چه روزی بود امروز ...
از دست این دست اندرکاران تیم دو و میدانی تهران ... که با کارها و حرف های بی منطقشون با اعصاب آدم بازی می کنن ... من هی سعی می کنم فکر کنم شاید حق دارن ... ولی وقتی بقیه حق رو به من می دن و معتقدن اونها بهانه الکی میارن .. من نمی تونم چیزی بگم .. بهم می گن که باید حقتو بگیری ... حقی که من به داشتنش شک می کنم ... و می خوام یکهو بزنم زیر همه چی ... ولی همه دعوام می کنن ... که ول کردن می دون فایده ای نداره ... آخه برام سخته دفاع از حقی که بهش شک دارم ... نمی خوام به زور به جایی برسم ... می خوام فقط با اونچه که خودم دارم ... بدون ... زور و زبون و پارتی ... موفق بشم ...
یک تصادف کوچیک هم داشتم امروز ... انقدر فکر شلوقی داشتم که با سرعت شاید کمتر از 20 کوبیدم به ماشین جلویی ... دیدم جلویی ترمز کرده ... ولی حواسم اصلا نبود ... دیر ترمز گرفتم ... این می شه اولین تصادف من ... خوشبختانه چیزی نشد ... فقط یک چراغ من شکست ...
لاله و لادن طفلی هم که رفتن ... اونها می خواستن یکی بشن عین ما ... و تازه می رسیدن به جایی که ما هستیم ... با کمبود ها نیاز ها عقده ها و ظلم ها ... ناتوانی های روحی جسمی و اجتماعی ... درگیری ها و نگرانی ها ... که اسمش هست یک زندگی معمولی ... و اما ما چی ؟
با این حال و احوال فردا و پس فردا انتخابی تیم دانشگاه ... این دانشگاه ما هم که انگاراز مرحله پرتن... فردا عصر روز 18 تیر می خوان ما رو بکشونن تا بلوار مرزداران ... کارمون تا کی طول می کشه خدا می دونه ... اونم تو این اوضاع نا معلوم ... و احتمالا نا امنی ... فردا هم صبح قراره بریم باشگاه دانشگاه تهران .. خیابون امیرآباد ... دقیقا جلوی کوی دانشگاه ... مسئله اینه که این روز ها شرایط خیلی نامعلومه ... اگه تکلیف مردم با خودشون و نیتشون و برنامه هاشون معلوم بود بهتر بود .. این طوری آدم می ترسه قربانی هیچ بشه ... دیگه برا ماهایی که بچه های انقلابیم ... جون عزیز تر از این حرف هاست ... نمی خوایم برای چیزی که از آیندش خبر نداریم فدا بشیم ... چه برسه به اینکه ندونی چی می خوای ...
حالا ببینیم چی پیش میاد ...به امید آرامش و قوت ... :)
No comments:
Post a Comment