Thursday, August 04, 2005

یک جای قشنگ ایستادم ... منظره کوه و جنگل و دریا ... اما جایی که ایستادم محکم نیست ... هر لحظه لرزش رو حس می کنم ...
چرا جنگل و دریا و کوه با هم دوست نمی شن ... چرا حرف همو نمی فهمن ... و من شدم این وسط سرگردون ....
...
یک فکرایی دارم ... یک تصمیماتی ...
برسرآنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید
دیگه با هیچکس کاری ندارم ... حرف کسی رو هم گوش نمی دم ...
از خدا قدرت پرواز طلب مب کنم ...
شجاعت و توان پرواز ... تا از ورای این سطح بنگرم دنیا را و راه حلی دهم برای مشکل که نه سیخ بسوزد و نه کباب ...
می توانم می دانم که می توانم ... اگر صدار باد در لابلای برگان جنگل دمی سکوت کند تا صدایم به گوش مرتفع کوه برسد ... و اگر لحظه ای دریا آرام گردد و مهمان ناخوانده را بی موج به آغوش بپذیرد و قصد خودنمایی نداشته باشد ...
من می توانم بهترین باشم بهترین را پیشنهاد دهم و بهترین را بسازم ... تنها به یاری و پشتوانه حضرت دوست ....
من می توانم ....

نتیجه را نمی دانم ولی حس توانا بودن ... تصمیم گیری کردن راه چاره یافتن و مشگل گشا بودن احساس سرزندگی ... شادابی ، قدرت و جوانی می کنم ...
الهی مرا خموده و افسرده و ناتوان وامگذار...
که تویی توانم ... راهم ... عشقم ...

No comments: