Tuesday, February 22, 2005

امشب ... دقیقا ربع قرن+ 16 ساعت از عمرم می گذره ...
شاید به قیافم نیاد و اونهایی که نمی شناسنم ... و اونهایی که در حال شیطنت دیدنم ، باورشون نشه ... ولی واقعیت اینه که من 25 سال از عمرم گذشته چه بخوام چه نخوام .. چه بهم بیاد چه نیاد ...
نمیدونم ... 25 سال کم نیست ... البته کم و زیاد بودنش بیشتر نسبت به کل عمر آدم سنجیده می شه ...
اگه 50 سال وقت داشته باشم ... و سرعتم مثل 25 سال قبل باشه ... می شه کاملا متاسف شد به حالم ...
اگر بیشتر از 50 سالم باشه چندان فرقی نمی کنه چون بازدهی و کارایی آدم روز به روز کمتر می شه بخصوص ار 50 به بعد ... تازه اگه خوشبینانه به هیچ مرض خاصی هم فکر نکنیم ...
اگرم کمتر از از 50 تا تو تقدیرم رقم خورده باشه ... کمتر از 40 ... کمتر از 30 ... و یا کمتر از 26 سال ... دیگه چاره ای نیست جز امید بستن به درست بودن فلسفه تناسخ ... و امید به بازگشت دوباره ...
نکه فکر کنید خیلی از زندگی راضیم که می خوام هرچه بیشتر زندگی کنم ... اتفاقا از خیلی جنبه های زندگی خسته و نا امید شدم ... ولی مسئله اینه که با همه وجودم معتقدم که اومدم تو این دنیا که کاری کنم ... راهی پیدا کنم ... تغییری کنم ... شاید الان تصویر درستی از هدف زندگی نداشته باشم ... ولی از یکجایی ته قلبم مطمئنم که باید کاری کنم ...
و هر چه که خواسته و نخواسته خوب یا بد تو زندگیم پیش میاد می تونه بهم جهت بده برای رسیدن به اونچه که برام نا معلومه ...

به هر حال حرف اصلی این بود .. که 25 سال پیش تو یک همچین روزی من قدم رنجه کردم و منت گذاشتم سر و همه !! و اومدم دنیا ... حالا شاید لحظات زندگیم هیچکدوم ارزش حرف زدن و بالیدن بهشون نداشته باشن ... ولی تولد اتفاق مقدس و عجیبیه .. یک تغییر مهمه که شاید احساس بی ارادگی داشته باشیم نسبت بهش ... ولی اندر مهمه که می شه بهش بالید ...

آره شجاعت به دنیا اومدن ... یک اتاق گرم و نرم وراحت با آب و غذای آماده رو ترک کردن و پا گذاشتن به یک دنیای بزرگ و ترسناک و ناشناخته کار مهمیه ...
بابا یک ایولی ... دست مریزادی ...
خستگیش بعد 25 سال هنو هست ... هنوز خو نگرفتم با محیط جدید هنو نشناختمش ... چه برسه به اینکه بخوام کاری انجام بدم ، حرکتی کنم ... نمی دونم چقدر وقت دارم ... ولی وقتی زمان رفتن برسه در هر وضعیتی که باشم باید برم ... حتی اگه شانس دیگه ای هم برای زندگی تو این دنیا داشته باشم ... باز همین سیر آشنا شدن با محیط و پیدا کردن یک راه گم شده وجود داره به نظرم احتمال موفقیت عین همین الان یکجورایی فرصت دوباره داشتن فرقی به حال آدم نداره ... وقتی که همه چی رو فراموش کرده باشی ...
پس دم غنیمت است ...
:)

در اینجا مرسی می گم به تبریکات همه دوستان :P

No comments: