دیروز روز تولد دوست خوبم ... و روز تولد حضرت مسیح همراه آشنایی که در خواب شفا گرفته بود و چشمان رو به خاموشی رفتنش باز بینا شده بود به وساطت حضرت مسیح، رفتیم کلیسا
البته بنا به قوانین جدید مارو در زمان مراسم راه ندادند و بعد از دو ساعت زیر باران ماندن بعد از مراسم وارد کلیسا شدیم ...
کلی انرژی دریافت کردم ... این روزها خیلی نیاز دارم ...
مثل ورزشکاری که از یک مسابقه صحرا نوردی برگشته باشه، کاملا تخلیه انرژی شده باشه ... و با ولع هر چه جلوش بگذارید می خوره ... من هم تشنه انرژی هستم ... از هر جا که به دستم برسه ... مسجد ... کلیسا ... ستسنگ ... کوه و دشت و صحرا ...
باید خودم رو بسازم ...
هر لحظه که می گذره احساس بهتری دارم ... احساس بادکنکی که باد می شه ... بزرگ می شه ... انبساط خاطر ... و از اون مهمتر در این هوای بارانی و پاییزی بالا می ره تا به اوج برسه ... و تنها خودش رو در اوج برای یک عشق که خورشید عالمتاب هست فدا کنه ...
:)
احساس می کنم آزاد شدم ... و نفس می کشم ...
نفس عمیق و با تک تک سلولهای بدنم ...
من هستم ...
و همینی که هستم به اندازه کافی خوب هست ...
و من پای در راهی می گذارم تا بهتر شوم ...یارا یاریم کن
No comments:
Post a Comment