دلم عین سیر و سرکه می جوشه .... نمی دونم رو زمینم ... یا تو آسمون ...
دوست دارم روی عقربه های ساعت بشینم و چهارنعل برم ...
برم به یک جای خیلی دور ...
منتظر هیچ اتفاقی هم از خارج از وجود خودم نباشم ...
دلم می خواد بالای یک کوه بلند بایستم و دلم رو به باد بسپرم تا با خودش ببره ...
هیچ راه فراری نیست ... این منم که راه نور رو بر خودم سد کردم ...
برای رسیدن به آزادی باید پای در بند داشته باشی و تحمل کنی ... تا بتونی دل رو آزاد کنی و به پرواز در بیاری ...
برعکسش جور در نمی یاد ... نکنه دل رو بند کنی تا با قدم ها راه آزادی پیش بگیری ....
این ره به ترکستان می رود ...
من آزادم ... زیبایم ... و در زیبایی غرقم ... هر آنچه زشتی و سختی می پندارم ... و هرآنچه ناامید و خسته ام می کند ... تکیه گاه پرواز من است ...
پس تنها پرواز را به خاطر بسپار ...
No comments:
Post a Comment