Friday, October 21, 2005

خیلی وقته به اینجا سرنزدم ...

تو این چندوقت ماه رمضون اومد و داره می ره ...
منم فقط دور خودم می چرخم ... حس و حالی ندارم ... احساس می کنم حواسم زیادی پرت مناظر اطراف شده و از راه باز موندم ...
ولی چی کنم از این تنگه باید گذر کنم ... تنگه ای که گاهی رد شدن ازش خیلی سخت و غیر قابل تحمل می شه ... و گاهی انقدر جذاب و قشنگ به نظر میاد و گاهی چشم اندازی از دور دست پیش روت می گذاره که هوش از سرت می بره ... و گاهی دره ای هولناک که از ترس پاهات می لرزه ...
این یعنی زندگی ...
همون عجوز هزار داماد ...
همونی که باعث شده خیلی ها مسیر اصلی یادشون بره و تو همین تنگه باقی بمونن ...
خدایا به تو پناه می برم ... نمی دونم که من چه کاره خواهم بود در این امتحانات ... کسانی که باهام همراه و هم دل و هم صحبت شدن بیشترشون اهل دل هستن ... اما می ترسم از تک و توکی که دایم ورد زبونشون خواسته و خوشایند مردمه و همه فکر وذکرشون زرق و برق آویزون از سر و روی این عجوز هزار داماد ...
خدایا به تو پناه می برم تا همرنگ درودیوار نشم ... تا موندگار نشم تو این تنگه ....
خدایا ازت می خوام دست این ماهی سیاد کوچولو رو بگیری تا تو ظلمات برکه راه دریا رو گم نکنه ... کمکش کنی و یاورش باشی ... بهش انرژی بدی تا هم خودش به دریا برسه هم یارانش و دست هر کس دیگه ای رو هم که می تونه بگیره و به دریا ببره ...
خدایا به وقتش برکت بده ... بهش جرات بده تا زندگیشو اونطور که باید بسازه ... همونطور که دوست داره ... و زندگی ای که دوست داره لحظاتی نیست غیر از مستی عشق تو و قدم زدن در راه تو و پرواز و پرواز ... یک پرواز مدام ... اوج گرفتن بی سقوط به مدد تو ...

به این ماهی سیاه کوچولو کمک کن.
مرسی.

No comments: