Friday, November 26, 2004

عجب جواد پارتی ای رفتم دیشب ... کلی خندیدیم و کلی مسخره کردیم همدیگه رو ....
یک مشت آدمه فوفول که حالا به طرز فجیعی جوات شده بودن ... جالب بود ...
متاسفانه نتونستم به حد اعلا جواد باشم و به عنوان جواد برتر انتخاب بشم ... ولی فکر می کنم اگه چندتا از دوستای دانشگاهم همراهیم می کردند جوادتر برخورد می کردم ;)

Thursday, November 25, 2004

در راستای بحث روز خلیج فارس (Persian Gulf و Arabian Gulf)
لطفا اینجا رو هم امضا کنید

Tuesday, November 23, 2004

ووی ... بخاطر یک درس دانشگاه مجبورم 32 ساعت تو مدرسه کار کنم ...
این هفته یک روز رفتم ... چه کار سختیه با بچه ها سر و کله زدن ... فکر نکنم هیچ وقت اینکاره بشم ...
تازه اینا بزرگ بودن ... دوم و سوم راهنمایی ... اما کلی لوس بودن و هی غر می زدن ...
در کل معلمی کار سختی هست بخصوص اگه بخواهی جدی بگیریش و احساس مسئولیت کنی ...

الکامپ رو دوباره رفتم این بادکنکه رو هم می خواستم هیچکی بهم نداد .. حالا بعد چند روز عکسشو دادن

Friday, November 19, 2004

الکامپ رو خیلی سرسری و نصفه نیمه دیدم ... آخه وقت نبود .. حالا شاید یک سر دیگه رفتم ... ولی بهش نمیاد ارزش دوباره رفتن رو داشته باشه ...
دیروزم باز ایندر و اون در دنبال یک باشگاه بدنسازی خوب می گشتم که از برنامم عقب نیفتم ... رفتم راسپینا ... جای خوب و باحالی بود ... ولی نشد ... به توافق نرسیدیم ... احتمالا باید برم یک باشگاهی نوک کوه تنها تنها تمرین کنم ...

امروز صبح ساعت 7 و نیم ... تهران عین بهشت بود انقدر خوشگل بد .. زمین خیس و بارون زده ... آسمون آبی با ابرای تیکه تیکه سفید ... و کوههایی که کمی برف روشون نشسته ... فوق العاده بودن و برق می زدن ... هوای تهران ... تمیز تمیز بود ... و حس می کردی با کوه سه سوت فاصله داری ...
خلاصه از اون روزهایی بود که کوه و ددر رفتن بدفرم می چسبه ... اما هیچ ددری نرفتم ... دانشگاه و بعدم ستسنگ ... و ظهر خونه بودم ...
شاید اگر این گلودرد رو نداشتم ... و عصرم قرار نبود با خانواده دیدو بازدید بریم ... تنهایی سر می گذاشتم به کوه ...
حالا که اینجام .. خیلی هم گرفته نیستم .. پیش میاد همچین روزهایی که اونچه رو که دوست داری بدست نیاری ... :)

Saturday, November 13, 2004

عیدتون مبارک ...
ماه رمضون رو دوست داشتم ... ولی دیگه این چند روز آخر دعا می کردم زودتر بره ... خیلی خسته شده بودم ... حالا که رفت طفلکی ...

تولد وبلاگ منم که فردا باشه مبارک ....
دیگه پیرشده وبلاگم ... باید بازنشست شه ... :P

دیگه همین ... هوا خوبه ... بارون میاد ... امروز عصر می خوام برم کوه ... تمرین آمادگی اسکی دارم ...
دیگه ... می خوام برم عضو سازمان پیشاهنگی ایران بشم .... (از اینکه یکجور تشکل جهانی هست خوشم میاد .. و اینکه خیلی زمینه برای کار تو ایران داره)
هوای کاریکاتور و انیمیشن هم افتاده به سرم ...
در عین حال یک کار پاره وقت به عنوان طراح وب به تورم بخوره بدک نیست ...
کارها و فکرا ی همیشگی هم که سر جاشه .. دانشگاه باشگاه ... ددر و ...
یک کمی مثل "یک سر داره و هزار سودا" در موردم صدق می کنه ... نه خیلی ...
:">

Tuesday, November 09, 2004

بازم انگار بارونه که منو به شوق میاره برای وبلاگ نوشتن ...
خودمم از دستم در رفته که چند وقته اینجام ... یک هفته دیگه سالگرده ... سه ساله !
دیگه حرفای سیاسی نمی زنم ... (شلوغی دانشگاه علم و صنعت و بعدم بقیه دانشگاه ها ... انتخابات آمریکا ... آینده ایران ... و کلی خبر و حرف دیگه ..)
دیگه از در و دیوار و فیلم و خیابون و مردم و دوستام حرف نمی زنم ...
دیگه شروع نمی کنم یک متن کامل بنویسم .. یا تحلیل کنم و یا احساس کنم ادبی می نویسم (به خیال خودم البته )
نمی دونم ... انگار اینجا شده فقط حسب حال نویسی ... وقتای ناراحتی ...

مهم نیست ...
مهم اینه که من به امید یک هوای تازه تر اومدم اینجا ... حالا هم شاید آب و هوای اینجا عوض شده ...
شاید درگیری های من ... مشغله ذهنی من عوض شده ...
شاید کارم عوض شده ...

ولی در واقع من همونی هستم که بودم ... فقط لباس عوض کردم ...
هنوز هوای تازه می خوام ... کوه می خوام ... دریا می خوام .. یار می خوام ... عشق می خوام ...

فکر می کنم باید خیلی چیزای دیگم بگم ... حرفایی که باید به خودم بگم ... تذکر بدم .. در مورد واقعیت ها ... به خودم که خیلی از این خواسته های قشنگ جز با سختی واقعی بدست نمیان ...
با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی شه ...
می دونم باید تلاش کنم ... باید از خیلی چیزا بگذرم ...
اینکه باید چه کار کنم و چه راهی برم ... از چی بگذرم ... و از چی نگذرم ... فهمیدنش کار سختیه ... کمک می خوام ...
در درجه اول باید خودم به خودم کمک کنم ...
خدایا ... کمکم کنم که به خودم کمک کنم ;)

Tuesday, November 02, 2004

همه این حرفا یعنی اینکه تو آخرشی
:X:X

یک دوست قدیمی دوران بچگی ... سه سال پیش ازدواج کرد و از ایران رفت ...
خیلی سختی ها کشید ... از همه مدلش ... حالا که دو هفته اومده بود ایران ...
اگر قصه زندگیشم نمی دونستی ... باز تنهایی رو تو چشماش می دیدی ...
و اشتیاقی که باهاش می خواست لحظه لحظه این شبا ... و قطره قطره انرژی ای که ما بی توجهیم بهش، ببلعه
به نظرم خیلی عوض شده بود .. شاید بهتره بگم پیدا کرده بود خودش رو .. اصلش رو .. و عشقش رو ... اما به سختی ....
با خودم فکر می کنم که اون اینهمه راه رفت از اینجه ... اینهمه سختی کشید .. که پیدا کنه جواهری رو که تا قبل از اون کنار پاش بوده ...
عین قصه کیمیا گر کوئیلو ....

و من باز به یاد خودم می افتم در میاد باد و باران نام ها ...
من پر می شم با خوبی و عشق ... اما نادانسته چتر بر سر می گیرم ...
و من فراموش می کنم ...
اکنون با تمام وجودم بارانی همیشگی را آرزو می کنم ....
عشق و اتصال
نم نم باران رحمت که مرا در برگیرد و یادآور شود که با او تنها نخواهم بود ..

Monday, November 01, 2004

او می گوید:

1- خدارا بشناس
2- به خدا اعتماد کن
3-خدا را دوست بدار
4-خدا را در آغوش گیر
5-از خدا بهره مند شو
6-خدا را یاری ده
7-خدا را شکر کن

و او می گوید که برای دوستی با هرکسی می توانی از این 7 گام مدد گیری ...
از کتاب دوستی با خدا اثر نیل دونالدوالش