Tuesday, March 15, 2005

قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... دور خواهم شد از این برکه(شهر) غریب ، که در
آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق ... قهرمانان( دلم ) را بیدار کند

زندگی زیباست ... و افق ها روشن ...
شب تاریک دلم مجالیست برای شب نشینی ها ...
تا بدانم روزی هست ... به پهنای زمین ...
عشقی هست ... به بلندای هفت آسمان
و نوری که تفاوت دارد با نور شمع و چراغ
و من آمدستم بهر تجربه یک روز زیبا ...
و نه کار من است پرستیدن شعله شمعی لرزان در تاریکی شب در مسیر باد
و این بازی دوران است
که گاه سر من گرم کند ... تا باز به دمی یاد آرم
یگانه یاری را که فراغش با وصال هیچ نوری از خاطر نرود
و بدانم ... و خوب می دانم که من اویم و جز او نباشد مقصد راهم ...

No comments: