Saturday, May 29, 2004

آهای آسمان بی انتها ... ابرها ...
ای کوه .. ای دشت ...

به هنگام طلوع و غروب بس دلفریبید و خواستنی ... آیا این را تا به حال گفته بودم؟
دلم تنگ است برای شما ... و برای دمی با خالقتان گپ زدن ... لحظاتی بی انتها چشم دوختن به بی انتهای خلقتتان ... بی هیچ دغدغه ...
و بگویم که دلم برای کسی که پایش برزمین باشد ... و فکرش بر آسمان و دلش با دل من تنگ است ....

Friday, May 28, 2004

زلزله تون مبارک ...
بعد زلزله همه زنگ زدن به دوستا و آشنا ها سر سلامتی ... یک جورایی احساس اول سال تحویل رو داشتم که همه خط ها مشغول می شه ...
خیلی حس عجیبی بود ... من تازه اومده بودم خونه و خوابیده بودم .. از خواب پریدم سه سوت تو چارچوب در ... بر عکس دفعه قبل که فقط تختم رو محکم چسبیده بودم .. و بعد دوباره خوابیده بودم !! ... مثکه جون دوست تر شدم P:
اتفاقا چند شب پیش تو سریال Charmed هم زلزله اومد ... و در پی اون ارواح شیطانی از زیر زمین خونه اومدن بیرون ... و ...
حالا فکر کنم زلزله تو تهران باعث بشه ارواح فاضلاب بزنه بیرون ... تصورش وحشتناکه ... از هزار جور روح و غول و اژدها و این حرفا بدتره ...

Thursday, May 27, 2004

ووووی ... این orkut هم بد چیزیه ها ...
یکجورایی بدم نمیاد لیست همه دوستا و آشنا ها رو یک جا جمع کنم ... از طرفی حوصلش رو ندارم ... و یک جورایی اگه کار به خاله زنک بازی بکشه اصلا خوشم نمی آد ...
امروز یک دوست دوران راهنماییم که کانادا زندگی می کنه پیدام کرد ...
الان تنها انگیزم اینه که ساکت و آروم بشینم یک گوشش تا اونایی که منو می شناسن پیدام کنن ... هیجانش خیلی بیشتره ..... تا خودم بگردم ... P: خیلی راحت طلبم نه ؟ وقت هم تلف نمی کنم ... D:

Tuesday, May 25, 2004

زندگی یعنی چی؟
زندگی من یعنی چی؟
دارم چه می کنم با عمر خودم؟
نکنه دارم وقت محدودم رو تلف می کنم ... ؟
فکرم در گیر شده ... در گیر این مسئله مهم که چند درصد وقتم و عمرم رو باید کنار بگذارم برای پرورش روحم ... برای پیشرفت اون قسمتی از وجودم که زیاد تحویلش نمی گیرم ...
گاهی یادم می ره تعادل رو رعایت کنم ... یادم می ره ... گاهی غرق می شم تو درگیری ها و مشغولیاتی که خودم برای خودم می سازم ...
فکر کنم تو تقسیم بندی 5 تایی استاد تبتی از آدم ها ... من جزو گروه دومم که گاهی از خواب بیدار می شم ... و بعد دوباره به خواب می رم ... :|

Sunday, May 23, 2004

نم نم بارون ...با باد خنک و دل انگیز ... تو راه برگشت به خونه همه خستگی روز رو از تن آدم در می کنه ...
دلت می خواد شبیه راه بیفتی تو خیابون ها ... آروم و بی هدف قدم بزنی ...
تو همچین لحظاتی که یه خواسته خیلی ساده و قشنگ انقدر دور از دسترس می شه بخاطر دختر بودن .. با خودت فکر می کنی ... کاش ...
بگذریم ... امشب که من نمی تونستم نصفه شبی برم پیاده روی .. صبح زود کلاس دارم .. هیچ محدودیتی هم در کار نیست .. خودم وقت ندارم :>

Saturday, May 22, 2004

دو هفته مونده به امتحانات هم آخه وقت کار پیدا کردنه ...
تقصیر خودمه که درسامو زود تر نخوندم ...
امیدوارم بتونم بدون ول کردن تمرینام ... درسامو بخونم ... یک دیزاین خوبم به عنوان اولین کار برای این شرکت طراحی کنم ...در عین حال به زندگی و گردش و شیطنت هم برسم ... :)
چه می شه کرد زندگیه دیگه ... گاهی کلک می زنه ... بخصوص به آدمی مثل من که می خواد خدا و خرما رو با هم داشته باشه ;)

