حرف هایم روی هم تلمبار شده اند ..
احساساتم گاه به گاه زیر و رو می شوند ...
نگران آرامش و عشقی هستم که یافته ام ...
عذرخواه تنهایی ام هستم که هرزگاهی وسوسه برهم زدنش به مغزم می آید ... اما کابوسی می شود و زود می رود...
لحظاتی پر از عشق وآرامشم ... و زمانی بی تاب و در جوش و خروش ...
چونان غریقی هستم که گاه به تخته ای می آویزد و لحظه ای بعد با خروش امواج ... ناخواسته رها می شود ... و تنها عشق به یاری که تخته چوب را برای نجاتش فرستاده و خود ناظراوست، نیرویش می دهد برای تلاشی دوباره ...
No comments:
Post a Comment