Sunday, June 27, 2004

سلام،
امتحانام به سلامتی تموم شد ... و زندگی و بدو بدو کردن دوباره شروع شد ... زندگی ای که شاید در ظاهر تشگیل شده از باشگاه و ورزش و کمی کار ... به نظر میاد خوش گذرونیه و کلی جا داره برای شیطنت ... ولی وقتی وسط یک تمرین احساس مرگ کنی و تو خیابون احساس کنی الانه که ولو بشی رو زمین ... این دیگه تفریح نیست ... البته من دوسش دارم با همه سختی هاش ...
خلاصه دارم به سرعت زندگیم رو و لحظاتش رو می گذرونم ... گاهی فکر می کنم با این سرعتی که من می رم ،اصل زندگی رو درک نمی کنم ... انگار عجله دارم زودتر به آخرش برسم !!
خلاصه از این حرفای که بگذریم ... دغدغه های همیشگی ... دلواپسی مسابقه ... نگرانی های آینده ... آدم ها .. دوستا و دوست داشتن ها ... و نگرانی کار ... این دفعه همراه شد با یک شُک ناراحت کننده .... یعنی استعفای یک دوست .. یک مربی ... یک آدم قابل اعتمادی که فکر می کردم به کمکش و با پشتوانش می تونم پیشرفت کنم .... و امیدوار باشم ...
می دونید تو یک سال گذشته که قدم گذاشتم تو یک راه جدید ... آدم های زیادی دیدم ... کسایی بودن که برای یک مدت همراهم بودن ... کسایی که مدتی راهنمام بودن ... هیچ چیز ثابت نبود ... تو همه دست اندازا ... بالا پایینا .. بیشتر وقتا تنها بودم ... می دونستم در نهایت این خودم هستم که باید به خودم کمک کنم ... الان هم باز یک دست انداز دیگه پیدا شده ... که من باید باهاش کنار بیام ... باید علاقه و اطمینانم رو با فرار نکردن از میدون نشون بدم ... حتی اگه توانم کمه ... تا اونجا که توانم اجازه می ده واسم ... تا بعدا پشیمون نشم ... فکر نکنم که می تونستم چیزی رو بدست بیارم اما براش تلاش نکردم ..
باید امیدوار باشم و برای اونچه دوست دارم تلاش کنم ...
و باید یادم باشه که غرق نشم تو این دنیا ... این واستادن ها ... تلاش کردن ها ... از خود گذشتگی ها... این دوست داشتن ها ... همه تمرینی هستش برای یک عشق همیشگی ...
:)

Wednesday, June 23, 2004

دو تا امتحان دیگه فقط مونده ...
از شنبه دیگه استراحت و خوردن خوابیدن تمومه ... صبح زود باید از خونه بزنم بیرون و یک سره بدوم این ور اون ور ... از یک جایی هم وقت بدزدم برای انجام این پروژه ...
فصل امتحانا هم یک جورایی خوبه ... آدم یک نفسی می کشه ... صبحا دیر تر بیدار می شه ... نهار حسابی می خوره تو خونه ... به گردش هم میرسه ... حتی سینما هم می شه رفت P: ...

Saturday, June 19, 2004

جهان سوم جايي است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب مي شود و هر کس بخواهد خانه اش آباد باشد، بايد در تخريب مملکتش بکوشد.

محمد حسين پاپلي يزدي ( استاد برجسته جغرافيا )
از جادی

Friday, June 18, 2004

گاهی خودمم به عقلم شک می کنم ... آخه یکی که هیچی درس نخونده .. شب امتحان ... پا می شه می ره باشگاه ... فردا صبحشم دوباره تمرین ... بعدش در یک لحظه تصمیم به شرکت تو مسابقه پرش ارتفاع ...
لحظه به لحظه نمی دونستم استرس امتحان داشته باشم ... یا جو مسابقه بگیرتم و ترس ...
ولی خوشبختانه هم به امتحان رسیدم و بد ندادم ... هم مسابقه بدک نبود .. بعد از 9 ماه نپریدن ... جا پا نداشتن ... و عادت کردن به پرش روی پای چپ برا پرش با نیزه... اوضاعم خیلی بد نبود ... یعنی تکنیکم بد نبود و حتی می تونستم رکورد پارسال خودمو بزنم ... ولی ترسی داشتم که باعث شد خطا کنم و با امتیاز برابر مقام سوم بودن رو واگذار کنم ... مربی ام که بهم گفت خیلی پر رو هستم که انتظار زیادی از خودم داشتم بدون تمرین کافی ...
امروزم رفتم سمینار حقوق ورزشی تو ارسباران ... الان به حقوق خودم آشنا شدم ... حالا می خوام برم از در و دیوار باشگاه و تیم و همه چی شکایت کنم P:
فعلا برم سر درسام که این هفته سه تا امتحان پشت هم دارم هیچ کدومم نخوندم ...

Tuesday, June 15, 2004

چه می چسبه yahoo با 100 MG جا ...
خودمونیم از حسادت gmail کار به اینجا کشید ... تنها جایی که می شه حسادت رو تحمل کرد یک همچین جاهایه ... تا باشه از این حسادت ها ... D:

Sunday, June 13, 2004

همه جی خوبه ... ملالی نیست جز آرزوی به خیر گذشتن امتحانات ... و پایان این دو پروژه کاری بدون دغدغه .. دل شوره باعث می شه نتونم کار کنم ... مستقر شدن تو محل کار یک آرامش نسبی بهم می ده که بتونم متمرکز بشم ... :)
این امتحانا که تا دو هفته دیگه ادامه دارن ... با این ترتیب که هر امتحان از قبلی سخت تر هستش .. و سه تای آخر به شدت وضعشون بده ... :|

Tuesday, June 08, 2004

Monday, June 07, 2004

گاهی سعی می کنم تصور کنم زندگی بعد از زلزله رو .. ویرانی و مرگ عزیزان ... که خیلی دردناکه ... ولی واقعا احساس می کنم که زلزله ای تهران را زیر و رو نخواهد کرد ... این انکار از روی ترس نیست ...
نمی دانم چرا احساس می کنم خدا به کمی علم ما و زیادی شایعات ما می خندد ...
دلش می سوزد به حال دلهای بی ایمان ما ...

Sunday, June 06, 2004

یک پیر عزم سفر می کند به سوی کعبه ...
تا مجالی یابد برای پایان راهش ... او می خواهد تنها باشد ...
او می خواهد اطرافش را خالی کند از مریدان بی دل ... می خواهد مریدانش را بسپارد به شخص دیگری ...
نمی دانم از دست مریدان قدر نشناس دلش به تنگ آمده ... یا این برگی است از برگ های دفتر مرشد بودنش ... شاید می خواهد تغییر جایگاه دهد ... یا مانند طبقه بندی ای که خود از پیران می گفت ... وظیفه مرید پروری را رها سازد و پیر صامت گردد ...
نمی دانم شاید این آزمونی است برای مریدان ... و حتی آزمونی برای خود او ...
به هر حال او به سفر رفته و جمعی را مات و مپهوت در انتظار ...
هیچ کس نمی تواند حدس بزند تصمیم پیر را ... همه منتظر یک تصمیم و یک انتخاب دور از ذهن هستند ... و هیچ کس نمی داند .. چه عکسل عملی باید داشته باشد ... این آزمایشی سخت خواهد بود ... اگر تصمیم پیر دور از آنچه باشد که همه می انگارند ...
به نظر من هر چه باشد خوب است .. کم شدن از جمعیتی که اکثرا.. به مرور زمان از پی هیچ جمع شد اند و وجودشان جز کمبود اکسیژن اثری ندارد ... آنها که با لباس دوست آمده اند برای جمع آوری اطلاعات ... آنها که آمده اند برای اختلاف افکندن ... برای سخت کردن دلها ...
و هیچ کس از فردای خود خبر ندارد ... که کجاست ... با چه کس رفیق است ... و استادش کیست ... هرچه هست امید که عشق یار همواره افزون تر باد ...
:)

Friday, June 04, 2004

چقدر عجیب ... چقدر ساده ... چقدر قشنگ ... یک دوست می تونه مشوق بشه ... برای حرکت از یک سکون طولانی ... بی اونکه من بفهمم چرا ... و بی اونکه اون بفهمه که چنین تاثیری گذاشته ...
امیدوارم حرکتم تداوم داشته باشه ... :)
گاهی آدم احساس می کنه حرفای قشنگ هم زمان دارن ... یا تو یک موقعیت هایی بیشتر معنی پیدا می کنن ... و به دل آدم می شینن ... بیشتر در زمان شکست ... و ناراحتی ... به کمک آدم میان ...
با خودم فکر می کنم چرا اینجوری ... چرا وقتی ناراحتی ... یک شعر عرفانی بیشتر به دل می شینه ... چرا بیشتر به یاد خدا می افتی ... وقتی ازش کمک می خوای ...
انگار تو همچین وقتایی ... قلب آدم خیلی فعال می شه .. وقتی که ناراحتی ... وقتی دل شکسته ای ... بیشتر توجه آدم می ره به سمت قلبش ... همونجایی که احساس دوست داشتن ازش سرچشمه می گیره ... وقتی بیشتر توجه به قلب رفت ... مسلما رفت و آمد انرژی رو هم خیلی بیشتر احساس می کنه ... اونوقت وجود نور رو خیلی بیشتر می تونه حس کنه ... احساس معنوی بودن وجود آدم رو فرا می گیره ... خیلی جالبه .. اما ناراحت کنندم هست ... اینکه باید یک تلنگر بخوری تا به یاد بیاری ...

این دفعه من در کمال آرامش احساسی ... در کمال عشق و در کمال دل نشکستگی احساس کردم که این حرفای چری جی به دلم نشست ... با اینکه شاید این حرفا مال وقت تنهایی باشه ... ولی واقعیتیه که خوبه آدم همیشه به خودش متذکر بشه که ...
عشق همیشگی اون یار ابدیه ... اما فکر کنم می شه باعشق کوچکتری همراه بود تو راهش ...


Tuesday, June 01, 2004

من یک نشونه می خوام ... برای اینکه راه درست رو تشخیص بدم ...
نمی خوام دنبال نشونه بگردم ... می خوام نشونه خودش خود به خود بدرخشه ... تا من ببینمش و بفهممش ...