبیده به مادرشون و ازت فرار می کنن .. خیلی خشگلن ...




یک آرامش خاصی دارم ...
نمی دونم چیه مال اسب سواریه امروزه یا نه ...
فقط می دونم دورنمای سختی که از زندگی دارم ... تا یک حدی می تونم تغییرش بدم ...
بقیش رو باید بپذیرم ...

:)
اینجا رم ببینین در مورد دوستیه ...

Saturday, April 02, 2005

سلام ...
باز این ماهی اومد اینجا ...
ماهی قصه ما فقط بلده حرف بزنه از دریا ... از رها شدن ...
حرفایی می زنه و کار هایی می کنه که برای خودش غیرقابل تحمله ...
می دونید هنوز خیلی ضعیفه ...
عین ماهی عید ما می مونه ... که فقط تو یخچال می تونه زنده بمونه ... برای سفره هفت سین آفریده نشده ... اشتباها و یا از رو غرض به این اسم فروختنش ... اصلا این کاره نیست ...
اگه کسی بخواد زنده نگهش داره باید تو یخچال یا یک جای خنک براش جور کنه ... اگرم می بینه به دردش نمی خوره خیلی راحت دو ساعت تو هوای گرم بگذارتش ... خودش می میره ...
منم بی اونکه بخوام نیاز هایی دارم که تو رگ و ریشمه ... و برای موندنم ... باید جایی باشم که منو بخوان و فضای زندگیم رو آماده کنن ....
ولی این خیلی بده ... ماهی ای که قصد سفر دریا داره .. باید به سرد و گرم دنیا عادت داشته باشه ... باید مقاوم باشه و سازگار ...
فقط می تونم به خودم امیدواری بدم ... که کم کم ... با تمرین ... با تجربه می تونم ماهی سیاه کوچولویی بسازم که نه تنها شجاعت سفر کردن و دل کندن داره ... بلکه قدرتش رو هم داره ...
شجاعت ... وقتی به کار میاد که با خواستن توانایی رو تو خودمون ایجاد کنیم و به اتکای اون قدم محکم برداریم نه متزلزل ...

حرفای خاله زنکی زیاد دارم برا زدن ... غر بزنم ... شکایت کنم ... غصه بخورم و نا امید بشم از اونچه که می تونست پیش بیاد ...
ولی یکی بهم گفته که آروم باشم ... یکی گفته که به درون خودم فرو برم تا آزاد شم ... یکی که خیلی می دونه و خیلی ساده راهنمایی می کنه ... گاهی آرامش می ده و گاهی آتش می زنه ... اون یک استاد واقعیه برام ...
شرایطی دارم که خیلی می طلبه حرف زدن رو ... ولی باید آروم بگیرم ... و تکرار کنم دو کلمه ای رو که بهم آرامش می ده و قدرت ...
تا از خودم بی خود بشم ... زندگی خیلی قشنگ تر و دوست داشتنی تر می شه ... :)


* دیروز بعد سال ها سیزده رو بیرون خونه تو طبیعت در کردم ... روز خوب و شلوغی بود ... هم فال بود و هم تماشا ... هم بازی و شیطنت .. هم غرق شدن در آسمان پر ستاره ... و لحظات زیبای تنهایی ...
عمرا من سبزه گره بزنم تو همچین روزی ... هروقت خواستم خودکشی کنم این کارو می کنم ... فعلا که زندگیمو دوست دارم و نمی خوام خرابش کنم ... :P