احساس خفگی دارم ... نه می تونم حرف بزنم نه می تونم نفس بکشم ....
من که حرفی نمی زنم ... حرفای معمولی ... دل تنگی ها و خستگی هام رو زمزمه می کنم ... ناراحتی هایی که اکثرا شخصی هستن و به زندگی شخصیم مربوط می شن ... البته نمی شه انکار کرد که خیلی وقتا مسائل شخصی و خصوصی زندگی من یا نشات گرفته از فشار ها و کمبود های جامعه است و یا حداقل مشابه مسائل بقیه مردمه ... که وقتی تکرار می شه ... شبیه یک سیل خروشان و ترسناک می شه که خیلی ها رو می ترسونه ... وقتی که وبلاگم دیده و خونده نمی شه دلم می خواد ... داد بزنم و اون حرف هایی رو که بعضی ها دوست ندارند .... فریاد کنم .. الان می تونم داد بزنم ... چون از خیلی چیز ها ناراحتم ... روحیه چندان خوبی ندارم ... با یک جسم خسته ... و روحی ناامید ... با این حال وقتی بی عدالتی ها و مسایل جامعه ام رو هم می بینم .... وقتی دور و برم رو می بینم که دود همه جا رو فرا گرفته ... خشن تر می شم ... باید از آدمی مثل من و در شرایط من ترسید ... و مراقب بود که هر عکس العمل غلطی ... طوفانی به راه می ندازه که به نفع هیچکس نیست ... طوفان هم زمین و زمان رو به هم می پیچه ... هم خودش رو این وسط فنا می کنه .... و ویرانی غیر قابل جبرانی به جا می گذاره ...
No comments:
Post a Comment