Sunday, August 24, 2003

روزهایی که قبل از تاریک شدن هوا می رسم خونه ... و پیاده هستم ... راهم رو دور می کنم و از کوچه های بالای خونمون می رم ... کوچه هایی که هر روز دارن جدید می شن و خونه هاشون مدرن می شه ... ولی به جوبش که نگاه کنی آب ضلال قنات رو می بینی که توش جاریه ... نمی دونم قدیم ها هم راجه به این جوب ها حرف زدم یا نه ... راجع به اینکه چقدر وسوسه انگیزن ... اینکه آدم بعد از یک روز گرم و طولانی ... دلش می خواد پاشو بکنه تو این آن صاف و تمییز و خنک ... که با سرعت قابل توجهی روانه .... یک کوچه ای هست اون وسط ها که هنوز شکل و شمایل قدیمیش رو از دست نداده ... کوچه باغیه و هیچ ماشینی هم نمی تونه ازش رد بشه ... نمی دونید چقدر روحم تازه می شه ... وقتی ازش رد می شم ... نمی تونم در حین راه رفتن چشم از آب بردارم ...
می دونید امروز چه فکری می کردم با خودم .... به این فکر کردم که نشستن کنار جوب پاچه بالازدن ... داره برام یک آرزو می شه ... حسرت می خورم ... فکر کنم هیچوقت متحقق نشه ... البته می تونه تو کوه و کمر اتفاق بیفته ... ولی اینجا نه ... جایی که کلی آدم رد می شه ... اونم تو این قسمت از محله دو تیپ آدم بیشتر رد نمی شن ... یا عمله های ساکن در ساختمون های در حال ساخت هستن .. یا ساکنین سنتی و قدیمی محل ... که چشمشون با این مناظر آشنا نیست ... به نظرشون گناه کبیره میاد که یک دختر جوون اونم با این سرووضعش پاشو بکنه تو آب تا خنک بشه ... استغفرالله ...
خلاصه اینکه ... من خیلی سنگین از کنار جوب رد می شم ... ولی روحم رو آزاد می گذارم تا بره و خنک بشه ... هم پاشو خیس می کنه .. هم جاهایی که بشه می شینه تو آب تا جریان آب ببرتش ... تا بشورتش و غبار ناراحتی ها و خستگی های روز رو از دلش بشوره ....
می دونید ناراحتی و نگرانی ای که دارم چیه ... اون حسرتی که ته دلم می مونه ... اون آرزویی که قراره تو خاطرم بمونه ... می دونید .... از اینکه یک چیزی ته دلم بمونه ... یک آرزو یک حسرت می ترسم .... می ترسم عقده بشه ... خوشم نمیاد ... سال ها بگذره و یک روزی یادش بیفتم و دلم بگیره ... فکر می کنم دل نم نباید انقدر کوچیک باشه که برا چیز به این کوچیکی بگیره ... می دونید از خودم خجالت می کشم ...
نمی دونم باید یک کاری کنم .... یا یک روز دل به دریا بزنم و پا به آب جوی .... بی خیال در و دیوار ... بی خیال اون هایی که خوششون نمیاد ... یک راه اینه .... این راه ساده ترینه ... راه دوم هم که حل کردن مشکل کوچیکیه این دل منه ... که کار سختیه ... که می دونم اگه بشه همه مشکلاتم حل حله ....
دلم باید انقدر وسیع بشه ... که زمین و آسمون رو دربر بگیره ... روحم باید به معنای واقعی آزاد بشه ... و به پرواز در بیاد ... نه تو رویا و خیال ... نه مثل شعر و قصه ... باید واقعیت باشه ... یک روح بلند بدون وابستگی ، بدون نیاز، بدون عقده ، بدون ضعف ... یک روح یکی شده با روح هستی ....
آیا می شه؟

No comments: