Friday, December 30, 2005

محیط آدم و کسایی که باهاشون رفت و آمد می کنی خیلی مهمن ...
وقتی طرز فکرت و نگاهت به دنیا فرق داره باهاشون نا خودآگاه ته دلت می گیره ..

موزه هنرهای معاصر ...
دنیای هنر و نقاشی دنیای عجیبیه ... خاصیتش برای خالقش یک جوره و برای تماشاگرش جوره دیگه ...
در کل برای تغییر حال و هوا کمک خوبیه ..
برای به خودآمدن ...

دیروز صبح مسابقه دانشگاه بود ... فکر نمی کردم بعد از چند ماه که سبک تمرین می کنم بتونم 2000 متر بدوم چه برسه به اینکه دوم بشم .. البته این نکته مهمی هست که سطح شرکت کننده ها خیلی بالا نبود ...

الانم یک مقدار مریض احوالم مثل همیشه بعد از دویدن دو های بالای 800 ...
باید یک فکری بکنم ... احتمالا مال سینوس هامه ...

مریضی شروع خوبی برای فصل امتحانات نیست ... ولی باید هرجوری بشه از سر گذروندش ...
تا بعد ببینیم دنیا دست کیه و ما چه کاره ایم و چه می خواهیم از این دنیای بی وفا ...

Sunday, December 25, 2005

دیروز روز تولد دوست خوبم ... و روز تولد حضرت مسیح همراه آشنایی که در خواب شفا گرفته بود و چشمان رو به خاموشی رفتنش باز بینا شده بود به وساطت حضرت مسیح، رفتیم کلیسا
البته بنا به قوانین جدید مارو در زمان مراسم راه ندادند و بعد از دو ساعت زیر باران ماندن بعد از مراسم وارد کلیسا شدیم ...

کلی انرژی دریافت کردم ... این روزها خیلی نیاز دارم ...
مثل ورزشکاری که از یک مسابقه صحرا نوردی برگشته باشه، کاملا تخلیه انرژی شده باشه ... و با ولع هر چه جلوش بگذارید می خوره ... من هم تشنه انرژی هستم ... از هر جا که به دستم برسه ... مسجد ... کلیسا ... ستسنگ ... کوه و دشت و صحرا ...
باید خودم رو بسازم ...

هر لحظه که می گذره احساس بهتری دارم ... احساس بادکنکی که باد می شه ... بزرگ می شه ... انبساط خاطر ... و از اون مهمتر در این هوای بارانی و پاییزی بالا می ره تا به اوج برسه ... و تنها خودش رو در اوج برای یک عشق که خورشید عالمتاب هست فدا کنه ...
:)
احساس می کنم آزاد شدم ... و نفس می کشم ...
نفس عمیق و با تک تک سلولهای بدنم ...

من هستم ...
و همینی که هستم به اندازه کافی خوب هست ...
و من پای در راهی می گذارم تا بهتر شوم ...یارا یاریم کن
هرکس نظری می دهد بر تصمیمی که گرفتم ...
و بر خانه ای که خراب کردم ...

همین برایم کافیست که خود دانستم ... که می توانم صبر کنم ...

که می گذرم تنها تنها برای آنچه در دید خدایم ارزش داشته باشد ... و هر دم بدانم که خدایم همراهم است و پشتوانه ام و راضی است از من کوچک ...

خدایا شکرت ...
مرسی از بودنت ...
حتی در سخت ترین شرایط کمکم می کنی ...
مرسی ...

Friday, December 23, 2005

بالاخره بعد از دو بار کنسل شدن دیروز جشن فاغ التحصیلی ما تو دانشگاه برگزار شد ...
با وجود نقص ها و مرتب نبودن برنامه به ما که خوش گذشت ... با بروبچ دور هم آخرین شیطنت های دانشگاهی رو مرتکب شدیم ...
فقط خداکنه عکسها خوب از آب در بیان ...
و از اون مهمتر این ترم آخری به خوبی و خوشی تموم بشه که مزه جشن زودهنگام از بین نره و چهارتا نصفی واحد باقی مونده دامن گیرم نشه !! ...

;)

Tuesday, December 20, 2005

من برگشتم ...
سفر بدی نبود ... البته می تونست بیشتر خوش بگذره ولی مسئولیتم زیاد بود و می خواستم همه کارا تمام و کمال باشه ... برای کسب رضایت یک دوست که ازم خواسته بود کمکش باشم ...اصلا وقت گشتن نداشتیم ... فقط 10 دقیقه به حضرت حافظ سر زدم ... همین ... کار زیاد بود و وقت کم ... جای خوابگاه و پیست مسابقات هم خارج شهر ... خسته شدم خیلی ... ولی تجربه خوبی بود ، بچه ها هم خوب بودن ... سه تا طلا و سه تا نقره آوردن ودر کل سوم شدن ...

همیشه بعد از سفر یک حس عجیبی هست ... انگار غریبی با روال زندگیت ...

در کل خوبم و باید یک برنامه ریزی جدید بکنم برای زندگیم ... ... خیلی کارا هست ...
یک مسیر سبز جلوی راهمه ...
و من یک گوله انرژی که هرروز پر تر می شم ... تا وقتی جهت رو بیابم و شلیک بشم به سوی هدف.

Friday, December 16, 2005

امروز دارم می رم شیراز ...
سرم شلوغه اونجا ... سرپرست تیم علم و صنعت هستم ...
امیدوارم برسم به حضرت حافظ و شاهچراغ سر بزنم ... به عشق و انرژی اونها نیاز دارم ...
این چندوقته فقط انرژی صرف کردم ... و هیچی دریافت نکردم ...
چه وقتی برای ساختن تلاش می کردم و چه در نهایت برای خراب کردن ...
حالا دیگه خودم هستم و خودم ...
با دنیایی که من می سازمش و بهش انرژی می دم به شرطی که اونم بهم انرژی بده ...
امیدوارم سفر خوبی باشه من سیراب شم و بچه ها هم نتیجه تلاششون رو بگیرن ...
:)

Thursday, December 15, 2005

امروز سال استاد کاشانی بود ...
حرفای قشنگ زیاد شنیدم ... ولی این یکی از قول دکتر الهی قمشه ای به فکرم انداخت ...

If life was editable, what was ur final cut?


طوری زندگی کن که از نمایش ادیت نشده زندگیت جلوی همه ... و از اون مهم تر جلوی خدای خودت خجالت نکشی ...
به آرامش می رسم با خودم و تصمیماتم ...

این من هستم ... ماهی سیاه کوچولو که از یک برکه گذشت ... نخواست که پابند خزه های رنگ و وارنگ برکه بشه ... اگه می خواست بمونه ... بخاطر احتمال راه مخفی دریا بود ...

اگه صبر می کنم ... برای اینه که مطمئن باشم ... انقدر که هیچ لحظه ای تو زندگیم برنگردم به عقب نگاه کنم و پشیمون بشم ...

این اطمینانی هست که فقط خودم می تونم به خودم بدم ...
و برام خیلی مهمه ...
این اطمینان رو دوست دارم ...

تجربیات زندگی هم خیلی عزیز هستن ... سخت ترینشون هم خوبه ... شاید در کوتاه مدت ضعیفم کنه ... ولی در دراز مدت قوی ترم می کنه ...
از اون مهمتر نشونم می ده دوستای عزیزی رو که نگرانم هستن ... کمکم می کنن و برام انرژی می فرستن ...

اینجا از همه تشکر می کنم و می گم مرسی دعاهاو انرژی هاتون بدستم رسید ...
i love u all*

Sunday, December 11, 2005

خیلی خوشحال کنندست ...
به دوستام افتخار می کنم ...
اینجا رو ببینید ... عکس بچه های خودمونه ... که با لباس پوشیده مسابقه دادن ... مقام هم آوردن ( بجز عکس دوم بقیه ایرونی هستن )

می دونید اگه من هم این چند وقت جدی تر کار کرده بودم و رشتمو عوض نمی کردم ... تو این مسابقه تو لیست سهمیه بودم ... (او چقدر شرط!! ) می تونستم یک مدال نقره بیارم با توجه به رکورد ها ...

شروع خوبی بوده ... شرکت تو مسابقات بین المللی خارج از ایران ... امیدوارم بیشتر بشه و جلوشو نگیرن ... بابا ورزشکارای ما هم دل دارن انگیزه می خوان ... و اگه امکانات باشه می تونن بهترین باشن ...

Thursday, December 08, 2005

بچه ها خسته نباشید ... امیدوارم امروز هم خوب مسابقه بدید و با خبر های خوب برگردید ...

دوست داشتم جای تک تک اونایی باشم که رفتن بجز یکیشون که خیلی خسته و رنج کشیده رفت ... امیدوارم موفق بشه ...

امروز ممکنه روز مهمی باشه ... نمی دونم ...
از نظر من صحبت کردن خوبه ... ولی از اون مهم تر اینه که آدم ها چقدر زبون همدیگه رو بفهمن ...

Monday, December 05, 2005

هیچ کس در دلم نیست تا بداند ....

دل نمی خواهم که دردم روز و شب افزون کند ...
من نگویم دل را تا به کی می چرخ و کی نشین ...
این دل ، خود بخواهد ...
و هرچه خواهد آن کند ...
نی من و نی هیچ مدعی،
نبود توان سد راهش ...
..............
گفتمش صبر نتوانم ...
اما صبوری کردمی ...
خدایا دستم بچرخان بر کلام بی پشیمانی


یا رب بر قله نارسیده میفکن بر پرتگاهم ...


این منم من ...
موری دانه کش و تنها ...
که می خواهم شکستن
این من خودساخته ی خودخواه را ...
اما نه اکنون
که شکی می روید هر دم بر رهم ...
که گر شکستی باشد در خودشکستن ،
گردد عزای نه من تنها ...
گه گیرد دامن هر همراه و هم پیمان ...
این نخواهم ...
خواهم کسی همرزم من باشد
که هم خود خواهد خودشکستن را
و هم خواهد
این مور را به هر گونه ...
بر خاک یا بر قله ...
دل شکسته یا پاشکسته ، همرهش باشد به هر ره ...
آنسان که مور نیز ننگرد تاج بر سر یار یا گیوه بر پایش ...


دل بر یار و سر برکار

که این باشد رویای نیمه شبهایم از بهر عمرکوتاهم
...

Saturday, December 03, 2005

رفتن یا ماندن من ... چه تفاوت می کند برای صور فلکی ؟...
اندازه من و حرکت من ،از آن فاصه به چشم نمی آید ...
پس باید بدانم که تماشاچی من کیست و کجاست ... وگرنه حرکت بی معناست ...

مگر حرکت را بخواهم برای نفس حرکت ...
برای حس کردن نسیم ...
برای خودم ...
که بحثی دیگر است ...



آسمان یا گریان است ... یا سوزان و یا طوفانی ...
روزهای بهاری با نسیم دل انگیز را در نقاطی خاص از پهنه این خاک می توان یافت ...

و این روز ها آلودگی هم اضافه شده ...
مردمان خود آلوده اش می کنند و بعد شکایت می کنند که چرا ...
چونان معشوقی که می آزارد از روی عمد ... و بعد با دیدن اشک متعجت می شود و شاکی که چرا ...