Wednesday, May 19, 2004

امروز از مربی ام حرفای جدیدی شنیدم ...
بر اساس حرفاش می تونم امیدوار باشم به پیشرفتم ... با توجه به اینکه یکساله دارم جدی کار می کنم ... و یک نکته مهم این که خیلی باید رو جنبه mentally قضیه کار کنم ... رو درک حرکتی ... و درک سرعت ... ( و دور کردن این فکر که عضلات من سرعتی نیستن ! )
و اینو یادم باشه که یک درک درست از یک رشته ورزشی و مهارت ... بعد از تمرین زیاد به دست میاد .. و گاهی 3 یا 4 سال وقت لازمه ... برای رسیدن به ابتدای راه ...
پشتکار داشتن تو تمرین همه چی رو حل می کنه ... هم تو ورزش ... هم تو هنر .. هم کار ... هم دوستی ... و مهم تر از همه برای پیشرفت معنوی ، پشتکار لازمه ... و پشتکار وقتی میاد که انگیزه باشه و عشق ...
:)

Saturday, May 15, 2004

همه چی مرتبه .. برنامه ها ... کلاس ها ... تمرین ها ...!!
برای کار هم شاید یک کارایی کردم ... یک پیشنهاد همکاری از یک دوست داشتم قدیما ... که قبول نکرده بودم ... حالا شاید رفتم پیشش .. یک چیزایی من به اون باید یاد بدم تو زمینه دیزاین ... و خیلی چیز ها هم می تونم ازش یاد بگیرم ...
درس ها هم که کم کم باید خوندنشون رو شروع کنم ...
یک ترجمه هم هست که باید شروع کنم ...
دیگه می مونه کلاسای کاراته ... که هنوز باشگاه نزدیک پیدا نکردم که سبکم رو عوض کنم ...
دیگه ...
ام ... اوضای اون NGO هم هنو معلوم نیست ... می تونه کار خوبی باشه ... ولی تا شروع کار راه زیاد ... اونم راهی که اصلا نمی دونم از کجا باید شروعش کنم ..
می مونه اوضای تمرینای کانون اصلا خوب نیست ... یعنی با اینکه برنامه ها مرتب شده هنوز اون طور توش جا نیفتادم که با آرامش به تمرینام برسم .. یک خط در میون جا میاندازم :">
اها یک چیزه دیگه ... کرم هنر باز افتاده به جونم ... عشق طرح زدن .. طراحی کردن ... رویای کاریکاتور و انیمیشن باز اومده سراغم ... فقط اینو می دونم که اگه بخوام دوباره شروع کنم بعد 2 سال و نیم باید یک مدتی برم خط بکشم .. چون دستم کاملا خشک شده ... اینم می دونم که خیلی هم هر کی هر کی نیست ... اگر بخوام موفق باشم باید واقعا وقت بگذارم ... همونطور که تو همه زمینه ها برای موفق بودن باید ذهن دربست در اختیار اون رشته باشه ... و این می شه مشکلی که من دارم ... انتخاب ... وقتی که علایق مختلف دارم این می شه دیگه !!
تا حالا رو علایقم در حدی تلاش کردم که شرایط بهم اجازه بروزش رو داده .. یعنی استارت رو زدم ... ولی پیشرفت رو به شرایط جامعه و اون چیزی که جلوی پام گذاشته وابسته کردم ...
چون فکر کردم حداقل علاقه لازم رو دارم ... استعداد هم شاید کم باشه .. ولی برای شروع حرکت کافیه ... بقیه اش خیلی بستگی داره به اینکه تو اون زمینه خاص کار باشه ... شرایط باشه ... زمینه برای موفقیت باشه ... نمی خوام انرژیم رو هدر بدم ...
...
نمی دونم والا ... فقط انتظاری که دارم ... و شاید زیاده اینه که بتونم آرامشم رو حفظ کنم ... و هر کاری که می کنم هر دغدغه ای که دارم باعث نشه یارم یادم بره ... اونه که انگیزه زیستن منه ... و عشق به حرکت بهم می ده ... فقط و فقط اونه که می تونه آرامش و امنیت رو وسط میدون جنگ به یکی هدیه بده ...

Friday, May 14, 2004

عجب چیتگری رفتم امرو من ...
اه اه اه ... فکر نمی کردیم انقدر شلوغ باشه ... چه حالی می داد اگه خلوت بود .. اونم با این هوا ... و بدون تصادف ... اولین تصاوفی که دیدم ... یک بچه کوچولو بود که گوشش بدجوری زخم شد ... دومیشم ... خودم ... که قربانی سبقت از راست یکی دیگه شدم ...
با این حال خوب بود :)

Monday, May 10, 2004

این دو تا عکس به عنوان نمونه ... و برای شروع ...از سفر کرمانشاه
:)
Piran village - Kermanshah - Iran




Dalahu mountains - Iran
یک موقع ها ساده ترین کار ها .. چقدر سخت می شن .. وقتی که بخواهی به بهترین نحو انجامشون بدی .. یکهو چشم وا می کنی می بینی چقدر پیچیدشون کردی !! انقدر که دلت می خواد فرار کنی از کار به این سختی ...

Saturday, May 08, 2004

من حالم بد بید ... ... چشمام وا نمی مونن ... دنیا دور سرم می چرخه ... نمی دونم چرا انقدر ضعف دارم ... حرف هم که می زنم چرت و پرت می گم ... همه چی یادم میره ... یک ایمیل با outlook هم نمی تونم چک کنم ...
با این حال فردا با یک استادم تو دانشگاه قرار دارم .. چاره نیست یا باس حالم خوب بشه ... یا فردا می شه از اون روزای سوتی دادن ...
اولین سوتی رو که امرو پای تلفن دادم ....
راستی این دو هفته که برای کلاسام می رl خیابون شوش کلی متلک تازه یاد گرفتم ... D:

Friday, May 07, 2004

نمی دونم حال و اوضاع چطوره ...
فکر کنم خوب باشه ... شهر در امن و امانه و خبر خاصی نیست ... طبق معمول برنامه ام شلوغه ... و کار هم برای مدت کوتاهی رفته مرخصی ...
یاد 4 سال پیش می افتم ... همین موقع های سال بود که کار اولم رو بعد از 8 ماه ترک کردم ... 4 ماه بیکار بودم ... ولی بعد کار بهتری پیدا کردم ...
الان به شدت دوست دارم دوباره برم سر کار ... ولی از طرف دیگه فکر می کنم صبر کردن تو شرایط الان من اصلا ضرر نداره ... ترجیح می دم بخاطر رسیدن به شرایط بهتر صبر کنم ...
تو همچین زمان هایی می شه فکر کرد به آینده ... به هدف ... و به خیلی چیز های دیگه ... به شرطی که به خودم وقت بدم برای فکر کردن ... :)

Monday, May 03, 2004

احساس آرامش بعد از یک تمرین سخت که هر لحظه اش فکر کردی آخرین لحظه زندگیته ....
با وجود درد راه میرم ... به بالای سرم نگاه می کنم شاخ و برگ درختای سبز با پس زمینه آبی آسمون ... و پرنده ای که یک لحظه از جلوی کادر انتخابی من رد می شه
تو همچین لحظه ای که بعد از یک فعالیت شدید آروم شدم و بی هیچ دغدغه ای آروم برای خودم قدم بر می دارم ...
خستگی هست .. درد هست ... ولی گذشته و آینده ای وجود نداره ... نگرانی ... ترس .... دلهره ، هیچکدوم نیستن ...
حال ... حال ... و حال
من هستم ... و آسمون و خدای مهربونم ... به علاوه یک عشق وصف نشدنی ... یک احساس آرامش و صلح ... با زمین و زمان
معمولا آدم ها دوست دارن ، دوستاشون تو خوشی ها باهاشون شریک باشن ... کنارشون باشن ...
یک همچین لحظاتی انقدر قوی هستن ... که فکر می کنی می تونن همه زندگی خودت رو و زندگی کسایی رو که دوست داری و به یادشون هستی در بر بگیرن ...
می شه امیدوار بود که انرژِی راه خودش رو از دل یار به قلب همومون طی کنه ... ناراحتی ها و نگرانی ها رو ذوب کنه و خلاصه اش لبریزمون کنه ....
می دونید گه گاه باید به ساده ترین چیز ها ... به تکراری ترین خیابون ها .... به مسیر های همیشگی به باد و بارون و زمین و آسمون یا نگاه عمیق انداخت .... و دید که چه راحت با آدم حرف می زنن ...
فکر می کنم هم زمانی هایی که امروز برام پیش اومد باید برام یک تلنگر بشه... کارایی که کردم ... جاهایی که رفتم ... و خیلی امکان داشت نرم ... و در نهایت رسیدم به اونجایی که یک بنده خدا بدون اونکه خودش بدونه منتظر من بوده که بیام و کمکم کنه ... یک کسی که یک مرشد فرستادتش تا شاید به من بگه که فراموش نشدم ... و اگه من یک قدم به سمت اون برداشتم ... اونم حاضره حداقل یک قدم به سمت من برداره ....
... نمی دونم چقدر پشتکار و توان دارم ... برای اینکه لایق عاشق بودن بشم
یک شعر تو تاکسی شنیدم با همچین مضمونی:
خوشگل (یا یک چی تو همین مایه ها) بیرون نرو مردم عاشقت می شن ... نمی دونن چقدر راهه تا لایقت بشن
حالا حکایت ما تو دنیای ماورای این دنیا حکایت مردمیه که حتی لیاقت دیدن روی اون معشوق رو ندارن ...