Monday, May 03, 2004

احساس آرامش بعد از یک تمرین سخت که هر لحظه اش فکر کردی آخرین لحظه زندگیته ....
با وجود درد راه میرم ... به بالای سرم نگاه می کنم شاخ و برگ درختای سبز با پس زمینه آبی آسمون ... و پرنده ای که یک لحظه از جلوی کادر انتخابی من رد می شه
تو همچین لحظه ای که بعد از یک فعالیت شدید آروم شدم و بی هیچ دغدغه ای آروم برای خودم قدم بر می دارم ...
خستگی هست .. درد هست ... ولی گذشته و آینده ای وجود نداره ... نگرانی ... ترس .... دلهره ، هیچکدوم نیستن ...
حال ... حال ... و حال
من هستم ... و آسمون و خدای مهربونم ... به علاوه یک عشق وصف نشدنی ... یک احساس آرامش و صلح ... با زمین و زمان
معمولا آدم ها دوست دارن ، دوستاشون تو خوشی ها باهاشون شریک باشن ... کنارشون باشن ...
یک همچین لحظاتی انقدر قوی هستن ... که فکر می کنی می تونن همه زندگی خودت رو و زندگی کسایی رو که دوست داری و به یادشون هستی در بر بگیرن ...
می شه امیدوار بود که انرژِی راه خودش رو از دل یار به قلب همومون طی کنه ... ناراحتی ها و نگرانی ها رو ذوب کنه و خلاصه اش لبریزمون کنه ....
می دونید گه گاه باید به ساده ترین چیز ها ... به تکراری ترین خیابون ها .... به مسیر های همیشگی به باد و بارون و زمین و آسمون یا نگاه عمیق انداخت .... و دید که چه راحت با آدم حرف می زنن ...
فکر می کنم هم زمانی هایی که امروز برام پیش اومد باید برام یک تلنگر بشه... کارایی که کردم ... جاهایی که رفتم ... و خیلی امکان داشت نرم ... و در نهایت رسیدم به اونجایی که یک بنده خدا بدون اونکه خودش بدونه منتظر من بوده که بیام و کمکم کنه ... یک کسی که یک مرشد فرستادتش تا شاید به من بگه که فراموش نشدم ... و اگه من یک قدم به سمت اون برداشتم ... اونم حاضره حداقل یک قدم به سمت من برداره ....
... نمی دونم چقدر پشتکار و توان دارم ... برای اینکه لایق عاشق بودن بشم
یک شعر تو تاکسی شنیدم با همچین مضمونی:
خوشگل (یا یک چی تو همین مایه ها) بیرون نرو مردم عاشقت می شن ... نمی دونن چقدر راهه تا لایقت بشن
حالا حکایت ما تو دنیای ماورای این دنیا حکایت مردمیه که حتی لیاقت دیدن روی اون معشوق رو ندارن ...

No comments: