ای دشت ... رخست !
رخستی می خواهم ... نه برای توقف ... که برای حرکت ..
ای دشت ببخشا ... همیشه از تو گذر کردم در حالی که مهر به کوه در دل داشتم ... و چشمم تو را نمی دید ..
اینبار خوب خودی نمایاندی ... دم به دم که می دیدی دلم برای صخره ها می تپد ... قله ای سنگی در پس تپه ها و فراز و نشیب هایت نشانم می دادی ... اما با هر قدم من به سویش ... او را دو قدم عقب تر می راندی ... می دانستی یکه و تنها یم .. و غریب ... و بلدی همراهم نیست تا رهنمایم باشد ... و تا غروب تنها ساعتی باقی است ... پس مرا به بازی گرفتی ...
ساعتی مرا سرگردان خود کردی و در پهنایت به چرخش وا داشتی ...
تو کوه نبودی که قدرتت را فریاد زنی ... و مرا به مبارزه طلبی ... اما بی آنکه بفهمم امروز چه مبارزه ای داشتیم من و تو .... نه رخست گذر کردن می دادی و نه مجالی برای نشستن در کنارت ... بر پهنای دامنت هیچ جایی بر دیگری ترجیح نداشت ... هیچ دوتخته سنگی را ندیدم که مانند فرزندان کوه به رقابت برخیزند و مرا به سوی خود خوانند ...
آنقدر مرا چرخاندی ... که قدرت انتخاب از من ستانده شد و من بی هیچ قضاوتی ... بی هیچ خوشآیند یا بدآیندی ... ناگهان کوله بار نهادم و نشستم ....
چقدر تو با کوه فرق داری .... او قدرتش را فریاد می زند ... و به هرآنکس که قدم در راهش نهد نیز قدری احساس قدرت وام می دهد ... و کم کم این وام را باز می ستاند ... و اما تو .... آرام با فراز و نشیب هایت ... بی آنکه رهرویت بفهمد او را بالا می بری ... به او اجازه غرور نمی دهی ... و نشانش نمی دهی آنجایی را که پیش از این بوده ... همه جایت یک شکل است ...
پهنایت ... گستردگیت ... سکوتت ... نمای دیگری از تنهایی نشانم می دهد ... نمایی غریب ... و در این تنهایی مانند کوه که قدم به قدم تکیه گاهی ارزانی می دارد سخاوتمند نیستی ... آنچه تو به رهروانت می دهی زمینی است فراخ ... آسمانی و کوه هایی که در دوردست ها گرداگردت را فراگرفته اند ... چونان نگهبانانی که از درّی گرانبها محافظت می کنند ... هیچ وقت فکر نمی کردم این همه به خودت مغرور باشی ... اینهمه اعتماد به نفس در برابر سختی و بلندی کوه شاهکار است ...
ای دشت ... به تک درختانی می نگرم که چون من مپهوت این تنهایی شده اند ... و آبهایی که بی هیچ شکایتی در جهت خواست تو شناور می شوند ... و سبزه ها ... گلهای رنگارنگ ... علف ها و خارهایی که در دامان امن تو خرامیده اند ... و اما من ....
من غریبه ای هستم از شهر ... به سوی دیار کوه می رفتم ... مهم نیست از کجا آمده ام و مهر کجا را در دل دارم ... اکنون در دامان تو هستم و تو ... با بادهایت پذیرایم هستی ....
وقتی بر دامانت قدم می نهم ... جلو می روم ... به چپ و راست می گردم ... تنهایم ... آن تنهایی ای که همیشه دوستش داشتم ... و چند وقتی است که بیشتر یافتمش و بیشتر خواستمش ... آن تنهایی که مدتی پیش تر گمان برده بودم می توان با کسی قسمت کرد ... تنهایی ام را ، دلم را ، فکرم را و کوهم را به اشتراک گذارده بودم ... و ناگاه از این اشتراک احساس ضرر کردم ... شریکی اشتباه ... گناه من یا گناه او ... یا نه ... گناه نه .. که یک درس .. یک تجربه ... و چشمانی که بینا شد ... اکنون باز تنهایم ... تنهایی که چه در کوه باشم و چه در دشت ... تنها پذیرای یاد یکی است ... همو که ...
یاد هیچ کسی غیر او ارزش ورود به این تنهایی را ندارد ... و تاب تحمل چنین ارزشی ... و چنین جایگاهی ... را هیچ موجودی جز او ندارد ...
اکنون که تنهایم ... دیگر به همراه و همپا نمی اندیشم ... من می روم ... بر راهی که پیش رویم است ... پیش می روم و گاه پس می آیم ... و گاه به بی راهه می روم ... گاه گم می شوم ... دیگر نه همراه برایم مهم است و نه راه ... تنها یار است که باید باشد ... همان یاری که مثل هیچکس نیست ...
من می روم چه کسی با من بیاید و چه نیاید ... دیگر مهم نیست که چه کسی فکرش را وقتش را و عمرش را با من به اشتراک می گذارد ... من هیچ سرمایه ای برای شراکت ندارم ... اگر با کسی یک راه شدم ... به بود و نبودش نخواهم اندیشید ... به همراهی و همپایی اش دل نخواهم بست ... احساس بی نیازی می کنم ... از عالم و آدم ... بود و نبودشان یکسان است ... همراه بودن و نبودن ... همپا بودن و نبودن ... هم فکر بودن و نبودن ... همه رنگ باخته اند ... دیگر مسئله بودن یا نبودن نیست .... من تنهایم ... و تنها خواهم ماند .... این تنهایی را فقط به یکی خواهم بخشید ... همو که ...
آن یاری که دشت و کوه و زمین و آسمان با همه اصفاتی که من به آنها نسبت دادم ... با همه اثری که بر من دارند .. اثر از او می گیرند .... و همه با هم رهنمای من اند به سوی او ... من تنها ... که تنهایی اش بی ارتباط است با اینکه همراهی دارد یا نه ... رفیقی در کنارش هست یا نه ... یکه است و یا با جمعی است ... هر چه هست ... تنها به یارش عشق می ورزد ...
این من هستم که اکنون تنهای تنها ... بر پهنای دشت ... بر روی خاک ... بر روی سنگ ... در گنار خار نشسته ام ... و حال رو به آسمان خوابیده ام .... منظره ای دارم این چنین:
از پایین گلهای ریز زرد در کنار عکف های بلند و سبز قامت افراشته اند ... بالاتر ... تپه ها از پی یکدیگر با رنگهای متفاوت صف بسته اند تا آنجا که به پای کوهی سنگی چنگ زده اند ... رشته کوهی که سر تاسر کادر دید مرا فراگرفته ... با قله هایی از پس یکدیگر ... بالاتر ابرهایی هستند که تا ساعتی دیگر رو به سرخی خواهند رفت و غروب خورشید را اعلام خواهند کرد ...هرچه بالاتر میآیی بر غلضت ابرها افزوده می شود ... و خورشیدی که به زحمت می گوید کجا پنهان شده .... این است آنچه من می بینم .... و آنچه که من کور نمی بینم اینست :
یاری که دم به دم دست بر نوازش من دارد و من نمی فهمم .... یاری که که هرگاه دم از تنهایی می زنم ... بر حماقتم می خندد و بر جهالتم می گرید .... یاری که با بازی چرخ گردون احساساتم را وادار به نشست و برخواست می کند ... گاه بر دلم زخم می زند و از پس آن بوسه ای ... و گاه بر عکس ... و این چنین سعی در اثبات وجود غیرقابل انکار خود دارد .... و باز منم عاشقی نادان ... لاف زن ... قدرنشناس و بزدل ... با هزاران عیب و علت دیگر که هر یک به تنهایی کافیست که نشان دهد چقدر در برابر معشوق بی مانندم ... کوچک و عاجز و هستم و معشوقم چقدر از سر من زیاد است ....
گشته ام در جهان و آخرکار ... دلبری برگزیده ام که مپرس
هر دم که به تنهایی می اندیشم و به کاسه گدایی ام که شکسته شد ... آن زمان هایی که شک می کنم به راهی که برگزیده ام ... تنها این شعر مناسب است که:
اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا ظرف مرا بشگست لیلی
به من آن باوفا را کار باشد / گدایی من او را عار باشد
یقین دارم که با من مهربان است / شکست او مرا آرام جان است
No comments:
Post a Comment